واقعاً نظری نداشتم اما با وجود استرسم از چیزهایی که گفته بودم پشیمان نبودم.
میدانستم خیلی زود باید مابقی حقیقت را هم برایش بگویم. قبل از برگشتنمان و قبل از آنکه جدی جدی پای اشکان به خانواده باز شود!
احتمالاً باید با احسان نامرد حرف میزدم و قانعش میکردم که برادرش را یک جای دور بفرستد و بعد همه چیز را به امیرخان میگفتم.
اینگونه خیالم راحت بود که حداقل بلایی سر آن مردک نمیآورد!
اما هیچ فکری در مورد اینکه رابطه زناشویی مان بعد از این جریان به کجا خواهد رسید، نداشتم!
مثل یک قایق سبک در اقیانوسی وحشی بودم و فقط کاش خداوند آخر و عاقبت این جریان را به خیر میگذراند…!
_♡____
صدای بوق، دست زدن ها با هلهله و کل کشیدن های مردمی که لباس های خاص و رنگیشان چشم نوازی میکرد، همراه بچه هایی که دور ماشین ها میدویدند، مرا وارد یک فاز دیگری از زندگی کرد.
و این شهر زادگاه مادر من بود…!
زادگاه کسی که با گذشت هر روز بیشتر چهرهاش را فراموش میکردم و تنها چیزی که از او به ارث برده بودم، موها و چشم های زیادی شب رنگم بود.
آنقدر سروصدا مردم زیاد بود که همهی افکارم پر کشیده و با دهانی باز خیره آن ها بودم که چقدر از دیدن خانواده خانی ها خوشحال شده و فقط کم مانده بود که سروصورت امیرخان را بوسه باران کنند!
امیرخان هم چنان مهربانانه با تمامشان خوش و بش میکرد و شوخی و خنده راه انداخته بود که انگار نه آن انگار همان مرد زورگو و زبان نفهم همیشگیست!
-آقا؟ خانوم؟ خیلی خوش اومدین.
-صفا اوردین، زودتر از اینا منتظرتون بودیم.
-گندم خانوم، آذربانو نمیدونید چقدر از دیدنتون خوشحال شدیم.
در میان همهمه مردم درهای بزرگ عمارتی قدیمی که قطعاً برای این خانواده بود باز شد و داخل یک باغ درندشت شدیم.
اینجا باغ و خانهی ابراهیم خان بزرگ بود!
ماشین ها همچنان به آرامی جلو میرفتند و بعد از چند دقیقه تازه توانستم ساختمان غول آسای خانی ها را ببینم.
همانی که همیشه تعریفش را زیاد شنیده بودم.
ابهت و نمای قدیمیاش حقیقتاً چشم گیر بود اما از همه جالبتر تجمع افراد زیادی بود که جلوی خانه با نظم و ترتیب و چهره های شاد کنار هم ایستاده بودند.
-خیلی خوش اومدین.
-خوش اومدین، بفرمایید… بفرمایید.
-بیا
دست امیرخان که به سمتم دراز شده بود را گرفتم و همراهش از ماشین پیاده شدم.
تنم را که به خود چسباند، کمی از همهمه خوابید!
به افرادی که با تعجب خیره دست های درهم گره خورده من و امیرخان بودند، لبخند معذبی زدم و از چهارپله کوچک بالا رفتیم.
من سمت راست و آذربانو هم سمت چپ امیرخان ایستاد.
گندم و دکتر همایی هم کمی آنطرفتر به ستونی سفید تکیه داده بودند و چهره افراد خوشحال اما پر از سوال بود.
احتمالاً نه خبر از ازدواج من و امیرخان داشتند و نه چیزی از جدایی گندم میدانستند!
-زحمت کشیدین راضی نبودم از کار و زندگی بیفتید.
-این چه حرفیه آقا؟ بعد این همه مدت اومدین!
-شرمندتونم اما میدونید که سرم چقدر شلوغه.
-شما حتی اگر نباشیدم حواستون به اینجا هست. نور بباره به قبر ابراهیم خان که همچین شیر مردی رو بعد از خودش برای ما گذاشت.
پیرزنی که این حرف را زد، لبخند بسیار زیبایی روی لب های امیرخان نشاند.
محبت هایشان شیرین بود و حال خیلی خوب داشتم میفهمیدم که چرا بعد از مرگ ابراهیم خان، اسم امیر به امیرخان تغییر یافته بود.
قبلاً این موضوع برایم تمسخرآور بود و حتی بارها به پسوند خان اسمش خندیده بودم اما خوشحالی و وفاداری این افراد، عمق نادانیام را نشان میداد.
مشخص بود که بعد از آقا ابراهیم، امیر کاملاً جای پدرش را گرفته و همراه مسئولیت خانواده و نمایشگاه حواسش به این روستای مادری که من تقریباً فراموشش کرده بودم، بوده است.
-آقا؟ عروس گرفتین؟!
با جملهای که یکی از زنان با چشمان برق افتاده گفت، دست امیرخان دور کمرم محکمتر شد و صدا بلند کرد.
کاملاً مفتخر و طوری که انگار من با ارزش ترین فرد زندگیاش هستم، گفت:
-عروسم شمیم.
همین… همین دو کلمه غوغایی عجیب درست کرد.
از سیل تبریک ها و هدیه هایی که از نیاوردنش ناراحت بودند گرفته تا جشنی که باید میگرفتند!
خوشحالی زیادشان از سروسامان گرفتن امیرخان ذوق زدهام کرد و من در این باره زیادی حسرت به دل مانده بودم.
حسرت به دل لباس عروس و شاید هم حسرت به دل یک تبریک درست و حسابی!
ناخودآگاه لبخند بزرگی زدم و تشکر کردم.
اما از همه جالبتر تبریک های زیادی بود که به سمت آذربانو بابت عروسدار شدنش روانه میشد!
صورت آذربانو شبیه کسی که یک لیموی بسیار ترش خورده، چین افتاده بود و به سختی و برای حفظ آبرو جواب تبریک هایشان را میداد.