سرش گیج میرفت و دهانش طعم شن میداد. سرش را به دیوار دستشویی تکیه داد و در دل نالید.
-بیا معین. غلط کردم!
از روزی که معین رفته بود روزی نبود که هزار بار و به هزار زبان غلط کردم را بر زبان نیاورده باشد.
دخترک از فردای همان شب پشیمان بود فقط غرورش یک ماه وسوسه ی زنگ زدن به تنها ناجیاش را از او دور نگه داشته بود.
-رعنا مادر بیا بیرون این پیراهن و بپوش ببینم شیکمت و میپیوشونه یا نه.
گفتم اقدس خانم یه جوری آماده ش کرده که شکمت پیدا نباشه کسی نفهمه حاملهای. قرار شده همون فقط پسره و ننهش بدونن.
میگم خوبه حالا شیکمت هم گنده نیست. روشم که چادر داری دیگه عمرا باقی بفهمن. خوبه نه؟ رعنا؟
دور خودش چرخید. پایش را از این در بیرون میگذاشت بهادر گوشیاش را زیر و رو میکرد.
اگر شماره را هم پاک میکرد و بعد گوشی را تحویل میداد وقتی هر لحظه امکان تماس کلهخری مثل معین وجود داشت بیفایده بود.
این بار نوبت جیغ کشیدن مادرش بود.
-بیا بیرون گیسبریده! از حوصله برد من و دختره.
حتی اگر شاهرگ خودش را میزد امکان نداشت پایش را به خانهی مردی که حتی تا به حال او را ندیده بود بگذارد.
تنها اطلاعاتی که از مثلا خاستگارش داشت رفاقتش با بهادر بود و همین برای به جنون رسیدنش کافی به نظر میرسید.
-نمیای بیرون نه!
شک نداشت تا دقایقی دیگر بهادر این در را خواهد شکست.
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [31/01/1403 06:29 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۳۷
سرش را به سمت در گرداند :
-میام روانی ! نزن. حالم بد شده.
-بیا بیرون زر نزن هیچیت نیست.
تا دو دقیقه پیش داشتی پشت تلفن چهچه میزدی.
تنها چیزی که از آن مطمئن بود این بود که این گوشی نباید به دست بهادر میافتاد.
-برو اونور میام. تو برو کنار…
مادرش بهادر را کنار کشید.
-بیا اینور قلچماق! دختره ترسیده. پس بیفته خوبه؟ اونم الان ؟
بهادر با اکراه و غُرغُرهای زیر لبی کنار کشید.
مادرش باز هم پشت در جا گرفت.
-بیا بیرون، دختر. داداشت رفت.
نگاه دیگری به گوشی انداخت. بیرون رفتن با این گوشی دیوانگی بود.
با فکری که از سرش گذشت لبخند تلخی روی لبهایش نشست.
-دِ بیا دیگه! میاد شهیدت میکنه ها !
-اومدم!
گفت و همزمان گوشی را وسط چاه مستراح رها کرد.
این تنها راهی بود که میتوانست راز تماس با معین را از بهادر دور نگه دارد.
از بلعیده شدن گوشی توسط چاه دهان گشاد و تاریکشان که مطمئن شد دیگر معطلش نکرد.
بلافاصله چرخید و در را باز کرد و خودش را داخل حیاط انداخت.
-گوشی کو؟
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [05/02/1403 03:16 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۳۸
بهادر پرسید و مثل صاعقه خودش را مقابل رعنا رساند.
-هوی! با توام ! گوشی کو؟
رعنا دستانش را از هم باز کرد.
-گوشی نداشتم!
فک بهادر سفت شد.
-نداشتی؟ خودم شنیدم داشتی زِر زِر میکردی تو توالت!
تمام تلاشش را کرد تا ترسش را از چشم مثلا برادرش دور نگه دارد.
-چیزی زدی، بها؟ من گوشی ندارم. خودت گوشیم و گرفتی اون روز که…
حرفش به پایان نرسیده همزمان با صدای جیغ مادرش گونهاش گُر گرفت.
فرمان درد کمی بعد تازه به مغزش رسیده بود.
-من و میپیچونی، زنیکه؟ بابا من خودمم و یه شهر! تو داری من و میپیچونی؟
اونی که یه چی میزنه باباته. گوشی و میدی یا همینجا گوشیت کنم؟
دستش را با بهت روی گونهی ملتهبش گذاشت. گونهاش داغ شده بود و انگار که قلبش درون آتش میسوخت.
-بهادر! نزنش غلط کرد. غلط کرد پسرم.
-بگو اون ماسماسک و بده تا نعشش و ننداختم وسط حیاط من اعصابم خط خطیه.
همین مونده ناموس بهادر جلو چشمش زیر آبی بره!
مادرش هول به سمتش چرخید.
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [09/02/1403 05:54 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۳۹
-بده مادر. بده دیوونهش نکن ننداز به جون خودت، پدر نیامرز .
به اون طفل معصوم رحمت بیاد آخه!
با نفرت فکش را روی هم فشرد. او از همه چیز این خانه بیزار بود.
از در و دیوار تا آدمهایش همه و همه او را از خودش و این زندگی لبریز و متنفر و بیزار میکرد.
-گوشی ندارم!
-گه میخوره میگه ندارم. خودم با همین گوشام وقتی داشت وز وز میکرد شنیدم.
بهادر گفت و بی توجه به قرار گرفتن مادرش در میانشان خودش را به سمت رعنا پرت کرد.
-میدی یا بکشمت؟
-میده پسرم به خدا میده. تو آروم باش. آخه ضعیفه که زدن نداره.
بعد رو به رعنا کرد و ادامه داد:
-بده یتیم مونده! ببین میتونی شر به پا کنی.
شر ؟ انگار کسی خبر نداشت مدت ها بود در این دارالمجانین بساط شری به با شده بود که آتشش فقط به دامان این زن بخت برگشته چسبیده بود .
-شر؟
پرسید و خندید.
ترس شبیه او نبود و دیگر هرگز شبیهش نمیشد.
یک بار با زور همین ترس چادر سفید سرش کرده و او را به خانهی شکیباها فرستاده بودند.
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [12/02/1403 03:01 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۴۰
حالا حداقل مطمئن بود دیگر با هیچ چادر سفیدی پایش را از این در بیرون نخواهد گذاشت.
-میخندی واسه من؟ آره؟ بزنم بترکونمت زنیکهی پاچه ورمال؟
سرش را خم کرد.
-بزن بترکون!
و با اندکی مکث اضافه کرد:
-خوش غیرت!
دستهای بهادر که با شتاب وسط سینهاش نشست تازه به یاد طفل بیگناه داخل شکمش افتاد.
بی اختیار عقب عقب رفت و محکم با کمر در مرکز دیوار سخت و سیمانی متوقف شد.
-وای خاک به سرم ! چه غلطی کردی، بهادر. نمیبینی حاملهست؟
-حامله باشه! زبونش و کوتاه کنه کاریش ندارم. الانم خودش و نزنه به ننه من غریبم بازی ! گوشی و نده دهنش و سرویس میکنم.
درد در تمام کمر و شکمش پر بود. مادرش مقابلش ایستاد:
-رعنا؟ خوبی؟
با حس تنفر لبهایش را روی هم فشار میداد.
-برو کنار، مامان!
گفت و کمرش را از دیوار فاصله داد.
سعی کرد تیر کشیدن بیامان کمرش روی چهرهاش تاثیری نداشته باشد.
آخه چرا اینجوری شدن رمانا?!بعد از ۵ روز?حرفی برای گفتن ندارم.فکر کنم یواش یواش,باید برم تو ترک😑😐😓
ممنون آقای رنجبر اشتراکم تو رمان دونی امروز درست شد
چرا آخه اینقد کم خدایی خودتون قاضی بعد چند روز این دوتاخط چی بود؟