رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 12

4.5
(48)

 

وای خدای من چرا من اینجوری شدم؟!
چرا نمیتونم حرف بزنم؟
هر کاری میکردم نمیتونستم هیچ صدایی از حنجرم خارج کنم .

_ نمیخوای چیزی بگی؟

من:..

_ بلا داری اعصبانیم میکنی دِ لعنتی حرف بزن.

تمام سعی خودم رو میکنم اما تنها صدایی که از حنجرم خارج میشه صدای نامفهمومی بود که خودم هم چیزی ازش نفهمیدم .

من: اِ اَ ..اا..

دیوید با تعجب نگاهم میکنه . دستم رو روی گلوم میزارم و کمی فشارش میدم .

چند بار پشت سر هم سرفه میکنم تا شاید گلوم باز بشه و بتونم حرف بزنم.

هرکاری کردم فایده نداشت . نمیتونستم حرف بزنم. وحشت کرده بودم. دیوید انگار متوجه ترسم میشه .

_ نترس چیزی نیست . الان به دکتر میگم بیاد معاینت کنه .

سرم رو تکون میدم . از اتاق خارج میشه و من رو با افکارم تنها میزاره .چه اتفاقی برای صدام افتاده؟

چرا نمیتونم حرف بزنم؟ یعنی خوب میشم ؟ اگه صدام برنگرده چی؟
اگه نتونم دیگه حرف بزنم هیچ وقت دیوید رو نمیبخشم.

دوباره اشک توی چشم هام جمع میشه . خدایا صدام رو از من نگیر.
خواهش میکنم من دیگه تحمل این مصیبت رو ندارم .

به اطراف اتاق نگاهی میندازم . اینجا که اتاق من نیست! من توی اتاق دیوید چیکار میکنم؟

سعی میکنم بغضم رو قورت بدم و مانع از ریختن اشک هام بشم . هزارتا سوال بی جواب توی ذهنم نقش بسته بود .

نمیدونم چقدر گذشت که دیوید همراه با جرج وارد اتاق میشن . جرج به سمتم میاد و با خوشحالی شروع به صبحت کردن میکنه .

_ خب میبینم که مادمازل ما بعد از یک هفته بالاخره به هوش امده . خوبی ؟

من:..

توی سکوت با چشم های غمگین نگاهش میکنم . متوجه نگاه غمگینم نمیشه .
به سمت کیفش میره و وسیله هاش رو درمیاره .

به سمت دیوید بر میگرده و میگه :

_ سرورم اگه اجازه بدید من ایشون رو معاینه کنم .

دیوید به تکون دادن سری اکتفا میکنه . جرج وقتی تایبد دیوید رو میبینه به سمتم میاد و شروع به معاینم میکنه .

_ خب ایزابلا جاییت درد نمیکنه ؟

من: …

_ نمیخوای جواب بدی؟

 

سعی میکنم چیزی بگم اما بازم فایده نداره . فقط صداهای نامفهوم از گلوم خارج میشه .

من: اا..ا ِ

جرج با تعجب نگاهم میکنه.

_ ایزابلا این چه صدایی هست که از خودت در میاری؟ چرا حرف نمیزنی؟

دیوید قدمی جلو میاد .

_ جرج اون نمیتونه حرف بزنه .

جرج با تعجیب نگاهی به من و بعد به دیوید میندازه .

جرج: چرا؟

_ اگه دلیلش رو میدونستم که تورو اینجا نمی اوردم .!

جرج : اوه .. بله ..البته

به سمتم برمیگرده و شروع به گرفتن نبضم میکنه . بعد از اینکه کامل معاینم میکنه .

پیش دیوید میره و درمورد من ازش سوال میپرسه .

جرج: سرورم میشه بگید ایزابلا چجوری به هوش امد؟

_ داشتم شام میخوردم که صدای جیغی رو شنیدم . وقتی وارد اتاق شدم بلا رو دیدم که از ترس وحشت کرده بود و میلرزید.

جرج سری تکون میده و میگه :

_ بلا دچار شوک شده . و به خاطره سمی که خورده قدرت تکلمش رو موقتی از دست داده . اما باید تحت درمان باشه تا بتونه دوباره حرف بزنه .

دیوید: چه مدت درمانش طول میکشه؟

_ اوم..دقیق نمیتونم بگم قربان . اما تمام تلاشم رو میکنم تا زودتر بهبودیش رو به دست بیاره.

دیوید: بسیار خب .

جرج چند لحظه ای سکوت میکنه و قیافه متفکری به خودش میگیره . به سمتم میاد و با لحن و قیافه جدی میگه :

_ ایزابلا ازت چند سوال مهم میپرسم لطفا با دقت جوابشون بده .

دیوید: جرج ! بلا نمیتونه حرف بزنه چجوری جواب تورو بده!!؟

نگاهم به دفتری که روی میز بود می افته . از روی تخت بلند میشم و به سمت اون دفتر میرم.

با بلند شدن من دیوید و جرج دست از حرف زدن میکشن و به من نگاه میکنن. دفتر رو برمیدارم و به سمتشون میرم .

دفتر رو به دیوید میدم و منتظر نگاهش میکنم . نگاهی به دفتر میکنه و سوالی نگاهم میکنه.

_ میخوای حرف هات بنویسی!؟

سرم رو تکون میدم .

_ ولی تو که نوشتن بلد نیستی !

چینی به بینیم میندازم و دفتر رو ازش میگیرم و با قلمی که روی شومینه بود شروع به نوشتن حرف هام میکنم .

من: من خوندن و نوشتن بلدم .

نوشته رو به سمت دیوید میگیرم . بعد از خوندنش یکی از ابرو هاش رو بالا میندازه و سری تکون میده .

_ اها.. خوبه ….خب جرج سوال هات رو بپرس تا جواب بده .

جرج: چشم سرورم ..ایزابلا طبقه گفته شاهزاده تو وقتی بهوش امدی جیغ زدی و از چیزی ترسیده بودی ..چی باعث این ترس شده بود .

با یاد اوری اون خواب لرزی به تنم می افته . چشم هام رو میبندم و سعی میکنم به خودم مسلط بشم .

نفس عمیقی میکشم و شروع به نوشتن میکنم .

_ خواب دیدم که دزدیده شدم و کسی میخواست من رو بکشه .

بعد از خوندن نوشتم هومی میکنه و سوال بعدی رو از من میپرسه .

جرج: اون شخصی رو که تورو دزدیده بود رو دیدی ؟ میدونی چرا دزدیده شده بودی؟

_ چهرش رو ندیدم ولی اون یک زن بود .

جرج: اون زن برات اشنا بود ؟

_ تقریبا اره ..احساس میکنم از قبل اون زن رو میشناختم ولی یادم نمیاد .

جرج: یعنی اگه چهره اون زن رو ببینی ممکنه بشناسیش؟

_ نمیدونم !..احساس میکنم اون زن رو قبلا میشناختم چون صداش خیلی برام اشنا بود .
شاید اگه حافظم سر جاش بود میتونستم از روی صداش تشخیص بدم اون کی بوده

جرج بعد از خوندن نوشتم با تعجب نگاهم میکنه .

جرج: حافظت سر جاش بود؟ مگه حافظت چه مشکلی داره!

دفتر رو ازش میگیرم و دوباره شروع به نوشتن میکنم .

_ من بخشی از حافظم رو از دست دادم .

جرج بعد از خوندن نوشتم عمیق توی فکر میره . جو سنگینی توی اتاق حاکم بود . بالاخره دیوید سکوت رو میشکنه .

_ به چی فکر میکنی جرج !؟

با صدای دیوید ، جرج به خودش میاد و با لحن گیجی میگه :

جرج: ببخشید سرورم متوجه سوالتون نشدم میشه دوباره بپرسید .

_ میگم به چی داشتی فکر میکردی

جرج: به ایزابلا .

اخم ظریفی روی صورت دیوید میشینه .

_ چرا ایزابلا؟

جرج : خب من به یک موضوعی شک دارم .

_ چه موضوعی؟

جرج: اگه چند لحظه به من فرصت بدید بهتون میگم.

جرج به سمت من برمیگرده و میگه:

_ تو قبلا سم گیاه اَقانتیون رو خوردی!؟

با تعجب نگاهش میکنم . من تا با حال اسم همچین گیاهی رو نشنیده بودم . چه برسه به اینکه بخوام بخورمش.

برگه جدیدی از دفتر رو میارم و مینوسم.

من: من تا به حال اسم همچین گیاهی حتی به گوشم هم نخورده .

جرج دستش رو داخل موهاش میکشه. زیر لب با خودش شروع به حرف زدن میکنه.

جرج: عجیبه!

از قیافه دیوید مشخص بود که از رفتار های جرج سر در نمیاره .برای همین میگه:

_ چی داری میگی با خودت ؟ چی عجیبه؟

جرج: علائم ایشون خیلی شبیه کسایی هست که قبلا سم اقانتیون رو خوردن .

_ سم اقانتیون چیه؟

جرج: سمی هست که اگه کسی اون رو مصرف کنه باعث میشه حافظش رو از دست بده .

_ یعنی ممکنه بلا از اون سم خورده باشه و حافظش رو از دست داده باشه؟

جرج : هنوز مطمعن نیستم سرورم . باید منتظر علائم دیگه ایزابلا باشم .

_ چه علائمی؟

جرج: اگه کسی قبلا سم اقانتیون رو خورده باشه . حافظش رو از دست میده .ولی اگه اون فرد تاج الملوک بخوره و بتونه زنده بمونه بعد از چند مدت حافظش برمیگرده.
البته علائمی مثل لالی موقت ..سرگیجه و.. هم دارن اون افراد .

ولی پدر و مادرم بهم گفته بودن که من موقع اسب سواری از اسب می افتم و سرم به تخته سنگی میخوره .

امکان نداره من سم خورده باشم . چرا باید سمی رو بخورم که حافظم رو از دست بدم؟ شروع به نوشتن میکنم .

من: ولی من موقع اسب سواری حافظم رو از دست دادم .

دفتر رو به سمت جرج و دیوید میگیرم . جرج با خوندن نوشتم خنده بلندی سر میده و میگه :

_ اخه یک دختر رعیت چطور میتونه اسب سواری بلد باشه ! حتما اشتباه میکنی .

اخمی میکنم و مینویسم .

من: اشتباه نمیکنم من سوار کاری بلدم .

جرج هم مثل من اخمی میکنه و با لحن جدی میگه :

_ ایزابلا اصلا درست نیست که ادم دروغ بگه ! بهتره این بحث رو تمومش کنی .

اعصبانی شدم . من دروغ نمیگفتم ولی اون حرفم رو باور نمیکرد.
با حرس دفتر رو میبندم پشت چشمی براش نازک میکنم .

نگاهم به دیوید می افته . لبخند محوی روی صورتش بود .
وقتی دید دارم نگاهش میکنم دستی به گوشه لبش کشید و لبخندش رو خورد.

ایش نمیمیری خب درست بخند ! حالا من لبخندش رو میدیدم چی میشد ؟!

دیوید دستش رو روی شونه جرج میزاره و میگه :

_ ایزابلا راست میگه ..اون اسب سواری بلده .

جرج با چشم های گرد شده نگاهم میکنه .

جرج: اما چطور ممکنه؟ اون یک رعیته ! چطوری بلده هم اسب سواری کنه و هم خوندن و نوشتن بلده!؟

خودم هم جواب این سوالش رو نمیدونستم . من از کجا خوندن و نوشتن و یا اسب سواری بلدم؟

چه کسی بهم یاد داده؟ چطوری یاد گرفتم وقتی حتی تا چند وقت پیش ارزوی دیدن یک اسب رو از نزدیک داشتم!؟

سکوت سنگینی اتاق رو پر کرده بود . هیچکس حرفی نمیزد . نمیدونم چقدر تو فکر بودم که با صدای شکمم به خودم میام .

صداش انقدر بلند بود که حتی جرج و دیوید هم شنیدن . صدای قهقه جرج کل اتاق رو پر کرد.

خجالت زده سرم رو پایین میندازم و با گوشه لباسم بازی میکنم. عه خب خنده نداره !

من چند وقته هیچی نخوردم طبیعیه شکمم صدا بده. راستی من چند وقته بیهوش بودم ؟ جرج هنوز هم داشت میخندید .

ای درد ! ای مرز ! چقدر میخنده ! مگه تاحالا دل خودش از گشنگی صدا نداده؟!

حتما نداده که انقدر براش خنده داره چون اون یک اشراف زادس . همیشه غذاش اماده بوده . هیچ وقت گشنگی نکشیده .

دیوید: بسه جرج .. یک صدا فک نکنم انقدر خنده دار باشه که تو هنوز داری میخندی .

جرج به سختی خندش رو میخوره . سرفه مصلحتی میکنه . با صدایی که ته مانده خنده توش موج میزد رو به دیوید میگه :

_ خیلی معذرت میخوام سرورم . نتونستم خندم رو کنترل کنم .

اخمی رو پیشونی دیوید میشینه . با سردی سری برای جرج تکون میده و میگه :

_ بسیار خب .. بهتره داروهای ایزابلا رو بنویسی تا بگم براش اماده کنن .

جرج : چشم سرورم .

جرج بعد از سفارشات لازم و تجویز دارو اتاق رو ترک میکنه . فقط من و دیوید توی اتاق بودیم .

نمیدونم چرا قلبم به شدت توی سینم میکوبید. قدمی به سمتم برمیداره . ضربان قلبم روی هزار رفته بود .

نگاهش میکنم که با نگاه خیرش رو به رو میشم . هول میکنم و دست پاچه سرم رو پایین میندازم .

با اینکه سرم پایین بود ولی نگاه خیرش رو حس میکردم . دوباره صدای شکمم بلند میشه .

خجالت زده لبم رو گاز میگیرم و دستم رو روی شکمم میزارم .

_ بهتر لباست رو عوض کنی بیایی شام بخوری تا صدای شکمت کل قصر رو پر نکرده.

با خجالت سری تکون میدم . وقتی دیوید از اتاق خارج میشه سریع به سمت حمام میرم تا خودم رو بشورم .

نیم ساعتی داخل حمام بودم و خودم رو میشستم . وقتی میخواستم از حمام خارج بشم یادم افتاد که با خودم حوله و لباس زیر نیاوردم .

اه لعنتی حالا چیکار کنم !؟ نمیتونم هم کسی رو صدا بزنم چون به طور موقت لال شده بودم .

از اتاق هم نمیتونم برم بیرون چون ممکنه دیوید توی اتاق باشه . کلافه طول و عرض حمام رو طی میکنم .

هوای حمام کم کم داشت رو به سردی میرفت . بدنم لرز کرده بود .

نمیخواستم بازم مریض بشم . از رختکن خارج میشم و داخل حمام میرم . اب داغ رو باز میکنم .

با برخورد اب داغ با بدن سردم حس خوبی بهم دست میده . و کمی از لرز بدنم کم میشه.

هوف اینجوری نمیشه ! بالاخره من باید از اینجا بیام بیرون یا نه ؟ به دور اطراف نگاه میکنم .

حوله ربدوشامبر مشکی رو توی حمام میبینم . برش میدارم و تنم میکنم. نگاهی به خودم توی ایینه میندازم .

حوله انقدر بلند بود که تا وسط ساق پام میرسید . اندازه حوله تقریبا دو برابر من بود . و من داشتم توش گم میشدم.

واقعا خیلی خنده دار شده بودم . از نگاه کردن به خودم دست میکشم و به سمت در میرم .میخوام در رو باز کنم که صدایی رو میشنوم .

سرم رو به در میچسبونم و به صدا گوش میدم .

_ بله سرورم با من کاری داشتید ؟

دیوید: اره اماندا.. الیس هنوز توی اون اتاقه؟

_ خیر سرورم بعد از اینکه شما صدای جیغ رو شنیدید و با شتاب داخل اتاقتون رفتید. الیس هم فرار کرد قربان .

دیوید: خوبه .. دیگه نمیخوام اون دختره رو توی قصرم ببینم . به سرباز ها بگو اجازه داخل شدن رو بهش ندن .

_ چشم سرورم .

دیوید: اماندا خوب حواست رو جمع کن ..نمیخوام کسی جز تو و دنیل بفهمه که ایزابلا اینجا هست . و یا اینجا چیکار میکنه .

_ اما سرورم بقیه ندیمه ها هم ایزابلا رو دیدن .ممکنه اونا حرفی بزنن .

دیوید: یه جوری دهنشون رو ببند تا به کسی حرفی نزنن .

_ تمام تلاشم رو میکنم سرورم .

دیوید : خوبه … بلا کجاست؟!

_ نمیدونم سرورم ! مگه داخل اتاقتون نبود؟

دیوید : بهش گفتم لباسش رو عوض کنه و بیاد شام بخوره .. نمیدونم الان کجاست .

صدای سیلی امد .. فک کنم اماندا توی صورتش زده بود . با صدای نگرانی میگه :

_ وای نکنه اتفاقی براش افتاده سرورم ؟!! نکنه دزدیده باشنش !؟ حالا چیکار کنیم ؟!

دیگه وقتش بود از حمام بیرون برم . اروم در حمام رو باز میکنم و بیرون میرم .

با صدای در حمام دیوید و اماندا به سمتم برمیگردن. اماندا با دیدن من به سمتم میاد و من رو توی بقلش میگیره .

من رو به خودش فشار میده و با لحن نگرانی میگه :

_ کجا بودی تو دختر ؟! دلم هزار راه رفت .. فک کردم خدایی نکرده اتفاقی برات افتاده .

ازش جدا میشم . لبخندی بهش میزنم . در جواب لبخندم ، لبخند مهربونی میزنه .

دهنم رو باز میکنم تا حرفی بزنم . اما با یاداوری اینکه نمیتونم حرف بزنم سکوت میکنم .

_ خوبی دخترم؟ جاییت درد نمیکنه؟ بمیرم برات خیلی اذیت شدی .

من:..

نمیتونستم جوابش رو بدم . توی سکوت خیر میشم بهش. وقتی سکوتم رو میبینه لبخندش کم کم از روی صورتش جمع میشه .

چهرش ناراحت میشه و با شرمندگی نگاهم میکنه . اشک توی چشم هاش حلقه میزنه . با ناراحتی میگه:

_ میدونم از دستم ناراحتی واسه همین جوابم رو نمیدی . شرمندتم دخترم . من واقعا نمیخواستم بهت اسیبی برسه . من رو ببخش

از دستش دلخور بودم اما ناراحت نه . تقصیر اون نبود . اون فقط یک ندیمس مثل بقیه ندیمه ها .

اونم باید به وظایفش عمل کنه. ولی نمیتونستم چیزی بگم . جوابم فقط سکوت و سکوت بود.

اماندا وقتی سکوتم رو میبینه بغض میشکنه و شروع به گریه کردن میکنه .دیوید قدمی به ما نزدیک میشه .

دستش رو داخل جیب شلوارش میکنه و میگه:

_ گریه نکن اماندا مطنعنم ایزابلا از تو ناراحت نیست . وجود سم توی غذا تقصیر تو نبوده .

اماندا دماغش رو کمی بالا میکشه و میگه :

_ پس چرا جوابم رو نمیده .

دیوید: ایزابلا قدرت تلکمش رو از دست داده .

اماندا هی بلندی میکشه و با چشم های گرد شده زل میزنه بهم .

– ایز ..ایزابلا ..چش ..چشده ؟! چی رو از د..دست داده!؟

دیوید: ایزابلا نمی تونه به خاطر سمی که خورده صحبت کنه .. البته ایم موقتی هست و احتمالش هست خوب بشه.

اماندا با صدای بلندتری شروع به گریه میکنه .

_ بمیرم برات دخترم ..بمیرم برات .. ای کاش خودم جای تو از اون غذا خورده بودم .من هیچ وقت خودم رو نمیبخشم .

به سمتش میرم و با دست هاش رو توی دست هام میگیرم . لبخندی بهش میزنم . اشک هاش رو پاک میکنم و بوسه ای روی گونش میزارم .

دفتری که قبلا توی اون نوشته بودم رو برمیدارم و شروع به نوشتن میکنم .

من: خواهش میکنم گریه نکن .. من بخشیدمت .. انشالله که بتونم دوباره حرف بزنم .. برام دعا کن .

دفتر رو به دستش میدم . وقتی خوندش لبخندی روی صورتش میشینه .

_ واقعا من رو بخشیدی؟ از من ناراحت نیستی؟

سری به نشونه تایید تکون میدم .

_ خیلی ممنونم دخترم ..ممنونم ازت .. قول میدم تمام تلاشم رو برای اینکه زودتر خوب بشی بکنم .

دفتر رو ازش میگیرم و مینویسم

من: مرسی اماندای عزیزم .

بعد از خوندن نوشتم اشک هاش رو پاک میکنه .با قدردانی نگاهم میکنه . نگاهش روی لباس های تنم ثابت میمونه .

اصلا حواسم نبود با چه لباسی بیرون امدم. دیوید هم انگار تازه متوجه حوله توی تنم میشه.

اول با تعجب و بعد با اخم نگاهم میکنه . دست هاش رو از توی جیبش در میاره و به سمتم میاد .

ترسیده قدمی به عقب میرم . با صدایی که سعی میکنه اعصبانیت زیاد توش مشخص نباشه میگه:

_ این چه لباسیه که کردی تنت؟ کی به تو اجازه داده دست به لباس های من بزنی؟ هان!؟

هان اخرش رو با صدای بلندی میگه که از جا میپرم . با دست های لرزون شروع به نوشتن میکنم:

من: حمام بودم ..لباس نبرده بودم ..مجبور شدم این لباستون رو بپوشم

با خشم دفتر رو از تو دستم میکشه و با اخم شروع به خوندن نوشتم میکنه .

_ میتونستی یکی رو خبر کنی برات لباس بیاره .. اینا بهانس .

مظلوم نگاهش میکنم و سرم رو پایین میندازم . انگار خودش هم متوجه حرفش شده بود .

دستی داخل موهاش میکشه . زیر لب چیزی میگه که من متوجه نمیشم . نفس عمیقی میکشه و میگه :

_ این دفعه به خاطر اینکه تازه به هوش امدی و حال جسمیت خوب نیست میبخشمت . ولی دفعه دیگه بدون اجازه دست به وسیله هام بزنی دستتو قطع میکنم . فهمیدی؟

سرم رو با ترس تکون میدم .

_ خوبه ..بهتره هرچه سریع تر بری لباس هاتو بپوشی .. نمیخوام حتی یک لحظه دیگه تورو توی این لباس ببینم .

این رو میگه و از اتاق خارج میشه . بعد از رفتنش اماندا پیشم میاد و میگه :

_ عزیزم زیاد ازشون دلخور نشو . ایشون خیلی روی وسایلشون حساسن .

سری برای اماندا تکون میدم و به سمت اتاقم میرم . خیلی سردم شده بود .
سریع لباس گرمی میپوشم و موهام رو باز میزارم تا خشک بشن .

به رفتارهای اخیر دیوید فکر میکنم. وبه این نتیجه میرسم که این بشر کلا تعادل روانی نداره .

اون موقع که به هوش امده بودم و ترسیده بودم. دیوید محکم بغلم کرده بود و دلداریم میداد.

ولی الان چون از حولش بدون اجازه استفاده کرده بودم میخواست دستم رو قطع کنه .

نمیدونم چرا ولی دلم از رفتاری که باهم کرد گرفته بود . چرا من اینجوری شدم؟ منی که حرف های دیگران اصلا برام مهم نبود

پس چرا الان از حرف دیوید ناراحت شدم؟ نمیدونم ..شاید به خاطره سمی که خوردم باشه که دل نازک شدم .

سری تکون میدم و سعی میکنم خودم رو از شر این فکرای مزخرف خلاص کنم . اتاقم بیرون میرم .

به سمت پله ها حرکت میکنم . چند پله ای رو پایین میام که سرم گیج میره . دستم رو به دیوار میگیرم تا از افتادنم جلوگیری کنم .

همونجا روی پله ها میشینم تا حالم بهتر بشه .

اماندا: چرا روی پله ها نشستی دخترم ..پاشو بیا شام بخور

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x