رمان سودا پارت۲۶

5
(34)

 

اخمی کردم دستمو مشت کردم

_جلوی مامانم و مامانت خیلی زشت شد.

 

محمد سری تکون داد و خونسر با شیطنت لب زد

_خیلی هم بد نشد!

 

متعجب نگاهش کردم

_چرا؟

 

محمد برگشت سمتم نگاهم کرد و اروم پچ زد

_مامانم قصد داشت دیگه خودش بیاد بیدارت کنه فکر میکرد حالت خوب نیست اما اگه میومد میفهمید شب کنار هم نخوابیدیم و بینمون هیچ اتفاقی نیوفتاده برای همین شک میکرد ولی اونجوری که تو اومدی تو سالن چندروز دیگه میگه نوه میخوام!

 

محمد با هرحرفی که میزد لبخندش بزرگتر میشد و من اخمام بیشتر تو هم میرفت.

 

مشتی به بازوی محمد زدم و با حالت لوسی زمزمه کردم

_محمد خیلی بی حیایی اصلا باهات قهرم

 

قبل اینکه محمد چیزی بگه از آشپزخونه خارج شدم بخاطر حرفای محمد خجالت کشیده بودم اما نمیخواستم بفهمه.

 

پیش مامان اینا رفتم نشستم روبه روشون که محمدم با لبخند با یه کاسه که توش کاچی بود اومد سمتم و کنارم نشست.

 

کاچی گرفت سمتم که با اخم مصنوعی رومو ازش برگردوندم.

 

محمد با جدیت پرسید

_نمیخوری؟

 

خودمو لوس کردم

_نه

 

محمد سری تکون داد و کاسه رو از جلوم کنار برد جلوی خودش گذاشت و شروع کردن خوردن.

 

بعد چند دقیقه دیگه طاقت نیاوردم برگشتم سمتش ، کاسه و قاشق از دستش قاپیدم و شروع کردم با ولع خوردن.

 

کاسه رو در عرض پنج دقیقه خالی کردم ، محمد هی سعی داشت بخوره اما اصلا بهش ندادم.

 

وقتی تموم شد تازه یاد مامانمینا افتادیم نگاهم بهشون انداختم با شرمندگی لب زدم

_ببخشید خیلی گشتم بود

 

محمد با اعتراض و لحن ناراحتی گفت

_منم گشنم بود خب!

 

پوزخندی زدم با غرور جواب دادم

_اما مامانت برای من آورده بود

 

مامان معصومه و مامانم جفتشونم داشتن زیرزیرکی به ما میخندیدن.

 

محمد با حرص پروی نثارم کرد که با خونسردی لب زدم

_همینه که هست خودت خواستی

 

محمد خنده ای کرد سرشو جلو آورد لپمو خیلی نرم بوسید

 

_خودم خواستم تا آخر عمرمم همینجوری میخوامت!

 

 

بدنم داغ کرد تپش قلبم بالا رفت.

میدونستم بخاطر مامان اینا داره نقش بازی میکنه اما یکم رفتاراش برام عجیب بود هنوز عادت نکرده بودم.

 

نگاهش کردم که با لبخند زل زد به چشمام ناخودآگاه منم لبخند زدم که صدای مامان حواس جفتمون پرت کرد.

 

_ما دیگه بریم اومدیم ببینم سودا مشکلی نداشته باشه که خداروشکر از منم حالش بهتره.

 

خجالت زده سرم پایین انداختم که مامان معصومه خندید

_محمد پسر حواست به سودا باشه ها زیاد بهش فشار نیار دخترم ضعیفه تحمل درد نداره.

 

دیگه از خجالت سرخ شده بودم محمدم معلوم بود هم خجالت کشیده هم خندش گرفته.

 

_چشم مامان جان نگران نباش حواسم بهش هست

 

از جاشون بلند شدن به سمت در رفتن پشتشون رفتیم که مامان لحظه آخر دستمو کشید و من رو گوشه سالن برد.

 

_سودا مشکلی نداری که؟ اگر درد داری یا حالت خوب نیست روت نمیشه به محمد بگی به خودم بگو

 

لبخندی روی لبم نشست دست مامان بوسیدن

_ممنونم مامان جونم ولی خوبم نگران نباش محمد خیلی حواسش به من هست

 

مامان سری تکون داد

_خداروشکر میدونم محمد پسر خیلی خوبیه

 

مامان به سمت در میره کفشش رو میپوشه

_راستی سودا فردا کل فامیل برای تبریک خونه ما جمع میشن زودتر بیا کمکم کن

 

با حرص نگاهی به مامان کردم

_چرا جمع میشن؟ مگه دیشب تو عروسی ندیدنمون و تبریک نگفتن شاید ما بخوایم از دوروز تعطیلاتمون برای خودمون استفاده کنیم.

 

مامان چشم غره ای رفت

_سودا خیلی زبونت دراز شده

 

مامان معصومه خندید و دستشو روی شونه مامانم گذاشت

_خوبه من از همون اول که سودا رو دیدم گفتم این دختر میتونه پسر منو کنترل کنه

 

خنده بلندی کردم که محمد اعتراض کرد

_مامان دست شما درد نکنه دیگه

 

مامانم دستاشو به سمت محمد گرفت با مهربونی گفت

_بیا پسرم من همش فکر میکنم تو حیف شدی

 

جیغ آرومی زدم دست محمد گرفتم کشیدم سمت خودم

_مامان چه زود رفتی طرف داماد

 

همه خندیدن و دیگه خدافظی کردن رفتن.

با خستگی خودمو روی مبل پرت کردم چشمام بستم.

 

_من میرم بیرون یه دوری بزنم کاری نداری؟

 

همونجور که چشمام بسته بود سری تکون دادم

_نه برو مراقب خودت باش

 

بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در خونه اومد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x