رمان سرمست پارت ۹۳

4.6
(12)

 

 

– با کسی کار داری جناب؟ از اون موقع داری همینجوری میچرخی!

 

گلوم رو صاف کردم و تا جایی که می‌شد صدام رو تغییر دادم:

– دکتر ماهد کیانی هستن؟

 

حالت صورتش عوض شد.

– چندوقتیه که استعفا دادن. به جای ایشون آقای صالحی اومدن. اتاقشون طبقه‌ی دومه.

 

ولی من استعفا نداده بودم! البته توقعی نداشتم که همچنان منتظرم باشن!

 

تشکر کردم و تند از پله ها بالا رفتم.

به سمت اتاق قبلیم رفتم که همون موقع درش باز شد و مرد نسبتا جوونی بیرون اومد.

 

پس کسی که جای منو توی بیمارستان گرفته بود این بود. نامحسوس پشتش به راه افتادم که دوتا پرستار سریع نزدیکش شدن و درباره بیمارها چیزی بهش گفتن که با عصبانیت و بدون جواب بهشون رفت.

 

شوکه ایستادم. یکی از پرستارا به اون یکی با ناراحتی گفت:

– همیشه همینجوریه! ای کاش هنوز دکتر ماهد بود.

 

اون یکی با صورت درهم حرفش رو تایید کرد.

سرم رو پایین انداختم. بی معطلی از بیمارستان بیرون زدم و کلاه رو از سرم درآوردم.

 

هوای تازه‌رو وارد ریه هام کردم و روی موتور نشستم. وضع همه چی از چیزی که فکر میکردم افتضاح تر بود!

 

نمیدونم چرا ولی اعصابم بیشتر از هرزمان دیگه ای خرد شد. مستقیم به سمت خونه به راه افتادم.

 

بین راه تمام زندگیم رو از اول تا آخر مرور کردم. انگار مغزم حکم داده بود که فکر کنم تا بیشتر و بیشتر حسرت بخورم.

 

به خونه که رسیدم، موتور رو به حیاط بردم و بعد از شستن دست و صورتم و عوض کردن لباس‌هام، روی کناره‌م نشستم.

 

زرورق کوچیکی از کنارم برداشتم و کمی از هروئینی که حسن برام گذاشته بود رو روش ریختم؛ فندکم رو برداشتم و زیرش رو کامل حرارت دادم تا بالاخره دود کرد.

 

هوفی کشیدم و با لوله‌ی خودکار، اون دود رو وارد دهنم کردم. بالافاصله آرامش به وجودم تزریق شد.

 

مجبور بودم…. مجبور بودم با یه همچین چیزی خودم رو آروم کنم!

 

 

به شدت خسته بودم برای همین یه ربعه خودم رو از نعشگی درآوردم و وسایل رو کنار گذاشتم.

 

سرم و روی بالش گذاشتم و یه سقف خیره شدم. دستم رو به زیر کناره بردم و عکسی که تقریبا میشه گفت قایمش کردم رو برداشتم.

 

با لذت بهش نگاه کردم. چندماه پیش وقتی سایه خواب بود، به قدری شبیه فرشته ها شده بود که سریع ازش عکس گرفتم و دلم نیومد چاپش نکنم.

 

بوسیدمش و روی قلبم گذاشتم. تا کی باید ادامه میدادم؟

تا کی توان مقابله داشتم؟ اصلا میتونستم تا ابد همینجوری بگذرونم؟

 

خنده‌ای که نمیدونستم چه معنی ای میده سر دادم. قطعا نه!

 

~سه ماه بعد~

 

روی نیمکتی که گوشه‌ی پارک بود نشستم.

پدرام دستش رو توی جیب شلوارش کرد و گفت:

– آخرین باری که دیدمت کی بود؟

 

نیمچه لبخندی زدم. توی این چندماه به قدری توی کثافت غلت میزدم که حتی پدرام رو که شماره‌ش و از مهتاب گرفته بودم و فراموش کرده بودم.

 

– زمان از دستم در رفته. چقدر عوض شدی!

 

خوشش نمیومد روی نیمکت پارک بشینه برای همین روبه‌روم ایستاده بود.

– توعم خیلی عوض شدی.

 

باز هم حرف‌های تکراری. البته خودم قبول داشتم که به تازگی دیگه مثل چندوقت پیش به خودم اهمیت نمی‌دادم و شلخته تر شده بودم.

 

دستی به موهای چربم کشیدم.

– کار و بار چطوره؟

 

بارون شروع کرد به باریدن. وسطای پاییز بودیم و هوا به نسبت خنک و دلنشین.

– میگذرونم دیگه. تو چطوری؟ کاری چیزی؟

 

دیگه نمیخواستم درباره زندگی شخصیم هیچ احد و ناسی باخبر بشه. پوست لبم رو جویدم و جواب دادم:

– منم همینجوری میگذرونم. گفتم بیای که یه چیزی بهت بگم.

 

چشم‌هاش رو ریز کرد.

– چیزی شده؟

 

میدونستم که الان شکم سایه بالا اومده و بیشتر از قبل احتیاج به مراقبت داره!

 

فعلا هم به کسی جز پدرام که نزدیکش بود، اعتماد نداشتم. تک سرفه‌ای کردم و خواستم حرفم رو بهش بزنم که گوشیش زنگ خورد.

 

 

نگاهش که به شماره خورد، لبخندی روی لبش نقش بست. آیکون رو وصل کرد و گفت:

– سلام خانم خانما. چطوری؟

 

چندلحظه که گذشت، رنگش پرید و لکنت گرفت.

– آروم باش… الان خودم و میرسونم.

 

اخم‌هام رو توهم کشیدم. چه اتفاقی افتاده بود؟

فوری گوشی رو قطع کرد و توی جیبش گذاشت.

– ماهد من میرم بعدا باهم حرف می‌زنیم.

 

بعد بدون اینکه فرصت بده من چیزی بگم دوید و از دیدم خارج شد. یعنی کی پشت خط بود؟!

 

نفسم رو به بیرون فرستادم. امیدوار بودم که اتفاق جدی ای نیفتاده باشه.

 

قلنج گردنم رو شکوندم و سرم رو بالا گرفتم که قطره های بارون به صورتم برخورد کردن.

 

بارون تقریبا شدید شده بود و عجیب دلم میخواست توی این هوا قدم بزنم.

 

بلند شدم و دست‌هام رو توی جیب سویشرتم فرو بردم. از چاله‌های پر آب پریدم و از نرده هایی که باعث وصل شدن پارک و پیاده رو بهم بودن عبور کردم.

 

گرگ و میش بودن هوا دلگیر و در عین حال قشنگ بود. قدم زنان به راه روبه‌روم چشم دوختم.

 

نمیدونم چرا ولی یهویی شکم برآمده‌ی سایه و نوع راه رفتنش جلوی چشمم اومد.

 

هیچوقت نتونستم توی همچین شرایطی که نیاز به یه همدم و حامی داره کنارش باشم و تمام این لحظات شیرین رو توی ذهنم ثبت کنم.

 

سرم رو به طرفین تکون دادم و کف دستم رو به سمت آسمون گرفتم.

 

سایه همیشه عاشق این بود که هروقت بارون میاد حداقل چندقطره آب روی دستش بچکه. یه جورایی بهش آرامش میداد.

 

بارون دیگه رسما به سیل تبدیل شد.

کلاه سویشرتم رو روی سرم گذاشتم و سرعت قدم‌هام رو بیشتر کردم.

 

با دیدن سایبونی که بالای یه مغازه‌ی بسته بود، تند زیرش ایستادم و نگاهم رو بین خیابون و پیاده‌رو چرخوندم. دلشوره‌ی مسخره‌ای گرفته بودم.

 

خواستم روی تک پله‌ای که قرار داشت بشینم که قلبم به طرز عجیبی تیر کشید.

 

چشم‌هام رو بستم و دستم و روی قلبم گذاشتم.

چندتا نفس عمیق کشیدم و نشستم.

 

دلم گواهی بد میداد. انگار اتفاق خوبی در انتظارم نبود. سرم و به کرکره تکیه دادم و سعی کردم افکار منفی نبافم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x