رمان سودا پارت ۲۳

4.6
(37)

 

 

سقفش با ریسه های چراغ های ریز و درشت آذین بسته شده . خوبیش این بود که دیوار نداشت. فقط چهار تا ستون و یه سقف. دور تا دورمون پر بود از گلدون و درخت و سبزی و چراغای روشن .

 

چشمم افتاد به میز گردی که با غذاهای متنوع و سالاد و دسرای رنگارنگ پرشده بود و ناخود آگاه دهن آدمو آب مینداخت.

 

-بشین هم غذاتو بخور هم از منظره ی اینجا لذت ببر.

محمد یکی از صندلی ها رو عقب کشید تا بشینم. تو دلم بابت این رفتار متین و مودبانه اش تحسینش کردم.

آروم رفتم نشستم و خودشم روی صندلی کناریم نشست.

 

بشقابمو برداشت و گفت: چی بکشم برات ؟

نگاهی به غذاها کردم و گفتم : من اشتها ندارم. تو شروع کن. نوش جان.

 

اخم کمرنگی کرد و شروع کرد به کشیدن غذا

 

-مگه میشه آدم غذای عروسیش و نخوره. شروع کنی اشتهات باز میشه!

 

دوسه جور کباب و سالاد کشید توی بشقاب و گذاشت جلوم.

 

بعد بشقاب خودشو برداشت.

 

-من که میخوام خودکشی کنم با این غذاها چون هم از صبح وعده ی درست حسابی نخوردم هم فکر کنم این آخرین شام درست حسابی باشه که میخورم‌.

 

با چشمای باریک شده نگاهش میکنم.

-منظورت جمله ی دومت دقیقا چی بود؟

 

با لبخندی که سعی داشت زیاد بروزش نده گفت:

– آخه بعید میدونم آشپزی شما تعریفی داشته باشه . منم که حسابی شکمو و خوش غذا!خدا به دادم برسه!سو هاضمه نگیرم خوبه!

تو دلم از حرفش تعجب کردم ولی به روی خودم نیوردم.

 

-از کجا میدونی من آشپزی بلد نیستم؟ اتفاقا آشپزیم بیسته. همه مدل غذایی ام بلدم بپزم.

 

یه برش کبابو با چنگال جدا کرد و گرفت طرفم.

 

-خیلی ام عالی. پس اولین غذایی که خواستی بپزش دلمه برگ باشه لطفا.

 

-چرا که نه حتما!

چنگالو از دستش میگیرم و کبابو میزارم تو دهنم و چنگال و بهش برمیگردونم .

 

اونم بدون این که حرفی بزنه یه برش از کباب جدا میکنه و باهمون چنگال میزاره دهن خودش.

 

با دهن پر میگم:

-چنگاله دهنی من شده بود که!

 

نگاهی به چنگال انداخت و شونه ای بالا انداخت.

-ایرادی نداره از نظر من!

 

اعتراف میکنم که از این حرکتش قند تو دلم آب شد ولی واکنشی به کارش نشون ندادم و به خودم نهیب زدم که احساساتی نشم و کار دست خودم و قلبم ندم.

 

محمد بی حرف مشغول خوردن غذا شد.

 

اینقدر قشنگ و بااشتها میخورد که اشتهای منم باز شد و شروع کردم به خوردن.

 

داشتم جوجه کباب میخوردم که احساس کردم یه چیزی داره روی پاهام حرکت میکنه.

 

سرمو گرفتم پایین و با دیدن یه کله ی سیاه پشمالو یه جیغ بنفش کشیدم و به صورت کاملا غیر ارادی و ناخواسته خودمو پرت کردم تو بغل محمد.

 

وقتی به خودم اومدم که دیدیم روپاهای محمد نشستم و دستامو دور گردنش حلقه کردم اونم دستاشو پشت کمرم گذاشته و باتعجب داره نگاهم میکنه.

 

اینقدر بهش نزدیک بودم که هرم نفساشو روی پوست صورتم حس میکردم ولی مثل مسخ شده ها قدرت انجام هیچ کاری رو نداشتم.

 

عنبیه های‌ سبز رنگشو بین چشما و لب هام حرکت داد و سیبک گلوش پایین بالا شد.

 

نمیدونم اینهمه گرما یهو از کجا به تنم هجوم اورد. نمیدونم پشت گردن اون داغ بود یا نوک انگشتای من گرما تولید میکرد .

 

نمیدونم این حس عجیب و پرکششی که یهو تو رگام به جریان افتاده بود چی از جونم میخواست.

 

بدتر از همه بوی عطر ملایمی بود که فکر کنم از گردن به عرق نشسته ی محمد بلند میشد و حس بویاییم رو حسابی تحریک کرده بود. لعنتی عطرش معرکه بود!

 

احساس کردم ریتم نفسای محمد تغییر کرده و تند تر شده اما نمیتونستم ازش فاصله بگیرم بخصوص که دستاش دور کمرم حلقه بود و من چفت تنش بودم.

 

به هر زحمتی بود تکونی به خودم دادم و دستامو از دور گردنش جدا کردم.

 

-وای این گربه یهو از کجا پیداش شد؟ نزدیک بود زهره ترک بشم!

 

چشای محمد سرخورد رو لبای نیمه بازم.

 

-خدا نکنه! حتما بوی گوشت به دماغش خورده!اونم چه گوشتی!

 

آب گلوش و دوباره فرو داد و گفت:

 

-گوشت کبابی!

 

 

 

“از زاویه دید محمد”

 

با بدرقه و خداحافظی از آخرین نفراتی که توی پارکینگ هستن نفسمو بیرون میدم و گره ی کراواتمو شل میکنم .

 

حالا فقط رفیقم مانی مونده که توی پارکینگ مشغول نظارت به کار قصابه و دوست سودا که بالا کنارشه .

 

مانی با دیدنم نزدیک میشه و مردونه بغلم میکنه.

 

-رفیق بازم دومادیتو تبریک میگم. دیگه برو بالا پیش خانومت‌ من اینجا میمونم تا کار قصاب تموم بشه گوشتارو میبرم همونجوری که خواسته بودی تحویل خیریه میدم.

 

کنار گوشش میگم.

 

-دمت گرم رفیق. امشب برادری رو در حقم تموم کردی. ایشالا شب عروسیت جبران کنم.

 

مانی با خنده از بغلم میاد بیرون .

 

-ازین دعاها واسه من نکن داداش. من همینجوری راحت ترم.

 

ازش خداحافظی میکنم ولی قبل اینکه برم طرف آسانسور یاد دوست سودا میفتم و برمیگردم طرف مانی.

 

-راستی مانی!این دوست خانومم بالا مونده هنوز. واست زحمت نمیشه اگه ببریش در خونشون برسونیش؟این وقت شب با آژانس نره بهتره!

 

مانی مخالفتی نمیکنه.

 

-نه زحمتی نیست. بهش بگو بیاد پایین بره بشینه تو ماشین تا کار من تموم بشه.

 

سری تکون میدم و وارد آسانسور میشم و دکمه ی طبقه ی پنج رو فشار میدم.

 

تنها میشم و باز تصویر عسلی های شفاف و لغزان سودا میاد تو ذهنم.

 

وقتی از ترس گربه پرید تو بغلم و دستاشو دور گردنم حلقه کرد قلبم از جا کنده شد.

 

نمیدونم چه مرگم شده بود که دلم میخواست زمان متوقف بشه و سودا تو بغلم بمونه.

 

حتی بیشتر ازون…

وسوسه ی بوسیدن اون لبای برجسته و براق تو اون لحظه داشت از اراده ام سبقت میگرفت .

 

من و سودا باهم قول و قرار گذاشته بودیم و من نمیخواستم کنارم احساس نا امنی بکنه و معذب باشه پس باید افسار ارادمو محکم میکشیدم تا دست از پا خطا نکنم.

 

ولی امشب با دیدن سودا تو اون لباس فهمیدم که راه سختی درپیش دارم.

 

از آسانسور خارج شدم و بی حرف رفتم توی خونه.

 

در نیمه باز بود و صدای پچ پچ‌ سودا و دوستش از اتاق خواب مشترکمون میومد.

 

کفشامو جفت کردم و داخل جاکفشی گذاشتم. .

 

از همونجا که ایستاده بودم سودا را صدا زدم.

-سودا جان !

 

چند لحظه طول کشید تا جوابمو داد.

-جانم آقا محمد؟

 

نه به اون جانم گفتنش نه به اون آقایی که پست اسمم چسبوند!

 

-چند لحظه میای لطفا!

 

یکم گذشت ولی بجای سودا دوستش آهو از اتاق اومد بیرون.

 

-سودا داره لباسش رو عوض میکنه نمیتونه بیاد .کاری دارین بگین من بهش میگم.

ناخودآگاه اخم نشست بین ابروهام.

 

یعنی به دوستش درباره ی صوری بودن ازدواجمون گفته بود؟

 

-نخیر با خودتون کار داشتم. دیر وقته شما دیگه بفرمایین منزل. خیلی ممنون که تا اینجا تشریف اوردین و به سودا کمک کردین بقیشو من خودم هستم.

به دوستم مانی سپردم شما رو برسونه منزل این وقت شب صحیح نیست با آژانس‌برین.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nilofar R
11 ماه قبل

سلام عالی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x