رمان سودا پارت آخر

4.2
(747)

سودا:

لبخند خجولی زدم

_نه بابا من فقط کمک کردم همرو خوده مامان

جون زحمتشو کشیده.

بابا لبخندی زد و رو به جفتمون گفت

_جفتتون خسته نباشید عالی شده.

محمد هم که بین من و مامان نشسته بود دست

جفتمونو کرفت و اول بوسه ای روی دست مادرش

و بعد روی دست من زد

_دستتون درد نکنه ، مگه میشه شما با این

دستاتون کاری بکنید و قشنگ نشه قربونتون برم.

همزمان با مامان لب زدم

_خدا نکنه…بفرمایید شروع کنید.

بسم اللهای گفتن و شروع کردن.

مامان کمی مرغ درست کرده بود با سیب زمینی

که با نون میخوردن.

جوری با اشتها اون غذارو میخوردن که حتی منم

هوس کردم.

_سودا خانمم چرا نمیخوری؟

لبخندی زدم و دستامو به هم قفل کردم و با

شرمندگی گفتم

_آخه…آخه من که روزه نمیگیرم!

نگاهم زیر چشمی بهشون دادم تا عکس العملشون

ببینم اما خیلی عادی به غذا خوردنشون ادامه

میدادن.

محمد لبخندی زد و دستم گرفت

_چه ربطی داره عزیزم؟ وقتی سر سفره نشستی

باید یه چیزی بخوری دیگه اینجوری که ما فقط

بخوریم تو نگاه بکنی از گلوی کسی چیزی پایین

نمیره!

هنوز حرفی نزده بودم که بابا جون گفت

_محمد راست میکه دخترم توام یه چیزی بخور

بزار از گلوم ما پایین بره!

لبخندی زدم و چشمی گفتم.

خوشحال بودم که چیزی به رویم نمیاوردن.

محمد با دستای خودش اولین لقمه رو درست کرد

و جلوی صورتم گرفت

_بفرمایید خانم خانما

از دستش گرفتم و تشکر کردم.

واقعا هم سحری خوشمزه ای بود.

بعد از خوردن سحری و خوندن نمازشون دوباره

همه تخت خواب برگشتیم.

خودمو تو آغوش محمد جا کردم و به سقف زل

زدم.

بدجوری ذهنم درگیر بود.

_محمد

_جانم

وقتی اینجوری از ته دل جانم میگفت دلم میخواست

انقدر سفت بغلش بکنم که دادش بره هوا..

_تو از اینکه من روزه نمیگیرم یا نماز نمیخونم

ناراحت نمیشی؟

شروع کرد به نوازش موهام جواب داد

_سودا روزه گرفتن و نماز خوندن یه تصمیم

شخصیه ، من نمیتونم تو اینجور تصمیمات تو

دخالت کنم تو اگر بخوای نماز میخونی روزه

میگیری اگر نخوای نمیکنی من نمیتونم ناراحت

بشم یا تورو مجبور کنم…اما میتونم بهت بگم اگر

یروز دلت خواست اینکارارو بکنی من پشتتم و

هرکمک و سوالی داشته باشی بهت جواب میدم.

لبخندی روی لبم نشست و بوسه ای روی سینه

برهنش زدم.

_مرسی شوهر خوب من.

خنده ای کرد و حرفی نزد.

کم کم چشمامون گرم شد خوابمون برد.

***

#پارت_683

 

_سودا جان عزیزم درو باز میکنی من دستم بنده ،

حتما مهدی و محمد اومدن.

چشمی گفتم و بعد از مرتب کردم شالم طرف در

رفتم بازش کردم.

بابا مهدی اول وارد شد و با دیدن من لبخندی زد

_سلام بابا جون

_سلام ، ماشالله دخترم خیلی قشنگ شدی.

سرمو تکون دادم و تشکری کردم.

بابا وارد شد و محمد بعد از در آوردن کفش هاش

مشباهایی که روی زمین گذاشته بود برداشت داخل

شد.

تازه نگاهش به من افتاد و از سرتا پام برانداز

کرد.

لبخند بزرگی روی لبش نشست

_فتبارک الله احسن الخالقین ، چه جیگری شدی

خانمم!

خنده ای به طرز حرف زدنش کردم.

_خجالت بکش مرد گنده!

نزدیکم شد و فاصله صورتامون کم کرد

_خجالت برای چی؟ از زنم تعریف نکنم از زن

کی تعریف کنم؟ ولی سودا واقعا خیلی خوشگل

شدیا حیف روزه ام!

دستم جلوی دهنم گرفتم که صدای خنده ام بلند نشه.

_زودباش برو تو انقدر شیطنت نکن.

بوسه ای روی گونم گذاشت و وارد خونه شد.

مستقیم طرف آشپزخونه رفت و لب زد

_مامان اینم سفارش شیرینیتون بفرمایید. ظرف یه

بار مصرفم گرفتم برای حلیم.

مامان که مشغول هم زدن حلیم بود طرفمون

برگشت.

_دستتون درد نکنه ، دیگه برو لباساتو عوض کن

چراغای حیاطم روشن بکن که دیکه مهمونا الان

میرسن.

محمد دستش روی چشمش گذاشت و چشمی گفت.

با هم وارد اتاق شدیم و محمد شروع کرد در

آوردن لباساش…

_بنظرت برم یه دوش بگیرم حس میکنم یکم عرق

کردم.

در چمدونش رو باز کردم و اخمی روی صورتم

نشست

_نه دیشب حموم بودی بسه تمیزی!

_خیلی خب چرا میخوای کتکم بزنی؟

از داخل چمدونش لباسی رو که در نظر داشتم

بیرون کشیدم و طرف گرفتم

_مگه وحشیم؟

خنده ای کرد و دور از جونی گفت.

لباسای که براش آماده کرده بودم پوشید و جلوی

آینه مشغول مرتب کردم موهاش شد.

_جفتمونم سیاه پوشوندی ست بشیم؟

لبخندی زدم و جلوش ایستادم به خودم نگاه کردم.

کت شلوار سیاه گشادی تنم کرده بودم و شال همون

رنگی هم به سر داشتم.

_احساس میکنم چاق شدم.

از پشت منو تو آغوش گرفت و از توی آینه به

همدیگه نگاه کردیم

_نه خانمم چاق نشدی همونجوری خوش هیکل و

جذابی!

سرمو بالا بردم به چشماش زل زدم

_کاش روزه نبودی!

خنده ای کرد و دستمو گرفت

_بعد اذان جبران کن.

_حالا ببینم اون موقع حسش میاد یا نه.

مثل بچه ها کمی غر زد اما میدونستم که همش

شوخیه تا منو بخندونه.

لحظه آخر قبل اینکه از اتاق خارج بشیم یادم افتاد

حالا که ست کرده بودیم و آماده بودیم چندتا عکس

هم داخل آینه بگیریم تا یادگاری بمونه….

با صدای زنگ آیفون مامان بلند کفت

_سودا جان مامانتیا اومدن عزیزم.

#پارت_684

 

با محمد از اتاق بیرون زدیم و طرف در رفتیم.

مادرجون و بابا هم جلوی در ایستاده بودن تا

ازشون استقبال بکنن.

با ورود مامان و بابا با دلتنگی بغلشون کردم و

کلی رفع دلتنگی کردیم.

مامان جوری ازم تعریف میکرد که احساس

میکردم آدمنیستم و تبدیل به فرشته شدم.

داخل سالن شدیم کنار مامان و بابا نشستم.

مادر محمد به آشپزخونه رفت تا مراقب غذاهایی

که پخته باشه و محمد رفته بود تا چراغ های حیاط

که یادش رفته بود روشن کنه.

_سودا خیلی دلم برات تنگ شده بود ، چرا نیومدی

خونه ما بمونی؟

دستامو دور شونه مامان حلقه کردم

_منم مامان جانم ، مادر محمد مارو دعوت کرده

بود و خب خیلیم اصرار داشت بمونیم اینجا محمدم

دلتنگ بود منم حرفی نزدم.

مامان سری تکون داد و بابا گفت

_کار خوبی کردین ، مادر پدرن دیگه اونام دلتنگ

پسرشونن یدونه بچه بیشتر ندارن که…

لبخندی زدم و حرف بابا رو تایید کردم.

تازه یادم افتاد راجب سها بپرسم.

_راستی سها کجاست؟ چرا نیومده؟

مامان همونجور که مشغول صاف کردن شالش

بود جواب داد

_اصرار کردم بیاد ولی گفت نمیتونه بیاد جای

شلوغ ، سامانم تحویل باباش داده گفت میخواد یکم

استراحت بکنه….ولی گفت خودش تکی یروز

میاد قبل برگشتن میبینتت.

باشه ای گفتم و از جام بلند شدم.

به سها حق میدادم که حوصله جاهای شلوغ نداشته

باشه.

طرف آشپزخونه رفتم تا اگر مامان معصومه

کمکی میخواد انجام بدم.

_مامان من چه کمکی بکنم؟

خیلی سریع طرفم برگشت و زود نزدیکم شد

_خوب شد اومدی دخترم میخواستم بپرسم برای

مادر پدرت چایی بیارم یا نه؟ راستش نمیدونم

روزه ان یا نه ترسیدم کار اشتباهی بکنم.

_پدرم روزست اما مادرم بخاطر قرصایی که

بخاطر قلبش باید مصرف بکنه میدونم که نگرفته

اما لازم نیست چایی ببریم مادرم جلوی بابام چون

روزست چیزی نمیخوره!

لبخندی رو لبای مامان معصومه جمع شد و سری

تکون داد.

_ پس مشخص شد تو به کی رفتی ، از صبح

جلوی ما لب به هیچی نزدی فدات بشم.

راستش هم خجالت میکشیدم چیزی بخورم

جلوشون و خب هم احساس میکردم کار درستی

نیست برای همین هرچی میخواستم بخورم توی

اتاق میبردم و اونجا تنهایی میخوردم.

حرفی نزدم و سرم تکون دادم.

با صدای زنگ فهمیدم که دیگه کم کم مهمونا

قراره برسن…

هرپنج دقیقه زنگ میخورد و مهمون های جدیدی

سر میرسیدن و مادر محمد یه لحظه ام نمی نشست

و حواسش به همچی بود.

من و مامانمم تا جایی که میتونستیم کمکش

میکردیم اما کم کم خانم های فامیل بهمون اضافه

شدن و همه دست به دست هم کار میکردن.

#پارت_685

 

وقتی همه مهمون ها رسیدن کلا چند دقیقه به اذان

مونده بود.

سفره بلند بالایی روی زمین پهن شده بود و انواع

اقسام غذا شیرینی نون پنیر سبزی اش حلیم داخل

سفره بود.

محمد تی وی رو روشن کرده بود و همه دور

سفره نشسته بودن با هم حرف میزدن و از سفره

قشنگی که چیده شده بود تعریف میکردن.

پایین ترین نقطه سفره نشستم و محمد هم کنارم جا

گرفت.

با پخش شدن صدای اذان داخل خونه همه لبخندی

به لبشون نشست و شروع کردن دعا خوندن.

چشمم به محمد افتاد که چشماش بسته بود و داشت

دعا میخوند.

حتی توی اون لحظه هم برام مجسمه جذابیت

بود….

وقتی افطاری خورده شد سفره رو جمع کردیم.

همه انگار با خوردن افطار انرژی گرفته بودن.

سینی چایی رو برداشتم وارد سالن شدم.

انقدر سنگین بود که بزور نگه داشته بودم و همش

استرس داشتم از دستم بیوفته.

_سودا ، عزیزم سینی بده من خیلی سنگینه کمرت

درد میگیره بعدا…

بعد دستای بزرگ و مردونه محمد سینی از دستم

گرفت.

این حرکت محمد توجه همرو جلب کرده بود.

زن عموی محمد که خانم مسن و زیبایی بود با

لبخند بلند گفت

_ماشالله شوهر به محمد میگن ، انقدر قشنگ

حواسش به خانومش هست هواشو داره همه باید

یاد بگیرن این چیزارو…

عموی محمد که مشخص بود از پدرش جوون تره

گفت

_آفرین واقعا محمد ، همیشه به فکر همسرت باش

اونجوری تا آخر عمر زمین نمیخوری چون دعای

خیرش پشت سرته!

از اینکه حالا ما شده بودیم نقل نبات مهمونی کمی

خجالت کشیدم.

گوشه ای نشستم که دختر جوونی همراه با یه بجه

نوزاد نزدیکم شد.

_سلام سودا خانم خوبین؟

زود دوباره از جام بلند شدم

_سلام عزیزم ممنونم ، شما خوبین؟

تشکری کرد و لب زد

_من یسنام همسر حمید پسر عموی آقا محمد..

تازه متوجه شدم کیه و حرفای دیشب تو سرم

تکرار شد.

_خیلی خوشبختم عزیزم.

_منم همینطور ، ببخشید مزاحم شما شدما میخوام

جای بچه رو عوض کنم ولی نمیدونم کجا برم

معصومه خانمم سرش خیلی شلوغه گفتم از شما

بپرسم.

لبخندی زدم و نگاهی به پسر کوچولوش کردم.

چقدرم ناز بود ، اما هرچقدر فکر کردم اسمش یادم

نیومد.

_چه پسر نازی ، خوب کردی گلم بیا بریم اتاق ما

سرویس هم داره راحت عوضش بکن.

همونجور که دنبالم میومد تشکرم میکرد.

وارد اتاق شدیم و درو بستم تا راحت باشه.

پسرش روی تخت گذاشت و مشغول در آورد

سرهمی سفیدش شد.

_خوشگل مامان ، جوجو مامان ، قشنگ قشنگ ،

پسره تپل کیه؟

#پارت_686

 

جوری قربون صدقش میرفت که توی ذهنم سوال

میشد یعنی واقعا اینا احساساتشه؟

سخت نبود اینجوری قربون صدقه بچه ای که از

خون خودت نبود؟

_خیلی پسر خوشگلی داری ، اسمش چیه؟

یسنا لبخندی زد

_ممنونم عزیزم ، یاسر!

دستای کوچیکش رو گرفتم و نوازش کردم.

با چشمای درشتش به من زل زده بود.

_خیلی قشنگه ایشالله زیر سایه پدر مادرش بزرگ

بشه.

_ممنونم ، ایشالله قسمت شما و آقا محمد بشه.

لبخند مصنوعی زدم تشکر کردم.

_ببخشید اینو کجا بندازم؟

به کیسه نایلون مشکی تو دستش که پوشک کثیف

بچه رو انداخته بود نگاه کردم.

_بده من بندازم عزیزم.

با شرمندگی تشکر کرد و نایلون رو بدستم داد.

بلند شدم و به دستشویی رفتم داخل سطل اشغالی

انداختم.

باز کنارش برگشتم و سر پسرک نوازش کردم.

مثل سر سامان نرم بود.

نگاهمو به یسنا که با دقت براش پماد میزد دادم.

_مادر شدن چه حسی داره؟

خیلی کوتاه نگاهم کرد و بعد دوباره به کارش

ادامه داد

_حس خیلی قشنگیه ، چیزیه که نمیشه توصیفش

کرد و فقط خودت باید تجربه بکنی…

دستی به شالم کشیدم و روی شونم انداختم

_منم قرار بود تجربه بکنم اما متاسفانه نشد…بچم

سقط شد.

زود سرشو بالا گرفت و هیع آرومی گفت.

_وای چقدر بد ، متاسفم واقعا خیلی ناراحت

کنندست…ایشالله دوباره بچه دار میشید.

با فکر اون روزا اهی کشیدم که یسنا پوشک یاسر

بست و لباسش پوشوند.

کنارم نشست و دستم گرفت

_ناراحت نباش ، اگر قسمت باشه حتما دوباره بچه

دار میشید…

سری تکون دادم که نگاهی به یاسر انداخت و لب

زد

_یاسر بچه واقعی ما نیست…

بهش خیره شدم ، فکر نمیکردم بخواد اینو اعلام

بکنه و خب فکر میکردم مخفی بکنه.

نگاهش به صورت متعجبم دوخت

_من و حمید قرار نیست اینو به کسی بگیم و فقط

نزدیکانمون میدونن.

موهامو پشت گوشم دادم

_راستش من میدونستم یعنی بابا مهدی گفته.

خنده ای کرد و لب زد

_وقتی ازم پرسیدی مادر بودن چه حسی داره

فهمیدم برای همین بیان کردم.

#پارت_687

 

کامل طرفم چرخید و با نگاه آرامش بخشش نگاهم

کرد.

_میخواستم بهت بگم هیچوقت نا امید نشو ، من

حمید خیلی بچه میخواستیم اما نشد و من فکر

میکردم لیاقت مادر شدن ندارم اما از وقتی یاسر

وارد زندگیمون شده فهمیدم من لیاقت مادر شدن

داشتم اما قسمت بوده مادر یاسر بشم….

چقدر قشنگ حرف میزد.

لحنش پر از آرامش و مهربونی بود.

_یاسر واقعا خیلی خوشبخته که مادر خوبی مثل

تورو داره…

_ممنونم عزیزم..من مطمئنم تو…

هنوز حرفش کامل نشده بود که در اتاق یهو باز

شد و محمد وارد اتاق شد

_همسر زیبای من اینجـ….

تا چشمش به یسنا افتاد ساکت شد.

خنده ای روی لب من و یسنا نشست.

محمد با خجالت دستی به سرش کشید

_شرمنده ، مامانم با سودا کار داشت اومدم

دنبالش…

یسنا خنده ای کرد و از جاش بلند شد.

_من شرمنده ام اومده بودم بچه رو عوض کنم ،

شما بفرمایید من میرم بیرون.

بعدم زود یاسر بغل گرفت از کنار محمد گذشت.

از جام بلند شدم و طرف محمد رفتم

_مامانت چیکار داره؟

نگاهشو به چشمام دوخت و در اتاق بست.

_چرا درو بستی؟ برم ببینم مامانت چیکارم داره

زشته شاید کمک بخواد!

بی اهمیت به حرفام دستاشو دور کمرم حلقه کرد و

منو به خودش کوبید.

_ کاری نداره الکی گفتم…

به چشماش زل زدم

_خب پس چرا اومدی دنبالم؟

سرشو به صورتم نزدیک کرد و به لبام خیره شد.

_روزهام باز کردم.

دستی به صورتش کشیدم و نوازش کردم

_آفرین کار خوبی کردی ، حالا بریم…

به لبام اشاره کرد

_هوس شیرینی کرده بودم برای همین اومدم

دنبالت..

بعدم بدون اینکه اجازه بده حرکتی بکنم لبامو به

بازی گرفت.

منو بیشتر به خودش فشار داد و دستش پشت گردنم

گذاشت.

دستم روی صورتش نوازش وار می کشیدم و

همراهیش میکردم.

آروم آروم شروع کرد به حرکت کردن و منو

مجبور میکرد عقب عقب برم.

بعد از چند قدم پام به پایه تخت خورد و ایستادم.

خواستم ازش فاصله بگیرم اما اجازه نداد لبامو

مثل تشنه ای که تازه به آب رسیده میخورد.

با فشار کمی که به سینم وارد کرد روی تخت

افتادم و خودشم روم خوابید اما لباش از لبام جدا

نکرد.

#پارت_688

 

محمد حالش خوب نبود؟

چرا داشت پیشروی میکرد؟ ممکن بود تحریک

بشه و بخواد کاری بکنه…باید جلوش رو

میگرفتم.

دستم روی سینش گذاشتم و ضربه ای زدم تا

فاصله بگیره…

بالاخره عقب کشید که نفس عمیقی کشیدم.

_انقدر قشنگ شدی که دلم میخواد فقط نگاهت کنم

لباتو ببوسم.

لبخندی زدم و به لبای سرخش که رژی شده بود

نگاه کردم.

_لبات سرخ شده!

دستمو جلو بردم و با انگشت شصتم سعی کردم

لباشو پاک بکنم که با شیطنت بوسه ای روی

انگشتم نشوند.

_محمد چیکار میکنی؟ حالت خوبه؟

_از این بهتر نمیشم.

خنده ای کردم و سرمو تاسف بار تکون دادم

_بلندشو یکی میاد یهو زشته…

_کسی نمیاد نگران نباش.

بزور هلش میدادم اما تکون نمیخورد

_وای محمد بلندشو دیگه بخدا زشته اومدیم

دوساعته تو اتاق..

دستامو از روی سینش برداشت بالای سرمو برد

قفل دستاش کرد.

_انقدر نگران نباش…با یسنا خانم راجب چی

حرف میزدید من اومدم رفت؟

فضولیش گرفته مثل اینکه..

خنده ای کردم و با لحن پرویی گفتم

_به تو چه ، از روم بلندشو!

دستش طرف پهلوم برد و قلقلک ریزی داد که

سریع پریدم

_محمد نکن…نکن باشه باشه میگم..

از اینکه موفق شده بود خنده ای کرد و دستش

عقب کشید

_راجب بچش و حس مادر شدنش حرف میزدیم

همین…

ابرویی بالا انداخت لب زد

_بهت گفت بچه رو از پروشگاه آوردن؟

سرمو تکون دادم که توی فکر فرو رفت.

_محمد خیلی سنگینی زودباش بلندشو از روم.

با شیطنت سرشو جلو آورد با صدای ضعیفی گفت

_خدا کنه مهمونا زود برن کلی کار دارم باهات که

باید تا قبل سحر انجام بدم.

چشمام از این همه پروییش باز مونده بود.

بالاخره از روم بلند شد و من نفس راحتی کشیدم.

رسما داشتم زیرش له میشدم.

_محمد پسرشونو از نزدیک دیدی؟

همونجور که لباسشو مرتب میکرد جواب داد

_نه وقت نشد ، ولی یه چیزی بگم بنظر من باید یه

دختر خوشگل میاوردن…

لحنش جوری بود ، انگار داشت راجب اشیا حرف

میزد.

_عزیزم مگه دارن بستنی میخرن که طعم انتخاب

کنن؟ حتما وقتی یاسرو دیدن مهرش به دلشون

نشسته و متوجه شدن که میتونن خانواده خوبی

باشن براش…بعدم دختر و پسر چه فرقی میکنه

جفتشونم بچه ان و خیلی شیرین ، مهم سلامتیشونه.

#پارت_689

 

طرفم چرخید و سری تکون داد.

_بله خانمم شما درست میگی ، حرفم اشتباه بپد اما

میدونی که من چقدر عاشق دخترام.

خنده ای کردم و لب زدم

_همه دخترا؟

چشم غره ای به من رفت و لب زد

_استغفرلله ، بچه رو گفتم!

قهقهه ای زدم و دیگه حرفی نزدم.

بعد از مرتب کردن سر وضعم از اتاق بیرون

زدیم.

نگاه خیلیارو روی خودمون احساس میکردم.

_وای محمد الان همه فکر میکنن تو اتاق چه

کارایی کردیم!

_اشتباه که فکر نمیکنن…

مشتی به بازوش زدم که فقط خندید…

امشبم با همه قشنگیاش تموم شد و بالاخره همه

رفتن.

بعد از کمک کردن به مامان معصومه و شستن

ظرفا بالاخره به اتاق خواب رفتم.

محمد روی تخت دراز کشیده بود و چشماش بسته

بود.

با خستگی روی تخت دراز کشیدم و لبای محمد

کوتاه بوسیدم.

_خسته نباشی…

سرمو روی سینش گذاشتم و بی جون لب زدم

_ممنونم..انقدر سرپا موندم کمرم درد میکنه.

کمی توی جاش تکون خورد و دستاش به کمرم

رسوند.

آروم آروم شروع کرد به نوازش کردن و ماساژ

دادن.

_چشماتو ببند و بخواب..

حرفش گوش کردم و اون مشغول بود.

_محمد

_جانم…دردت گرفت؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم لب زدم

_ممکنه یه روز به آوردن بچه از پروشگاه فکر

بکنی؟

لحظه ای دستاش از حرکت ایستاد ، انگار شوکه

شده بود.

چشمامو باز نکردم جون نمیتونستم باهاش چشم تو

چشم بشم.

_این چیزی نیست که من بهش تنهایی فکر بکنم ،

اگر یه روزی قرار باشه همچین تصمیمی بگیرم و

یا حتی بهش فکر بکنم توام باید راجبش تصمیم

بگیری…

همین جوابش برام کافی بود.

دیگه سوالی نپرسیدم و محمدم حرفی نزد.

خواست دوباره به کارش ادامه بده که دستاشو

گرفتم بوسه ای زدم

_ممنونم ، خیلی دوست دارم.

سرشو کنار گوشم آورد آروم زمزمه کرد

_من بیشتر….

***

«پنج سال بعد»

_سها حواست به اون بادکنک ها باشه بچه ها

نترکونن…محمد الان دیگه میرسه.

سها که متوجه استرس من شده بود دستامو گرفت

_باشه انقدر استرس نداشته باش بابا ، بخدا همه

چی خیلی خوبه.

شونه ای بالا انداختم لب زدم

_چیکار کنم دست خودم نیست ، همش میترسم یه

چیزی بشه… از استرس زیاد معدم داره میاد تو

دهنم..

#پارت_690

 

_نگران هیچی نباش همه چیز عالیه…آروم باش.

لبخندی زدم و سعی کردم به حرف سها گوش بدم ،

اصلا نمیدونم چرا باید انقدر استرس داشته باشم.

_سودا ، محمد کی میرسه؟

نگاهی به ساعتم انداختم و دقیقا پنج دقیقه تا

رسیدنش مونده بود.

_الانا دیگه میرسه همه برید پشت میز وایستید ،

منم برم چراغارو خاموش کنم ، سها حواست به

بچه ها باشه تاریک میشه.

باشه ای گفت و من طرف پنجره رفتم…

هنوز خبری نبود ، دوباره نگاهم به ساعتم انداختم

همیشه این موقع میرسید.

خواستم گوشیم در بیارم تا بهش زنگ بزنم که

چشمم به ماشینش که وارد کوچه شد افتاد.

خیلی سریع از پنجره فاصله گرفتم و رو به مهمونا

گفتم

_محمد اومد ، همه برید سرجاتون لطفا.

طبق توضیحی که قبلا داده بودم باشه ای گفتن و

منم چراغارو خاموش کردم جلوی در ایستادم.

چند دقیقه ای گذشت که بالاخره صدای چرخیدن

کلید توی قفل در پیچید.

با باز شدن در نفسم حبس کردم.

میترسیدم حتی صدای نفسام بشنوه..

_سودا عشقم…چرا چراغا خاموشه؟

سودا…گیسو…بابا.

با روشن شدن چراغ مانی و یکی دیگه از دوست

های محمد بمب شادی هایی که بهشون داده بودم

ترکوندن و آهنگ تولد توی خونه پخش شد.

چشمم به محمد که شوکه به اطرافش نگاه میکرد و

انگار لحظه ای ترسیده بود افتاد.

لبخندی زدم و طرفش رفتم.

_تولدت مبارک عشقم.

تازه انگار به خودش اومد به چشمام نگاه کرد و

لبخندی زد

_تو دیوونه ای…بیا بغلم..

دستاشو باز کرد و منو تو آغوشش کشید

_مرسی عشقم.

همه دست زدن برامون و همون لحظه گسیو طرف

محمد دویید…

_بابایی بابایی..تَبَلودت موبالَک…

ازش فاصله گرفتم و محمد گیسو رو بلند کرد تو

آغوشش گرفت بوسه ای روی صورتش زد

_فدات بشم دختر قشنگم ، چه خوشگل شدی…

گیسو خنده ای با ذوق بچگانه کرد و بوسه ای

روی گونه محمد نشوند

_مامانی لباسمو دوخته.

محمد لبخندی زد

_دست مامانت درد نکنه…

بعد طرف مهمونا رفت و دونه دونه با همه سلام

احوال پرسی کرد.

#پارت_691

 

_محمد پسرم تولدت مبارک ایشالله همیشه سایت

بالاسر خانوادت باشه و سلامت باشی…

محمد از بابا تشکر کرد و دستش رو بوسید.

_گیسو خانم نمیخواد بیاد بغل بابابزرگش؟

گیسو با شنیدن پیشنهاد بابا ذوق زده از بغل محمد

به بغل بابا پرید.

عاشق بابام بود و هربار که میدیدش از سرو کلش

بالا میرفت.

حتی دفعه اولی که بابام رو دید قبل اینکه حرفی

بزنیم خیلی زود باهاش گرم گرفت.

با قرار گرفتن دست شخصی روی کمرم به خودم

اومدم نگاهم به محمد دوختم.

منم دستم دور گردنش انداختم

_خوشحال شدی؟

لبخند یه لحظه ام از روی لبش نمیرفت

_بیشتر از چیزی که فکرش بکنی…خیلی ممنونم

ازت.

سرمو کج کردم و با لحن لوسی گفتم

_متوجه نشده بودی مگه نه؟

_نه انقدر درگیر کار بودم توام که اصلا حرفی

نزدی ، گیسو ام که عین خودت شده هیچی به من

نگفت.

ابروهامو بالا دادم و موهامو کنار زدم

_خیلی سخت بود ازم باج گرفت دوتا بستنی!

محمد خنده ای کرد و بوسه ای روی گونم زد

_شبیه مامانش داره میشه.

خواستم جوابی بدم که صدای سها رو شنیدم

_سودا یه لحظه میای؟

نگاهی به محمد انداختم

_من برم ، برمیگردم حواست به گیسو باشه بابامو

اذیت نکنه.

باشه ای گفت و من طرف سها رفتم که دستمو

گرفت منو داخل آشپزخونه کشید.

_سودا حواست پر شده؟ قرار بود بعد اینکه اومد

زود کیکو بیاری…

ضربه ای به پیشونیم زدم

_هول کردم اخه داشت سلام میکرد با مهمونا..

سها سری تکون داد وکیک بزرگ رو از داخل

یخچال بیرون کشید.

_بیا من میرم آهنگ بزارم توام شمعارو روشن کن

بیارش..

باشه ای گفتم و مشغول روشن کردن شمع ها شدم.

با پخش شدن آهنگ زود کیک رو برداشتم.

صدای دست زدن ها بلند شد و دیدم که گیسو داره

جلوی میز با پیرهن پف پفی میچرخه.

لبخندی زدم و با قدم ها آروم وارد سالن شدم.

همه آهنگ تولد تول د رو شروع به خوندن کردن

و محمد با چشمای پر از محبت و عشقش بهم چشم

دوخته بود.

کیک رو دقیقا روبه روش گذاشتم.

_بفرمایید ، زودباش بیا شمعارو فوت کن..

محمد دستمو گرفت منو کنار خودش کشید و گیسو

رو از روی زمین بلند کرد تو بغلش گرفت.

کنار گوشش آروم زمزمه کردم.

_قبل اینکه فوت کنی آرزو کن.

لبخندی زد و نگاهی به همه بعد به من انداخت.

انگار داشت توی همون نگاه آرزو میکرد.

#پارت_692

 

خم شد رو به گیسو گفت

_تا سه میشمرم بعدش سه تایی باهم فوت کنیم

باشه؟

گیسو با ذوق دستاشو به هم کوبید جیغ زد.

_یک دو سه..

و بعد هممون شمع هارو فوت کردیم.

شروع کردم دست زدم و محمد بغل کردم

_تولد مبارک عشقم ، خیلی دوست دارم.

محمد نگاهی به شمع 35روی کیک نگاهی

انداخت لب زد

_من بیشتر ، ولی پیر شدما…

خنده ای کردم ضربه ای به سینش زدم

_تازه اوج جونیه!

همه تبریک میگفتن و حالا سها چاقو آورده بود تا

محمد کیک رو ببره..

گیسو رو بغل من داد تا چاقو زخمیش نکنه.

_قبل اینکه کیک رو ببرم میخوام حرف بزنم یکم!

نگاه همه مهمونا طرف محمد بود.

_ از همتون واقعا ممنونم اومدین خیلی خوشحال

شدم و دلم واقعا براتون تنگ شده بود…

بعد طرف من چرخید و دستمو گرفت با عشق

نگاهم کرد

_سودا عزیزم از توام ممنونم که همچین زندگی

برام ساختی ممنونم که زندگیم با وجودت شیرین

کردی ممنونم که کنارمی و میدونم که همیشه

خواهی بود…واقعا عاشقتم و هیچی نمیتونه اینو

عوض بکنه…هم تو و هم دختر کوچولومون رو

خیلی دوست دارم.

هیجان زده شده بودم و تپش قلبم بالا رفته بود.

قطره اشکی از گوشه چشمم افتاد و محمد بغل

کردم.

_ماهم خیلی دوست داریم فدات بشم.

سفت بغلمون کرده بود و من با وجودش آرامش

داشتم.

محمد کیک رو برید و همه دست زدن.

_بابایی کک مخام!

گیسو بود که با ذوق به کیک نگاه میکرد.

محمد خنده ای کرد و چشمی گفت بعد با چاقو

گوشه از کیک رو کند و توی دهن گیسو گذاشت.

_ممنی توام بخول خلی خوسمسس(.مامانی توام

بخور خیلی خوشمزسمت)

محمد با حرف گیسو کمی دیگه کیک برید و طرف

من گرفت و همین که توی دهنم گذاشتم احساس

کردم بدمزه ترین کیک جهان دارم میخورم.

دست محمد به عقب هول دادم گیسو رو روی

زمین گذاشتم از جمع خارج شدم طرف دستشویی

رفتم.

پشت سرهم عق میزدم و هرچی خورده بودم بالا

میاوردم.

دستی روی کمرم قرار گرفت و پشتم نوازش

میکرد.

عقب کشیدم و سمت روشویی رفتم دهنم آب زدم.

از توی آینه به محمد نگاه کردم

_خوبی؟

نفس عمیقی کشیدم و سرمو تکون دادم

_خوبم ، نگران نباش از صبح چیزی نخوردم

بخاطر همونه.

ابروهاش بالا رفت و اخمی کرد.

_از دست تو ، خب مریض میشی دیگه.

#پارت_693

 

همون لحظه مامان وارد دستشویی شد با نگرانی

لب زد

_سودا مادر چی شدی؟ خوبی؟

_آره مامان جان خوبم نگران نباشید ، شما برید

من زود میام.

محمد صورتم نوازش کرد و با نگرانی لب زد

_مطمئنی؟ میخوای بمونم؟

لبخندی بی جون زدم و سرمو تکون دادم

_مطمئنم عزیزم برو منم زود میام.

محمد همراه مامان از دستشویی خارج شدن.

نفس راحتی کشیدم و دستمو روی شکمم گذاشتم

_انقدر بی قراری نکن دیگه ، بابایی هنوز نمیدونه

لو میریما سوپرایز بهم میخوره.

یکم دیگه توی دستشویی موندم و وقتی احساس

کردم بهترم بیرون اومدم.

آهنگ گذاشته بودن داشتن میرقصیدن.

با ورود من همه طرفم چرخیدن و یهو یکی بلند

گفت

_وقت کادو دادنه زود باشید.

همه دست زدن و صدای موزیک کم شد.

انگار همه میخواستن زودتر هدیه هاشونو بدن.

دوباره پشت میز بزرگ رفتیم تا همه بیان و

هدیشونو بدن.

_من ابل مخام کادومو بدم(.من اول میخوام کادومو

بدم)

گیسو بود که بلند این جمله رو داد زده بود.

محمد خندید و زود گفت

_بدو بیار کادوی بابایی رو…

استرس تمام وجودم گرفت و به گیسو کمک کردم

تا هدیش رو از داخل کشو بیاره.

روبه روی محمد ایستادیم و کاغذه لوله شده رو

طرفش گرفتیم.

_بفرمایید اینم کادوی شما.

محمد کاغذ از دست گیسو گرفت و بوسه محکمی

روی لپای تپلش گذاشت.

_مرسی عشق بابایی..

جلوی پای گیسو زانو زد و مشغول باز کردن ربان

دور کاغذ شد.

بعد چند دقیقه بالاخره بازش کرد به نقاشی که

گیسو کشیده بود خیره شد.

چقدر برای این نقاشی زحمت کشیده بودیم البته یه

نقاشی بچگونه بود ولی برای اینکه گیسو اینو

بکشه خیلی تلاش کرده بودم.

محمد با لبخند به نقاشی نگاهی انداخت

_اینا ماییم بابایی؟

گیسو سرشو تکون داد و با دست دونه دونه اشاره

کرد

_این باباییه این که وسطه منم اینم مامانیه!

محمد نگاهی به آدمک چاق که گیسو گفته بود منم

اشاره کرد گفت

_چرا مامانی انقدر تپلی کشیدی مامانت که به این

لاغری..

گیسو قهقهه ای زد و بلند گفت

_آخه نی نی توشه!

همه خندیدن و صدای ایشالله گفتن مامانم شنیدم.

محمد نگاهی به من انداخت و انگار متوجه نشده

بود داستان از چه قراره.

_مرسی بابایی خیلی نقاشیه قشنگه ، همیشه نگهش

میدارم.

#پارت_694

 

گیسو بوسه ای روی گونه محمد زد و باشه ای

گفت.

محمد از جاش بلند شد و نگاهش به من داد

دوباره..

_محمد..

_جانم

دستامو توی هم قفل کردم و لب زدم

_نقاشی گیسو واقعیه ها!

محمد گیج نکاهم کرد

_یعنی چی؟

همون لحظه صدای جمعیت بلند شد و انگار اونا

زودتر از محمد متوجه شده بودن.

محمد اطرافش نگاه کرد

_یکم فکر کن…

یهو مثل جت سرشو طرفم چرخوند و ناباورانه

نگاهم کرد

_سودا …شوخی میکنی؟

سرمو به دو طرف تکون دادم

_نه…حامله ام!

همه شروع کردن دست زدن و کل کشیدن.

اما محمد شوکه به من زل زده بود.

_محمد…حالـ…

هنوز حرفم تموم نشده بود که بین زمین هوا معلق

شدم.

جیغی کشیدم و دستامو دور گردن محمد حلقه

کردم.

_محمد ، محمد آروم…

قهقهه ای به ذوقش زدم.

منو روی زمین گذاشت و دستامو محکم گرفت داد

زد

_حامله ای؟ تو حامله ای؟ خدایا باورم نمیشه…

یهو شروع کرد به بوسیدن دستام و نزدیک بیست

بار بوسید

_عاشقتم ، عاشقتم عاشقتم ، خیلی دوست

دارم…سودا تو امشب بهترین خبر عمرم بهم

دادی…

بغضم ترکید و اشکام سرازیر شد.

ذوق محمد قشنگتر از لحظه ای که فهمیدم حامله ام

بود.

چشماش پر شده بود اما اشک نمیریخت.

محکم منو بغل کرد و کنار گوشم لب زد

_انقدر عاشقتم که حاضرم جونمو برات بدم…الان

انقدر خوشبختم که بمیرم ناراحت نمیشم.

_دور از جون…این چه حرفیه..

بالاخره ازم فاصله گرفت و نگاهی به بقیه انداخت

با بغض گفت

_ما دوباره داریم مامان بابا میشیم.

همه خندیدن و بهمون تبریک گفتن.

محمد گیسو رو توی آغوشش گرفت و لب زد

_دختر بابا داره برات آبجی یا داداشی میادا…

گیسو لباشو غنچه کرد و با خوشحالی گفت

_من که میدونستم…بابا میشه خواهل باشه؟

خنده ای به حرفش کردیم که محمد جواب داد

_بابایی اونو نمیشه انتخاب کرد دیگه.

گیسو سری تکون داد

_خدا تونه خواهل بیاد.

محمد نگاهی به من کرد و زیرلب چیزی زمزمه

کرد اما متوجه نشدم.

#پارت_695

 

حالا نوبت خانواده هامون بود که برای تبریک

گفتن جلو بیان.

سها و آهو جفتشونم برای اینکه حرفی بهشون نزده

بودم غر زدن.

اما من میخواستم محمد اولین نفر باشه.

مهمونا دونه دونه هدیه هاشونو دادن و هرکدوم

تبریک گفتن و برامون آرزو های جور وا جور

کردن.

مهمونی تا آخر شب ادامه داشت و محمد یه لحظه

ام تو جاش بند نبود و برای اولین بار میدیدم که

قشنگ میرقصه.

حتی گیسو رو هم مجبور میکرد باهاش برقصه اما

به من اجازه نمیداد و هی میگفت مراقب باش و

من از همین حالا متوجه شده بودم که حاملگی

خیلی سختی در پیش دارم.

بالاخره مهمونی تولد تموم شد و گیسو که انقدر

خسته شده بود روی کاناپه خوابش برده بود.

همونجور که خواب بود آروم بلندش کردم به

اتاقش بردم روی تختش گذاشتمش.

جوری غرق خواب بود که حتی دلم نیومد لباساشو

عوض کنم چون بدخواب میشد.

به چهره غرق خوابش زل زدم و لبخندی روی لبم

نشست.

درسته خودم به دنیا نیاورده بودمش اما احساسیی

که بهش داشتم خیلی عمیق بود.

نفسم به نفسش بند بود جونمو براش میدادم.

یکسالو و نیم بود توی زندگیمون بود و از لحظه

ورود همه چیزو عوض کرده بود.

اولین بار که بهم گفت مامان قند تو دلم آب شد و

انگار همون موقع فهمیدم اگر گیسو نباشه منم

وجود ندارم.

احساسات محمد به گیسو حتی از منم عمیق تر بود

، جوری باهاش رفتار میکرد انگار فرشته خداست

که اومده روی زمین..

با حلقه شدن دستی دور کمرم به خودم اومدم.

لبخندی زدم و سرمو به شونه محمد تکیه دادم

_خیلی خسته شده.

محمد خنده تو گلویی کرد

_خیلی با سامان ورجه وورجه کردن منم جاش

بودم بیهوش میشدم.

سرمو تکون دادم و لب زدم

_تو چرا دیر اومدی بالا؟ همه رفتن؟

سرشو تکون داد و جواب داد

_بخاطر خواستگار خواهر جنابعالی..

با شنیدن جملش متعجب طرفش برگشتم.

_خواستگار؟

سرشو تکون داد لب زد

_سعید دوساعت پایین داشت شیرین زبونی میکرد

که با پدرت حرف بزنم بیان خواستگاری…

_سعید همکارت؟

دوباره منو تو بغلش گرفت و سرشو تکون داد

_بله همون…

پسر خوبی بود و من فقط چندبار توی شرکت دیده

بودمش واقعا جنتلمن بود.

_پسر خوبیه فکر کنم سها اگر قبول بکنه فکر کنم

خوشحبت بشن.

محمد سرشو بین گردنم برد زمزمه کرد

_آره مثل ما..

لبخندی روی لبم نشست و سرشو نوازش کردم

_خوشحالی؟

با صدای آروم خندید

_خیلی ، انقدر زیاد که نمیدونم چجوری هموز

سکته نکردم…

_خدا نکنه.

محمد دستمو توی دستاش قفل کرد و به لبام نگاه

کرد

_ممنونم که امشب منو خوشبخترین مرد دنیا

کردی…از اینکه باهات صوری ازدواج کردم

خیلی خوشخالم بهترین تصمیم عمرم بود.

_منم همینطور…

و بعد لبامون بود که قفل هم شد…

*عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل

که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی*

پایان:))))

دوستای گلم امیدوارم این رمانو دوست داشتین و خوشحال میشم از بقیه رمان های سایت وان حمایت و به بقیه هم معرفی کنید ومن هم قول میدم بهترین ها رو براتون انتخاب کنم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 747

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…
رمان کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋

    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا…
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

ممنون ومتشکرم از شما قاصدک جون.😘

camellia
پاسخ به  قاصدک
1 سال قبل

فدای تو.😘همه رمانایی که میگزارید,هر کدومشون به یک شکل قشنگ و جذابن که نمیشه ازشون گذشت ونخوندشون.😍۹۹ درصدشون رو می خونم.

Saina
1 سال قبل

عالیییییی خیلی قشنگههههه
مرسی قاصدک جون بابت انتخابت:))))

raha M
1 سال قبل

عاااالیی بود*^*
رمان قشنگی بود منکه عاشقش شدم🥲👌🏻
دستت درد نکنه قاصدک جون❤️

تارا فرهادی
1 سال قبل

رمان قشنگی بود بازم از این رمانا لطفا خسته نباشی قاصدک جون😍😍

Kate Addams
1 سال قبل

چه قدر قشنگ بود این رمان ‌👏🏻👏🏻

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x