رمان شالوده عشق پارت ۳۲

4.1
(20)

 

 

 

 

-وقتی برای گندم عروسک می‌خریدم، می‌رفتی تو زیرزمین گریه می‌کردی. وقتی براش تخت جدید می‌گرفتیم، وقتی می فرستادیمش اردو، وقتی

براش گوشی گرفتیم، همیشه حسادتاتو هممون می‌دیدیم. بیشتر از همه هم امیرخان متوجه می‌شد. اون می‌ذاشت پای حسرت و آرزوهات اما من

از روز اولم حس خوبی به اون نگاه های شومت نداشتم. همیشه بودی، همیشه حضور داشتی، هیچوقت نشد خانوادگی دور هم جمع بشیم و تو

 

نقشی اون وسط نداشته باشی. هر وقت خواستم پاتو از خونه زندگیمون بِبُرم، ابراهیم نذاشت و بعدشم امیر بدتر از باباش هوادارت شد. بُخلتو

گذاشتن پای حسرت، آجر به آجر کج چیدن و رسوندمون به اینجا! حالا هم که اوضاع خراب شده می‌خوابی بری و یه کاری کنی امیرخان برات

دلسوزی کنه؟! نه دیگه از این خبرا نیست. تا وقتی که ما عذاب بکشیم، تا وقتی که گندم از روی اون تخته لعنتی بلند نشده، تا وقتی امیرم

 

نفهمیده با عقد کردنت چه اشتباهی کرده، نمی‌ذارم یه آب خوش از گلوت پایین بره!

 

سرش را سمت نگهبانان چرخاند و ادامه داد؛

 

-حواستون باشه اگه بره بیرون امیرخان دمار از روزگارتون درمیاره.

 

برگشت و صندل‌هایش را روی زمین کوبید و بی‌توجه به بمبی که مفنجر کرده و خرابه‌ی بزرگی که درست کرده بود، سمت خانه رفت.

 

سنگینی نگاه نگهبان‌ها و شوک شنیدن حرفهای کثیف آذر بانو دست و پاهایم را سست کرده و مغزم انگار دچار جنون شده بود.

 

ساکم را روی زمین کشیدم و با بیچارگی تمام لب باغچه نشستم.

 

دستانم را محکم روی صورتم کشیدم.

نه توان برگشت داخل خانه را داشتم و نه اجازه‌ی رفتن…!

 

همه تلاشم این بود که جلوی مردانه غریبه گریه نکنم و بیشتر از این خار و خفیف نشوم.

 

کلمات آذربانو مثل پتک در سرم کوتاه کوبیده می‌شد و از حیرت زبانم بند آمده بود.

 

چه گفت…؟!

تمام توجهات امیرخان ناشی از دلسوزی بوده؟

بخاطر دلسوزی با آن شور و حرارت نگاهم می‌کرد؟

به خاطر دلسوزی آن همه مراقبم بود؟

بخاطر دلسوزی با من عقد کرده بود؟!

 

 

 

این زن از کی تا حالا اِنقدر دل سنگ شده بود؟!

یعنی از همان بچگی از من متنفر بوده؟

چرا؟ چون با حسرت به دخترش نگاه می‌کردم؟!

 

خواسته‌های بچگانه و رویاهای صورتی‌ام را حسادت و بدجنسی می‌دید…؟!

 

من همیشه شرایط گندم را دوست داشتم.

عاشق زندگی‌اش، عاشق وسایل، اتاق و تخت خوابش نه، من شیفته خانواده‌اش بودم!

 

هر وقت آقاابراهیم گندم را می‌بوسید، شب‌هایی که آذربانو برایش غصه می‌گفت و یا وقت هایی که امیرخان ساعت‌ها یکدانه خواهرش را بازی

 

 

می‌داد، بی‌آنکه دست خودم باشند فکر می کردم که اگر مادر و پدر من هم زنده بودند احتمالاً صاحب یک خواهر و برادر دیگر می‌شدم و ما هم به

زیبایی و تکمیلی این خانواده می‌شدیم.

 

 

به آمال‌ها و حسرت‌های من بخل می‌گفت!

تنگار که اصلاً مرا نشناخته بود یا برعکس شاید من او را درست نشناخته بودم!

 

زنی که یک دختربچه را هم مزاحم زندگی‌اش می‌دید و نسبت به او حس خطر می‌کرد!

 

نفهمیدم چقدر در تار و پود اتفاقات حال و گذشته غرق و خیره به کتونی های سفیدم ماندم.

 

آنقدر صدای افکارم بلند بود که جز آنها نه چیزی می دیدم و نه می‌شنیدم.

 

-خانوم… خانوم صدامو می‌شنوید؟!

 

-…

 

-خانوم؟!

 

-بله؟ چی شده؟

 

-می‌خواید کم کم برید داخل…بارون گرفته اینجا بمونید سرما می‌خورید.

 

نگاهم را در حیاط چرخاندم حتی متوجه تاریک شدن آسمان هم نشده بودم.

 

صاف نشستم و استخوان های خشک شده کمرم صدا دادند.

 

-نه می‌خوام برم بیرون منتظر امیرخانم. اگه همون موقع می‌ذاشتید برم مجبور نمی‌شدم این همه ساعت اینجا بمونم.

 

نگاهش دلسوزانه بود یا من اینطوری حس می‌کردم.

 

-شرمنده اما ما هم ماموریم و معذور بخاطر انجام دادن خواسته های رئیسه که حقوق می‌گیریم. نمی‌تونیم حرفشونو زمین بندازیم.

 

سر پایین انداختم. چه مرگم شده بود؟

حق نداشتم ناراحتی‌ام را سر دیگران خالی کنم.

 

-می‌فهمم بالاخره شما هم دارید کارتونو انجام می‌دید. مشکلی نیست من همینجا میمونم تا امیرخان بیاد.

 

شوک چشمانش را گرفت و لبخند مهربانی زد.

ا خواست چیزی بگوید، صدای بوق های پشت سرهم از پشت در بزرگ خانه آمد.

 

سریع بلند شدم.

 

این سبک بوق زدن مختص امیرخان بود.

 

 

در باز شد و مثل همیشه خیلی حرفه‌ای و با سرعت وارد حیاط شد.

 

کنار ماشینش رفتم.

 

استرس داشتم که جلوی نگهبان‌ها چیزی بگوید و غرور خوردتر شود.

 

با خونسردی از ماشین پیاده شد و نیم نگاهی به صورت و ساکم انداخت.

 

هیبت مردانه‌اش ته دلم را خالی کرد.

هر چقدر ناراحت و دل چرکین بودم، صدها برابر دلتنگش بودم.

 

دلتنگ وجوش، دلتنگ قلبی که شاید دیگر مرا دوست نداشت!

 

-از ظهر اینجا منتظرتم زنگ زدم جواب ندادی. اونایی که تازه اوردیشون نذاشتن برم.

 

-…

 

-نمی‌خوای چیزی بگی؟!

 

لپ تاپش را از صندلی پشت برداشت و بی‌اهمیت از کنارم رد شد.

 

-کجا داری می‌ری؟ با تو دارم حرف می‌زنم…می‌گم می خوام برم.

 

در خانه را باز کرد و با بی‌تفاوتی گفت:

 

-گفتم برا آندره جفت بیارن زیادی وحشیه به نفع خودته شب تو حیاط نمونی.

 

-چــی؟ می‌گم می‌خوام برم. می‌خوام از اینجا برم. دیگه نمی‌خوام با مامانت یه جا زندگی کنم.

 

داخل شد و در را نیمه باز گذاشت.

 

-امــیرخـان؟!

 

-بیرونی برای تو وجود نداره. یا بیا تو یا برو تو حیاط آهان در ضمن گفتم کلبه‌رو خراب کنن پانشی بری اونجا!

 

-ی..یعنی چی که کلبه‌رو خ..خراب کنن؟! اونجا یادگار بابااحمدمه شماها چتون شده؟! خدایا دیگه دارم از دستتون دیــوونـه می‌شــم!

 

آذربانو از پله‌ها پایین آمد.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الی
الی
1 سال قبل

خیلی رمان خوبیه فقط پارت ها خیلی کوتاه هستن و فقط یک بار در روز پارت گذاری هست و این واقعا بده☹️

mehr58
mehr58
1 سال قبل

ای وای

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x