سر شایان پایینتر رفت و عصبانیت رادان جای کمتر شدن مدام بیشتر و بیشتر میشد.
ناراحت از جایم بلند شدم.
اصلاً و ابداً نمیخواستم بخاطره من به جان یکدیگر بیفتند!
رو به شایان گفتم:
-میشه لطفاً دیگه خودتو مقصر ندونی؟ همهی این جریان ها یه مقصر داره اونم منم! اشتباه بزرگی کردم. نباید شماهارو درگیر آدمی مثله امیرخان میکردم. من نظم زندگیتونو بهم زدم!
رادان ناراحت جلو آمد.
-شمیم…
دست هایش را گرفتم و به سختی با اشکی که در چشمانم خانه کرده بود، مقابله کردم.
-میفهمم چقدر ناراحتی. بهت حق میدم و ازت معذرت میخوام که حرمت خونهت شکسته شده اما خواهش میکنم دوباره دست نذار روی اون زمین ها بقیه هیچ تقصیری ندارن که بخوان بین خشم و عصبانیت تو و امیر بمونن! میفهمم از کار امیر ناراحت شدی اما من بخاطره اون نه بخاطره دیگران خواستم عقب بکشی، نمیخوام کسی این وسط له بشه وگرنه که امیر…
یک قطره اشک از چشمم چکید و گونهام را خیس کرد.
-زمین ها که جای خود داره، حتی اگه الآن دنیارو هم بهش بدی بیخیال نمیشه. میشناسمش و خیلی متاسفم که با وجوده این دونستن شمارو تو همچین دردسری انداختم! شرمنده همتون شدم واقعاً روم نمیشه که حتی بخوام بهتون نگاه کنم و…
دستم را محکم کشید و ثانیهای بعد اسیر آغوش محکم و زیادی دوست داشتنیاش شدم.
سرم را بوسید و هر دو دستش را دور تنم تاباند.
-اینجوری نگو قربونت برم. ببخشید داد زدم اما باور کن اصلاً از تو ناراحت نیستم. برعکس فکر اینکه چطوری چند سال تک و تنها با این دیوونه ها سروکله زدی، اعصابمو بهم ریخته.
-من فقط نمیخوام کسی این وسط آسیب ببینه.
-نگران نباش دیگه نه کاری با زمین هاش دارم نه با نمایشگاه همونطور که بهت قول دادم. مرد نیستم اگر سر قولم نمونم ولی به شرطی که تو هم اِنقدر خودتو ناراحت نکنی… باشه؟!
با هر جملهای که میگفت، بیشتر گریهام میگرفت.
-ببخشید که انقدر دردسر شدم برات!
سر خم کرد و محکم پشت هر دو پلکم را بوسید.
-آروم باش. چه دردسری دختر؟ اینجا اومدنت بهترین تصمیمی بود که میتونستی بگیری و من خیلی هم بابتش خوشحالم شدم. همه چیز درست میشه باشه؟ درستش میکنیم بهم اعتماد کن!
لبخند غمگینی به مهربانیاش زدم و سر کج کردم.
-باشه
-اصلاً میدونی چیه؟ از امروز هر کاری لازم باشه میکنم. اگه اون آدم چون شوهرته میتونه مثله یه راهزن بهمون حمله کنه پس از این لحظه به بعد هرچقدر لازم باشه خرج میکنیم، هر کاری لازم باشه میکنیم، بهترین وکیل هارو برات میگیرم. هرطور شده تو سریعترین زمان ممکن طلاق میگیری. طلاق میگیری و به ارامش میرسی بسه هر چی برای خودش جولون داد، اون آدم لیاقته خواهر منو نداره!
اشک هایم درجا خشک شدند و همه چیز از خاطرم رفت!
طلاق میگرفتم…؟! جدا شدن از امیرخان…؟!
تا به حال چندین بار به این موضوع فکر کرده بودم اما در این لحظه بیاختیار از لحن زیادی مصمم و پر از جدیت رادان به خود لرزیدم و چیزی در اعماق وجودم سقوط کرد!
رادان سکوتم را به نشانهی جواب مثبت در نظر گرفت و موهایم را ناز کرد.
-تو اصلاً نگران نباش بهت قول میدم یه زندگی پر از اسایش و آرامش برات بسازم.
-…
-درضمن ما هممون خیلی خوشحالیم که به جمعمون اضافه شدی. از وقتی تو اومدی انگار نور وارد زندگیامون شده. پس دیگه نبینم حرف از دردسر و این چرت و پرت ها بزنی!
زبانم بند آمده بود و آن ها سکوتم را به پای خجالت و معذبیم گذاشته بودند.
رادان که حالت خشک شدهام را دید به هیلدا اشاره کرد تا چیزی بگوید.
هیلدا سریع بلند شد و با لبخندی بزرگ دستم را گرفت.
-رادان راست میگه دردسر چیه؟ تو عضوی از این خانوادهای. مشکله تو مشکله هممون هست و واقعاً من یکی که بخاطره بودنت خیلی خوشحالم.
شایان هم با آرامش چشمانش را باز و بسته کرد و زمزمه کرد:
-طلاقتو که بگیریم خیلی چیزها حل میشه عزیزم تو به هیچی فکر نکن.
به سختی جان کندن، لبخندِ متشکری به رویشان زدم و رادان دوباره در آغوشم گرفت و سرم را بوسید.
سپس در یک حرکت ناگهانی صحبت از روزمره ها شروع شد.
همه طوری رفتار میکردند که انگار نه امیرخان و هیچ مشکلی وجود ندارد.
میدانستم قصدشان این است که بیشتر از این ناراحت و معذب نشوم اما من به معنای واقعی کلمه گیج بودم!
شبیه یک انسانِ منگ بینشان نشسته و هر از چندگاهی در جواب سوال هایشان سر تکان میدادم.
هیج نمیشنیدم. هیچ نمیفهمیدم و فقط یک چیز در ذهنم وجود داشت.
جدی جدی میخواستند مقدمات طلاق را برایم بچینند…؟!