رمان شالوده عشق پارت ۱۴۳

4.6
(20)

 

 

 

شاهین عذاب وجدان داشت؟ هه… خنده دار بود!

 

 

کسانی که باید عذاب وجدان نداشتند. آنوقت این پسر عذاب وجدان داشت!

 

 

لیوان قهوه را بی‌آنکه حتی طعمش را بچشد روی کاپوت ماشین گذاشت و دستش را برای پیدا کردن پیپ یادگاری پدرش داخل جیبش بُرد.

 

 

-امیرخان من…

 

-تو کار درستی کردی.

 

 

خَش زیادی واضح صدایش چشمان شاهین را ناراحت‌تر کرد.

 

 

-اگه بعداً می‌فهمیدم دهنتو سرویس می‌کردم.

 

 

لحظه‌ای سکوت شد و نگاه خیره شاهین را روی آتش فندکش حس می‌کرد.

 

 

-نمی‌فهممت پسر… پس چرا الآن اِنقدر ناراحتی؟ مگه برات توضیح ندادم من؟ آدمی که عقلش سرجاش باشه دست به همچین کاری نمی‌زنه. مطمئن باش خواهرت حاله روحی مناسبی نداره. روانش بهم ریخته‌س. باید تحت درمان باشه و هر اشتباهیم که کرده دقیقاً بخاطره همین روان به هم ریخته انجام داده. یادت نیست؟ خودت بهم گفتی یه عشق خیلی آتیشی داشته و یه شبه نامزدیش بهم خورده. می‌دونم شاید همه‌ی آدم‌ها بخاطره بهم خوردن نامزدیشون همچین عکس‌العمل های تندی رو نشون ندن اما تا جایی که یادمه گندم همیشه خیلی لوس و حساس بود… خب دختره بیچاره نتونسته تحمل کنه.

 

 

عشق آتشین… این هم خنده دار بود.

 

زیادی هم خنده دار بود!

 

این روزها همه چیز خنده دار شده بود.

 

 

گندمی که فکر می‌کرد ساده ترین دختر روی زمین است، به بدترین شکل ممکن بازیشان داده بود و از همه بدتر این بود که آنقدر همیشه او را ساده و بی‌دست و پا تصور می‌کرد که حتی به ذهنش هم خطور نمی‌کرد خواهرش توانایی انجام چه غلط های اضافه‌ای را که ندارد!

 

 

او امیرِ خانی بود…

کسی که مارها را از لونه بیرون می‌کشید و گرگ های باران دیده و روباه های آموزش دیده را در اولین نگاه شناسایی می‌کرد. اما این بار بدجوری رو دست خورده بود!

 

 

از پشت خنجر خورده بود و حتی نمی‌توانست دستی که خنجر را در کمرش می‌چرخاند را بگیرد و از بیخ و بن قلم کند! چرا؟ چون این بار دشمن خودی بود!

این بار دشمن خانواده بود! این بار دشمن هم‌خون بود!

 

 

 

 

کام عمیقی از پیپش گرفت و همانطور که بزاق گلویش را به سختی قورت می‌داد، به یاد چند ساعت جهنمی که گذرانده بود افتاد.

 

 

از روزی که شمیم آن حرف ها را زد و بدتر آنکه گندم همه چیز را به گردن شمیم انداخت، خوره‌ی شَک و بد بینی در دلش ریشه انداخت.

 

عاقبت نتوانست تحمل کند و سر ظهر بود که سراغ آن مرد طماع رفت.

 

 

عموی رامبد، مردی که خودش را لوتی می‌خواند اما بوی تعفنش از صدفرسخی در بینی‌اش پیچیده بود و امکان نداشت شغالی چون او را نشناسد.

 

در خانه و پیش خانواده‌اش یک گرگ رام شده  بود. چون فکر می‌کرد خانواده‌اش متفاوت با همه‌ی دنیا هستند و تا پا از در بیرون می‌گذاشت، تبدیل به یک حیوان وحشی و درنده می‌شد. غافل از اینکه برای حفظ خانواده، برای حفظ چارچوب ها، در خانه و بیرونی وجود ندارد. همیشه و همه جا باید در حالت آماده باش قرار بگیری!

 

 

این موضوع را امروز خیلی خوب درک کرده بود و هنگام ظهر تا به محل زندگی آن مرد رسید، صدای قرآن و بوی حلوا در مشامش پیچید.

 

 

عکس رامبد را با یک ربان مشکی تزئین کرده بودند.

 

 

صورتش چین خورد و تمام تلاشش را کرد تا فحشی نثار یک انسان مرده نکند.

 

این پسر زندگی‌شان را کن فیکون کرده بود.

 

 

 

 

 

به احترام مهمان هایی که وجود داشت آرام به در زد و تا خواست اتابک را صدا کند، او متوجه حضورش شد و در یک لحظه به سمتش حمله کرد.

 

 

مانند قرقی به سمتش حجوم آورد.

 

 

در خانه‌اش را بست و همین که خواست هولش دهد، محکم زیر دست مرد کوبید.

 

 

کام عمیقی دیگری گرفت و خیره به سیاهی آسمان مکالمه شان در ذهنش تکرار شد.

 

 

-چه غلطی داری می‌کنی مرتیکه وحشی؟!

 

-من چه غلطی دارم می‌کنم؟ خجالت نمی‌کشی پاشدی اومدی اینجا؟ همینو می‌خواستین؟ حالا که برادرزادمو زیر خاک کردین خیالتون راحت شد؟ آره توئه عوضی با اون خواهر خرابت…

 

 

نفهمید دستش با چه سرعتی بالا رفت و روی دهان مرد کوبیده شد.

 

 

خون بیرون پاشید اما اتابک اسم افسار گسیخته ادامه داد؛

 

-هان چ..چیه؟ بهت زور اومد ا..امیرخان بزرگ؟ شماها زندگی این پسرو نابود کردین. امانت داداش خدا بیامرزمو تو… تو قبر کردید!

 

 

-چه زری داری می‌زنی مرتیکه؟ خفه شو ببند اون گالتو بی‌ناموس حیوون صفت جای اینکه من طلب کار باشم تو طلب کاری؟ نکنه یادت رفته کارای برادرزاده‌ی مفنگیتو؟ یادت رفته چطوری خواهرمو بیچاره کرد؟!

 

 

هر دو نفس نفس می‌زدند.

 

 

یکی از خشم و آن یکی از درد.

 

 

اتابک خونآبه های داخل دهانش را بیرون پرت کرد و مثل یک حیوان زخمی غرید:

 

-خواهر تو اگر بیچاره شد، برادر زاده‌ی من مُرد! می‌فهمی؟ فهمیده بود دنبالشی. بدبخت خاک بر سر اِنقدر استرس اینو داشت که تو پیداش نکنی، آخر سر قلبش نتونست تحمل کنه!

 

 

چشم تنگ کرد.

 

این مرد دیوانه شده بود…؟!

 

رامبد رذل با آن همه کثافت کاری که انجام داده بود، مثل بچه ها می‌ترسید و استرس داشت که نکند پیدایش کند؟!

 

چرا؟ مگر خیر سرش مرد نبود؟!

 

بعد از گندی که به زندگی یک دختر جوان و عاشق پیشه زده بود، حتی تحمل چند دست کتک خوردن را هم نداشت…؟

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x