رمان سرمست پارت۷۵

3.7
(15)

 

 

با بوق سوم، بالاخره آیکون رو وصل کرد:

– الو؟

 

نفسم رو به بیرون فرستاد.

– سلام، سایه‌م. باید ببینمت!

 

لحن صداش پرتعجب شد.

– سایه؟! شماره‌ی منو از کجا پیدا کردی؟

 

به قدری نگران ماهد بودم که دلم میخواست به خاطر سوالاش گردنش رو بشکونم.

– این مهم نیست! گفتم باید ببینمت. کجایی؟

 

– خونه‌ی پدرم. مگه تو تهرانی؟

 

اینبار من بودم که ابروهام بالا پریدن.

– چطور‌؟

 

تک سرفه‌ای کرد و جواب داد‌:

– آخه یهو بی خبر گذاشتی رفتی، از ماهد پرسیدم گفتش که کارای خونه‌رو انجام دادی و رفتی شهرستان اونجا موندگار شدی.

 

حواسم رو جمع کردم و تند گفتم:

– آهان آره اما برگشتم دوباره. میتونی نیم ساعت یه ساعت دیگه بیای تو همون پارکی که آیدا گم شد؟

 

با تردید پچ زد:

– آخه…. باشه میام.

 

زیرلب “خوبه” ای گفتم و تماس رو قطع کردم.

پدرام با کنجکاوی چشم‌هاش رو ریز کرد.

– میخوای ببینیش؟

 

لبام رو به داخل دهنم فرو بردم.

– اوهوم. حتما حضوری باید باهاش حرف بزنم!

 

دست‌هاش رو از هم باز کرد و روی مبل گذاشت.

– پس برو آماده شو که بریم.

 

گوشی رو توی دستم فشردم.

– نه به شما زحمت نمیدم. خودم یه تاکسی ای چیزی میگیرم میرم.

 

اخم مخالفت آمیزی کرد.

– باز گفتی زحمت؟ برو فقط قبلش… یه سوال داشتم.

 

– بفرمایید.

 

با تردید صورتش رو خاروند و گفت:

– آیدا کیه؟

 

هنوز نمی‌دونست که من یه دختر دیگه هم دارم. چینی به بینیم دادم.

– دخترم.

 

جا خورد. ابروهاش رو سوالی بهم گره زد و با گیجی دستش رو تکون داد.

– دخ… دخترت؟ مگه دختر داری؟

 

واقعا وقت سوال پیچ کردن نبود!

برای اینکه وقت تلف نشه، لبخند الکی ای زدم.

– آره حالا بهتون توضیح میدم. من برم حاضر بشم تا دیر نشده.

 

بشکنی زد.

– آره درست میگی، برو.

 

محتاطانه خودم رو به اتاق رسوندم و شروع کردم به آماده شدن.

 

لباس‌هام رو با لباس‌های بیرونی و ساده عوض کردم که صدای بلند پدرام به گوشم خورد:

– من میرم تو ماشین تا تو بیای.

 

با دو از اتاق بیرون زدم و خودم رو بهش رسوندم؛ روی زانوهام خم شدم و با نفس نفس گفتم:

– من… منم حاضرم.

 

خندید.

– یواش دخترم.

 

نفسم که جا اومد، صاف ایستادم که در رو باز کرد و کنار رفت.

 

زودتر ازش پا به بیرون گذاشتم که پشت سرم اومد؛ قفل ماشین و که جلوی در بود رو باز کرد و سوار شد.

 

منم سوار شدم و آدرس رو بهش دادم.

راهنما زد و حرکت کرد. در همون حین که آینه‌ی ماشین رو تنظیم می‌کرد گفت:

– مطمئنی که میاد؟

 

دست به سینه نشستم.

– به نفعشه که بیاد! وگرنه میریم دم خونه‌ی پدرش. آدرس اونجا رو بلدی؟

 

سرش رو بالا پایین کرد.

– آره بلدم. حالا میریم پارک اگه نبود یه راست میریم اونجا!

 

از ته دل تشکر کردم و روی صندلی لم دادم.

سعی می‌کردم ریلکس باشم اما یه چیزی توی دلم می‌جوشید. آروم و قرار نداشتم!

 

نوک انگشت اشاره‌م رو بین دندونام گرفتم و انگشتم رو فشردم.

 

هرچی فکر میکردم هیچ جایی به ذهنم نمیرسه که ماهد رفته باشه!

 

به جز خونه خودش و ثریا خانم و پدر و مادر مهشید، کجا میتونه باشه؟!

 

نکنه رفته با یکی دیگه؟…

مشت آرومی به سرم کوبوندم. اصلا دلم نمیخواست یه لحظه هم فکر کنم که ماهد با یکی دیگه ریخته روهم!

 

– اینجا رو باید بپیچم؟

 

فکرای بیخود رو پس زدم و اوهومی گفتم که پیچید…..

در عرض یه ربع، به پارک رسیدیم.

 

قبل از اینکه ماشین کامل متوقف بشه، سریع پیاده شدم و با قدم‌های بلند و محکم وارد محوطه شدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x