رمان شالوده عشق پارت ۲۱

4.4
(22)

 

 

 

 

-وای عالی بود عالی… به خدا بهترین شب زندگیم بود.

 

-تعریف کن ببینم کجاها رفتین.

 

-اول رفتیم یه رستوران خیلی خوب که من انتخابش کردم. اجازه داد هر جا دوست دارم بشینیم. هرچی من می‌خوام سفارش بدیم. مثل امیرخان هی نگفت فلان جا نشین باهات معلوم می‌شه. فلان کارو نکن جلفه. اینو نخور برات مضره حتی نگفت بخور جون بگیری! باورت می‌شه؟

 

صدای قهقهه بلندم در اتاق پیچید و آخ از دست امیرخان…

گندم راست می‌گفت. وقتی که با او بیرون می‌رفتیم، با امرونهی کردن های تمام نشدنی‌اش آدم را به غلط کردن می‌انداخت.

 

-حالا بذار دو روز از اومدنش بگذره، بعد داداشتو بفروش بدجنس

 

لبخند بزرگی زد.

 

-می‌دونی که امیرخان جونمه اما تا حالا کسیو نداشتم که اِنقدر به خواسته‌هام اهمیت بده. اِنقدر قشنگ نگام کنه…وای شمیم

 

-هوووم؟

 

-اگر بدونی چطوری نگام می‌کنه.

 

-چطوری؟!

 

-یه جوری نگام می‌کنه که انگار خوشگل‌تر از من تو این دنیا نیست!

 

نفس تیزم را بیرون دادم و سعی کردم به این‌که که گهگاهی امیرخان با همین غلظتی که گندم می‌گفت، نگاهم می‌کند فکر نکنم.

 

 

-گندم؟

 

-جونم؟

 

-حواست به خودت هست؟ یه کاری نکنی بعداً برای جفتمون تو هم دردسر بشه. می‌فهمم ازش خوشت اومده. خیلی حس خوبیه که خوشگل نگات می‌کنه، بهت احترام می‌ذاره. اما یادت نره یه غریبه‌س و ما هیچی راجع بهش نمی‌دونیم!

 

محکم دستم را فشرد و گونه‌ام را صدادار بوسید.

 

-دقیقاً همینه… چون غریبه‌س خواستم که باهاش آشنا بشم. خوب می‌دونم با قبول کردن این که به من کمک کنی چه ریسک بزرگیو برای خودت خریدی. اگه کس دیگه‌ای رو داشتم، اگه خواهر داشتم یا یه آدم قابل اعتماد هیچوقت تورو تو همچین شرایطی نمی‌ذاشتم. اما بهت قول می‌دم، قسم می‌خورم، این آشنایی هیچ دردسری نه برای من و نه برای تو درست نمی‌کنه. اگه خوب بود باهاش ادامه می‌دم و اگر نه، تموم می‌کنم. به همین راحتی… خب؟

 

مثل خودش سر کج کردم.

 

-خب

 

-واای که من می‌میرم برات مهربونم.

 

محکم‌ دستانش را دور کمرم حلقه کرد و در آغوشم گرفت.

 

متقابلاً بغلش کردم و به ود گفتم که به قول امیرخان، روابط خانوادگی فقط محدود به نسبت‌های خونین نیست و من گندم را مثل خواهر واقعی‌ام دوست داشتم.

پس چرا نباید کمکش می‌کردم؟!

 

-به هیچی فکر نکن شمیم…قسم می‌خورم به جون جفتمون حواسم هست. حواسم به همه چی هست.

 

 

_♡_

 

 

 

-آقای دکتر امانی به بخش اورژانس… آقای دکتر امانی به بخش اورژانس

 

چشمان دردناک و خون افتاده‌ام را باز کردم.

 

 

 

چقدر زود یک سال گذشته بود…!

 

دوباره ایستادم و شروع به قدم زدن در در راهروی سفید و تقریباً شلوغ کردم.

 

بوی الکل در مشامم پیچیده و ناخودآگاه هی زیر لب زمزمه می‌کردم؛

 

-قول داده بودی…قسم خورده بودی…قسم خورده بودی!

 

در این چند ساعت با وجود تمام چشم غره‌ها و شماتت‌ها مدام گذشته را زیر و رو کردم.

فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم.

 

تمام جزئیات را بررسی کردم، مو به مو، ذره به ذره…!

 

یک ذره بین بزرگ گذاشته و همانطورکه اشک‌هایم می‌چکید، همه‌ی خاطرات را شخم زدم.

 

از روز اول، از اولین باری که قبول کردم…

 

یعنی من مقصر این اوضاع بودم…؟!

من هم در بد شدن حال گندم سهیم بودم؟!

 

-همراه گندم خانی؟

 

صدای مردانه از باتلاق بیرون کشاندم.

 

سریع پریدم و بی‌توجه به نگاه عصبانی آذر بانو کنارش ایستادم و پر امید به دهان دکتر میانسال زل زدم.

 

-چی شد آقای دکتر؟ حال بچم خوبه؟ توروخدا یه جواب دقیق بهم بدین…نصف جون شدم من اینجا

 

-خوبه خوب جای نگرانی نیست.

 

هر سه نفس‌های حبس شده‌مان را آزاد کردیم.

 

اما تا چشم بستم با فقط گفتن دکتر برق از سرم پرید.

 

-فقط چی آقای دکتر فقط چی؟ توروخدا نگید که اتفاقی برای دخترم افتاده.

 

-در اصل نمیشه گفت که اتفاقی افتاده. اما به هر حال همه می‌دونیم وقتی موضوعی مثل خودکشی در میون باشه، صددرصد با بیماری‌های روحی روانی درگیریم.

 

 

-خب؟!

 

-نهایتاً تا یک ساعت دیگه یکی از روانپزشکای بیمارستان گندم خانمو معاینه می‌کنن. اما طبق تشخیص من احتمالاً با یه عدم تکلم مقطعی روبه‌رو باشیم.

 

چرا هیچ نمی‌فهمیدم؟!

یعنی چه که با یک عدم تکلم مقطعی روبه‌رو باشیم؟

یعنی آن صدای خنده های بلند که همیشه در خانه می‌پیچید و امیرخان را عاصی می‌کرد، قطع شده بود؟!

 

-وای خدا… وای خدا…

 

-ای وای چی شدی؟ چی شدی آبجی؟

 

آراسته خانم سریع دستش را دور کمر آذربانو حلقه کرد و روی صندلی‌های آبی رنگ حال‌به‌هم‌زن نشاندتش.

 

-این… این چه بلایی بود. گندمم… مامانم… می‌خوای سکتم بدی مگه نه؟ آره همینه…آخ خدایا منو بکش اما نذار این روزارو ببینم.

 

دکتر متاسف سر تکان داد و به یکی از پرستارها علامت داد تا به آذر بانو کمک کند.

 

سپس رو به من که مثل مجسمه وسط سالن خشک شده بودم، گفت:

 

-شما خواهر بیمار هستید؟

 

یک خاطره دیگر به سرعت در ذهنم نشست.

 

.

.

.

 

-شمیم من خواهر ندارم، اما تورو مثل خواهر واقعیم می‌بینم.

.

.

.

-ه..هستم!

 

-لطفاً دنبال من بیاید.

 

حیران و سرگشته دنبال دکتر راه افتادم.

 

وارد یکی از اتاق ها شد و اشاره کرد که داخل شوم.

 

-می‌شه… می‌شه بگید چی شده؟!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

اخیییییییی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x