نباید گریه میکردم!
یعنی ارزشم تا همینجا بود؟ تا همینقدر؟!
-من چیزی نمیدونم.
یک قدم جلوتر آمد و دستش را زیر چانهام گذاشت.
-شـمـیـم…
-همین بود امیرخان؟ اعتمادت نسبت بهم با اولین مشکل از بین رفت؟ وقتی من بخاطر حرفای مامانت دارم آتیش میگیرم، بیاهمیت به دله شکستم تنها کاری که میکنه اینه که تو چشمام زل بزنی و بپرسی ارتباطتت با حال بده گندم چیه؟!
تا خواست جواب دهد، صدای جیغ مانندی آمد و سپس پانیذی که خودش را در آغوشش انداخت.
-امیرجونم آخه این چه بلایی بود؟ تا فهمیدم سریع خودمو رسوندم. الآن حالش چطوره؟ حال خالم چطوره؟ یه چیزی بگو لطفاً
دستانی را که دور کمر امیرخان حلقه کرده بود، شبیه طناب دار داشت خفهام میکرد.
-برو عقب پانیذ حوصله ندارم. اگر مردهی متحرک بودنم حال خوبیه، میگیم که حاله گندمم خوبه. میخوای برو تو ببینش.
حلقه دستان پانیذ را باز کرد.
-آخ آره واقعاً حق داری. خودتو ناراحت نکن من برم یه سر به خاله بزنم دوباره میام پیشت.
هنگام رفتن دوباره دستش را نوازش گونه روی بازوی امیرخان کشید.
-فکر هیچیو نکن مطمئن باش این روزام میگذره عزیزم.
-…
تا پانیذ رفت سوئیچ را به سمتم گرفت.
-میشینی تو ماشین تا بیام.
-خودم میرم از شما زیاد به ما رسیده!
لحظهای چشم بست.
-شمیم حتی نمیتونی فکرشو بکنی که چقدر قاطیم. یا همین الآن مثل بچه آدم میری و تو ماشین منتظر میمونیی، یا اینکه قسم میخورم جلوی چشم همهی این آدما کشون کشون میبرمت… انتخاب با خودته!
حرصی سوئیچ را از دسترس قاپیدم.
-میرم ولی نه بخاطر اینکه از تهدیدت ترسیدم.
میرم چون میدونم خیلی ناراحتی و نمیخوام ناراحتتر کنم!
لحظهی مهر از پشت لایههای عصبانی و غمگین نگاهش سر بلند کرد و آه که چقدر دلتنگ این نگاه بودم.
_♡____
-مواظب دستش باشید توروخدا
-حواستون باشه
-گندم عزیزم دقیقاً شبیه مردهای که نفس میکشید، بین دستان دو پرستار در حال خوابیدن روی تخت خواب جدیدش بود.
تنها علائم حیاتش چشمانی بود که بیروح به نقطهای نامعلوم زل زده و انگار جدی جدی همهی عضلاتش از کار افتاده بودند.
-جات راحته مامانی؟
-…
-با اجازتون ما دیگه مرخص میشیم.
-خیلی ممنون زحمت کشیدین…سوگل دخترم راهنماییشون کن.
-وظیفه بود… خدا سلامتی بده.
-گندم؟ مامان جان؟
جز سکوت هیچ جوابی از گندم حاصل نمیشد.
امیرخان وسط اتاق ایستاده بود و با نگاهش هزاران گلولهی آتش را به طرف خواهرش پرتاب میکرد.
با استرس گوشهی ناخنم را کـَندم. میترسیدم چیزی بگوید و گندم را ناراحت کند.
آراسته خانوم هم استرس مرا داشت که هول شده صدایش زد.
-پسرم بیا ما دیگه بریم توام تازه از رسیدو…
-کار دارم اینجا
-چیکار؟!
-میخوام باهاش حرف بزنم…همه برید بیرون.
-اما الآن وقتش نیست. این بچه تازه از بیمارستان مرخص شده توام خستهای پسرم از مسافرت برنگشته با این ماجراهاروبرو شدی، بیا بریم یه کم استراحت کن بعداً قشنگ سر فرصت حرف میزنی.
-الآن مـیخـوام حـرف بـزنم. هـمتـون بـریـد بـیـرون
-امیرخان
-گـفـتـم بـیـرون مـامـان
تا خواستم اعتراض کنم، پانیذ سریع و مانند هربار شیرین عسل شد.
-باشه… باشه آروم باش چشم میریم هرجور که تو بخوای. خاله جون؟ لطفاً بالاخره تو دنیا هیچ کس اندازه شما و امیرخان به فکر گندم نیست.
آذر بانو اشکش را پاک کرد و با یک نگاه وحشتناک به من از اتاق خارج شد.
پانیذ هم جلو رفت و دستش را نوازشگونه روی بازوی امیرخان کشید.
خدایا یک روز خون این دختر را میریختم من!
حرصی از تصویر مزخرفشان چشم گرفتم و سریع به آشپزخانه رفتم.
پشت میز نشستم و حرصی موهایم را کشیدم.
هجوم اتفاقات پیدرپی گیجم کرده بود.
-شمیم
-…
-شمیم کجایی دختر؟
از حالت اغما گونهام جدا شدم.
-چیه چی شده؟
-آذربانو کارت داره گفت زود بری تو سالن
-چی کارم داره؟
-نمیدونم ولی خیلی عصبانیه…اصلاً انگار اون زن مبادی آداب همیشگی رفته و جاش یکی دیگه اومده.
یا خدا