لحظهای روح از تنم خارج شد.
انگار که روی هوا معلق بودم!
تو خلسهی عجیبی فرو رفته بودم و آرامش ناگهانی ای سرتاسر بدنم رو فراگرفته بود.
با لذت بیشتر شفا دهندهرو بوییدم و لبخند تصنعیای زدم. حالم از چیزی که فکر میکردم بهتر شده بود!
پاهام رو دراز کردم و با خندهی بلندی، به حال خوبم ادامه دادم….
~سایه~
طبق گفتهی ثریا خانم، قرار بود که یه دکتر خصوصی بیاد و تمام کارای لازمهرو برای چک کردن سلامت بچه انجام بده.
میگفت که بهتره یه دکتر به خونه بیاد تا من برم بیمارستان! جای شکرش باقی بود که بعد از دعوای اون روز، لج نکرد که دکتر بالا سرم نیاره.
البته میدونستم که این کارا هیچکدوم به خاطر من نیستن و همش رو به خاطر نوهش انجام میده.
با ضربهای که به در خورد، صاف نشستم و بلند گفتم:
– بفرمایید.
در باز شد و خانم میانسالی وارد اتاق شد.
لباسهای شیک و رسمیای تنش بود و کیف بزرگ دستیای، در دست داشت.
به احترامش بلند شدم و سلام کردم که جوابم رو تنها با تکون دادن سر داد؛ به تخت اشاره کرد و گفت:
– بشین رو تخت. چندماهشه؟
حرفش رو عمل کردم و به شکمم چشم دوختم.
– دوماه و دوهفته.
کنارم نشست و کیفش رو یه گوشه گذاشت.
درش رو باز کرد و گوشی پزشکی و دستگاه فشارخون رو بیرون آورد.
فوری اول از همه ضربان قلبم رو چک کرد و بعد فشار خونم رو.
وقتی دید همه چی نرماله، وسایلش رو سرجاش گذاشت و به جاش آمپول و وسایل موردنیازش رو برداشت.
– باید یه آزمایش هم ازت بگیرم. نمیترسی که؟
آستین لباسم رو بالا دادم.
– نه.
الکل رو به دستم مالید و بعد سوزن رو وارد کرد. خون رو با فشار توی سرنگ فرستاد و بعد سوزن رو درآورد؛ پنبهرو روی دستم گذاشت و چسب زد.
– بخواب تزریقات هم انجام بدم.
با چشمهای گرد شده از جا پریدم.
– تزریق چی؟
مچ دستم رو گرفت و بازور نشوندتم.
– مگه اطلاع نداری؟
مبهوت لب زدم:
– نه!
– خانم کیانی گفتن که نباید شکمت بالا بیاد! برای همون باید هرماه این آمپول بهت تزریق بشه.
بعد آمپول و سرنگی جلوی صورتم گرفت.
انگار یه سطل آب یخ روی سرم خالی کردن.
دستم و محکم از توی دستش بیرون آوردم و عقب عقب رفتم.
– حق نداری همچین کاری بکنی! یعنی چی که شکمم بالا نیاد؟ شکم بالا نیاد یعنی بچه ای وجود نداشته باشه که رشد کنه!
اخمی کرد و با جذبه به سمتم اومد.
– این فرق داره! آسیبی به بچه نمیرسونه، تا الان چندنفر با همین آمپول بچشون و سالم و صحیح به دنیا آوردن.
با ترس سرم و به طرفین تکون دادم.
– اجازه نمیدم… اجازه نمیدم باهام همچین کاری بکنید!
روبهروم وایساد و صورتش رو تو هم کرد.
– قبل از اینکه این مسخره بازیا رو راه بندازی با خانم کیانی حرف میزدی! من وقت سروکله زدن با تورو ندارم.
در رو باز کردم و با دو به سمت پذیرایی رفتم.
کل پذیرایی رو گشتم اما خبری از ثریا خانم نبود.
از اونجا به آشپزخونه رفتم اما اونجا هم نبود!
نکنه از عمد رفته بود بیرون که این زن بازور کارش رو انجام بده و من حق مخالفت نداشته باشم؟
ضربان قلبم شدت گرفت. ناخواسته صدام رو بالا بردم و گفتم:
– ثریا خانم؟
خبری ازش نشد. چرخیدم به اتاقش برم که دکتره با عصبانیت از اتاقم خارج شد.
کیفش توی دستش بود و از حرص صورتش به سرخی میزد.
فلفور از کنارم گذشت و چندثانیه بعد، صدای کوبش محکم در ساختمون رو لرزوند.
با فشار نفسم رو به بیرون فرستادم.
خداروشکر که خطر از بیخ ریشم گذشت.
معلوم نبود اگه دکتره غیرقانونی و بی اجازه کارش رو انجام میداد، چه اتفاقی برای بچم میفتاد!
شکم نسبتا تختم رو نوازش کردم و تکیهم رو به دیوار دادم.
– نمیذارم هیچ اتفاقی واست بیفته مامانی! شاید بابات نباشه که مراقبمون باشه ولی من نمردم که.