رمان شالوده عشق پارت ۲۷

4.4
(32)

 

 

 

 

 

نفسم قطع شد و امیرخان ناباورانه نگاهم کرد.

 

نگاهش پر از حرف بود.

انگار برای انکار کردن التماسم می‌کرد!

 

-می‌دونم گندم بخاطر اون خودکشی کرده، معلوم نیست چه غلطی کرده. چند روزم هست پیداش نیست هر چیم زنگ می‌زنیم خاموشه. اما مطمئنم هم ناراحتیش هم حال الآنش به اون یارو ربط داره. تو حق داشتی امیرخان حق داشتی. از اول درست می‌گفتی که به درد خانواده‌ی ما نمی‌خوره اما من گردن شکسته قبول نکردم. اِنقدر اصرار کردم، اِنقدر رفتم و اومدم تا رضایت بدی آشناشن و الآن جلوی همه ازت معذرت می‌خوام. خیلی معذرت می‌خوام پسرم

 

آذربانو می‌گفت و گریه می‌کرد.

 

همه را تحت تاثیر خود قرار داده بود اما من از ترس حقایق دیگری که ممکن بود آشکار شوند، نفسی برایم نمانده بود!

 

خدایا حق من بیشتر از این ذلیل شدن نیست. من شاهدی جز تو ندارم و تو می‌دانی هر کاری کردم، نیت بدی نداشتم و فقط می‌خواستم به گندم کمک کنم.

 

-آره با خواست من نامزد شدن اما اونی که اولین خشت و چیده این دخترس برای همین می‌گم باید بره. نه چون از حال و روز گندم چیزی به من نگفت، چون این آتیشو اون تو دامنمون انداخته بــایـــد بــــره!

 

-شمیم هیچوقت همچین کاری نمی‌کنه. من بهش اعتماد دارم اَلکی سعی نکن تصویرشو پیش من خراب کنی. این دختر پیش ما بزرگ شده. همیشه همه چیزو بهمون گفته. تو می‌خوای چیکار کنی مامان؟ فکر می‌کنی به دختری که همیشه مثل آینه بوده و حتی اولین باری که به بلوغ رسید اومد بهم گفت، به همین راحتیا شَک می‌کنم؟!

 

صدای هین شرمزده آراسته خانوم بلند شد.

 

پانیذ متاسف سر تکان داد و حرصی گفت:

 

-از اولم بی‌حیا بود عفریته!

 

خدایا از کجا به کجا رسیده بودیم!

 

از یک طرف از اعتمادی که در لحن امیرخان بود شرمنده شده بودم و از طرفی دیگر از این‌که آن خاطره‌ی خجالت‌آور را جوری گفته بود که انگار من از قصد به او اطلاعات داده‌ام، گونه هایم سرخ شد.

 

 

-…

 

-از وقتی رسیدم هی می‌گی شمیم این طوری کرد، شمیم اونطوری کرد. آهان قبل از این‌که دوباره شروع کنی بذار خودم بگم. منظورم به این نیست که دروغ می‌گی اما خوب می‌شناسمت. وقتایی که خیلی ناراحتی همش دنبال مقصر می‌گردی. من که دهن اون مردتیکه‌رو سرویس می‌کنم، خونش حلاله اون به کنار اما گندم خودش بود که اونو انتخاب کرد و تو کسی بودی که پشتش وایسادی!

 

-من کردم!

 

سکوت همه جا را فرا گرفت.

 

-مامانت راست می‌گه برای این‌که گندم با رامبد دوست بشه ک..کمکش کردم. آشناشون نکردم خودشون از قبل توی… توی مجازی آشنا شده بودن. اما بعدش گندم ازم خواست کمکش کنم تا بیشتر بشناستش. خواست کمک کنم که بتونه بره بیرون و اینا… خ…خیلی رامبد دوست داشت اما می‌گفت اگه بقیه بفهمن یا کلاً قبول نمی‌کنن یا یه کاره می‌خوان بشینم پای سفره عقد. خواست کمکش کنم عشق و تجربه کنه و منم… منم قبول کردم!

 

-…

 

-بفرما تحویل بگیر. حالا همه چی برات واضح شد؟ ببین خانوم خـودش داره اعتراف می‌کنه. من بهش تهمت نزدم گندم خودش بهم گفته بود که شمیم کمکش کرده. روزه… روز نامزدیش گفت. خیلی خوشحال بود و هی می‌گفت مامان این حالمو مدیونه شمیمم اون کمکم کرد تا این حسای خوبو تجربه کنم!

 

دست و پاهای آذربانو به شدت می‌لرزید و فقط خدا می‌دانست که من چقدر حال بدتری دارم.

 

ماسک آرام بودن زده بودم اما اصلاً جرات نگاه کردن به امیرخان را نداشتم.

 

از بزرگترین سد او گذشته بودم!

 

دروغ گفته بودم، حقیقت را پنهان کردم، شریک جرم شده بودم.

 

مطمئن بودم که در قاموس امیرخان، حال خیانتکار خائنی، بیش نیستم.

 

سنگینی نگاهش، سکوت پر تاسفش در حال پوکوندن تمام استخوان‌هایم بود…!

 

 

 

-پانیذ

 

-جانم خاله؟

 

-برو… برو بگو این سوگل و سیما بیان دست این دخترو بگیرن بندازنش بیرون، دیگه نمی‌تونم حتی یه لحظه هم تحملش کنم!

 

-احتیاجی به اونا نیست خاله خودم بیرونش می‌کنم!

 

آذربانو روی مبل نشست و من سریع نَم چشمانم را گرفتم.

 

پانیذ یکدفعه مچ دستم را محکم گرفت و کشید.

 

-ولم کن… ولم کن می‌گم خودم می‌رم.

 

-اگه می‌خواستی بری تا حالا رفته بودی. زود باش ببینم راه بیفت.

 

-ولم کن می‌گم. فکر کردی کی هستی؟!

 

همه‌ی سعیم بر این بود که گریه نکنم و این دخترنفرت‌انگیز را بیشتر از این خوشحال نکنم.

 

-کَنِه‌ای کَنِه…عین زالو چند ساله چسبیدی به این خانواده ولشون نمی‌کنی. راحتشون بذار…چی می‌خوای از جونشون؟!

 

کشمکش همچنان ادامه داشت و مچ دستم کبود شده بود.

 

-گفتم و…

 

ناگهان صدای فریادهای امیرخان در کل خانه پیچید و شیشه‌ها را لرزاند.

 

-دستتو بِکش پانـــیــذ… دســت زنـــمــو ول کـن!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Darya
1 سال قبل

ایول امیرخان واقعا که گلی
خیلی جذاب شده اگه میشه یه پارت دیگه هم بزار

...
...
1 سال قبل

ووواییی گفت دست زنمو ول کننننن
تا فردا صبح چجوری بمونیممممم نمیشه عصر یه پارت بدید لطفاااااااااااا🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺

mehr58
mehr58
1 سال قبل

ای جااااااانننننن

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x