آسیه وسط حرفش پرید:
-البته که خودش مقصر بوده، حاجی . اینم بگو. خب بچهم غیرتیه. رگ غیرتش زده بالا نتونسته جلوی…
-آسیه خانم اگه نمیتونی ساکت بمونی لطفا از این جا برو من با این دختر چهار کلام حرف بزنم.
آسیه دلخور به حاج مرتضی نگاه کرد:
-بگو خفهخون بگیر، خب . از من رودرواسی میکنی؟
پیرمرد بیجواب به رعنا چشم دوخت.
مریض احوالی زیاد مزاحمت نمیشم، دختر جان. صدات کردم که بگم مبادا یه وقت تو فکر شکایت از مجید باشی.
محال ممکن بود که آسیه بتواند ساکت بماند.
-واه واه دیگه چی! معلومه که نیست. این زن نون و نمک مارو خورده حالا پاشه یه کاره بره شکایت کنه ازمون؟
این بار حاج مرتضی تنها دستش را به نشان سکوت بالا آورد.
-میتونی توی خونهی خودت بمونی.
معین بیاختیار پوزخند زد. این حاتم بخشی هیچ جوره به شکیباها نمیآمد.
-البته موقت. اینم کردیم که دینی گردنمون نمونه…
رعنا ناامیدانه نگاهش را بین آسیه و حاج مرتضی جا به جا کرد.
-مو…موقت؟
حاج مرتضی عصایش را روی زمین کوبید و همزمان که به پشتی صندلی تکیه میزد لب جنباند:
-تا وقتی که یه همسر مناسب برات پیدا بشه. که البته زیاد دور نیست.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۵۷
معین در حالی که با نفسهای عمیقش سعی در کنترل صدا و احوالش داشت پایکوبان نزدیک شد.
-پاشو خانم. پاشو برو خونهت …اینجا هیچی قرار نیست تغییر بکنه.
بعد در حالی که سعی میکرد مستقیم ب صورت آسیه نگاه نکند ادامه داد:
-مامان کلید واحد رعنا کجاست؟
حاج مرتضی باز عصایش را به نشان هشدار روی زمین کوبید اما این بار هنوز حرف نزده معین غرید:
-چیه حاجی؟ این عصا رو هی تپ و تپ میکوبی زمین واسه چی؟
-بگیر بشین پسرجان.
-نمیشینم. به ولله که اگه موندمم؛ زوریه . بابا این هی میگه نره شماها گیر دادید بدوش؟
-تو کاری که به تو ربطی نداره دخالت نکن.
معین سرش را جلو کشید.
-بابامی حاجی . جات رو سر منه احترامت هم تا دنیا دنیاست از نفس به من واجبتره .
اما تو این یکی دخالت میکنم. مردیم بس که حرف زور شنیدیم تو این خونه صدامون در نیومد.
بعد رو به رعنا چرخید و تشر زد:
– د پاشو دیگه زن . لالی مگه تو آخه؟ گل بگیرن در شانست و که هرجا میری میخوان شوهرت بدن…
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۵۸
آسیه از جا بلند شد.
-معین! تو رسم مارو نمیدونی؟ ما رسم نداریم زن بیشوهر…
-خیلی دلت این کارارو میخواد مرضی رو شوهر بده، مامان. به ولله که خیرم هست. یه جماعتی از شرش خلاص میشن.
-رعنا به زحمت خودش را از روی کاناپه کند.
آسیه با صورت برافروخته جلو آمد.
-من که نمیدونم این زن چطوری خودش و زده به موش مردگی که تو اینجوری بالاخواهش دراومدی.
اما اینجوری نمیمونه، معین خان. این خونه هنوز بی بزرگتر نشده که دو تا بچه واسش تصمیم بگیرن .
شما خودت هم مهمون امروز و فردایی. قرار خاستگاری میخوام بذارم برات…
دست خودش نبود که در اوج عصبانیت به خنده افتاد.
-ناموسا؟ دوربین مخفیه؟
حاج مرتضی سرش را به سمت پنجره گرداند.
-لعنت خدا به دل سیاه شیطون…
معین خنده کنان جواب داد:
-شیطون و چیکار داری، حاجی؟ جواب من و بده…دوربین مخفیه؟ رو به کدوم سمت باید دست تکون بدم؟
آسیه دندان به هم سابید.
-دارم جدی باهات حرف میزنم، پسرجان!
دلش میخواست خنده را متوقف کند و مثلا عصبانی به نظر برسد اما هرچه میکرد نمیتوانست.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۵۹
-عه جدیه؟ خوب شد گفتی، حاجخانم. زنم کی هست حالا؟ میگم خوبه خبرم کردیدا. خدا خیرتون بده.
نمیگفتید یهو سر ختنه سورون پسر کوچیکم میرسیدم.
آسیه به شوهرش نگاه کرد که چشم از پنجره برنداشته بود.
– حاجی یه چیزی بگو! باباشی ناسلامتی. نشستی اونجا زل زدی به اون پنجره که چی؟
پیرمرد شانه بالا انداخت.
-چی بگم! دست پروردهی شماست، حاجیه خانم.
معین دستش را در برابر مادرش تکان تکان داد.
-مامان منو دریاب یه دو دقیقه. لحظهی مهم زندگیمه مثلا. نگفتی زنم کیه؟
مرضیه با ماگ چای مخصوصش وارد سالن پذیرایی شد.
-نرگس داداش ! دختر خاله عذرا…
-شما حرف نزنی نمیگن دختره لال بود، مرضیه خانم. سرت به کار خودت باشه.
-ای بابا چرا؟ اینجا که سر همه تو کار الباقیه اینم روش. خوب شد گفت اتفاقا . آشنا شدم با عروس آیندهت. ایشالا که خیره …
بعد به رعنا رو کرد و در حالی که لحنش کوچکترین شباهتی به چند ثانیه قبل خودش نداشت با سر به سمت در اشاره زد.
-راه بیفت!
رعنا بیحرف به دنبالش روان شد.
-کلید خونهی این دختر کجاست، حاجخانم!
صدایش از شدت حرص یک سره خش برداشته بود.
-اگه اونم بخوای مثل خودت یاغی کنی نمیتونه اینجا زندگی کنه، آقا معین!
نرسیده به در سرجا چرخید. انبار باروت بود و برای منفجر شدن تنها یک جرقه کم داشت.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۶۰
-نشد دیگه! حاجی وقتی گفت میتونه برگرده خونهی خودش بحث اما و اگر نبود .
به یاغی و غیر یاغیشم بند و تبصره نچسبونده بود.
آسیه پر از حرص رو گرفت:
-همین که گفتم! اگه قراره این چند صباحی که اینجاست سر به هوا باشه و حرف گوش نکنه اون خونه …
-کدوم خونه، حاج خانم؟ منت چی و میذارید؟ مشکل خونهست؟
بابا ایولله من که همون اول این مشکل و حل کرده بودم. الانم بحثی نیست.
میبرم واحد خودم و میزنم به نامش چهار دیواریش میشه اختیاری…
آسیه نگاهی به شوهرش انداخت که حتی به معین نگاهی هم نمیکرد.
معین شبیه ترین فرزندش به پدر کله شق و لجبازش بود.
-منو رو لج ننداز، آقا سید معین! خونه رو به اسم بزنی باید خودت تو کوچه بخوابی.
معین با لبخند دست دراز کرد و کلید را از جاکلیدی برداشت.
بعد آن را مقابل رعنا گرفت و کوتاه پرسید.
-همینه؟
رعنا وحشت زده از این بحث تنها به تکان دادن سر بسنده کرد و معین کلید را مقابلش تکان داد.
-بگیر کلید و …
-آخه!
بالاخره صدای حاج مرتضی بلند شد:
-بگیرش عروس !
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۶۱
رعنا با تردید کلید را گرفت.
آسیه بهت زده به شوهرش چشم دوخت.
-حاجی این زن…
-چیزی نگو خانم….! الان وقتش نیست…
معین دست به دستگیره انداخت.
-بعدا هم وقتش نیست. خودمم اگه تو کوچه بخوابم نوشه برام!
من و از چی میترسونید؟ راه بیفت رعنا…راه بیفت …
آسیه آژیر کشید.
-تو کجا بیمادر؟ تو کجا دنبالش راه افتادی؟
معین بیجواب و بیتوجه در را پشت سرش به هم کوبید و مقابل آسانسور ایستاد.
صدای بسته شدن با عجلهی در از واحد بالایی بیش از اندازه واضح بود.
معین با نیشخند درب آسانسور را باز کرد و رعنا را داخل فرستاد.
-ماشالله یکی دوتام نیستید. اونوقت میگن سرت تو کار خودت باشه.
اینجا از طبقه بالا کلهشون تو کار طبقه پایینه!
رعنا برای خواباندن قائله دست دراز کرد و گوشهی لباس معین را کشید.
-توروخدا بسه!
معین با غُرغُر داخل شد.
-بس کنیم که میخورنمون! نمیبینی؟
رعنا سرش را به دیوار فلزی آسانسور تکیه زد و مهار اشکش رها شد..
-تورو حضرت عباس تو دیگه شروع نکن، رعنا !
کی معین بره رعنا رو عقد کنه دلمون خنک شه
بمیرم والا معین راست میگن عجب شانس گندی داره هرحا میاره زود میخوان شوهرش بدن