رمان شالوده عشق پارت ۸۳

4.3
(23)

 

 

 

با صدای خیلی خشداری پرسید:

 

-می‌گی بهت نظر نداشته؟!

 

از ته دلم، از اعماق وجودم گفتم:

 

-اون مرد حتی یه ذره هم به من حسی نداشت و نداره. تازه من خیلی وقتا فکر می‌کردم از من بدش هم میاد!

 

چشمان سرخش و دستانی که مدام فشارش روی صورتم بیشتر می‌شد، کمی ترساندم و تا یک قدم رو به عقب برداشتم سریع جلو آمد و لب هایش را محکم به لب هایم چسباند.

 

عمیق و عمیق‌تر بوسیدنی که سبک خاص خودش بود را آغاز کرد.

 

شوکه و با چشمانی گرد شده سعی کردم دلیل بازی لب هایش را بفهمم و قلبم از آن همه حسی که در حرکات مرد مقابلش وجود داشت بزن و بکوب راه انداخته بود!

 

وقتی به خود آمدم که دست هایم پشت گردنش قفل شدند و تلاش کردم با وجود حرکات مالکانه لب هایش من هم کمی ببوسمش و شاید اینگونه کمی از حجم کوه مانند دلتنگی هایم کم می‌شد و راه نفسم باز…!

 

دستش پایین‌تر آمد و کمرم را محکم گرفت.

دست دیگرش هم پشت سرم بود و مدام به موهایم چنگ می‌انداخت.

 

قد یک نفس هم اجازه آزادی نمی داد و طوری تنم را در برگرفته بود که خوب می‌فهمیدم رهایی به این سادگی‌ها امکان پذیر نیست.

 

چشمانم بی اختیار روی هم آمدند و همراه قطره اشکه درشتی که از بین مژه‌هایم سُر خورد، رو به عقب قدم برداشتم و خیلی طول نکشید که از پشت روی تخت افتادم.

 

و امیرخان بدون ذره‌ای تعلل روی تنم خیمه زد و به بازی لب ها ادامه داد.

 

به سختی سرم را کنار کشیدم تا کمی نفس بگیرم و همین که لب هایمان جدا شدند، سرش را داخل گودی گردنم برد و دَم عمیقی گرفت.

 

جدی جدی داشت عطر تنم را به مشام می‌کشید…!

 

 

 

 

هرم نفس‌های گرم و دل ضعف‌آورش باعث می‌شد که تمام بدی هایش را از یاد بِبَرم‌.

در صورتی که این به هیچ وجه کار درست و عاقلانه‌ای نبود…!

 

دست‌های بزرگ و مردانه‌اش مدام روی شکم و پهلویم کشیده می‌شدند و فوران احساسی‌اش، جنگی که تا حالا درگیرش بود را به خوبی نشان می‌داد.

 

یک جنگ درونی و نفس گیر چیزی که روزها بود هر دو درگیرش بودیم‌…!

 

امیرخان درگیرش بود چون مرا می‌خواست اما در نظرش هم گناهکار بودم و هم خانواده‌تش را به دردسر انداخته و با غرور و غیرتش بازی کرده بودم.

 

حس می‌کرد باید تنبیهم کند.

با نخواستنم‌، با بی‌اعتنایی به من تنبیهم کند و این‌که نه می‌توانست مرا ببخشد و نه‌ می‌توانست کامل دورم بی‌اندازد، کلافه و دیوانه‌اش کرده بود و من خیلی بیشتر از اشتباهاتی که کرده بودم، عذاب کشیدم و تاوان دادم!

 

تکه تکه شدم اما هنوز هم تا گلو درگیر این مرد زورگو و زبان نفهم بودم. طوری که حتی نمی‌توانستم به نبودنش در زندگی‌ام فکر کنم. اما غرور و دل شکسته شده‌ام اجازه‌ی اعتراف نمی‌داد که نمی‌داد…!

 

-می‌خوام…

 

با بلند شدن صدای امیرخان افکارم پرکشیدند‌ و با چشمانی تار به اویی که سربلند کرده و از فاصله‌ی نزدیکی نگاهم می‌کرد خیره شدم‌.

 

-می‌خوام حرفاتو باور کنم… می‌خوام باورت کنم!

 

نفسم رفت.

 

موهای پخش شده روی از پیشانی‌ام را کنار زد و لب‌هایش را نرم و آرام به پوستم چسباند و بوسه‌ی کوچکی زد.

 

و دوباره قرنیه‌هایش را قفل قرنیه‌هایم کرد.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالی وزیبا

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x