رمان سایه پرستو پارت ۹

4.3
(7)

 

 

 

چشم غره‌ای رفتم و با حرص گفتم

 

– ساعت ۱۰ شب کار و تعطیل می‌کنی توقع داری ۷ صبح آدم بیدار شه؟

 

متین: گفتم که شوکر بدست میام

 

با شیطنت گفتم

 

– مگه تو می‌دونی کجام؟

 

متین: خونه پگاه دیگه

 

ابرو بالا انداختم

 

– شده برای اینکه صبح زودتر از ۱۰ بیدار نشم میرم هتل میخوابم…

 

متین با خنده گفت

 

متین: خیلی دلت میخواد ۲ تا چک آخرت پاس نشه؟

 

نامحسوس مشتی به بازوش کوبیدم و با حرص گفتم

 

– بمیری متین، حیف که دستم زیر سنگته…

 

انگشت اشاره‌م رو تهدیدوار تکون دادم

 

– ولی یادت باشه غرورم لکه‌دار بشه قید اون دوتا چک هم میزنم…

 

چشمکی زدم

 

– تو منو خوب میشناسی! پس فردا روی ۷ صبح اومدن من حساب باز نکن…

 

متین: بله خوب می‌شناسمت… خرس خوابالو!

 

با اخم به متین نگاه کردم که زیر لب گفت

 

متین: کوآلای خشمگین من…

 

– کاپیتان هوک، هادس

 

متین: نه مثل اینکه نرفته جو خونه درخشان ها تورو گرفته…

 

بشدت اعصابم خورد بود… اصلا حوصله اون جمع مزخرف رو نداشتم برای همین عصبی گفتم

 

– متین ادامه نده دعوامون میشه ها…

 

متین:پاشو برو کنار دیگه، حالا ما رو نخور…

 

رفتم تو اتاق گریم لباس عوض کردم یه آرایش ملیح روی صورتم کاشتم و در آخر با یه رژ لب کالباسی تکمیلش کردم…

 

برای اطمینان یه نگاه از آینه قدی به خودم انداختم، طراحی این لباس عالی بود…

 

مانتوی بلند جلو باز مشکی که پایینش طرح انار و هندوانه نقاشی شده بود…

 

شال قرمزم که کاملا ست مانتوم طراحی شده و شومیز قرمزی که خودمم خوب می‌دونم مناسب خونه درخشان ها نیست…

 

شونه‌ای بالا انداختم، من کی اونارو آدم حساب کردم که این بار دومم باشه!

 

و شلوار جذب مشکی هم می‌تونه اونارو از حرص به حد انفجار برسونه…

 

 

کیفم و برداشتم راهی شدم سمت اسباب بازی فروشی تا برای راستین هدیه بخرم…

 

درسته اون همه چیز داشت اما مدل هدیه‌ها فرق داره، پدرش و خانواده پدریش همش درحال خرید ماشین ها و پهباد و موتورهای گرون قیمت بودن اون پسره آرنگ هم که همه رقمه مراحل تفریح راستین رو جور کرده…

 

اما من همش بازی فکری میخرم، امروزم یه اسباب بازی یه نام استا بنّا در نظر گرفتم!

 

من دوست داشتم این بچه یه چیزهای هم از هنر بفهمه، همه‌ی قسمت های زندگی یه پسر که توی تفنگ، موتور و ماشین خلاصه نمیشه…

 

از همون مغازه نزدیک خونه پگاه خرید کردم، بعد رفتم از گل فروشی یه سبد گل خوشگل که از قبل توی سایت مغازه سفارش داده بودم رو برداشتم…

 

پشت فرمون نشستم و پامو روی پدال گاز فشردم، تا برسم خونه پگاه ۱۰ دقیقه طول کشید ماشین و پارک کردم…

 

موهامو که از شال شیشه ایم چه از جلو چه از روی شونه هام افشون شده بود مرتب کردم…

 

یه نگاه اجمالی و نهایی به خودم تو آینه انداختم مثل همیشه یه دختر قوی که خودش قهرمان زندگی خودشه توی آینه ظاهر شد…

 

پیاده شدم،سه تارم و انداختم روی شونه‌‌م، با یه دست سبد گل و گرفتم و با دست دیگه کادو راستینو برداشتم!

 

با آرنج زنگ واحد و فشار دادم، چند لحظه بعد صدای راستین به گوشم رسید

 

راستین: سلام خاله بیا بالا…

 

لبخند نشست روی لبام

 

– سلام اومدم عشق خاله

 

آسانسور سوار شدم و شماره طبقه ۵ رو فشردم، آسانسور حرکت کرد و وقتی نوید رسیدن به طبقه پنجم رو داد نفس عمیقی کشیدم…

 

سعی کردم اول یکم خودمو آروم کنم و بعد در رو با لگد باز کردم…

 

وقتی در آسانسور باز شد با چهره خندان راستین و محمد که جلوی در وایستاده بودن مواجه شدم…

 

راستین: سلام خاله جونی

 

محمد: سلام خانم خانما خسته نباشید، یلدا مبارک باشه چرا زحمت کشیدی شما خودت دشت گلی…

 

مردک زبون باز با همین کارها مغز خواهر دسته گلم و شست و شو داد اما خوب می‌دونه جلوی من پرهاش‌ چیده شدست…

 

– خواهش میکنم یلدا شما هم مبارک

 

گل و دادم دستش و جلوی در زانو زدم تا هم قد راستین بشم…

 

کادوشو گرفتم سمتش

 

– بفرمایید خوشگل پسر، چله شما مبارک صدسال به این سالها عمرت مثل یلدا طولانی باشه اما مثل تاریکی شبش نه…

 

 

با ذوق خندید و گونمو بوسید

 

راستین: چاکریم…

 

لحن حرف زدنش بامزه بود، بالاخره قصاب زاده‌س نمیشه کاریش کرد!

 

بلند شدم کفشمو درآوردم و پا گذاشتم داخل خونه که چشمم به پگاه افتاد…

 

خواهر مظلومم آغوشش رو برام باز کرد و منم دست باز کردم رفتم بغل آبجی کوچیکه…

 

– سلام عشق آبجی یلدات‌‌‌ مبارک…

 

پگاه: خوش اومدی خواهری…

 

جدا شد ازم و دستمو گرفت

 

پگاه: می‌دونم خسته‌ای

 

آروم‌تر گفت

 

پگاه: دوستم نداری اینجا باشی، ببخش که مجبوری تحمل کنی…

 

محکم اما مهربون گفتم

 

– هیس… خانم خانما برای من هرجایی که تو و مامان و راستین باشید بوی بهشت میده!

 

دوباره پگاه رو بغل کردم… که انگار به مزاق فرخنده خانم، مادر محمد، خوش نیومد!

 

فرخنده خانم: چقدر همو بغل می‌کنید مگه چند ساله همدیگر رو ندیدین، از قندهار اومدی پناه جان…

 

جان آخرش کاملا فرمالیته بود، بدون اینکه پگاه رو از خودم جدا کنم با لحن جدی که جوری که متوجه بشه اصلا شوخی ندارم گفتم

 

– آخه همه مثل شما نیستن که بچه هاشونو تو یه کوچه جمع کنن و دم به ساعت ازشون خبر بگیرن و دوره بذارن دلشون تنگ شد کمتر از ۵ دقیقه خودشونو برسونن خونه شون، ما خواهری‌مون ازمون دور مونده سوگلی خونه‌مون هم بوده هنوز بعد از ۶ سال به دوریش عادت نداریم…

 

از آغوش هم جدا شدیم که دیدم رنگ پگاه برگشته! جلوی اینا نباید مظلوم بود پگاه تا الان هم اشتباه کردی!

 

فاطمه، خواهر بزرگه محمد با خنده شروع کرد به دُر‌‌‌ و گوهر بیرون فرستادن از اون دهان مبارکش…

 

فاطمه: خیلی سختته خواهرتو با یه دونه روش برات بفرستیم…

 

با لحن محکم و جدی بدون هیچ لبخندی خیلی تیز و برنده گفتم

 

– خواهرمو جیگر گوشش روی جفت چشمام جا دارن…

 

محمد: پناه جان خواهرتو با جیگر گوشش و بابای جیگر گوشش باید قبول کنی چون من نمیتونم یه ساعت از زنم دور بشم…

 

– شما از حاجی اجازه بگیرید ما روی اولاد مردم برنامه ریزی نمی‌کنیم…

 

 

کسی جوابی نداد منم منتظر جواب نبودم و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده رفتم با همه سلام علیک کردم…

 

به‌جز با آرنگ که چندبار جلوی در خونه یا سرمسیر اتفاقی دیدمش با بقیه شناخت کامل داشتم…

 

دامادهای حاجی، دختراش و نوه‌هاش که کوچیک ترینش راستین بود و بزرگترینشم ۱۸ ساله‌ست…

 

– پگاه جان من برم لباس عوض کنم…

 

محمد: راحت باش پناه جان

 

سرتکون دادم و تشکر کردم درسته عقده دارم ولی بی ادب نیستم…

 

اومدم برم سمت اتاق که مامان صدام زد

 

مامان: پناه مامان!

 

برگشتم

 

– عههه مامان جونی شما کجا بودی؟

 

رفتم جلو بغلش کنم مادرم توی اون کت دامن قهوه‌ای خردلی میدرخشید…

 

یه خانم محجبه ساده و مظلوم که پگاه هم کپی خودش دراومد، یه زن رنج کشیده!

 

بعد از بوس کردنش رفتم داخل اتاق و مانتوم رو درآوردم…

 

شومیزم از جلو تا روی کمرم بود اما از پشت باسنم و می‌پوشوند، موهامو جمع کردم یه طرف بافتم و با کش طرح انارم بستم تا زیر سینه‌م رسید که به لطف اتو صاف هم شده بود، خدایی حلقه‌ی کلفتی شد پرپشتی مو همینش خوبه من وقتی میبافی نازک نمیشه و به چشم میاد…

 

در آخر صندلمو پام کردم و بیرون اومدم…

 

بیرون اومدم تنها جای خالی رو به روی همین پسره بود یه دهن کجی برای اخلاقش کردم که از همون طرز سلام کردنش مشخص بود افتضاحه…

 

حیف این قیافه و تیپ که خدا به این داده! ابروهاش خسته نمیشه انقدر توهمه؟

 

حاج آقا: خداروشکر نمردیم یه بار توی دورهمی‌ها شمارو دیدیدم دختر

 

سن بالا و خاله زنک نبودن حاجی دستمو بسته بود و گرنه که الان مثل زنش می شستمش البته شایدم مرد بودنش توی مشکلات پگاه وادارم می کرد محترمانه برخورد کنم آدم نباید همه مهره هارو بسوزونه…

 

– کم سعادتی از من بوده حاج آقا امسال اولین سالیه که برنامه زنده ندارم…

 

داماد بی فرهنگش با خنده مسخره گفت: ممنوع التصویر شدی یا بهت کار نمیدن؟

 

پام روی پا گذاشتم، خداروشکر فقط ما نیستیم که از داماد شانس نیاوردیم حاجی هم توی انتخاب داماد گند زده البته با این تفاوت که دختر حاجی هم یکی مثل دامادشه…

 

– هیچکدوم، برنامه از حالت زنده دراومده یه ماه فعلا ضبطی هست نمی‌رسم دوتا پروژه دیگه هم دارم برنامه زنده برام سخت بود دو ماه گروه کودک با من همکاری کردن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x