رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 30

4.6
(337)

 

الیس پوزخندی میزنه و از جاش بلند میشه . به سمتم میاد و دقیقا رو به روم می ایسته .

_ مدرک! من برای دستگیر کردن تو نیاز به هیچ مدرکی ندارم.فقط کافیه. دستور بدم .اون وقت سربازها تورو به بند میکشن!

من: اما دنیل این اجازه رو به تو نمیده!

الیس خنده بلندی میکنه و با تمسخر میگه:

_ دنیل!؟ اما دنیل که اینجا نیست .رونالدی هم اینجا نیست که بهم تذکر بده و مانع کارم بشه . میبینی تو کاملا تنهایی!

هیچ وقت فکر نمیکردم رفتن رونالد انقدر به ضررم تموم بشه ! اما سعی میکنم به خودم مسط باشم و خودم رو جلوی الیس نبازم .

من: چه اونها باشن چه نباشن من بی گناهم. تو نمیتونی افراد بی گناه رو دستگیر کنی .قانون کشور این اجازه رو به تو نمیده !

_قانون رو باید یک مقام بالا اجرا کنه. تو الان اینجا بجز من مقام آلی رتبه ای میبینی؟

من: شاهزاده دیوید هنوز هستن!

_ اوه البته که هستن ! ولی میدونی مشکل کجاست؟ اینکه اون بی هوشه و هیچ کاری نمیتونه بکنه!

همون لحظه یکی از ندیمه ها وارد سالن میشه و رو به الیس میگه:

_ بانوی من پزشک جرج اینجا هستن و اجازه ورود میخوان .

با شنیدن اسم جرج لبخندی روی لبم میشینه . وای خدا شاید جرج بتونه کمکم کنه و نزاره که الیس من رو دستگیر کنه .

_ بگو بیاد داخل .

ندیمه تعظیم کوتاهی میکنه و سالن رو ترک میکنه .بعد از رفتن ندیمه چند دقیقه بعدش جرج وارد سالن میشه .

به سمت الیس میره و تعظیمی میکنه . الیس نگاه سر سری به جرج میکنه و میگه :

_ امدی شاهزاده دیوید رو معاینه کنی؟

جرج مودبانه شروع به صحبت کردن میکنه .

_ بله بانوی من . اگر اجازه بدید من برم شاهزاده رو معاینه کنم تا از سلامت حال ایشون مطمعن بشم.

الیس پوزخندی میزنه و زیر لب میگه :

_هه سلامت حال! چقدر هم دیوید الان سلامته!

جرج قدمی جلو میاد و میگه:

_ چیزی فرمودید بانو؟

الیس سری تکون میده و بی خیال میگه:

_ اره ..گفتم داری میری به سربازهایی که پشت در منتظر هستن بگو بیان این دختر رو به زندان ببرن .

جرج با تعجب سمتم برمیگرده و نگاهم میکنه . وقتی میبینم جرج نگاهم میکنه پر التماس بهش خیره میشم و ازش میخوام کمکم کنه .

جرج نگاهش رو از من میگیره و تک سرفه ای میکنه و رو به الیس میگه :

_ اوم بانو من میتونم بپرسم برای چی میخواید ایشون رو دستگیر کنید؟

الیس به سمت مبل میره رو روش میشینه و بی حوصله رو به جرج میگه:

_ به دلیل هم دستی و سوء قصد به جان شاهزاده !

جرج میخواست چیزی بگه که الیس دستش رو به نشانه سکوت بالا میبره و با خشم میگه:

_ دکتر جرج مقام شما در حدی نیست که بخواید با دستورات من مخالفت کنی !بهتره کاری رو گفتم بکنی وگرنه توهم به جرم نافرمانی ا. دستورم دستگیر میکنم.

جرج وقتی این رفتار پرخاشگرانه الیس رو میبینه سکوت میکنه و چیزی نمیگه . به سمتم برمیگرد و مغموم نگاهم میکنه .

با تاسف و ناراحتی سرش رو پایین میندازه . نفسم رو آه مانند بیرون میدم . بهش حق میدادم که نتونه کمکم کنه .

از الیس بعید نبود که جرج بیچاره هم به خاطره من دستگیر کنه و به زندان بندازه .الیس نگاه تندی به جرج میندازه و با اعصبانیت میگه:

_ تو که هنوز اینجایی! مگه نگفتی میخوای شاهزاده رو معاینه کنی ؟ پس چرا معطلی ؟ برو به کارت برس.

از قیافه جرج مشخص بود که از این رفتار و طرز حرف زدن الیس ناراحت شده اما چون اون مقامش بالاتر بود نمیتونست چیزی بگه .

_ دارم میرم بانو! با اجازه .

بعد از گفتن این حرف تعظیم کوتاهی به الیس میکنه . اخرین نگاهش رو به من میندازه و سالن رو ترک میکنه .

چند دقیقه بعد از رفتن جرج چندتا از سربازها وارد سالن میشن و بعد از تعظیم کردن به الیس یکیشون پیش قدم میشه و میگه:

_ درود بر شما بانوی من . با ما کاری داشتید ؟

الیس با دستش به من اشاره میکنه و میگه :

_ این دختر رو به زندان ببرید و ازش بازجویی کنید . اگر به گناهش اعتراف نکرد بهتون اجازه میدم تا شکنجش کنید .

سرباز نگاه سر سری به من میکنه و رو به الیس میگه:

_میخوام کاری کنید تا اعتراف کنه که اون نقشه قتل شاهزاده رو کشیده ..اها فقط حواستون باشه که نکشیدش. مرده اون به دردم نمیخوره .

سربازه دوباره تعظیمی به الیس میکنه و تقریبا با صدای بلندی میگه:

_ فرمان شما اطاعت میشه سرورم .

بعد از گفتن این حرف سربازها به سمتم میان و دست های من رو میبندن . تمام این مدت با نفرت به الیس خیره شده بودم .

ولی اون داشت با لذت من رو نگاه میکرد . انگار از اینکه من تحقیر بشم لذت میبرد و خوشحال بود .

قبل از اینکه سربازها من رو ببرن رو به الیس میگم:

_ نمیدونم چه چرا تو انقدر از من بدت میاد اما این رو خوب میدونم که تو کل زندگیم ادمی به پستی و حقیری تو ندیدم ! تو انقدر بی عزت نفسی که خودت رو با دیگران مقایسه میکنی. میدونم به خاطر اینکه شاهزاده دیوید کمی به من توجه کرده میخوای این کار رو با من بکنی اما این رو بدون چه من باشم چه من نباشم شاهزاده حتی نیم نگاهی هم به تو نمیندازه ! درضمن شاید نگاه الانت نسبت به من تحقیر امیز باشه اما بعد از اینکه شاهزاده بهوش بیاد و از کاری که تو کردی با خبر بشه اون وقت اون منم که با تحقیر به تو نگاه میکنم .

رنگ صورت الیس از شدت خشم و عصبانیت رو به کبودی میزد . کل بدنش به خاطر عصبانیت داشت میلرزید .

الیس یک دفعه مثل بمب منفجر میشه و با صدای جیغ مانندی رو به سربازها میگه:

_ پس شما اینجا چه غلطی میکنید! مگه من به شماها اجازه دادم که بزارید این حرف بزنه؟! هر چه سریع تر این دختره لاشخور رو از جلوی چشمم دور کنید .

سربازها از صدای جیغ الیس میترسن و به سرعت من رو از سالن خارج میکنن . دلم خنک شد دختره حسود احمق!

سربازها با خشونت داشتن من رو به سمت زندان میبردن که یک دفعه اماندا جلوشون میاد و میگه:

_ چیشده ؟ این دختر رو دارید کجا میبرید ؟ مگه چیکار کرده؟

سرباز که انگار اماندا رو میشناخت با ارامش شروع حرف زدن میکنه:

_ سلام بانو اماندا .ما این دختر رو له دیتور بانو الیس به دلیل سوء قصد به جان شاهزاده دستگیر کردیم و داریم برای بازجویی اون رو به زندان میبریم .

اماندا با حیرت سیلی توی صورتش میزنه و میگه:

_ چی داری میگی؟ این دختر بی گناهه .اون کاری نکرده. چزور خدمتکار شخصی شاهزاده میتونه همچین کاری بکنه!؟ اون بی گناهه لطفا ازادش کنید .

سرباز متعجب به سمتم برمیگرده و میگه:

_ تو خدمتکار شخصی شاهزاده ای؟

سرم رو به معنی اره تکون میدم و مظلوم بهش خیره میشم . سرباز کمی سرش رو میخارونه و رو به اماندا میگه:

_ خب من نمیتونم از دستور بانو الیس سرپیچی کنم و اون رو دستگیر نکنم اما میتونم به فرمانده زندان بگم که باهاش با احترام برخورو کنه .چون اون خدمتکار شخصی شاهزاده هست .

اماندا سری تکون میده و قدردان رو به سرباز میگه:

_ واقعا ازت ممنونم . خواهش میکنم مراقب این دختر باش . اون برای شاهزاده فرد مهمیه .

+ تا اونجا که بتونم نمیزارم زیاد بهش سخت بگیرن . ما دیگه باید بریم .

سرباز با گفتن این حرف از اماندا فاصله میگیره و به زندان حرکت میکنه .توی دلم دعا دعا میکردم که شکنجم نکنن.

بدن من دیگه واقعا تحمل شکنجه رو نداره . پام تازه خوب شده بود و تحمل یک درد دیگه واقعا برام مشکل بود

به داخل زندان میرسیم من رو داخل اتاق بازجویی میبرن و دست هام رو باز میکنن و من رو روی صندلی میشونن.

چند دقیقه ای میگذره . با استرس نگاهی به در ورودی میکنم . اون سربازی که با اماندا صحبت کرده بود داشت یک چیزهایی به اون اقایی که میخواست وارد اتاق بشه میگفت .

اون فرد سری برای سرباز تکون میده. وارد اتاق میشه و در رو میبنده . به سمت من میاد و روی صندلی رو به روی من میشینه .

_ اسمت چیه؟

من: ای..ایزابلا

_خب ایزابلا به من گفتن تو خدمتکار شخصی شاهزاده ای . ولی این برای من اصلا مهم نیست . وقتی پای جان شاهزاده و یا خانواده سلطنتی وسط باشه من هیچ رحمی ندارم . حتی اگه اون شخص یک مقام بلند پایه باشه .

نگاه لرزونم به به مرد رو به روم میدوزم . واقعا ترسیده بودم . خدایا من الان بجز تو کسی رو ندارم . خودت از من محافظت کن .

_ من این ها رو نگفتم که تو بترسی! فقط خواستم بدونی برام فرق نداره که تو کیی هستی . من فقط به دنبال حقیقتم .متوجه ای ؟

با استرس اب دهانم رو قورت میدم و دست هان رو به هم قفل میکنم و میگم:

من: ب..بله متوجهم.

_ خیلی خوبه ..حالا ازت میخوام که کل ماجرا رو مو به مو برام تعریف کنی .

نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم به خودم مسلط باشم . چته تو دختر؟ چرا انقدر ترسیدی؟ تو خودت میدونی که بی گناهی پس این همه ترس و لرز برای چیه؟

به خودت بیا.خودتو جمع و جور کن دختر! تک سرفه ای میکنم و شروع به تعریف کردن ماجرا میکنم .

_ اون روز من …

بعد از اینکه کل ماجرا رو برای اون اقا تعریف کردم به صندلی تکیه میدم . دهنم خشک شده بود

نگاهی به پارچ پر اب روی میز میندازم . برش میدارم و توی لیوانی که اونجا بود کمی برای خودم اب میریزم و میخورم .

به اون اقای رو به رو خیره میشم . حسابی تو فکر فرو رفته بود لیوان اب رو روی میز میزارم و میگم:

من: خب حالامن میتونم برم ؟

_ نه!

من: نه!؟ اما برای چی ؟ من که همه چیز رو براتون تعریف کردم !

مرد کمی روی میز خم میشه و با لحن مشکوکی میگه:

_ از کجا باید حرفات رو باور کنم!؟از کجا معلوم که به من دروغ نگفته باشی!

من: من دروغ نمیگم . من برای اثبات حرف هام شاهد دارم!

_ شاهد؟ چه شاهدی؟

من: اون نگهبان هایی که من رو اون روز دستگیر کردن و اینجا اوردن شاهد بودن که خود شاهزاده دستور ازادی من رو داد . بانو اماندا و فرمانده گارد سلطنتی هم شاهد من هستن . میتونید برای اینکه ببینید من راست میگم یا نه برید از اونها بپرسید .

مرد سری تکون میده و میگه :

_ مطمعن باش حتما همین کار رو میکنم . اما تو تا اون موقع باید اینجا بمونی!

دیگه نمیتونستم فضای زندان رو تحمل کنم برای همین با عصبانیت رو به اون مرد میگم:

_شما نمیتونید من رو الکی اینجا نگه دارید ! ازادم کنید!

مرد رو به روم انگار از صدای داد من عصبانی میشه. پوزخندی میزنه و به صندلیش تکیه میده

زیر لب حرف من رو تکرار میکنه . یک دفعه تکیه اش رو از صندلی برمیداره و با دستش محکم روی میز میکوبه و فریاد میزنه .

هم از صدای میز و هم به خاطر فریادش لرزی به تنم میشینه . ترسیده چشم هام رو میبندم و به فریادهای اون مرد گوش میدم .

_ خوب گوش هاتو باز کن دختر کوچولو! اینجا داخل قصر نیست که هرکاری دلت میخواد رو بتونی انجام بدی ! اینجا زندانه ! دوشیزه آلیس به ما دستور دادن که تورو شکنجه کنیم و ازت اعتراف بگیریم . اما اگه میبینی الان کاری به کارت ندارم فقط به خاطره اینکه بانو اماندا به ما گفتن تو ندیمه شخصی شاهزاده ای! اگر بخوای زبون درازی کنی و حرف گوش ندی همینجا میگم به میله ببندنت و شلاقت بزنن. متوجه شدی یا نه ؟ هان!

اشک توی چشم هام جمع میشه . با ترس به نرد رو به روم نگاه میکنم و با بغض و ترس میگم:

_ ب..بله متوجه شدم ..لازم نبود داد بزنی . یواش هم میگفتی متوجه میشدم .

مرد چپ چپ نگاهم میکنه و از خشم از روی صندلی بلند میشه و اتاق رو ترک میکنه . با رفتنش اشک هام روی صورتم جاری میشن .

دختر ترسویی نبودم اما الان به طرز عجیبی میترسیدم. از وقتی که دیوید بی هوش شده خیلی احساس خلع میکردم .

یک جورایی انگار یک حامی بزرگ رو از دست دادم و بجز اون دیگه نمیتونم به کسی تکیه کنم

حس میکردم خیلی تنها و بی کس شدم . شاید این حس ترسم هم برای همین باشه . ای کاش هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد .

نفسم رو آه مانند بیرون میدم و دستی به صورت خیس از اشکم میکشم . دستمالی برمیدارم و شروع به پاک کردن اشک هام میکنم .

مدت زیادی از وقتی که اون مرد اتاق رو ترک کرده میگذره . چون هیچ ساعتی داخل اتاق نبود نمیدونستم الان چند ساعت هست که توی این اتاقم .

فقط از پنجره کوچکی که با میله های اهنگی پوشیده شده بود فهمیدم که افتاب در حال غروب کردن هست .

حوصله سر رفته بود . نگاه کلی به داخل اتاق میندازم تا ببینم چیزی برای سرگرم شدن پیدا میکنم یا نه .

اما بجز این میز و دوتا صندلیش هیچ چیز قابل توجه دیگه ای داخل اتاق وجود نداشت.

کش و قوسی به میدم . از بس روی صندلی نشسته بودم بدنم خشک شده بود . پوف حدعقل یک تخت اینجا میزاشتید تا ادم روش کمی بخوابه !

تو همین فکرا بودم که در اتاق به شدت باز میشه و الیس به همراه اون مردی که از من بازجویی کرد وارد میشن .

الیس تا من رو میبینه یک دفعه با خشم به سمتم حمله میکنه و موهام رو توی دستش میگیره و میکشه .

از درد جیغی میکشم و چنگ محکمی روی دستش میکشم که یک دفعه موهام رو ول میکنه و من روی زمین پرت میشم .

الیس با حرس و خشم رو به من تقریبا فریاد میکشه و میگه:

_ تو !..تو دختره سلیطه!..فکر کردی با سر هم کردن چهارتا داستان و چندتا شاهد میتونی خودت رو تبرئه کنی!

با دستش به اون مردی که از من بازجویی کرد اشاره میکنه و میگه:

_ شاید بتونی این رو چهار تا مدرک الکی گول بزنی که باور کنه تو بی گناهی! اما من با این چیزهای الکی خر نمیشم!

الیس نفس عمیقی میکشه و به سمت سربازها برمیگرد و میگه :

_ بلندش کنید و بیاریدش پیش من !

سربازها به سمتم میان و بازوم رو توی دستشون میگیرن . از روی زمین بلندم میکنن و پیش الیس میبرن .

الیس با خشم نگاهی به من میکنه و با عصبانیت رو به من میگه:

_ برای اخرین بار ازت میپرسم اگه بهدسوالم درست جواب ندی یک جور دیگه به حرفت میارم ..چرا میخواستی شاهزاده رو بکشی؟! هم دست هات کیا بودن ؟!

سرم رو بالا میارم . پر غرور به الیس نگاه میکنم و پوزخند و لحن طعنه داری رو بهش میگم:

_ مثل اینکه واقعا گوش هات مشکل داره! فکر کنم واضح توضیح دادم بهت که من بی گناهم ..ببینم تو کلا عادت داری کارهای خودت رو گردن دیگران بندازی !

الیس خنده ی عصبی میکنه و با خشم و حرس میگه:

_ هه که کار های من هاا؟!..نشونت میدم دختره عوضی . اگه من زبون تورو کوتاه نکردم اسممو عوض میکنم.

من: من زبون درازی نکردم . فقط حقیقت رو گفتم . اما مثل اینکه حقیقت برای تو زیادی تلخ بوده برای همین خوشت نیومده . حالا هم قصد داری واقعیت رو جور دیگه ای جلوه بدی تا شاید یک ذره از اون تلخیش برات کم کنه .

الیس جیغی از حرس میکشه و سیلی تو گوشم میزنه و میگه:

_ خفشو دختره پاپتی ..تو ..تو چطور جرعت میکنی که

قبل از اینکه الیس حرفش رو کامل بزنه حرفش رو قطع میکنم و میگم:

_ میدونی چرا آبی که گندیده رو هم نمیزنن؟ چون بوی تعفنش همه جا رو برمیداره ! توهم دقیقا الان مثل این اب گندیده میمونی! تو کاذی که میخواشتی انجامش بدی گند زدی و حالا هم داری قاطیش میکنی تا کسی متوجه نشه این کار تو بوده . اما میدونی اگه من جای تو بودم قاطیش نمیکردم !روش سرپوش میزاشتم که بوش در نیاد .

الیس چند لحظه توی سکوت نگاهم میکنه. امیدوار بودن حرف هام روش تاثیر گذاشته باشه و دست از ازار و اذیت من برداره .

معلوم بود الیس داره به حرف هام فکر میکنه .چون فکر کردنش کمی طول کشید داشتم کم کم امیدوار میشدم که حرف هام رو قبول کرده .

اما با حرفی که زد تمام امیدهایی که داشتم بر باد رفت .

_ من خودم میدونم دارم چیکار میکنم تو لازم نیست من رو راهنمایی کنی . تو این حرف ها رو میزنی که گناه های خودت مخفی کنی . اما کور خوندی! من با این حرف ها خام تو نمیشم .تو باید به گناه هات اعتراف کنی !

من: اما الیس تو خودتم خوب میدونی که من هیچ کار اشتباهی انجام ندادم و بی گناهم .

الیس چند لحظه خیرع نگاهم میکنه و میگه:

_ من برای تو الیس نیستم ! بانو یا دوشیزه الیسم .

اخرین نگاهش رو به من میندازه و بعد رو به سربازها میگه :

_ این دختر رو به سردخونه قصر ببرید . داخل اونجا بندازیدش و تا وقتی به سوء قصد به جان شاهزاده اعتراف نکرده از اونجا بیرونش نیارید.

سرباز با تعجب رو به الیس میگه:

_ اما ..اما ..ب..ب..بانوی من! ..یردخونه قصر محل نگه داری گوشت ها هست . دمای اونجا منفی بیست و پنج درجه هست . این دختر بیشتر از چند ساعت اونجا دوام نمیاره . اگه زیاد اونجا بمونه میمیره !

الیس بی تفاوت شونه ای بالا میندازه و میگه:

_ برام مهم نیست چه بلایی میخواد سرش بیاد . فقط میخوام به سوء قصد به جان شاهزاده اعتراف کنه . بعدش هر بلایی سرش میخواد بیاد برام مهم نیست!.. پس منتظر چی هستید ! ببریدش به سرد خونه .

سربازها با اینکه مشخص بود هیچ میلی به انجام این کار نداشتن اما به دستور الیس من رو به سمت سردخونه بردن .

من رو تقریبا کف سردخونه پرت میکنن و در اونجا رو قفل میکنن . اروم به سمت در میرم و امتحانش میکنم ببینم واقعا قفل هست یا نه . هوف لعنتی قفل بود .

نفسم رو آه مانند بیرون میدم و نگاهی به اونجایی که هستم میندازم . از سقف چندین تیکه گوشت اویزون بود .

کمی جلو تر میرم تا ببینم بجز این دری که قفل هست راه خروج دیگه اینجا داره یا نه . چون اگه بیشتر از چند ساعت اینجا میموندم حتما میمردم .

به سمت میزی که وسط سالن سردخونه قرار داشت میرم . چون گوشت های اویزون شده اونجا خیلی زیاد بود تصمیم گرفتم روی میز برم تا بتونم بهتر اونجا رو ببینم .

میخوام روی میز برم که پام به یک چیزی برخورد میکنه . برمیگردم تا ببینم پام روی چی رفته .

اما با چیزی که میبینم جیغ بلندی میکشم و چند قدم به عقب برمیدارم . با دیدن سر بریده شده ی آهویی که اونجا بود هم میترسم و هم بغض میکنم .

سر آهو در حالی که چشم هاش هنوز باز بود از بدنش جدا شده بود و دل و رودش از بدنش بیرون زده بود

خدایا اینها چرا اینجوری حیون ها رو میکشن!! حدعقل چشم هاش رو میبستید! با دیدن این صحنه از رفتن روی میر پشیمون میشم و برمیگردم به سمت در .

نباید یک جا می ایستادم و گرنه از سرما یخ میزدم . برای همین شروع به راه رفتن میکنم تا کمتر سرما رو احساس کنم .

نمیدونم چند ساعت بود که داشتم طول و عرض سردخونه رو راه میرفتم. پاهام به خاطر زیاد راه رفتن درد میکردن و دندون هام از سرما به هم میخوردن.

دیگه نمیتونستم راه برم برای همین گوشه دیوار سرد خونه میشینم و به خاطر سرما توی خودم جمع میشم.

تو دلم داشتم به الیس فحش میدادم. و از دنیل به خاطر اینکه تا الان نیومده و من رو چندین ساعت اینجا تنها گذاشته ناراحت بودم.

میدونستم نباید بخوابم ولی چون زیاد راه رفته بودم خسته شده بودم و به خاطر سرما داشت خوابم میبرد. نمیدونم چقدر میگذره که چشم هام گرم میشه و به خواب میرم .

چند ساعت قبل:

از زبان دیوید:
با دردی که توی دوتا کتفم میپیچه چشم هام رو باز میکنم . ناله ای از درد میکنم با درد ایزابلا رو صدا میزنم تا به اینجا بیاد .

اما کسی وارد اتاق نمیشه . از درد داشتم به خودم می پیچیدم . به اطرافم نگاه میکنم تقریبا نزدیک های غروب بود .

نمیدونم از کِی اینجام . فقط یادم می امد که به شکار رفته بودیم و من با اسبم در حال دنبال کردن آهویی بودم که چند نفر سیاه پوش بهم حمله میکنن .

وقتی دیدن حریفم نمیشم با تیر من رو میزنن و من از روی اسب می افتم . میخوان بهم حمله کنن که فرمانده گارد سلطنتی از راه میرسه و من رو نجات میده .

چون خون زیادی از من رفته بود بیهوش شدم و دیگه چیزی یادم نمیاد چطوری به اتاقم امدم.

میخوام روی تختم نیم خیز بشم اما با دردی که توی شونه هام میپیچه از درد ناله بلندی سر میدم که در به شدت باز میشه و جرج وخشت زده وارد اتاق میشه.

با دیدن چشم های باز من فوری به سمتم میاد و نگران شروع میکنه به سوال پرسیدن از من.

_ وای سرورم خداروشکر بهوش امدید. حالتون خوبه ؟ جاییتون درد میکنه؟ چه مدت هست که بهوش امدید؟ چیزی میخواید براتون بیارم ؟ چرا ..

با درد و اعصبانیت حرفش رو قطع میکنم و میگم:

_ اه خفشو! ..آیی خدا شونم! ..به جای انقدر سوال مرسیدن یه چیزی بده من درد شونم کمتر بشه!آخ آخ خدا مردم از درد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 337

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x