-برو عقب داری اذیتم میکنی!
-نرم چی میشه؟
-چی فکر کردی با خودت هان؟ منو چقدر احمق دیدی؟ هرکاری خواستی باهام کردی… هرجور تونستی مجازاتم کردی… الان با چه رویی اینجوری بغلم میکنی؟ انقدر مالکانه؟ مثل یه شوهر حریص که دیوونه زنشه؟خودت حالت بهم نمیخوره؟ ما خیلی وقته اون قسمت و رد کردیم امیر خان! در واقع شروع نشده تمومش کردی!
-برای من هیچی تموم نشده!
-تو اون مردی که وقتی فهمیدی آذربانو به رابطمون شک کرده و در به در دنبال این میگرده که یه جوری منو دست به سر کنه و کم مونده بود که کار دست خودت بده نیستی! اون کسی که وقتی فهمید خواستگار اومده توی این خونه دیوونه شد نیستی!
با درد اسمم را صدا زد.
-شمیم...
بلندتر فریاد زدم:
-تو مردی نیستی که من عاشقش شدم… اونی که ترس از دست دادن من داشت دیوونهاش میکرد و میگفت اگه به پیشنهاد ازدواجم بله نگی میذارم میرم و با هزار و یک ترفند منو راضی کرد که زنش بشم، نیستی!
چشم بست و پیشانیاش به پیشانیام چسبید و همانقدر محکم و دیوانه وار در آغوشش حبسم کرد.
-من بخاطر تو از هرچیزی که قبولش داشتم گذشتم، از قواعد و اصول اخلاقیم گذشتم. گفتم اشکال نداره اگه همه بگن دختره آب زیر کاه مخ رئیسش رو زده اشکالی نداره… اگه بگن نمک خورده نمکدون شکسته… اشکالی نداره اگه صمیمی ترین دوستم، خواهرت نمی دونه و هیچ اشکالی نداره که آذربانو با این کار ازم متنفر شه.
به پهنای صورت اشک میریختم و آنقدر دلم پر بود که مجبور شده بود سکوت کند.
-با خودم میگفتم تو عاشق این آدمی پس براش از خودگذشتگی کن! حالا که میخوادت، حالا که جفتتون مثله دیوونه ها عاشق همید پس بهش بله بگو مگه دیگه چند بارشانس اینو داری که تو زندگیت عشق و تجربه کنی؟ منطقم و کنار گذاشتم و قبولت کردم اما آخرش چیشد؟ چی عایدم شد؟ با اولین مشکلی که سر راهمون اومد منو فروختی!
-بس کن…!
-دروغه؟ اگه دروغ میگم بگو؟ تو منو فروختی!
باشه قبول… نمیتونم بگم خیلی هم بی تقصیر بودم اما اشتباه کردم، هرکس ممکنه اشتباه بکنه...
-گندم…
-خدا لعنتت نکنه... گندم یه دختر عاقل و بالغه، کسی که خودش میتونست برای خودش تصمیم گیری کنه. مگه من به چیزی مجبورش کردم که منو مقصر دیدی؟ اون راهش رو انتخاب کرد، منم اشتباه کردم و تازه دارم میفهمم خیلی چیزا بوده که ازش خبردار نبودم اما قسم میخورم که فقط میخواستم کمکش کنم. هیچوقت راضی نبودم خار به پای خواهرت بره. هیچوقت برای اینکه بهش کمک کردم پشیمون نیستم چون نیتم فقط این بود که بتونه خوشحال زندگی کنه و کف دستمو بو نکرده بودم که بدونم آخرش همچین افتضاحی به بار میاد!
-نگران نباش به وقتش برا اونم دارم!
-داری! خوبه خیلی خوبه، تو همیشه همینجوری باش! برای همه جزا تعیین کن بِبُر و بدوز و تنه اطرافیانت کن هر چی نباشه احمقای دورت زیادن، هر جوری باشه قبولت میکنن!
-پشیمونی که عاشقه همچین آدم کثیف و ظالمی شدی؟!
نبودم هیچوقت نمیشدم…!
-پشیمونم معلومه که هستم. اما میدونی بزرگترین پشیمونی زندگیم چیه؟!
دستهایش روی پهلوهایم مشت شده بودند اما بیرحمانه ادامه دادم.
-بزرگترین پشیمونی زندگیم ازدواج کردن با توئه! کاش هیچوقت این کارو نمیکردم… کاش منم مثل گندم یه خانوادهای داشتم که میزدن تو دهنم و میگفتن دختر به خودت بیا هرچقدر هم عاشق این مرد باشی به دردت نمیخوره، میشکنتت، لهت میکنه، خوردت میکنه تورو از خودت میگیره. این روزا خیلی بیشتر تنهاییم به چشمم میاد. میدونی… این روزا حسرت خانواده داشتن داره از پا درم میاره!
از شکستن میگفتم اما نگاهش آنقدر عجیب و غم انگیز بود که حرف هایم مثل دولبهی چاقو هم خودم را تکه تکه میکرد و هم او را…!
-کاش… کاش یکی بود و بهم میگفت که به این طبل توخالی تکیه نکن!
اخییی بیچاره شمیم