رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 31

4.2
(86)

 

جرج شتاب زده کیفش رو روی میز کنار تختم تقریبا پرت میکنه و با استرس دنبال چیزی داخل کیفش میگرده .

از درد همچنان داشتم ناله میکردم و نمیتونستم دست هام رو حرکت بدم . جرج به سمتم میاد و میگه:

_ سرورم میدونم درد دارید اما لطفا چند لحظه تکون نخورید تا من لباستون رو در بیارم و این مسکن رو روی زخمتون بریزم تا کمتر درد بکشید .

من: هر کاری میکنی زودتر انجامش بده چون دارم از درد میمیرم .

_ چشم سرورم لطفا شما هم با من همکاری کنید .

سری به معنی باشه تکون میدم . با کمک جرج روی تخت نیم خیز میشم و اون هم شروع به در اوردن لباس هام میکنه .

بعد از در اوردن لباسم به سراغ باندی روی هر دو کتفم بسته شده بود نیره و شروع به باز کردنشون میکنه .

قستمی از باند روی زخمم چسبیده بود برای همین وقتی برش داشت زخمم کمی خون ریزی کرد .

بعد از اینکه خون ریزیم رو قطع کرد دستمال پارچه ای رو به سمتم میگیره و میگه:

_ لطفا این رو گاز بزنید تا صدای فریادتون به بیرون نره . چون وقتی این ماده رو روی زخمتون میریزم زخمتون شروع به سوزش میکنه اما بعدش دردتون می افته .

سرم رو تکون میدم و دستمال رو گاز میزنم . جرج هم شروع بخ ریختن اون ماده روی هر دو کتفم میکنه .

از شدت سوزش کتف هام تمام بدنم عرق سرد کرده بود . با تمام توانم داشتم دستمال رو گاز میزدم.

بعد از چند دقیقه بالاخره کار جرج تموم میشه . دستمال رو از روی دهنم برمیدام کتف هام هنوز هم میسوختن و من از زور درد هنوز نفس نفس میزدم .

با اینکه هنوز درد داشتم اما دیگه توان ناله کردن نداشتم . با کمک جرج روی تخت میخوابم .

_ سرورم اگر چند دقیقه دیگه تحمل کنید دردتون کم میشه . لطفا صبور باشید .

دلم میخواست به جرج هرچی فحش دم دستم بود بدم . اخه یکی نیست بهش بگه پس تا الان داشتم چیکار میکردم!! اصلا بجز تحمل کردن راه دیگه ای هم دارم؟

چند دقیقه ای توی همون وضعیت سپیری میشه .کم کم داشتم احساس میکردم که دردم داره بهتر میشه .

جرج هم مدام نبضم رو چک میکرد تا ببینه وضعیتم چطوریه .به یکی از ندیمه ها هم دستور داده بود که کی سوپ برای من بیارن .

در اتاق به صدا در میاد و صدای الیس از پشتم در به گوشم میرسه .

_ سرورم الیس هستم اجازه دارم بیام داخل.

با شنیدن صداش اخمی روی صورتم میشینه . این اینجا چیکار میکنه؟ کیی بهش اجازه داده بیاد اینجا؟

با اینکه به خاطر دردی که کشیده بودم صدام تحلیل رفته بود اما سعی میکنم تا اونجا که میتونم محکم صحبت کنم .

من: فعلا نمیخوام کسی رو ببینم . از اینجا برو و بعداً به دیدنم بیا .

_ اما سرورم من ..

من: الیس گفتم حالم خوب نیست و نمیخوام کسی رو ببینم متوجه شدی؟

دیگه صدایی از الیس نمیشنوم. هوف خداروشکر رفت واقعا حوصلشو نداشتم . بعد از چند دقیقه ندیمه ای که ظرف سوپ دستش بود به همراه چندین مخلفات که تو سینی بود به اتاق امد.

یکی از ابروهام رو بالا میندازم و با تعجب رو به ندیمه میگم:

_ تو دیگه کیی هستی؟

ندیمه با ترس و دستپاچگی رو به من میگه:

_ من سرورم؟!خب من ..من ..من ندیمه جدیدتون هستم .

من: ندیمه جدیدم؟!!من خودم خدمتکار دارم نیاز به یکی دیگه ندارم . کیی به تو گفته که خدمتکار جدید من بشی؟

_ خب سرورم دوشیزه الیس گفتن چون خدمتکار سابق شما به جرم سوء قصد به جان شما دستگیر شده و قراره تا چند ساعت دیگه اعدام بشه من به جای اون به طور موقت ندیمتون بشم.

من: چ..چی؟؟؟!! خدمتکار من چیکار کرده؟؟!! ایزابلا میخوان چیکار کنن؟!

_ من از چیزی خبر ندارم سرورم . فقط میدونم دوشیزه الیس دستور دادن ندیمتون رو دستگیر کنن و هر جوری که شده ازش اعتراف بگیرن و اگه حرف نزد شکنجش کنن.

لحظه ای از شدت خشم و تعجب خشکم میزنه و نمیدونم باید چیکار کنم .فقط با دهانی که به خاطر تعجب باز مونده بود به ندیمه رو به روم خیره میشم.

کم کم حرف های ندیمه رو برای خودم تجزیه تحلیل میکنم و نهایت فقط یک کلمه توی مغزم تکرار میشه “اگه کاری نکنی ایزابلا رو زیر شکنجه زندان بان ها از دست میدی”..

_ شکنجه ..ایزابلا ..اعدام ..

این کلمات رو همینجوری که با خودم تکرار میکردم سعی خودم رو هم میکردم تا از روی تخت بلند بشم .

جرج وقتی میبنه میخوام از تخت پایبن بیام به سمتم میاد ک مانع کارم میشه

_ سرورم کجا میحواید برید با این حالتون ؟! شما نباید از روی تختون بلند بشین. باید استراحت کنید تا بهبودیتون رو به دست بیارید.

سوزش کتف هام کمتر شده بود اما هنوز هم درد میکرد ولی اصلا برام مهم نبود . تنها الان فقط یک چیز برام مهم بود اونم نجات ایزابلا بود .

به سختی کمی دست هام رو تکون میدم و جرج رو کنار میزنم و از روی تخت بلند میشم .

اما وقتی که می ایستم سرم گیج میره و میخوام بی افتم که جرج مانع از افتادنم میشه .دستم رو به لبه تخت میگیرم و رو به جرجی که میخواست حرف بزنه میگم :

من: اگه یک کلمه دیگه حرف بزنی و بخوای با کار من مخالفت کنی خودم خفت میکنم ..به جای این کار ها برو لباسم رو برام بیار تا بپوشم .

_ اما سرورم من نمی ..

من: جرج ..جرج ..جررج!! خفشو! فقط کاری که گفتم رو انجام بده .

معلوم بود جرم از لحن حرف زدنم ناراحت شده . اما برام مهم نبود حتی حال خودمم مهم نبود . فقط یک چیز میخواستم .

اون این بود که زمانی نرسم که کار از کار گذشته باشه و اتفاقی برای ایزابلا افتاده باشه .جرج یک لباس سفیدِ تقریبا گشاد به همراه یک کت مشکی برام میاره .

لباس رو به هر سختی که بود میپوشم اما از پوشیدن کت منصرف میشم و فقط اون رو روی شونه هام میندازم . چون کتفم رو باند پیچی کرده بودم کمتر میسوخت .

نگاهی به شلوار توی پام میندازم. خب خوب بود تقریبا . دیگه زمان عوض کردن شلوار رو نداشتم پس بیخیالش شدم .

دوباره می ایستم و قدمی برمیدارم که سرم باز گیج میره اما چون دستم رو به دیوار گرفته بودم نمی افتم .

جرج وقتی حالم رو میبینه به سمتم میاد و میگه:

_ به حرفم که گوش نمیدید ! ..حدعقل بزارید کمکتون کنم تا بتونید راه برید . شما خون زیادی از دست دادید برای همین وقتی می ایستید چشم هاتون سیاهی میره و سر گیجه دارید .

برای اینکه جرج دیگه دست از غر غر کردن برداره و بزاره من به کارم برسم میگم:

من: باشه کمکم کن تا بتونم راه برم ولی انقدر غر نزن .

_ من رو ببخشید سرورم اگه ناراحتتون کردم . من فقط نگران سلامتی و وضعیت جسمانیتون هستم .

من: بله متوجهم اما جلو گیری از این کار حتی از سلامتیم هم مهم تره .

_ با اینکه درک نمیکنم چرا اون ندیمه انقدر برای شما مهم هست اما هر کمکی از دستم ساخته باشه براتون انجام میدم .

من: ازت ممنونم جرج.

به کمک جرج از اتاقم خارج میشم و به سمت پایین پله ها حرکت میکنم . ما بین راه از یکی از ندیمه میپرسم که الیس کجاست .

اما اون متاسفانه اون نمیدونست .نفسم رو پر حرس بیرون میدم و رو به ندیمه میگم:

من: برو الیس رو پیدا کن و بهش بگو شاهزاده دیوید اون رو به سالن اصلی قصر احضار کرده و فوراً بیارش پیش من .

_ اطاعت میشه سرورم .

بعد از رفتن ندیمه به کمک جرج به سمت سالن اصلی حرکت میکنم . به شدت عصبانی بودم .

چرا الیس همچین دستور مزخرفی رو صادر کرده . اصلا الیس این دستور رو داده باشه ! مگه دنیل مرده بود که جلوش رو بگیره !

من قبل از رفتنم نامه برای دنیل نوشته بودم و ازش خواسته بودم فوراً به قصر برگرده و مراقب ایزابلا باشه ! پس چیشد؟ چرا دنیل اجازه همچین کاری رو به الیس داده؟!

من: جرج تو میدونی الان دنیل کجاست!

_ بله سرورم . وزیر اعظم ایشون رو احضار کردن و ازشون خواستن که فوراً به پیششون برن . اما دوک دنیل گفتن که خیلی زود دوباره برمیگردن

من: میدونی وزیر اعظم چرا دنیل رو احضار کرده ؟

_متاسفانه نه سرورم.

من: میدونی از کِی ایزابلا رو دستگیر کردن؟

_ تقریبا نزدیک های ظهر بود که دوشیزه الیس گفتن که سربازها خدمتکارتون رو به زندان ببرن و ازش اعتراف بگیرن .

هر لحظه داشتم عصبانی تر میشدم . یعنی ایزابلا رو از نزدیک ظهر تا الان دارن شکنجه میکنن؟!

وای الیس دعا کن که دلیل قانع کننده ای برای این کارت داشته باشی وگرنه خودم کاری میکنم که دیگه پات رو اینجا نزاری .

به همراه جرج وارد سالن اصلی میشم . جرج من رو روی مبل میشونه و خودش کنارم می ایسته .

الیس هنوز نیومده بود . عصبی شروع به تکون دادن پام میکنم . خودم هم نمیدونم چرا اون دختر انقدر برام مهم شده که الان برای دونستن حالش دارم پر پر میزنم .

همون لحظه در سالن باز میشه و ندیمه ای داخل میشه و میگه:

_ سرورم جناب دوک دنیل به قصر بازگشتن و اجازه ورود میخوان .

من: بگو بیاد داخل .

بعد از رفتن ندیمه چند لحظه بعدش دنیل با چهره شاد و خوشحال داخل میشه و با لبخند به سمتم میاد و میگه:

_ وای خدا ..باورم نمیشه ! شما بهوش امدید سرورم . نمیدونید چقدر نگرانتون بودم . حالتون الان بهتره ؟ چرا از اتاقتون بیرون امدید؟

من: سلام دنیل.. تا الان کجا بودی؟

دنیل از این رفتار عصبی و سردم متعجب میشه و لبخند روی لب هاش خشک میشه .

_ خب پدرم من رو به فرمان پادشاه احضار کرده بودن و از من خواسته بودن کاری رو براشون انجام بدم .

من: میدونی تو نبودت چه اتفاقی افتاده؟! هان؟! میدونی؟!

دنیل که مشخص بود از رفتار من چیزی سر در نمیاره متعجب و نگران نگاهم میکنه و میگه:

_ نه سرورم . من همین الان رسیدم. چیشده ؟ چه اتفاقی افتاده؟ دارید نگرانم میکنید.

من : الیس ، ایزابلا رو دستگیر کرده و برای اینکه ازش اعتراف بگیره داره شکنجش میکنه .

دنیل با تعجب نگاهم میکنه . اما رفته رفته تعجبش کمتر میشه و به جاش خشم تمام صورتش رو فرا میگیره .

_ بالاخره الیس کار خودش رو کرد .باید میدونستم که اینطور میشه . لعنتی..لعنتی..

من: تو میدونستی الیس میخواد همچین کاری رو بکنه ؟

_ وقتی الیس به اینجا رسید اولین کاری که کرد این بود که دستور بازداشت ایزابلا رو صادر کرد اما من مانع این کار شدم . فکر نمیکردم در نبودم همچین کاری رو انجام بده . ای کاش هیچ وقت نمیرفتم.

من:دیگه کاریه که شده . وقتی الیس امد و گفت ایزابلا الان کجاست فوراً برو و پیش من بیارش .

_ اطاعت میشه سرورم .

چند دقیقه ای میگذره و بالاخره الیس بعد از اینکه ندیمه اجازه ورود از من خواست داخل سالن میشه .

بدر رفتارش استرس و تشویش مشخص بود اما خیلی سعی میکرد که خودش رو عادی جلوه بده .

با قدم های اهسته به سمتم مباد و با خوشحالی ساختگی رو به من میگه:

_ وای سرورم بالاخره به هوش امدید . نمیدونید از اینکه چشم های باز شما رو میبینم چقدر خوشحالم .

من: جداً ؟ خوشحالی؟ اما رفتارت این طور نشون نمیده .

الیس لبخند مصلحتی میزنه و پر تشویش میگه :

_ وای این چه حرفیه سرورم . مگه میشه خوشحال نباشم ؟! شاید چون امروز کمی خسته هستم خوشحالیم زیاد به چشم نیاد .

از رفتارش مشخص بود که حدس زده برای چی خواستم به اینجا بیاد . برای همین وقت تلف کردن رو جایز ندونستم .

_ الیس من از مقدمه چینی رو هیچ وقت دوست نداشتم برای همین یک راست میرم سر اصل مطلب ! ..ایزابلا کجاست؟

الیس برای چند لحظه با وحشت نگاهم میکنه انا سعی میکنه به روی خودش نیاره و میگه:

_ ایزابلا؟! ایزابلا دیگه کیه ؟!

نفسم رو کلافه بیرون میدم . دلم میخواست الان میرفتم تا نیخورد میزدمش اما حیف که نمیشد !

دنیل وقتی عصبانیت من رو میبینه زودتر از من پیش قدم میشه و میگه :

_ ایزابلا! همون دختری که الان به خاطر جرنی که مرتکب نشده تو زندانیش کردی که به اجبار شکنجه ازش اعتراف دروغ بگیری !

الیس که تا الان متوجه حضور دنیل نشده به سمتش برمیگرده و با دیدنش لبخند عصبی میزنه و میگه:

_ اوه بالاخره امدید دوک دنیل!؟ ..من از این چیزهایی که گفتید سر در نمیارم ..اعتراف دروغ ؟! چرا باید همچین کاری رو بکنم ؟! اگر من کسی رو زندانی کردم مطمعن باشید حتما دلیلی برایداین کارم داشتم !

دنیل پوزخندی میزنه و میگه:

_ جداً؟! میتونم بپرسم دلیل دستگیری خدمتکار شخصی شاهزاده چی بوده؟!

الیس چند لحظه ای سکوت میکنه و چیزی نمیگه . نمیتونستم بشینم و کل کل این دوتا رو نگاه کنم برای همین رو به هردوشون میگم:

من: تمومش کنید ! با هردوتونم . الیس فوراً بگو خدمتکار من الان کجاست !

_ جایی که باید باشه!

عصبی فریادی میزنم و میگم:

_ الیس من حوصله این بچه بازیا رو ندارم . یا میگی کجاست یا بزور به حرفت میارم

الیس به خاطر فریادم ترسیده قدمی به عقب برمیداره . نگاهش رو از من میگیره و شروع به شکستن انگشت هاش میکنه .

صدای تق تق دست هاش رو مخم بود . از بچگی هر وقت استرس داشت و یا کار اشتباهی انجام میداد شروع به شکستن انگشت هاش میکرد .

من تازه بهوش امده بودم و حالم چندان مساعد نبود و چشم هام سیاهی میرفت. الیس هم داشت توی حرف زدن مقاومت میکرد .

به سختی دستم رو تکون میدم و با دو انگشت دست چپم شروع به ماساژ دادن چشم هام میکنم و توی همون حالت میگم:

من: نمیخوای حرف بزنی؟!

_ چی بگم سرورم؟!

من: پوف ! الیس برای اخرین بار ازت میپرسم . اگه بهم درست جواب ندی دستور میدم بیان ببرنت و به فلک ببندنت و شلاقت بزنن ! حالا قبل از اینکه بخوام دست به خشونت بزنم بگو با خدمتکار من چیکار کردی ؟! اون الان کجاست؟!

ترس رو میشد توی چهرش کاملا دید . خب چیکار کنم وقتی حرف نمیزنه مجبورم دست به خشونت بزنم .

تازه چون دختر عمم بود بهش هشدار دادم . اگر شخص دیگه ای بود بدون در نظر گرفتن موقیتش مجازاتش میکردم .

_ من نمیدونم چرا اون دختر انقدر برای شما و دوک دنیل مهم هست !

من: اونش دیگه به تو ربطی نداره ! درضمن دلیلی نمیبینم برای کارهام به تو توضیح بدم اما برای اینکه شایعه ای درست نشه این رو میگم. اون دختر برای من مهم نیست اما من به اون دختر اعتماد دارم و مطمعنم کار اون نبوده پس دلیلی هم نداره که یک فرد بی گناه بی دلیل شکنجه بشه .

الیس چیزی زیر لب میگه که من متوجه نمیشم . دیگه کم کم داشت حوصلم از دست این کار هاش سر میرفت برای همین با عصبانیت کنترل شده ای میگم:

_ الیس خستم کردی ! اگه تا سی ثانیه دیگه نگی خدمتکار من کجاست مطمعن باش زیر شلاق ها نمیتونی زیاد دوم بیاری.

الیس چشم هاش رو میبنده و با عصبانیت دست هاش رو مشت میکنه. باز دوباره شروع میکنه به زیر لبی حرف زدن .

نفسم رو کلافه بیرون میدم و با صدای تقریبا بلندی میگم :

_ چندتا سرباز به اینجا بیان .

الیس تا این رو میشنوه چشم هاش رو باز میکنه و شتاب زده میگه :

_ خیلی خب.. خیلی خب..میگم ..نیاز به شلاق نیست .

من: خیلی خب. بگو منتظرم.

_ اون الان توی سرد خونس .

با چیزی که میشنوم برای چند لحظه مات و مبهوت میمونم . کلمه سردخونه رو نمیتونستم برای خودم هضم کنم .

من: چی؟! سردخونه؟! اونجا برای چی؟ یعنی ..یعنی اعدامش کردی و جنازش رو بردی سردخونه؟

_ نه اعدامش نکردم .

من: پس چی؟! چرا خدمتکار من الان توی سردخونه هست؟

الیس کمی مکث میکنه و با لحن لرزون و ترسیده ای میگه:

_ خب به جرمش اعتراف نمیکرد من هم دستور دادم اون رو ببرن به سردخونه ای که گوشت ها در اون نگه داری میشه و تا اون موقع ای که به حرف نیومده از اونجا خارجش نکنن.

با عصبانیت دستم رو مشت میکنم و محکم روی دسته مبل میکوبم . از درد دستم چهرم توی هم میره اما توجهی نمیکنم.

از روی مبل بلند میشم که کتفم تیر شدیدی میکشه . با همون درد و عصبانیت رو به الیس میگم:

من: تو چه غلطی کردی ؟..اخ ..الیس تو به چه اجازه ای با خدمتکار من همچین برخوردی کردی!

هر لحظه درد کتف هام بیشتر میشد .صورتم از درد سرخ شده بود و من این رو میتونستم به خوبی احساس کنم .

دنیل و جرج وقتی حالم رو میبینن شتاب زده به سمتم میان و بازوهام رو میگیرن .دست دنیل رو به یختی از بازوم جدا میکنم و رو بهش میگم:

من: دنیل شنیدی که گفت ایزابلا کجاست . برو و از اونجا بیارش بیرون .

_ اطاعت سرورم ..لطفا تا من میرم ایزابلا رو بیارم مراقب خودتون باشید و به خودتون اسیب نزنید .

من: باشه باشه ..برو تا بلایی سر ایزابلا نیومده .

دنیل سری تکون میده و با عجله به سمت در میره .وقتی دنیل داشت از کنار الیس رد میشد .الیس موزیانه لبخندی میزنه و میگه:

_ من جای تو بودم انقدر عجله نمیکردم . اون دختر تا حالا باید تو سردخونه یخ زده باشه . فکر نکنم دیدن یک جنازه یخ زده انقدر عجله بخواد .

دنیل عصبی به سمت الیس برمیگرده و من هم با خشم سر الیس فریاد میزنم.

_ خفشو!..الیس فقط دعا کن بلایی سر ایزابلا نیومده باشه وگرنه خودم خودت با دستای خودت قبرت رو باید بکنی !

نگاهی به قیافه رنگ پریده الیس میکنم . اصلا برام مهم نبود چقدر ترسیده . اگه بلایی سر ایزابلا امده باشم نمیدونم چه رفتاری با الیس میکنم .

رو به دنیلی که هنوز داشت با عصبانیت و خشم به الیس نگاه میکرد میگم:

من: تو چرا هنوز اینجا ایستادی! عجله کن ! برو تا دیر نشده .

_ چشم سرورم .

دنیل اخرین نگاه پر نفرتش رو به الیس میندازه و با دو سالن رو ترک میکنه . نمیتونستم دست روی دست بزارم و همینجوری اینجا بشینم .

برای همین رو به جرجی که هنوز کنار من ایستاده بود و نگران داشت من رو نگاه میکرد میگم:

من:کمکم کن تا راه برم .

_ چی؟

من: نشنیدی؟! گفتم کمکم کن تا راه برم ..نمیتونم همینجوری اینجا منتظر بشینم .

_ ولی قربان ..

من: جرج میدونم نگرانمی اما الان واقعا حوصله نصیحت ندارم . الان هر کاری که گفتم انجام بده وقتی اوضاع کمی بهتر شد قول میدم هرجی که گفتی انجام بدم . فقط الان بدون هیچ اما و یا اگری کاری که میگم رو بکن .

_چشم سرورم .

به کمک جرج به سمت در خروجی حرکت میکنم که با صدای الیس متوقف میشم.

_ میگی اون دختر برات مهم نیست اما با این حالت داری میری ببینی اون دختر حالش خوبه یا نه . حرفات با کارهات جور در نمیاد .

بدون توجه به حرف الیس رو به جرج میگم: حرکت کن.

الیس هنوز هم داشت حرف میزد اما برام مهم نبود از سالن خارج میشم و دیگه صدای الیس رو نمیشنوم .

به سمت سردخونه گوشت ها حرکت میکنیم . چون سرم گیج میرفت خیلی اروم راه میرفتیم برای همین خیلی مونده بود تا برسیم به سردخونه .

چند دقیقه ای میگذره . هنوز به سردخونه نرسیده بودیم که صدای نفس نفس زدن و دیویدن کسی رو میشنوم. چند لحظه بعدش قامت دنیلی که ایزابلا توی بغلش بود و داشت شتاب زده به این سمت می امد رو میبینم.

دنیل وقتی ما رو میبینه به سرعت به سمتون میاد و همینجوری که به خاطر اینکه دیوید بود نفس نفس میزد میگه:

_ بدنش سرده ..بی هوش شده ..جرج یک کاری بکن .!!

جرج دست من رو ول میکنه و فوراً به سمت ایزابلایی که بی هوش تو بغل دنیل بود میره و شروع به گرفتن نبضش میکنه .

جرج و دنیل داشتن با هم دیگه حرف میزدن اما من هیچ چیز نمیشنیدم . فقط نگاهم به چهره معصوم و بی روح ایزابلا بود .

لب هاش کبود شده بود و صورتش از همیشه رنگ پریده تر بود . وقتی تو این وضعیت دیدمش انگار قلبم از درد فشرده و جمع شد.

اما الان وقت احساساتی شدن و غصه خوردن نبود .اگه کاری نمیکردم ایزابلا برای همیشه چشم هاشو میبست .

بدون توجه به مکالمه ای که جرج و دنیل داشتن باهم میکردن رو بهشون میگم :

_ ببریدش تو اتاق من .

دنیل حرفش رو قطع میکنه و رو به من میگه : چی؟

من: گفتم ایزابلا رو ببرید تو اتاق من . اونجا هم گرم هست هم امینیتش بیشتره .

_ اما اگه اون رو به اونجا ببریم توجه بیشتری رو نسبت به خودش جلب میکنه و اینجوری بیشتر تو خطره . بهتره ببریمش تو اتاق خودش .

من: نه ! همین کاری که من گفتم رو انجام بدید . مخفیانه به اتاقم ببریدش تا کسی متوجه نشه ایزابلا اونجا هست . اینجوری جرج هم به بهانه معالجه من میتونه به اتاقم بیاد و هم من رو معاینه کنه و هم ایزابلا رو .

جرج و دنیل سری تکون میدن و هردو با هم میگن :

_ اطاعت میشه سرورم .

کلید اتاقم رو از داخل جیب شلوارم به سختی در میارم و رو به دنیل میگم :

من: بیا این کلید رو بگیر ..شما دوتا زودتر از من به اتاقم برید و ایزابلا رو اونجا لبرید من هم سر بقیه رو کرم میکنم تا کسی متوجه نشه شماها ایزابلا رو کجا بردید .

_ سرورم مطمعنید در نبود ما مشکلی برای شما پیش نمیاد؟ شما هنوز حالتون خوب نیست و سرتون گیج میره .

من: نگران حال من نباش . خودم میتونم از خودم مراقبت کنم .کسب هم توی قصر خودم نمیتونه به من اسیب برسونه .

نگاهی به در ورودی میندازم و میگم:

من: بهتره عجله کنید و تا کسی نیومده از اینجا بی سر و صدا برید .

_ چشم سرورم .

چون دنیل ، ایزابلا توی بغلش بود کلید رو به جرج میدم . جرج بعد از تعظیم کردن همراه با دنیل با عجله اینجا رو ترک میکنن .

بعد از رفتن اونها چند دقیقه بعدش گروهی از سربازها که مسئول نگهبانی از داخل قصر بودن وارد سالن میشن .

سربازها با دیدن من تو اون وضعیت با شتاب به سمتم میان . وقتی نزدیک من میرسن یکیشون نزدیکم میشه و ترسیده میگه:

_ شاهزاده دیوید شما هستید؟!.. حالتون خوبه؟ ..چرا تنها اینجا هستید .

خسته و با صدای خش داری رو به سرباز میگم :

من: بگو برای من یک لیوان اب و عسل بیارن .

_ چی؟!..اهان ..چم ..چشم سرورم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 86

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x