با چشم دنبال مهشید گشتم اما نبود.
خشمگین خواستم بهش زنگ بزنم که دستی روی شونهم نشست.
به سرعت به عقب چرخیدم که با چهرهی عبوس مهشید روبهروم شدم.
– سلام.
قیافهش کمی شکسته شده بود.
سلامی کردم که مثل کارآگاها صورتم رو بررسی کرد.
تعجبم رو کنترل کردم و گفتم:
– یه چیزایی شنیدم!
دست از جست و جو برداشت.
– چه چیزایی؟ اصلا چیکارم داشتی که گفتی باعجله خودم و برسونم؟
حالم دست خودم نبود. به لبام انحنا دادم و لحنم رو کنایه آمیز کردم.
– داری طلاق میگیری؟
به وضوح جا خورد. انگار توقع نداشت که من بدونم دارن از هم جدا میشن.
هول کرده کیفش رو به خودش چسبوند.
– آره.
بی مکث سوال بعدیم رو پرسیدم:
– چرا؟
خودش رو ریلکس نشون میداد اما آشفتگی رو از چشمهاش میخوندم.
دست و پا شکسته گفت:
– به دلایلی. برای چی داری بازجوییم میکنی؟
حیف که نمیتونستم بگم نگران ماهدم….
نمیتونستم بگم که ذره ذره از دلهره دارم آب میشم…
اصلا اون از عشق چی میفهمید؟
چه میفهمید که وقتی عشقت ازت دور باشه و آسیب ببینه و تو نتونی کنارش باشی، یعنی پوچی!
– میشه دلیل جداییتون رو بگی؟ بالاخره که گندش درمیاد پس الان از خودت بشنوم بهتره!
صورتش رو جمع کرد.
– گند چی؟ چی میگی تو سایه؟
زبونی رو لبام کشیدم و چشمهام رو توی حدقه چرخوندم. حیا و احتیاط رو قورت دادم و اخم کردم.
_فهمید داری بهش خیانت میکنی نه؟ فهمید که یکی دیگهرو دوست داری؟
به ثانی رنگش پرید و به سکسکه افتاد.
– این… این چه… چه حرفیه میزنی؟!
توی این گرما، باد خنکی وزید که دلم رو جا آورد.
دستم رو به کمرم زدم و با تاسف گفتم:
– به جز این چه دلیل دیگه ای میتونه باشه که ماهد توافقی ازت جدا بشه!
رنگ صورتش به سرخی زد.
– هیچ دلیلی نداره جواب سوالات و بدم. همین که تا اینجاعم اومدم فقط به خاطر آشناییت و همسایگیمون بود!
خواست بره که مچ دستش رو گرفتم.
تا جایی که زور داشتم فشار دستم رو زیاد کردم و تهدیدوار گفتم:
– اگه اینجوریه که باشه؛ من میرم همه چی رو کف دست ثریا خانم میذارم.
نفرت انگیز دستش رو کنار کشید.
– تهدیدم میکنی؟ برو بگو!
دستم توی هوا خشک شد.
حتی یه تهدید ساده و جدی هم بلد نبودم!
نگاه عصبیای حوالهم کرد و گذاشت رفت.
تق تق کفشهای پاشنه بلندش مثل پتکی بود که به مغزم برخورد میکرد.
تنها امیدم برای پیدا کردن ماهد رو از دست دادم! تنها امیدم برای فهمیدن سوالام!…
دندون غروچهای کردم و جیغ خفهای کشیدم.
مثل مادری بودم که بچش شبونه گذاشته بود رفته بود و هیچ خبری ازش نداشت!
الان ماهد برام حکم همون بچهرو داشت.
به همون اندازه نگرانش بودم.
با افسوس روی نیمکت نشستم.
توی این گرما، پرنده هم پر نمیزد.
کیفم و بغل دستم گذاشتم و گردنم رو مالوندم.
مغزم خالی از هرگونه راه حلی بود.
الان تنها شانسم، ماهد بود که اونم درحال حاضر خبری ازش نداشتم.
پدرام از پشت سرم ظاهر شد و کنارم نشست.
– مهشید کو؟ دیدم نیستش اومدم پیشت.
– رفت!
مثل خودم به آرومی گفت:
– برای چی؟
چه جوابی بهش میدادم؟ اینکه بلد نیستم از یه زن خیانتکار حرف بکشم؟
اینکه حتی بلد نیستم حقیقت رو جوری بکوبم توی صورت طرف که خودش همه چی رو رک بهم بگه؟
بدنم رو کمی به سمتش کج کردم و چشمهای خستهم رو به نگاه ناراحتش دوختم.
– چجوری باید ماهد و پیدا کنم؟
پوفی کشید و لبش رو کج کرد.
– اگه میدونستم الان اینجا نبودم.
ابروهام رو به پایین انحنا دادم و نالیدم:
– خب من باید چیکار کنم؟ هیچ راهی به ذهنم نمیرسه!
سلام ببخشید من ادامه رمان سرمست از کجا بخونم . ۷۶ به بعد ..لطفا جواب بدید🙏