رمان شالوده عشق پارت ۸۰

4.7
(12)

 

 

 

 

 

قلبم فی الفور نوای دلتنگی سر داد و به سختی خودم را کنترل کردم.

 

با وجود همه‌ی خطاهای خودم و او با وجود همه‌ی دلشکستگی‌هایم، با وجود غروری که دیگر چیزی از آن نمانده و به وسیله‌ی این مرد بی‌رحم رو به زوال رفته بود، هنوز هم بزرگترین ترسم نداشتنش بود و چقدر بیچاره و عاجز بودم!

 

-خداروشکر توهمی هم شدی، پارکتو عوض کن شوهر عزیزم!

 

برگشتم و مقابله آینه رفتم.

 

دلم می‌خواست فرار کنم اما مطمئن بودم به سخره‌ام می‌گیرد.

 

-من حرفامو زدم امیرخان ازت پرسیدم، می‌تونم برم سرکار یا نه هر طوری که بود اجازه دادی و حالا که قبول کردی، مثل یه مرد پای حرفت وایسا و خواهش می‌کنم اِنقدر تو مسائل کاری من دخالت نکن… لطفاً!

 

بی‌جواب جلو آمد و هدبند را از دستم گرفت.

 

-چیکار می‌کنی؟

 

-این چیه؟

 

-امیرخان صدامو نمی‌شنوی؟!

 

-جواب منو بده.

 

حرصی هدبند را از دستش کشیدم.

 

از وقتی موهایم را زده بودند با آنکه تا تار به تارشان را نوازش نمی‌کردی متوجه نبود قسمت عظیمی از سیاه رنگ ها نمی‌شدی، باز سرم را با این هدبندها می‌پوشاندم.

 

نمی‌دانم چرا اما حس می‌کردم اگر پانیذ یا آذربانو متوجه شوند لقب عروس کچل را رویم خواهند گذاشت…!

 

 

 

 

 

-تورو خدا برای یه بار هم که شده تو چیزی دخالت نکن… خواهش میکنم ازت انقدر تو همه مسائل من دخالت نکن!

 

چانه اش سفت شد و نگاهش سنگین تر از هر زمان دیگری… اما عجیب بود که دنباله‌ی ماجرا را نگرفت‌.

 

-وقته شامه.

 

-خب؟

 

-می‌ریم پایین، سرمیز!

 

-کی گفته من دلم می‌خواد با تو و خانواده‌ت سر یه میز بشینم؟

 

دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و حرصی صورتم را گرفت‌.

 

-من گفتم! من به عنوان شوهرت تعیین می‌کنم! برای همه چیزت من تصمیم می‌گیرم! اگه بگم کاری رو بکن، می‌کنی! اگه بگم کاری رو نکن، نمی‌کنی شیر فهم شدی؟

 

-نشدم!

 

-پس حتما می‌خوای من حالیت کنم…؟

 

نباید ترسم را نشانش می‌دادم… نباید.

 

من بهتر از هرکسی می‌دانستم بحث کردن با این مرد عاقبت خوشی ندارد، اما آنقدر‌ همه چیز درهم پیچیده شده بود که کنترل زبانم هیچ ممکن نبود.

 

-ساکت بودنتو اینجوری برداشت می‌کنم که دلت می‌خواد من درستت کنم…

 

دستش از روی صورتم پایین آمد و انگشتان کشیده و مردانه اش از روی یقه‌ام کم کم داخل لباس رفت.

 

شوکه به مچش چنگ انداختم.

 

-چیکار داری می‌کنی؟ دیوونه شدی؟ به من دست نزن!

 

حرصی نیشگونی از ران پایم گرفت و تنم را به خود چسباند.

 

از میان دندان‌های به هم چسبیده‌اش پچ زد:

 

-دیوونه نشدم اما دارم نزدیکیم و یادت میندازم اینکه تنت، روحت، قلبت برای منه و هیچ مرزی در مورد تو برای من وجود نداره رو یادت میندازم.

 

دستانم را به سینه‌اش چسباندم اما قادر نبودم تکانش دهم.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x