رمان شالوده عشق پارت ۱۱۷

4.3
(22)

 

 

 

دست هایش داخل جیب شلوار مردانه‌اش مشت شده بودند و زمانی که لب باز کرد، کلمات آنقدر وحشیانه و به دور از هیچ نَرمی از دهانش بیرون می‌آمدند که در آن واحد تیغه کمرم خیس از عرق شد و لرزیدن تنم از چشمانش پنهان نماند.

 

 

-پس صاحبش کی بوده خانوم مارپل؟!

 

 

این حالتش را دوست نداشتم.

 

این که نمی‌توانستم عکس العملش را حدس بزنم بیشتر می‌ترساندتم.

 

 

قوا از تنم رفته بود اما در این لحظه چیزی شبیه مرگ باید اتفاق می‌افتاد تا بتوانم از این موقعیت دلهره‌آور و ترسناک و این مردی که تنها با نگاهش می‌توانست جانم را بگیرد، فرار کنم.

 

 

-نمی‌دونم شاید… شاید صاحبش تو بودی!

 

 

لحظه‌ای چشم بست و سپس با فریاد ناگهانی‌اش ناخواسته اشکم چکید.

 

 

هر دو آرنجم را میانه دستانش گرفت و تنم را مقابله خودش بالا کشید.

 

 

آخی بلند بخاطر درد وحشتناک استخوان های دستم کشیدم و بالاجبار روی پنجه های پایم بلند شدم.

 

 

-دیوونه نکن منو دختر…خُلم نکن. چی میگی شمیم؟ چی داری میگی برای خودت؟ چی کار داری می‌کنی با من و خودت هان؟ چیکار داری می‌کنی؟!

 

 

با گریه‌ای که کوچکترین صدایی نداشت و تنها حاصلش اشک هایی بی‌صدا بودند، به چشمانش زل زدم و با هر قطره اشکی که از چشمم می‌چکید، نگاهش خون‌آلودتر و غصه‌دارتر می‌شد.

 

 

 

-حقایقو! هر چیزی که اتفاق افتاده‌رو…جوابه هر سوالی که تو این مدت ازم پرسیدی‌رو…دونسته هامو دارم میگم امیرخان ولی اگه تو طبق

معمول می‌خوای بگی دروغ می‌گم، می‌خوای بگی امکان نداره خواهر من این کارارو کرده باشه، خیلی‌خب قبول اینارو بگو. من قول می‌دم

حتی یک قدمم برای اثبات حرفام برنمی‌دارم. یک قدمم برنمی‌دارم اما تا هر دقیقه‌ای که تو این خونه باشم دیگه به تو، پانیذجونت،

مادرت به هیچکدومتون اجازه نمی‌دم بخاطر اتفاقایی که افتاده منو مقصر بدونید. چون مقصر اون نامه کوفتی من نیستم و خواهر

جنابعالی از اول خودش می‌دونسته چه جایگاهی تو زندگی اون پسره داره! مقصر اینکه اون یارو می‌خواسته بذاره بره و من این موضوع

 

رو به خواهرت گفتم و حالش خراب شد هم من نیستم. مطمئنم که نیستم اما به تو نمی‌گم چرا مطمئنم. می‌دونی چرا نمیگم؟ چون تو

 

جنبه‌شو نداری! چون همیشه راحت ترین راه‌رو انتخاب می‌کنی! چون جای اینکه دنباله حقیقت باشی، کوتاه ترین دیوار که من باشم‌رو انتخاب می‌کنی و همه کاسه کوزه هاتو سرش می‌شَکَنی!

 

 

با جگری آتش گرفته در دل نالیدم؛

 

-بهت نمیگم چون می‌دونم تحمل این یکی‌رو نداری. نمیگم چون مطمئنم این یکی خردت می‌کنه. غرورتو با خاک یکسان می‌کنه و هر چقدرم تو با من بد رفتار کنی، من نمی‌تونم اینجوری بِشکنمت مرد من!

 

-…

 

-بگو دیگه منتظر چی هستی؟!

 

-…

 

-مثله همیشه بگو که من برات غیر قابل اعتماد ترینم!

 

-…

 

حرصی فریاد زدم؛

 

-یالا حرف بزن. بـگـو قسم می‌خورم این‌بار حتی ناراحتم نمی‌شم چون من عادت کردم به این بی‌ثبات بودنای تو!

 

 

بلندتر از قبل جیغ زدم؛

 

-عــادت کــردم!

 

به یکباره تند و محکم تنم را به خود چسباند و لب هایش را روی لب هایم کوبید.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x