رمان سودا پارت ۲۵

4.7
(49)

 

 

 

چشمام رو بستم و خدا خدا میکردم زود تموم بشه.

 

نتونستم جلوی خودمو بگیرم اروم زمزمه کردم

_محمد چشماتو ببند

 

محمد باشه ای گفت چشماشو بست ، از توی آینه نگاه میکردم که به هیچ وجه باز نکنه.

 

با تمام تلاش بالاخره تونست زیپ رو باز کنه.

 

برگشتم سمتش که چشماشو باز کردو نگاهم کرد.

 

به چشماش زل زدم از توی چشماش میشد فهمید که حالش خوب نیست نیازهاش داره خودش رو نشون میده.

 

متاسفانه من نمتونستم کاری بکنم خب قرارمون این بود.

 

محمد کمی بهم نزدیک شد سرشو جلو آورد لحظه ای ترس به جونم افتاد.

 

نکنه بخواد کاری بکنه محمد ، نکنه ناخواسته کاری انجام بده یا مجبورم کنه؟

 

محمد انگار متوجه ترسم شد با صدای ضعیفی زمزمه کرد

_من میرم اتاق بغلی میخوابم شب بخیر

 

بعدم از کشو پشتم لباس خواب هاشو برداشت و از اتاق خارج شد.

 

نفس عمیقی کشیدم چشمام بشتم قلبم خیلی تند میزد از نزدیکی زیادمون و بدنم گر گرفته بود.

 

ناراحت بودم برای اینکه نمیتونستم براش کاری بکنم.

 

اما خوشحالم بود و متشکر از این که منو درک میکرد چون اون میتونست بی اهمیت به همه چی ، چشم روی همه قرارامون ببنده و منو مجبور به کاری بکنه که نمیخوام.

 

چون من رسما زن شرعی و قانونیش بودم اما نکرد و واقعا منو درک میکرد.

 

بیخیال فکرای الکی شدم لباسمو در آوردم یه دوش سرپایی گرفتم تا خستگیم کمی در بره.

 

وقتی از حموم در اومدم به سمت کشوی اتاق رفتم بازش کردم و با دیدن لباس خواب های لختی و رنگارنگ تعجب کردم.

 

مامان با خودش چه فکری میکرد که این لباس هارو خریده و اینجا گذاشته اگر نمیپوشیدیشون سنگین تر بودی.

 

در کشورو بستم و نگاهم به لباس خواب بنفش روی تخت افتاد همون رو تنم کردم.

 

به سمت تخت رفتم انقدر خسته بودم حتی حوصله جمع کردم وسایل روی تخت نداشتم.

 

پارچه از روی تخت بلند کردم و همرو به گوشه تخت پرت کردم خودم طرف دیگه دراز کشیدم و سرم به بالشت نرسیده بیهوش شدم.

.

.

.

با صدای ظرف و ظروف از خواب بیدار شدم و کلافه بدون اینکه به وضعیتم نگاه کنم با چشمای نیمه باز از اتاق خارج شدم.

 

با لحن غرغرو خسته ای لب زدم

_محمد چی شده؟ چرا انقدر سر صدا میکنی من خیلی خستم خوابم میاد تا صبح از درد نخوابیدم.

 

وقتی صدای از طرف محمد نیومد چشمامو کامل باز کردم و با دیدن مامان خودم و مامان محمد و خود محمد کمی خجالت کشیدم با لبخند زمزمه کردم

_سلام ببخشید خواب آلو بودم حواسم نبود

 

مامان معصومه خنده ای کرد و مامان خودم با دستش کوبید توی صورتش به سروضعم اشاره کرد.

 

نگاهم به محمد افتاد که سرش انداخته بود پایین و نگاهم نمیکرد.

 

سرمو پایین انداختم به خودم نگاه کردم و تازه فهمیدم با لباس خواب لختی بنفشی که دیشب پوشیدم جلوی همه ظاهر شدم.

 

 

 

از خجالت آب شدم با تمام سرعت به سمت اتاقم دویدم واردش شدم در اتاق رو بستم.

 

یه نفس عمیق کشیدم آبروم رفت الان معصومه خانم و محمد پیش خودشون جه فکر میکنن؟

 

به سمت آبنه رفتم نگاهی به لباس خواب انداختم ، لباس خواب کاملا تور که فقط قسمت سینه و پایین تنش پوشیده بود و تمام کمرم شکمم و پاهام لخت بود.

 

سریع از تنم در آوردم یه پیرهن سفید بلند تا مچ پام پوشیدم کاملا پوشیده بود و فقط یکم سرشونه هاش چاک داشت.

 

موهام شونه کردم دورم ریختم تا سرشونه هامو بپوشونه.

 

وقتی کاملا از وضعیتم مطمئن شدم از اتاق خارج شدم با خجالت و سر پایین به سمت مامان ها رفتم.

 

با صدای ضعیفی که توش شرم داد میزد لب زدم

_سلام خوش اومدین

 

مامانم جوابمو داد تشکر کرد.

 

مامان محمد بلند شد با خنده بغلم کرد گونمو بوسید

_خجالت نکش عروس گلم

 

لبخندی زدم که با دقت نگاهی به چهرم کرد رو به مامان زمزمه کرد

_رنگش خیلی پریده

 

مامان نگاهی به من انداخت سری به نشونه مثبت تکون داد

_اره پریده حتما ضعف کرده

 

دستمو گرفت بلند گفت

_محمد اون کاچی بیار بدم سودا بخوره رنگ به روش نمونده

 

صدای ضعیف محمد اومد که چشمی گفت.

 

مامان معصومه منو به سمت مبل کشوند تا کنارش بشینم اما مخالفت کردم

_من برم به محمد کمک کنم جای وسیله هارو‌ نمیدونه سختشه زود میایم

 

و قبل اینکه حرفی بزنه از زیر دستش فرار کردم وارد آشپزخونه شدم.

 

محمد داشت توی کابینتا دنبال چیزی میگشت با خجالت و شرمندگی سرمو انداختم پایین

_سلام

 

محمد نکاه کوتاهی بهم انداخت سرشو تکون داد

_سلام صبح بخیر

 

با صدای ضعیف لب زدم

_محمد ببخشید حواسم به سروضعم نبود خیلی خوابم میومد

 

محمد هچی عکس العملی نشون نداد حتی جوابمم نداد.

 

با تعجب دستشو گرفتم برش گردوندم سمت خودم نگاهش کردم.

 

صورتش از خنده قرمز شده بود و انقدر خودشو نگه داشته بود داشت میترکید.

 

با حرص نگاهش کردم

_بخند تا نترکیدی

 

محمد دیه نتونست تحمل کنه و بلند بلند شروع کرد خندیدن حین خنده لب زد

_قیافت خیلی بامزه شده بود سودا مخصوصا چشمات.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
O Oi
1 سال قبل

میشه هر روز بزاری 😊
چون پارت هاخیلی کم هست 🙁

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x