-نعنا؟
معین آهسته صدایش زد. دست پاچگی رعنا حسابی به همش میریخت.
دخترک لیوان آبلیمو بدست هول به پشت سر چرخید.
_چیزی …چیزی گفتید.
محال بود نعنا گفتن معین را نشنیده باشد. از فکر حضور مجید در آشپزخانه رنگش پریده بود.
خسته بود. حسابی هم خسته بود. مدت ها بود که جان شنیدن حرف و سخن تازهای را نداشت.
_مجید رفت. با کی حرف میزنی؟
سر به زیر به میز نزدیک شد.
-فکر کردم جلوی آقا مجید به من…
به من گفتید نعناع…با خودم گفتم باز …باز مصیبت شروع شد.
لیوان را روی میز نگذاشته معین از دستش قاپید.
-من فکر میکردم خودت میخوای.
آهسته به گونه کوبید.
_خدا مرگ بده من و. چی و؟ چی و میخوام… خو…خودم؟
معین آبلیمو را یک نفس سر کشید و چهرهاش از طعم ترشش در هم فرو رفت.
_فکر کردم خودت رضا دادی به شوهر کردن. ولی انگاری یادم رفته اینجا خونهی شکیباهاست …
خونهی شکیباها با قانونای مسخرهی صد من یه غازشون.
رعنا نگاه غمزدهاش را تا دم آشپزخانه کشاند و بعد به خودش اشارهای کرد.
-من داداش؟
معین تنها سرش را پایین کشید و دخترک با لحن غمزدهای تکرار کرد.
_من که ..
کلامش را فرو فرستاد و دیگر چیزی نگفت. حقیقت آن بود که زورگویی شکیباها بود که خون معین را به جوش میآورد. خودش یک شکیبا بود و از همین چیزها هم گریخته بود.
_تو چی ؟
تند و تند جواب داد.
_الان چایی میریزم براتون، داداش معین.
معین نفسش را پر سر و صدا بیرون فرستاد مثلا در این خانه مجلس خاستگاری بود و این طور هوایش نفس را درون سینه میبرید.
_من و ببین رعنا.
دخترک چای به دست برگشت.
_هرکی از این خونه بزنه بیرون سه امتیاز جلوئه. حالا به هر بهانهای.
چای را با دستهایی لرزان روی میز گذاشت و کمی کمرش را جلو کشید.
میخواست چیزی بگوید که نگران شنیده شدنش بود.
_ببین کی اومده… پس…
با صدای مرضیه رعنا فورا خودش را عقب کشید. مرضیه حرفش را ادامه نداد. تنها با چشمانی گرد شده و چهرهای پر سوال قدم به آشپزخانه گذاشت.
_تو هنوز زنده ای، جقجقه؟
این لقب را معین روی تنها خواهرش گذاشته بود. البته گاهی هم زنگوله صدایش میزد و صدایش را بیشتر در میآورد.
رعنا دستپاچه چادرش را جلو کشید.
_چیزی …چیزی میخوای، آبجی؟
یک تای ابروی مرضیه بالا رفته بود. اختلاف سنی زیادی با رعنا نداشت.
شاید حتی چند ماهی هم بزرگتر بود.
_چی میگفتی به داداشم؟
آنقدر تند و محکم پرسید که رعنا بیشتر دست و پایش را گم کرد.
_هیچی…هیچی به خدا آبجی…
معین لیوان چایی را تقریبا روی میز کوبید. حالا هوشیارتر شده بود و هر لحظه بر کلافگیاش اضافه میشد.
_چی میگی تو، زنگوله؟
مرضیه بی توجه میز را دور زد.
_با توام رعنا….
معین پر سر و صدا از پشت میز بلند شد.
_تو من و نمیبینی نه؟
انگار که مرضیه به خودش برگشته باشد تند به سمت معین چرخید.
_الهی دورت بگردم، خان داداش.
معین بزرگترین برادرش نبود اما همیشه خان داداش صدایش میزد و با خودش اعتراف میکرد از این یکی با آن اخم های همیشه در همش از همه بیشتر حساب میبرد.
_میخواستم ببینم چی داشت به تو میگفت.
معین ابروها را در هم کشید. هرچقدر که الکل لعنتی بیشتر از سرش میپرید اخم هایش به همان میزان بیشتر در هم فرو میرفت.
_میخواست به تو بگه میومد در اتاقت و میزد میگفت مرضیه خانم با شما کار دارم تشریف بیار میخوام یه چیزی بهت بگم.
مرضیه لب فرو بست. در لحن معین ذرهای شوخی و نرمی وجود نداشت. رعنا برای آشکار نشدن آن لبخند زیادی واضح که روی لبهایش شکل گرفته بود سمت سماور چرخید. شانههای مرضیه آویزان شد.
_برزخی چرا؟ دارم باهاش شوخی میکنم. اصلا من و رعنا شوخی زیاد داریم. مگه نه؟
پرسید و به طرف رعنا برگشت. نگاهشان که در هم گره افتاد از فرصت استفاده کرد و خط و نشان کشید. معین دوباره پشت میز نشست.
خیلی کم بوددددد