چشم بستم.
بالاخره وقت اعتراف رسیده بود…!
حقیقتی که فقط من و گندم از آن باخبر بودیم و در تمام مدتی که محکوم شدم بخاطر کاری که حال مطمئن شده بودم به هیچ عنوان اشتباه نبوده است، سکوت کردم.
سکوت کردم چون خود احمقم هم فکر میکردم خطا رفتهام و حس گناه باعث شده بود که در مقابله بیعدالتی ها و ظلم هایشان سَر خم کنم.
-اولین اشتباهمرو میدونی. بخاطر اصرارهای گندم قبول کردم کمکش کنم تا با رامبد آشنا شه. قبول کردم چون طبق حرف هاش که
میگفت جفتشون از هم خوششون میاد با خودم گفتم این دختر مثله خواهرمه، لیاقت عشقرو داره. بذار اگه کاری از دستم برمیاد براش
انجام بدم. اما وقتی عموی رامبد گفت برادرزادش از همون اول تکلیفشو با گندم روشن کرده و راست و حسینی گفته که روش حساب
نکنه، پس یعنی تمام تعریف هایی که گندم همیشه از قرارهای رویاییش با رامبد میکرده دروغ بوده. دروغ میگفته تا من راضی شم و
هواشو داشته باشم!
هیچ چیز نمیگفت.
مانند همیشه نبود. نه داد فریاد راه انداخت.
نه تهدید کرد و نه حتی قسمی بر مبنای انتقام گرفتن خورد!
تنها سکوت کرده بود تا علتی که در این مدت بخاطرش مقابلشان سر خم کردم بودم را بداند.
-وقتی حرفای اون مردو شنیدم اول نخواستم باورم کنم. اصلاً باورم نمیشد. اما هر شب بهش فکر کردم. هزار بار اتفاقات و حرفایی که
همیشه گندم بهم میگفترو بالا پایین کردم. خودخوری کردم. آخرش به نتیجه رسیدم. نتیجهای که جرات نداشتم حتی پیش خودم بهش
اعتراف کنم اما پیش تو اعتراف میکنم. هیچ… هیچ دلیلی نداره که اون آدم بخواد بهم دروغ بگه. نه ازم میترسید و نه دستش زیر سنگم
بود، پس احتمالاً راستشو گفته و این یعنی گندم خودش دونسته به اون آدم نزدیک شده و حتی تو این راه از منم سواستفاده کرده! چه
بقیه قبول کنن چه نه من دیگه بابت این موضوع خودمو سرزنش نمیکنم چون اونی که بازی خورده منم!
دستانش مشت شدند و نفس کشیدن هر لحظه سختتر و سختتر میشد.
-و اما اشتباه دومم یا شاید بهتره بگم مو..موضوع دوم، چیزی که باعث شد همهی این مدت خفه خون بگیرم!
تکان نمیخورد و میفهمیدم که تماماً چشم و گوش شده است.
-چند وقت قبل همهی این جریانات، موقعی که داشتیم از دانشگاه برمیگشتیم، تو ماشین با رامبد دعواشون شد. یه مدت همش بحث
میکردن اما اون روز بدجوری داشتن به هم میپریدن. آخر رامبد وسط اتوبان زد بغل…پیاده شدن و دوباره شروع کردن به کوبیدن هم
دیگه…تو ماشین همهش صدای زنگ گوشی میاومد. یه گوشی تو داشبورد بود که یه لحظه هم ساکت نمیشد. از یه طرف استرس اونارو
داشتم از یه طرف دیگه هم اون صدا رفته بود رو مخم. حرصی داشبوردو باز کردم و تا تلفنو کشیدم بیرون، یه سری… یه سری مدارک افتاد کف ماشین!
سریع برگشت و موشکافانه براندازم کرد.
آنقدر بخاطر این موضوع اذیت شده بودیم که با وجود حال خرابش نتوانست نپرسد!
-چه مدارکی؟! چی بودن؟!
نفس حزن انگیزی بخاطر عذاب وجدان های بیدلیل این چند ماه ام کشیدم.
-مدارک کامل خروج از کشور رامبد…پاسپورت، بلیط، دلار، هر چیزی که کسی که میخواد بره حاضر میکنه. همه چی بود. شوکه شدم.
نمیدونستم چیکار کنم. دیدم دارن میان سمت ماشین سریع گذاشتمشون سرجاش اما تا برسیم خونه هزار جور فکر و خیال کردم. وقتی
رسیدیم نتونستم طاقت بیارم. همه چیرو به گندم گفتم. حس میکردم حقشه بدونه. حس میکردم اگه واقعاً داستانی پشت این قضیه
باشه و من با وجود دونستنم نگم، خیانت بزرگی در حق بهترین دوستم کردم. هر چی دیده بودمرو بهش گفتم. خیلی حالش خراب شد
زنگ زد به دوستای پسره نمیدونم دقیقاً با کیا حرف زد. چی شد چی نشد ولی آخر فهمیدیم جدی جدی دوماد آینده مون داره میره!
برای مدت طولانی هم داره میره حتی ماشینشو برای فروش گذاشته بود! ترم جدید دانشگاه ثبت نام نکرده بود. خیلی کارا کرده بود. بویه
بویه یه رفتن همیشگی میاومد. گندم اون شب غش کرد. حالشو که دیدم همونجا یه دونه زدم تو صورت خودم. گفتم کاش به آذربانو
میگفتم. اصلاً کاش به امیرخان میگفتم اما اینجوری این دخترو عذاب نمیدادم. هر روز داغون تر میشد و من دیوونهتر میشدم. هی
خودمو مواخذه میکردم که آخه احمق بیشعور تو نمیدونی این دختر پشه نیشش میزنه تا دو روز میشینه گریه میکنه؟ چرا گفتی؟ چرا
لال نشدی؟ خیلی پشیمون بودم که چرا به جای مشورت با یه نفر دیگه مستقیماً به خود گندم گفتم. هر کاری کردم که حالش خوب شه
اما به هیچ صراطی مستقیم نبود. آخر سرم…آخر سرم اون روز لعنتی غرق خون توی وان پیداش کردم!
سیب آدمش تکان محکمی خورد.
-تموم این چند ماه بخاطر اشتباهم سکوت کردم! چون نتونسته بودم دهنمو بسته نگه دارم عذاب وجدان داشتم اما دیگه ندارم! دیگه ندارم چون امروز جوابی که نمیخواستم قبولش کنم، جوابی که جلوی چشمم بود اما نمیتونستم ببینمشرو دیدم!
-…
-همه چی خیلی واضحه گندم نه بخاطر اطلاعاتی که اون روز بهش دادم و نه بخاطر اون نامهی مسخره که حتی نمیدونم اون مرد برای چی نوشتتش خودشو نباخته، چون اصلاً از اول رابطه شون دو نفره نبوده فقط این وسط حسه گندم دخیل بوده! همونجوری که قبلاً هم بهت گفتم، تک تک جملاتی که رامبد در مورد من و خودش زده دروغه!
نمیدانستم چگونه باید در مورد حرف هایی که سیما زده بگویم.
اصلاً نمیدانستم گفتنشان در این لحظه که امیرخان از حجم اطلاعات جدید در حال نابودیست، کار درستی است یا نه…!
-نمیدونم چرا با وجود این که رابطه شون این شکلی بوده با هم نامزد کردن اما اون نامه هیچ تاثیری تو حاله گندم نداشته!
زیرلب ادامه دادم؛
-تاثیری نداشتن به کنار من حتی فکر نمیکنم صاحب اصلی اون نامه خواهرت باشه!
خیلی آرام گفته بودم اما شنید.
جلو آمد و در نیم قدمیام ایستاد.
سفیدی چشمانش سرخ و تیله های براقش شبیه یک اقیانوس خطرناک و ناآرام به نظر میرسیدند.
برای دیدن عکسالعملش، برای اینکه ببینم بالاخره اینبار انتخابش من هستم یا نه، سراسر چشم شده بودم.