پشت میزش رفت و به صندلی های چرمی اشاره کرد.
-بشینید لطفاً
لرزان نشستم و پراسترس به دهانش خیره شدم.
-آقای دکتر…
-چون اون خانوما زیاد حالشون خوب نبود خواستم با شما حرف بزنم.
-چی شده؟ توروخدا بگید…اتفاقه بدی افتاده؟!
دستانش را درهم پیچید.
-ببینید افرادی و که برای خودکشی میارن اینجا کم نیستن. از این مریضا زیاد داشتیم اما اکثرشون وقتی که بهشون میان، خیلی پشیمونن. ناراحتن. بخاطر کار احمقانه و عجولانشون عذاب وجدان گرفتن و همش قول میدن که جبران کنن. اما در مورد خواهر شما اینطوری نیست. از وقتی بهوش اومده، سعی کردیم باهاش ارتباط بگیریم اما نه حرف میزنه و نه کوچکترین ریاکشنی از خودش نشون میده.
دلم برای زیبای موطلاییام کباب شد و گریهام گرفت.
-الآن… الآن باید کار خاصی انجام بدیم؟
-تا وقتی که وضعیتش ثابت بشه و روانپزشکش هم بخواد اینجا میمونه اما بعدش، باید مواظبش باشید. یه نفر باید دائم کنارش باشه…حالا یا از طرف خود بیمارستان یا اینکه خودتون یه نفرو پیدا کنید چون حتماً باید تحت نظر باشه…شرایط گندم خانوم اصلاً عادی نیست.
-آ…
با باز شدن یکدفعهای در هول شده چرخیدم و با امیرخان خسته و عصبانی روبهرو شدم.
سریع ایستادم و او نگاهش را گرفت.
-آقا شما با چه اجازهای اینطوری میای داخل؟!
-خواهرم چطوره؟
-خواهرتون دیگه کیه؟ بفرمایید بیرون لطفاً… هروقت که اجازه گرفتید میتونید بیاید داخل
امیرخان در را پشت سرش بست و به یکباره جلو آمد.
هر دو دستش را محکم روی میز کوبید و فریاد زد؛
-حـاله خـواهـرم چـطـوررره؟!
-امیرخان لطفاً آروم باش.
-شما این آقارو میشناسید؟؛
-مـفـتـشـی مـگـه تـو؟ جـواب مـنـو بـده.
-ببینید آقای مثلاً محترم، یا همین الآن از اتاقم میرید بیرون و یا زنگ میزنم به حراستو…
با فریاد بلند و ناگهانی امیرخان تمام چهارستون بدنم لرزید.
-اززت پـرسـیـدم حـاله خـواهـرم چطوره. یـه کـلـمـه بـگـو خـوبـه یـا نــه…مـگه میمــیری مـرتـیـکه؟!
چشمان دکتر زمانی که به سختی زمزمه کرد؛
-خوبه!
کم مانده بود دربیاید.
البته که مرد بیچاره تا به حال یک گرگ زخمی و عصبانی مقابل خود ندیده بود.
-هووووم…پس خوبه؟ میدونی که باید خوب بمونه وگرنه…
-امیرخان میشه… میشه یه لحظه اجازه بدی؟!
از گوشهی چشم نگاهم کردند.
چشمانش قرمزِ قرمز بودند.
-تو دخالت نکن.
-اما…
-بـــهـــت گــفــتــم دخـــالـــت نـــکـــن!
ناخودآگاه یک قدم عقبتر رفتم و او با صدای خش داری به دکتر گفت:
-اگه حال اون دختر بد بشه، اگه نتونی جونشو حفظ کنی، خودم میشم عزرائیلت…تو منو نمیشناسی ولی باور کن این از خوش شانسیته!
-ما برای تک تک مریضا همهی س..سعیمونو میکنیم.
-هـمـهی سـعـیِتـو نـمـیخـوام. خـواهرمو صـحیـح و سـالم بـرمیگردونی، وگرنه اتفاق خـوبی بـرای هیـچ کـدوممون نمیـفته، شـیـرفهم شـدی؟!
-ش..شدم!
امیرخان لبهای خشک شدهاش را با زبان تـَر کرد و وقتی آن نگاه سنگین لعنتیاش را از رویش برداشت، مرد بیچاره تازه توانست نفس حبس شدهاش را بیرون دهد.
سمتم آمد و آرنجم را گرفت.
-راه بـیـوفـت.
-امیرخان…
-راه بـیـفـت گـفـتـم.
به همان طوفانی که آمده بود از اتاق خارج شد و اینبار مرا هم با خود همراه کرد.
در همین چندساعت آنقدر مورد شماتت آذربانو قرار گرفته و آنقدر با امیرخان تهدید شده بودم که ناخودآگاه استرس داشتم.
مثل یک کودک دستم را از آرنج گرفته و میکشید.
-میشه دستمو ول کنی؟
-نــه!
از پیچ راهرو که گذشتیم، آذربانو متوجهمان شد. سریع آمد و خودش را در آغوش امیرخان انداخت.
-ا..امیرم دیدی چه بلایی سرمون اومد…
فاصله گرفتم و آراسته بانو کنارم ایستاد.
-دخترم به نظرم دیگه بهتره تو بری خونه.
-من؟ چرا آخه؟!
-میبینی که حالا خواهرم خوب نیست. یه وقت خدایی نکرده یه چیزی میگه، بعد از این همه سال زیر یه سقف بودن بینتون کدورت پیش میاد خوبیت نداره.
بیجاره شمیم