زبان همه بند آمده و قطرههای عرق روی تیغهی کمرم سرسره بازی میکردند.
-چی… چی داری م..میگی؟!
-یعنی… یعنی چی که زنمه؟ تو… تو
امیرخان با قدم های عصبانی سمتمان آمد و خیلی خشن دست پانیذ را از دور مچم باز کرد و تنم را حرصی به خود چسباند.
-قبل اینکه برم مسافرت با هم عقد کردیم چون میدونستم اگه بهتون بگم سریع قبول نمیکنید و منم دیگه طاقت نداشتم بیشتر از این از دختری که دوسش دارم دور باشم. حالا هم اینکه شمیم گناهکاره یا نه و اینکه باید مجازات بشه یا نه رو من تعیین میکنم! کـسیم حـق نـداره کوچکـترین حـرفی در مـورد زن مـن و بـه زن مـن بـزنـه!
آذر بانو شبیه سکتهای ها نگاهمان می کرد و من از خجالت زیاد دوست داشتم زمین دهان باز کند و ببلعتم.
این قرارمان نبود امیرخان خدا لعنتت نکند!
دستم را کشید و مرا دنبال خود کشاند.
با قدم های بلند پله ها را بالا میرفت و تقریباً پشتش در حال دویدن بودم.
در اتاقش را باز کرد و محکم هلم داد داخل
-ا..امیرخان باید حرف بزنیم.
و بالاخره چشمانش خیره قرنیه هایم شدند.
یک دریاچه خونی و سنگین که پر از حرف بود.
انگار قرن ها از آن امیرخان همیشگی فاصله گرفته بود. دور بود و غیر قابل دسترس…!
انگشت اشاره اش را مقابل صورتم تکان داد.
-کارم با تو تازه داره شروع میشه. میمونی تو اتاق بیرونم نمیای تا برگردم. فهمیدی چی گفتم یا نه؟!
-اما… اما باید حرف بزنیم. بذار توضیح بد…
بیتوجه در را بست و وقتی صدای چرخش کلید آمد، دست و پاهایم شل شدند.
جلو رفتم و عصبانی به در کوبیدم.
-بــاز کــن ایــن درو…بــاز کــن. حــق نـــداری ایـن کـارو بــا مـن بــکــنی امـیـرخـان حـــق نــداری!
هر چه به در کوفتم فایده نداشت.
انگار یک روح بودم که هیچکس صدایش را نمیشنید!
دیگر نتوانستم تحمل کنم و بغضم شکست.
با هقهق و کلافه به موهایم چنگ زدم و محکم کشیدمشان.
بال و پرم را شکستند و چون اشتباه کرده بودم حتی نتوانستم درست حسابی از خودم دفاع کنم.
عصبانی بلند شدم و رویهی مشکی تخت سلطنتیاش را چنگ زدم و روی رمین انداختم. با تمام زورم بالشتها را مشت زدم اما ناراحتیام برطرف نشد.
اشک صورتم را خیس کرد و آب بینیام راه افتاد.
همهی جانم داشت میسوخت.
از پایین دوباره صدای دادوفریاد میآمد و چیزی تا دیوانه شدن فاصله نداشتم.
هنوز هیچ کدامشان همهی حقیقت را نمیدانستند و این که اگر مابقی رازها را بفهمند
چه واکنشی نشان خواهند داد، چهارستون بدنم را میلرزاند.
دردم این بود که حتی خودم از بیگناهیام مطمئن نبودم…!
با گریه روی تخت دراز کشیدم و صورتم را با دستانم پوشاندم.
تنها راه خلاصی از این ماجرا خوب شدن گندم بود.
باید خوب میشد و میگفت که آیا جدی جدی دلیل خودکشیاش حرفهای من بوده یا نه؟! میگفت آن پردههایی که من از مقابل چشمانش برداشتم دلیل این حال و روزمان است یا نه!
تا آن روز حتی خودم هم نمیتوانستم که با قاطعیت بگویم که بیگناه هستم یا نه…!
صدای خش خش لباسها بیدارم کرد.
اصلاً نفهمیدم که چه زمانی خوابم برد.
سریع روی تخت نشستم و متوجه امیرخانی شدم که مقابل آینه در اخمالودترین حالت ممکن در حال بستن کرواتش است.
-کِی اومدی؟
-…
-باید حرف بزنیم.
-…
-تو… تو برای چی منو اینجا زندانی کردی؟ فکر کردی حالا چون زنتم. یعنی… یعنی هرجور بخوای میتونی باهام رفتار کنی؟!
-…
-با تو دارم حرف میزنم!
ناگهان برگشت و محکم گلویم را گرفت.
کمرم به کمد کوبیده شد و چشمانم با ناباوری خیرهی اویی شدند که دست مردانهاش را دور گلویم محکم کرده بود!
نه مثل مادرش در حد خفگی اما خدایا این تحقیرها حق من بود؟!
-وقتی حرف نمیزنم یعنی نمیخوام صدای تورو هم بشنوم…یعنی بِبُر، یعنی بِبَند وگرنه خفت میکنم! فـهـمـیـدی چی گـفـتـم یـا نـه؟!
-و..ولم کن. تو د..دیوونه شدی!
نیشخند زد.
صورت سرخ و چشمهای خونافتادهاش بیشتر از هر چیزی باعث ترسم میشد.
دقیقاً مثل یک انبار باروت بود. مثل یک بمب خیلی خطرناک که هر لحظه امکان ترکیدنش وجود دارد!
-دیوونه شدم یا دیوونم کردین؟ هوووم؟ تو جواب اینو بهم بده.
مچش را گرفتم.
-امیرخان تو…تو میدونی م..مگه نه؟ تو بهتر از هر کسی منو میشناسی. من از قصد حتی به دشمنمم بدی نمیکنم. من فقط… میخواستم گندم به آ..آرزوهاش برسه.
-به تو چه هان؟ آرزوهای گندم به تو چه ربطی داشت که دخالت کردی؟ مادرشی؟ خواهرشی؟ تو چیکارهی گــــنــدمــی؟!
-مگه حتماً باید برای کمک کردن یه… یه نسبت خونی داشت؟!
فریاد زد؛
-وقتی عواقب کارت ممکنه اون یه نفرو تا مرز مُردن بِبَره، آررره باید داشت!
-…
-این گندو شما دوتا با هم درست کردین. هیچ کدومتون معصوم نیستید. نمیدونم چطوری میخوام جمعش کنم ولــــی برای خودت بهتره که تو دست و پام نپیچی! نزدیکم نشو…رو مخم راه نرو وگرنه برای جفتمون یه پشیمونی خیلی بزرگ درست میکنم!
اشک در چشمانم حلقه زده بود، وقتی که گفتم:
-همهی عشقت همین بود؟ زور دوست داشتنت تا همین جا رسید؟ با… با اولین اشتباه خطم زدی؟!
پوزخند بدی زد و لبهایش را به گونهام چسباند و همانجا نگه داشت.
-دقیقاً بخاطر همون دوست داشتن که الآن میتونی برام بلبل زبونی کنی! اگر اون دوست داشتن اون حس مثل الآن که مُرده از قبل وجود نداشت، مطمئن باش الآن توام کنار گندم خوابیده بودی!
هعییی بینشون بهم خورد 🥺🥺
شما خیلی رمان خوبی دارید
من صبح ها به عشق رمان شما زود بیدار میشم تا بخونم ولی لطفاااا خواهش میکنم روزی ۲ پارت بزارید همه خواننده های رمان همین و میخوان لطفاااااااااا
عخیییییییی