با بوق سوم، بالاخره آیکون رو وصل کرد:
– الو؟
نفسم رو به بیرون فرستاد.
– سلام، سایهم. باید ببینمت!
لحن صداش پرتعجب شد.
– سایه؟! شمارهی منو از کجا پیدا کردی؟
به قدری نگران ماهد بودم که دلم میخواست به خاطر سوالاش گردنش رو بشکونم.
– این مهم نیست! گفتم باید ببینمت. کجایی؟
– خونهی پدرم. مگه تو تهرانی؟
اینبار من بودم که ابروهام بالا پریدن.
– چطور؟
تک سرفهای کرد و جواب داد:
– آخه یهو بی خبر گذاشتی رفتی، از ماهد پرسیدم گفتش که کارای خونهرو انجام دادی و رفتی شهرستان اونجا موندگار شدی.
حواسم رو جمع کردم و تند گفتم:
– آهان آره اما برگشتم دوباره. میتونی نیم ساعت یه ساعت دیگه بیای تو همون پارکی که آیدا گم شد؟
با تردید پچ زد:
– آخه…. باشه میام.
زیرلب “خوبه” ای گفتم و تماس رو قطع کردم.
پدرام با کنجکاوی چشمهاش رو ریز کرد.
– میخوای ببینیش؟
لبام رو به داخل دهنم فرو بردم.
– اوهوم. حتما حضوری باید باهاش حرف بزنم!
دستهاش رو از هم باز کرد و روی مبل گذاشت.
– پس برو آماده شو که بریم.
گوشی رو توی دستم فشردم.
– نه به شما زحمت نمیدم. خودم یه تاکسی ای چیزی میگیرم میرم.
اخم مخالفت آمیزی کرد.
– باز گفتی زحمت؟ برو فقط قبلش… یه سوال داشتم.
– بفرمایید.
با تردید صورتش رو خاروند و گفت:
– آیدا کیه؟
هنوز نمیدونست که من یه دختر دیگه هم دارم. چینی به بینیم دادم.
– دخترم.
جا خورد. ابروهاش رو سوالی بهم گره زد و با گیجی دستش رو تکون داد.
– دخ… دخترت؟ مگه دختر داری؟
واقعا وقت سوال پیچ کردن نبود!
برای اینکه وقت تلف نشه، لبخند الکی ای زدم.
– آره حالا بهتون توضیح میدم. من برم حاضر بشم تا دیر نشده.
بشکنی زد.
– آره درست میگی، برو.
محتاطانه خودم رو به اتاق رسوندم و شروع کردم به آماده شدن.
لباسهام رو با لباسهای بیرونی و ساده عوض کردم که صدای بلند پدرام به گوشم خورد:
– من میرم تو ماشین تا تو بیای.
با دو از اتاق بیرون زدم و خودم رو بهش رسوندم؛ روی زانوهام خم شدم و با نفس نفس گفتم:
– من… منم حاضرم.
خندید.
– یواش دخترم.
نفسم که جا اومد، صاف ایستادم که در رو باز کرد و کنار رفت.
زودتر ازش پا به بیرون گذاشتم که پشت سرم اومد؛ قفل ماشین و که جلوی در بود رو باز کرد و سوار شد.
منم سوار شدم و آدرس رو بهش دادم.
راهنما زد و حرکت کرد. در همون حین که آینهی ماشین رو تنظیم میکرد گفت:
– مطمئنی که میاد؟
دست به سینه نشستم.
– به نفعشه که بیاد! وگرنه میریم دم خونهی پدرش. آدرس اونجا رو بلدی؟
سرش رو بالا پایین کرد.
– آره بلدم. حالا میریم پارک اگه نبود یه راست میریم اونجا!
از ته دل تشکر کردم و روی صندلی لم دادم.
سعی میکردم ریلکس باشم اما یه چیزی توی دلم میجوشید. آروم و قرار نداشتم!
نوک انگشت اشارهم رو بین دندونام گرفتم و انگشتم رو فشردم.
هرچی فکر میکردم هیچ جایی به ذهنم نمیرسه که ماهد رفته باشه!
به جز خونه خودش و ثریا خانم و پدر و مادر مهشید، کجا میتونه باشه؟!
نکنه رفته با یکی دیگه؟…
مشت آرومی به سرم کوبوندم. اصلا دلم نمیخواست یه لحظه هم فکر کنم که ماهد با یکی دیگه ریخته روهم!
– اینجا رو باید بپیچم؟
فکرای بیخود رو پس زدم و اوهومی گفتم که پیچید…..
در عرض یه ربع، به پارک رسیدیم.
قبل از اینکه ماشین کامل متوقف بشه، سریع پیاده شدم و با قدمهای بلند و محکم وارد محوطه شدم.