رمان شالوده عشق پارت ۱۹۶

4.5
(36)

 

 

 

 

شمیم:

 

نفس راحتی بخاطر نبود امیرخان کشیدم و فنجانم را برداشتم.

 

 

اولین بار بود که برای صبحانه تنها سر میز نشسته بودم و آنقدر از اول صبح داستان  داشتیم که حال نه تنها از نبود امیرخان ناراحت نبودم بلکه احساس راحتی و آرامش هم می‌کردم.

 

 

-پس دیگه سفارش نکنم.

 

-…

 

-مامان؟

 

-خیلی‌خب پسرم خیلی‌خب چند بار تکرار می‌کنی؟

 

-بیا… اینجاس.

 

 

شوکه فنجانم را روی میز گذاشتم و به آذربانو که با صورتی سرخ شده کنار امیرخان راه می‌رفت نگاه کردم.

 

 

یک کاسه داخل دست آذربانو بود و چشمانم گرد شدند.

 

نکند جدی جدی از مادرش کمک خواسته بود؟!

 

 

امیرخان به سمتم آمد و محکم بغلم کرد.

 

 

-بهتری؟

 

 

بزاق گلویم را سخت قورت دادم و از نگاه فوق عصبانی آذربانو چشم گرفتم.

 

-آ..آره

 

 

بی اهمیت به حضور مادرش دستانش را دو طرف صورتم گذاشت و پیشانی‌ام را عمیق و طولانی بوسید.

 

 

-خداروشکر

 

-خوبم نگران نباش.

 

-یه بار دیگه وقتی حالت بده از زیر دستم فرار کن تا پدرتو درآرم، بار آخرت بود شمیم!

 

 

او حرف میزد و من تمام حواسم پِی حال زیادی خرابه آذربانو گیر کرده بود.

 

 

آرام زمزمه کردم:

 

-چیزی در مورد دیشب به مامانت گفتی؟!

 

-آره همه چی رو

 

-هوووم پس واسه همین اینجوری نگاهم می‌کنه و…

 

 

یکدفعه دوزاری‌ام افتاد.

 

-چی؟ امیرخان خدا لعنتت نکنه!

 

 

 

 

 

گونه هایم سرخ و نگاه او پر از تفریح شد.

 

 

-تقصیر خودت بود. نباید فرار می‌کردی!

 

 

سرتاپایم از شرم زیاد می‌سوخت و حسی که در چشمان آذربانو بود را خیلی خوب می‌فهمیدم.

 

 

حس می‌کرد قاپ پسرش را دزدیده‌ام و چنان عصبانی بود که مطمئن بودم اگر امیرخان در این لحظه اینجا نبود، یک گیس و گیس کشی اساسی راه می‌انداخت.

 

 

-پسرم میری کنار؟

 

-آره… شمیم بیا ببین مامانم چی برات درست کرده.

 

 

آذربانو کاسه را مقابلم گذاشت و دست هایش را روی سینه‌اش جمع کرد.

 

 

-بخور مقویه حالتو خوب می‌کنه.

 

-ب..باشه خ..خیلی ممنون زحمت کشیدین.

 

 

نگاهش را بی‌تفاوت در سرتاپایم چرخاند.

 

 

-پسرم خواست منم درست کردم.

 

 

لب گزیدم و امیرخان سریع صندلی‌ام را عقب کشید.

 

 

-بشین مشغول شو. مامان مطمئنی دیگه قرص مرص لازم نیست آره؟!

 

-امیرخان هزار بار پرسیدی پسرم، لازم نیست خیالت راحت!

 

-چیکار کنم دست خودم نیست… باشه.

 

 

نگاهم بینشان می‌چرخید و آنقدر حالتمان عجیب و دور از انتظار بود که زبانم واقعاً بند آمده بود.

 

امیرخان با قاشق کمی از محتویات بنفش رنگ داخل کاسه را مقابل دهانم گرفت و زمانی که گفت:

 

-بخور خوشگل خوبه برات.

 

 

آذربانو تقریباً به حالت سکته رفت.

 

 

 

 

 

سریع قاشق را از دستش گرفتم.

 

 

-خودم می‌خورم امیر

 

 

موهایم را ناز کرد و سر تکان داد.

 

-باشه شروع کن.

 

 

آذربانو چشمانش را در حدقه چرخاند و کلافه پشت میز نشست.

 

 

صدای سایش دندان هایش بلند بود یا من بیچاره که گویا روی میخ نشسته بودم زیادی گوش هایم تیز شده بودند؟!

 

 

آرام جا به جا شدم و یک چشم غره‌ی اساسی به امیرخانی که بیخیال برای خود لقمه می‌گرفت، رفتم.

 

 

همانطور که نگاهش به بشقاب مقابلش بود گفت:

 

-یا درست اونو بخور یا خودم بهت می‌خورنم.

 

 

سریع سر پایین انداختم.

 

-دارم می‌خورم امیر

 

-زودتر

 

 

خدایا کاش میشد خفه‌اش کنم.

 

 

آذربانو نگاه پر از تحقیرش را از صورتم جدا کرد و تا خواست چیزی بگوید، صدای چرخ های یک چمدان روی سنگ های خانه بلند شد.

 

 

-صبحتون بخیر

 

-صبح بخیر خانوم دکتر جایی تشریف می‌برید؟!

 

 

چرخیدم و از دیدن همایی با یک چمدان بزرگ ناخودآگاه چشمانم برق زدند.

 

 

-بله با اجازه تون دیگه برمی‌گردم تهران خیلی وقته اینجام.

 

 

آذربانو ناراحت بلند شد و به سمتش رفت.

 

 

-جدی که نمی‌گین؟ چرا آخه یکدفعه؟ گندم، من یعنی هممون خیلی به حضورتون عادت کرده بودیم.

 

 

همایی لبخند تلخی زد.

 

چشمانش زیادی ناراحت بودند و با آنکه هرگز کسی نبودم که از ناراحتی دیگران خوشحال شوم اما دیدن او با آن چمدان برای من شبیه دعوت نامه‌ای به بهشت بود.

 

 

آنقدر موضوعات استرس آور داشتم که حقیقتاً هیچ جوره نمی‌توانستم عشوه خرکی های او را برای امیرخان تحمل کنم.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x