رمان شالوده عشق پارت ۱۹۷

4.6
(31)

 

 

 

 

 

-برای منم بودن پیش شما خیلی خوب بود. واقعاً هم شما هم آقای خانی خیلی بهم محبت داشتید اما دیگه باید برگردم. کارهام عقب افتاده. در مورد گندم جانم اصلاً نگران نباشید. نازیلا برای خودش یه پرستاره کامله تو این مدت هم یه چیزهایی یاد گرفت. به نظرم خوب می‌تونه به دخترتون رسیدگی کنه.

 

-چی بگم والا شوکه شدم. فکر می‌کردم خیلی بیشتر از این حرف ها پیشمون بمونید. بازم هر جور خودت صلاح می‌دونی عزیزم… امیرخان؟!

 

 

آذربانو به سمت امیرخان چرخید تا او هم تعارف هایش را تکه پاره کند.

 

 

زیرچشمی نگاهش کردم.

هر دویمان می‌دانستیم که دلیل این رفتن یکدفعه‌ای چیست و منتظر بودم فقط یک تعارف کوچک به همایی بزند تا با همان قاشقی که به دستم داده بود چشمش را از کاسه دربیاورم.

 

 

دست دراز کرد و همانطور که لقمه عسل و گردویی که گرفته بود را داخل دهانم می‌چپاند، بی‌اهمیت به حالت خفگی که برایم درست کرده بود رو به نگاه ناراحت همایی گفت:

 

-بخاطر کمک های این چند وقته ممنون خوشحال می‌شدیم بمونید ولی حالا که می‌خواید برید اصرار نمی‌کنم، میگم برسوننتون.

 

 

چشمان آذربانو گرد شد و همایی پر بغض سر تکان داد.

 

-ممنون

 

 

به زور لقمه‌ام را قورت دادم و با خوشحالی که به سختی در حال کنترلش بودم ایستادم و رفتن همایی را تماشا کردم.

 

 

-به سلامت بازم تشریف بیارید.

 

 

لب گزید و زیرلب چیزی شبیه خداحافظ برایم زمزمه کرد.

 

 

چشمانم با شوق رفتن این رقیب تازه وارد را تماشا می‌کرد و قلبم تمام آرزویش این بود که یک روز هم همچین رفتنی را برای پانیذ ببیند.

 

 

در خانه که بسته شد، آذربانو متاسف گفت:

 

-پسرم آدم حداقل یه بار به طرف میگه بعدش میگه دیگه اصرار نمی‌کنم. حداقل یه تعارف می‌زدی!

 

 

 

امیرخان بی‌تفاوت فنجان چایش را برداشت.

 

 

-ولش کن بذار هر کی میخواد برهِ بره. نمی‌تونم ناز بکشم که!

 

 

آذربانو حرصی لب گزید و پشت میز نشست.

 

 

-خدا فقط امروزو بخیر بگذرونه. این از صبحش اونم از شب که خونه حاتم ها دعوتیم!

 

 

اسم حاتم ها اخم عمیقی بین ابروهای امیرخان نشاند.

 

 

-با همه حرف زدم. قرار شد دیگه حتی یه برگ از درختاشونم به این الدنگا نفروشن باغ که جای خود داره!

 

-امیرخان تو مطمئنی؟ یه وقت از چشم ما نبینن؟ به هر حال ما که نمی‌تونیم به مردم بگیم زمین هاتونو به کی بفروشید به کی نفروشید.

 

-می‌خواد ببینه می‌خواد نبینه برام مهم نیست. مردمم می‌دونن بخاطر خودشون میگم. حتی خیلی هاشون قبل گفتن من نگران شده بودن. اِنقدرا هم ساده نیستن که شَک نکن این مردک ریقو چرا باید تو یه مدت کوتاه اِنقدر اینجا باغ و زمین بخره!

 

-پسرم تو بازم مواظب باش. اون آدمی که من اون شب دیدم…

 

 

امیرخان حرصی گفت:

 

-نه اون آدمی که اون شب دیدی نه گنده‌تر از اون نمی‌تونه ضرری بهمون برسونه خیالت راحت. به بقیه هم گفتم، من وظیفه‌مو انجام دادم اینکه گوش میدن یا نه تصمیم خودشونه. شماها هم حاضر باشید امشب می‌ریم خونه اون مرتیکه شاید مقر اومد دردش چیه منم زدم دهنشو آسفالت کردم و مشکلمون از ریشه حل شد… انشالله اینجوری شه.

 

 

این‌بار علاوه بر آذربانو من هم نتوانستم جلوی نگاه متاسفم را بگیرم و حقیقتاً راست می‌گفتند که به ظاهر نبود…!

 

ظاهر ورزیده و بی‌نقص امیرخان، آن خالکوبی های چشم گیر و حتی چهره زیادی خوبش همه در تناقض با خلقیات و رفتارهای این مرد بود و جداً که افکارش در هزار سال پیش اسیر شده بودند.

 

 

با فکری مشغول آرام از پله ها بالا رفتم.

همایی رفته بود هیچ خبری هم از پانیذ و اشکان ساسانی نبود و به نظر می‌رسید که بهترین زمان برای درست کردن چاله های زندگی‌ام است.

 

 

این سفر ناگهانی خیلی به موقع اتفاق افتاده بود و اگر می‌توانستم درست فکر و عمل کنم احتمالاً خیلی از مشکلات حل می‌شدند.

 

 

با امیدی که در دلم ریشه میزد پایم را روی آخرین پله گذاشتم و ناگهان یک دست محکم شانه‌ام را گرفت و تنم را به دیوار کنار راهرو چسباند.

 

با دیدن شخصی که مقابلم ایستاد چشمانم گرد شد و دست خودم نبود که بخاطر چشمان سرخ رنگش ناخودآگاه ترس در وجودم نشست.

 

 

-چیکار د..داری می‌کنی؟!

 

 

-بالاخره کار خودتو کردی؟ دلت خنک شد؟ راضی شدی؟!

 

 

نگاهم ناباور به چشمانش دوخته شده بود و آن عصبانیتی که عجیب شعله می‌کشید زیادی ویران کننده بود.

 

طوری که انگار نه انگار زمانی چقدر برای هم مهم و دوست داشتنی بودیم!

 

 

سنگ داخل گلویم را قورت دادم و سعی کردم همانند خودش جدی و دلسنگ به نظر برسم.

 

 

-نمی‌فهمم راجع به چی داری حرف میزنی.

 

-هان پس که نمی‌فهمی.

 

-نمی‌فهمم!

 

یکدفعه فریاد زد.

 

-دارم در مورد همایی حرف می‌زنم احمق… به چه حقی دکتر منو فراری میدی تو؟ فکر کردی کی هستی؟!

 

 

صدای شکستن قلبم را این‌بار به وضوح شنیدم و شخص مقابلم واقعاً گندم بود…؟!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Saina
9 ماه قبل

سلام عزیزم
خسته نباشی
من تازه این رمان رو شروع کردم پارت گذاریش به چه صورته ؟
ممنونم

Saina
پاسخ به  NOR .
9 ماه قبل

مرسی من فکر کردم شما مینویسی

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x