جمله اش را که تمام کرد با قدمهای بلند از اتاق زد و روی صندلی وا رفتم.
چرا این کار را میکرد…؟!
چرا اِنقدر تناقض رفتاری داشت…؟!
چرا یک روز طوری رفتار میکرد که به خاطر خانوادهاش قید مرا زده و روز بعد جوری خیرهام میشد که حس میکردم هیچ چیز را در دنیا به قدر من نمیخواهد…؟!
باید چه کار میکردم؟!
باید خودم را نسبت به کدام حال و روزش وقف میدادم؟!
نسبت به کدام رفتار میکردم؟
-بیا اینجا، بیا ببینمت کارت دارم.
آرام نزدیکم شد.
-چیه؟ چی میخوای؟
چشمانم باریک شد.
-چی میخوام؟ واقعاً به نظرت درسته آدم با کسی که نجاتش داده اینجوری حرف بزنه؟!
بزاق گلویش را قورت داد.
-نمیفهمم از چی داری حرف میزنی!
-سیما اعصاب منو خورد نکن. باور کن بدجوری پیشمونت میکنم. یادت نره من یه شاهده زنده دارم. قبل اینکه از سوگل بخوام بره همه چیزو به امیرخان بگه، عاقل باش و تو رفتارت تجدید نظر کن!
با بغض و حرص گفت:
-خودتم میدونی من نمیخواستم بندازمت یه اتفاق بود.
-راست میگی حق با توئه. اتقاق بود و دقیقاً چون اتفاق بود چیزی به امیر نگفتم. وجدانم اجازه نداد برای کاری که از قصد نکردی مجازات بشی. اما اون امیرخانه! پدر منی که مثلاً تازه عروسشمرو بخاطر اشتباهی که از سر خیر خواهی انجام دادم در آورد. خودت شاهد بودی دیدی از وقتی که گندم افتاد تو رختخواب من چه روزایی و گذروندم. به نظرت با تو چیکار میکنه؟ به زنش رحم نکرد به تو میخواد رحم کنه؟!
-…
-اون امیرخانه اگه اشتباهی کنی، اگه گستاخی کنی، اگه خط قرمزاشو زیر پا بذاری، حدتو رد کنی واینمیسته ازت بپرسه چرا دلیل نمیخواد. دنبال علت نمیگرده و فقط نسبت به خطات مجازاتت رو تایین میکنه همین و بس. پس یه جور رفتار نکن که انگار نمیشناسیش. کاش همه اون وقتایی که با خنده به مجازات شدن من نگاه میکردی، همراه لذت بردن چند تا چیزهم از اخلاق استثنایی رئیس عزیزت میفهمیدی!
-تو دنبال چی هستی؟ ازم باج میخوای؟
-نه نمیخوام فقط میخوام جوابه یه سوال و بدونم. جوابم و بده منم به کل اتفاقی که افتادو فراموش میکنم!
-بپرس.
نفس عمیقی کشیدم و اطرافم را پاییدم. سرظهر بود و خانه به نسبت خلوت بود.
-وقتی اون نامه برای گندم اومد همونی که رامبد براش نوشته بود، میخوام اتفاقات مربوط به اون شبو برام تعریف کنی!
-چیز خاصی وجود نداره که بخوام بگم.
پستچی نامه رو آورد منم دادمش به گندم…همین.
-همین؟ باشه کِی خوندیش؟
-قبل اینکه گندم اون بلارو سر خودش بیاره.
-چطوری پیداش کردی؟
-نمیفهمم، از این سوالای مسخره به کجا میخوای برسی؟
-جواب منو بده.
-وقتی حموم بود رفتم اتاقشو تمیز کنم نامه همونطور باز رو میزش بود منم توجهم جلب شد و خوندمش. اگه بازجوییات تموم شد میخوام برم سرکارم.
-گوش کن سیما میدونم از من خوشت نمیاد اما خواهش میکنم برای یه بار هم که شده نفرتت رو نسبت به من کنار بذار و اگه چیزی میدونی بگو. همه چی خیلی قاطی پاتی شده و من دیگه دارم کم میارم. چی میشه اگه بهم کمک کنی؟ لطفاً!
-دختر تو دیوونهای؟ میگم هیچی نمیدونم اَه دست از سرم بردار دیگه.
سردرد دوباره به سراغم اومد و به دیوار پشت سرم تکیه دادم.
سه روز از زمین خوردنم میگذشت و مدام این سردرد لعنتی بیخ ریشم را میگرفت و هربار ساعتها طول میکشید تا رهایم کند.
و علاوه برآن با رازهای این خانه تنها مانده بودم. حس ششمم میگفت خیلی چیزها هست که از آن بیخبریم اما اینکه نمیدانستم باید دنبال چه باشم، اصلاً از کجا باید شروع کنم کلافگیام را بیشتر میکرد.
-خیلیخب باشه حالا که نمیدونی حرفتو قبول میکنم!
چشم غرهای حوالهم کرد و چرخید.
تا خواست برود سریع گفتم:
-فقط اینو یادت نگه دار که تا وقتی که نفهمیدیم چرا گندم به این حال و روز افتاده نمیتونیم کمکش کنیم. هم من و هم تو خوب میدونیم با اینکه خیلی رامبدو دوست داشت کات کردن با اون حتی رفتنش، قدرت اینو نداشتن که این دخترو به این حال و روز در بیارن. اینجوری که از زندگی بریده و با مردهها فرقی نداره، صد در صد یه دلیل بزرگتر پشت این جریانات هست. امیدوارم فقط بخاطر اینکه از من بدت میاد، باعث نشده باشه که نسبت به زندگی یه دختر جوون اون هم گندمی که همیشه خیلی هوای تو یکی رو داشت بیاهمیت باشی و هیچ اهمیتی به حال و روزش ندی…!
حرصیبرگشت.
-چی داری میگی برای خودت؟ چرا یجوری حرف میزنی که انگار خیلی آدم مهمی هستی و مثلاً خیلی میتونی تو حال و روز گندم اثر گذار باشی. کی هستی مگه؟ چی هستی؟ دکترشی…
-آدم مهمی نیستم اما آدمیم که میخوام این اوضاع رو درست کنم. میخوام این خونه مثل قبل بشه. میخوام حال گندم خوبشه. میخوام تَنِش و استرسمون از بین بره. میخوام اگه کسی این وسط گناهکاره مجازات شه حتی اگه اون آدم خودم باشم! البته که من همینجوریش هم دارم تاوان میدم اما مطمئن باش اولویت من فقط اینه که حقیقت هرچی که هست برملا شه. تا وقتی همه چیزو نفهمیدیم نه حال گندم خوب میشه. نه آذربانو، آذربانوی سابق میشه و نه امیرخان میتونه خوشحال باشه. امیرخان دارم میگم میشنوی؟ همونی که هر موقع میبینیش چشمات قلبی میشن از خوشحالی اون دارم حرف میزنم!