رمان شالوده عشق پارت ۱۴۲

4.3
(18)

 

نماند تا بیشتر از این شاهد گریه های او و نگاه های غم انگیزش به در و دیوار کلبه باشد.

 

 

در را محکم بست و رو به جمعیتی که شبیه لشکر شکست خورده هر کدام غرق افکار خود شده بودند، گفت:

 

-از فردا قراره دوتا پرستار بیست و چهار ساعته پیش گندم بمونن. شیفتاشون عوض می‌شه کاری بهشون نداشته باشید و جز آذربانو کسی حق نداره پاشو تو این کلبه بذاره…فهمیدین؟!

 

 

آرام سر تکان دادند و شاهین جلو آمد.

 

 

روی شانه‌اش کوبید و زمزمه کرد؛

 

-بریم بیرون به اندازه کافی شلوغ پلوغ کردی امشب…بریم یه کم آروم شو اینا هم به خودشون بیان.

 

 

بی‌جواب سر تکان داد و به سمت شمیم رفت.

 

 

-من میرم بیرون توهم اینجا واینمیستی با کسی‌ هم دهن به دهن نمی‌ذاری… افتاد؟

 

 

صورت شمیم فوق‌العاده خسته بود و چشمان اشکی‌اش برق می‌زدند.

 

 

-من خودم می‌دونم چیکار کنم چیکار نکنم، نیاز به تذکر دادن تو نیست.

 

 

دخترک حرفش را زد و با قدم های آرام سمت خانه رفت.

 

 

آه از این شبی که پایان نداشت.

 

 

نفسش را بیرون داد و همراه شاهین شد.

 

 

_♡___

 

 

شمیم:

 

 

خانه دقیقاً شبیه خانه‌ی ارواح شده بود.

بی‌روح و سوت و کور…!

 

 

به سختی خودم را تا اتاق رساندم و وارد سرویس شدم.

 

آب را باز کردم و سرم را زیر شیر گرفتم.

 

 

آبه زیادی یخ، صورت و موها و گردنم را شستشو می‌داد و مغزم را داخل دهانم حس می‌کردم.

 

 

حجوم اتفاقات یکدفعه‌ای لهم کرده بود اما هنوز هم چیزایی که دیده و شنیده بودم باور کردنی نبودند!

 

 

ملاقاتم با اشکان ساسانی، دعوا کردن با امیرخان و بیرون شدن گندم از خانه!

 

خدایا خواب بودم یا بیدار…؟!

 

 

بی‌انرژی‌تر از همیشه فقط توانستم لباس هایم را دربیاورم و پخش زمین شوم.

 

 

تنها خدا می‌دانست این شبی که در آن اسیر شده بودیم، کِی قرار بود رنگ نور و روشنایی را به خود ببیند!

 

فقط و فقط او می‌دانست…!

 

 

_♡_

 

 

 

امیرخان:

 

 

از بالا به شلوغی شهر خیره شدن، به رفت و آمد آدم ها و ماشین ها خیره شدن، باعث می‌شد فکر کنی که چقدر همه چیز آسان است! چقدر همه در جای خود هستند اما هر چه پایین‌تر می‌رفتی نقص ها، عمیق‌تر و سخت‌تر در چشمانت فرو می‌رفت! تا جایی که بعضی ها را کور می‌کرد و آنقدر درگیر مشکلات خود می‌شدند که انسانیت از قلب و ذهن هایشان می‌رفت… پاک می‌شد… نابود می‌شد.

 

و تا وقتی زنده بودند فقط یک نقطه‌ی کمرنگ از نور در قلب هایشان روشن می‌ماند و کسی نمی‌دانست عاقبت با همان قلب های سیاه در آغوش خاک می‌روند و یا آنکه لحظه‌ی آخر می‌توانستند رَد باریک نور را در وجودشان پررنگ کند!

 

 

این موضوع برای همه‌ی انسان ها تکرار می‌شد و هیچکس از عاقبت دیگری خبر نداشت.

 

 

-بیا

 

 

لیوان یک بار مصرف قهوه را از شاهین گرفت و تکیه داده به ماشین و خیره شده به زمین، در یک برزخ عمیق دست و پا می‌زد.

 

 

حتی یادآوری لحظات جهنمی که گذرانده بود باعث می‌شد که دیوانگی را با پوست و گوشت و خونش تجربه کند و تنها چیزی که می‌خواست این بود که حتی شده برای چند ساعت فراموشی بگیرد!

 

 

یک فراموشی عمیق، فراموشی‌ای که بخاطر آن حتی اسمش را هم یادش نیاید اما با جمله‌ی بی‌مقدمه‌ی شاهین فهمید که احتمالاً باید این آرزو را با خود به گور بِبَرد.

 

 

-از وضعیت پیش اومده خیلی ناراحتم. اگه حتی حس می‌کردم که ممکنه یه راهه دیگه جز این وجود داشته باشه مطمئن باش بدون این که حتی فکر کنم، اونو انتخاب می‌کردم. می‌دونم تو گذشته بیشتر از این که دوست باشیم رقیب بودیم، هر دوتامون جوون بودیم کله هامون باد داشت. اما حتی اونا هم شیرین بودن و امیرخان من واقعاً دنباله ناراحت کردنت نبودم. تو خواهرتو به من سپردی و به عنوان دکترش وظیفم بود که بهت بگم. اول شَک داشتم اما از لحظه‌ای که تقریباً مطمئن شدم، حس می‌کردم اگر اینو ازت قایم کنم، انگار بهت خیانت کردم!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x