حرصی رهایم کرد و بلند تر از خودم فریاد زد؛
-بهم دروغ گفتی یک سال تموم باهام بازی کردی.
جیغ زدم:
-راجع به چی بهت دروغ گفتم؟ راجع به چی؟ درمورد خودم بهت دروغ گفتم؟ چیزی بود که مربوط به خودم باشه یا مربوط به دوتامون باشه؟ نه، نه همش درمورد زندگی شخصی خواهرت بود! من بهت دروغ نگفتم من فقط چیزهایی که میدونستم رو پنهون کردم چون حق نداشتم جای گندم تصمیم بگیرم. اون باید خودش قبول میکرد که همه چی رو بهت بگه نه من!
-اون مرتیکه بهت چشم داشت و تو به من نگفتی! به زن من چشم داشت و تو به من نگفتی…!
نگفتی آخرش را با تمام وجود فریاد زد و مشتش را به آینه میز کنسول کوبید.
جیغی کشیدم و شوکه به خونی که فوران زد خیره شدم.
-نگفتی! نه گندم هیچوقت لب از لب باز کرد که از گوه کاری این مردک بگه، نه تو! جفتتون بهم خیانت کردید گذاشتید اون یارو هر غلطی دوست داره بکنه و پشت سرم به ریشم بخنده!
-امیرخان دستت… دستت داره خون میاد.
سمتم چرخید و با دل شکستگی و چشمانی خون بار نگاهم کرد.
-چرا این کارو کردی شمیم؟ چرا این کارو باهام کردی؟ چرا کاری کردین حس کنم عرضه نداشتم که ازتون محافظت کنم؟!
خدا لعنتت نکند رامبد… با حرفای دروغت به کل مرد به این بزرگی را نابود کردی…!
به سختی گفتم:
-به من چشم نداشت!
-هه آره…!
-قسم میخورم که نداشت. نمیدونم… نمیدونم چرا اون مزخرفات و نوشته اما مطمئنم هدفی پشتش بوده! بذار دستتو ببینم بدجوری خون ریزی داری!
نفس عمیقی کشید و یکدفعه به سمتم آمد.
دستانش را دو طرف صورتم گذاشت و عمیق و خیره نگاهم کرد.
بوی خون در بینیام پیچید و خیسیاش را روی گونه و نیمی از گردنم حس میکردم.
آنقدر فشاری که رویش بود شدت داشت و آنقدر خوب حسش میکردم که ناخودآگاه سکوت کردم تا ببینم چگونه میخواهد خودش را آرام کند.
-میدونستی؟
-چیو؟!
-اینکه همین الآن، تو همین لحظه حاضرم هرچی دارم و بدم اما بفهمم اون مرتیکه بهت چشم نداشته! بفهمم اون … به تو چشم نداشته! اونوقت شاید بتونم یه خوابه راحت داشته باشم. شاید بتونم خودمو قانع کنم و بگم عیب نداره امیر نتونستی خواهرتو حفظ کنی چون اون توله خودش نخواست. خودش خفه خون گرفت و دردشو بهت نگفت اما زنت، اِنقدر کور نبودی که نفهمی الدنگی که میاد تو خونت چشم به جوجه خونگی تو داره… کور نبودی!
نفس عمیقی کشیدم؟ دستانم را روی دستانش گذاشتم.
-خیلی وقته که نمیتونی منو باور کنی. با خواسته یا ناخواستهش کار ندارم و با اینکه خودم مقصر بیاعتمادیت هستم هم هیچ کاری ندارم. اما به هرچی و هرکی که میخوای قسم میخورم، به اون خدای بالا سرم قسم میخورم که تک تک کلمههای اون نامه دروغن. همه جملاتش، کلماتش، واو به واوش حرف مفته. همش ساختگیه. اون نامه رو رامبد نوشته قبول ولی یه هدف دیگه پشتش بوده نمیدونم شاید خواسته تورو عصبانی کنه، ناراحتت کنه یا منو پیشتون خراب کنه هدف اصلیشو نمیدونم. البته اگه هدفش اینا بوده باشه بهش رسیده. اما چی میشه یه بارم منو باور کنی؟ باور کن حقیقت چیزی که اون برات گفته نیست!
لحنم خیلی آرام و شمرده بود و برای اولین بار بود که مثل دو انسان عادی درمورد قضایایی که اتفاق افتاده بود صحبت میکردیم.
اصولاً حرف زدن با امیرخان آن هم سر همچین موضوعاتی تقریباً غیرممکن بود و این آرام گوش دادنش کم از معجزه نداشت.
سیب آدمش تکان خورد و چشمانش تغییر کرده بودند.
خدای من، خدایا بغض کرده بود؟!
امیرخان بزرگ؟ مرد خشن و بیرحم زندگیمان جدی جدی بغض کرده بود یا من توهم زده بودم…؟!
آخییی بیچاره امیر