با صدای خیلی خشداری پرسید:
-میگی بهت نظر نداشته؟!
از ته دلم، از اعماق وجودم گفتم:
-اون مرد حتی یه ذره هم به من حسی نداشت و نداره. تازه من خیلی وقتا فکر میکردم از من بدش هم میاد!
چشمان سرخش و دستانی که مدام فشارش روی صورتم بیشتر میشد، کمی ترساندم و تا یک قدم رو به عقب برداشتم سریع جلو آمد و لب هایش را محکم به لب هایم چسباند.
عمیق و عمیقتر بوسیدنی که سبک خاص خودش بود را آغاز کرد.
شوکه و با چشمانی گرد شده سعی کردم دلیل بازی لب هایش را بفهمم و قلبم از آن همه حسی که در حرکات مرد مقابلش وجود داشت بزن و بکوب راه انداخته بود!
وقتی به خود آمدم که دست هایم پشت گردنش قفل شدند و تلاش کردم با وجود حرکات مالکانه لب هایش من هم کمی ببوسمش و شاید اینگونه کمی از حجم کوه مانند دلتنگی هایم کم میشد و راه نفسم باز…!
دستش پایینتر آمد و کمرم را محکم گرفت.
دست دیگرش هم پشت سرم بود و مدام به موهایم چنگ میانداخت.
قد یک نفس هم اجازه آزادی نمی داد و طوری تنم را در برگرفته بود که خوب میفهمیدم رهایی به این سادگیها امکان پذیر نیست.
چشمانم بی اختیار روی هم آمدند و همراه قطره اشکه درشتی که از بین مژههایم سُر خورد، رو به عقب قدم برداشتم و خیلی طول نکشید که از پشت روی تخت افتادم.
و امیرخان بدون ذرهای تعلل روی تنم خیمه زد و به بازی لب ها ادامه داد.
به سختی سرم را کنار کشیدم تا کمی نفس بگیرم و همین که لب هایمان جدا شدند، سرش را داخل گودی گردنم برد و دَم عمیقی گرفت.
جدی جدی داشت عطر تنم را به مشام میکشید…!
هرم نفسهای گرم و دل ضعفآورش باعث میشد که تمام بدی هایش را از یاد بِبَرم.
در صورتی که این به هیچ وجه کار درست و عاقلانهای نبود…!
دستهای بزرگ و مردانهاش مدام روی شکم و پهلویم کشیده میشدند و فوران احساسیاش، جنگی که تا حالا درگیرش بود را به خوبی نشان میداد.
یک جنگ درونی و نفس گیر چیزی که روزها بود هر دو درگیرش بودیم…!
امیرخان درگیرش بود چون مرا میخواست اما در نظرش هم گناهکار بودم و هم خانوادهتش را به دردسر انداخته و با غرور و غیرتش بازی کرده بودم.
حس میکرد باید تنبیهم کند.
با نخواستنم، با بیاعتنایی به من تنبیهم کند و اینکه نه میتوانست مرا ببخشد و نه میتوانست کامل دورم بیاندازد، کلافه و دیوانهاش کرده بود و من خیلی بیشتر از اشتباهاتی که کرده بودم، عذاب کشیدم و تاوان دادم!
تکه تکه شدم اما هنوز هم تا گلو درگیر این مرد زورگو و زبان نفهم بودم. طوری که حتی نمیتوانستم به نبودنش در زندگیام فکر کنم. اما غرور و دل شکسته شدهام اجازهی اعتراف نمیداد که نمیداد…!
-میخوام…
با بلند شدن صدای امیرخان افکارم پرکشیدند و با چشمانی تار به اویی که سربلند کرده و از فاصلهی نزدیکی نگاهم میکرد خیره شدم.
-میخوام حرفاتو باور کنم… میخوام باورت کنم!
نفسم رفت.
موهای پخش شده روی از پیشانیام را کنار زد و لبهایش را نرم و آرام به پوستم چسباند و بوسهی کوچکی زد.
و دوباره قرنیههایش را قفل قرنیههایم کرد.
عالی وزیبا