رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 36

4.6
(114)

 

بعد از اینکه کامل میز رو چیدم کنار می ایستم تا غذای اونها تموم بشه . ای کاش میتونستم همین الان کف سالن بشینم و خستگی بگیرم .

اما نمیشد باید تا تموم شدن غذاشون مثل مجسمه اونجا می ایستادم . آه خسته ای میکشم و شروع به ماساژ دادن چشم هام میکنم .

حدود نیم ساعت بعدش بالاخره غذاشون تموم میشه و من شروع به جمع کردن میز میکنم . باز هم نگاه خیره دنیل رو روی خودم حس میکردن اما انقدر خسته بودم که حتی حال نداشتم سرم رو برگردونم و نگاهش کنم .

اخرین ظرف روی میز رو داخل سینی میزارم و میخوام سالن رو ترک کنم که با صدای دیوید متوقف میشم .

_ هر وقت کارت تموم شده به اتاق من بیا .

با حالت خسته ای به سمتش برمیگردم و میگم :

_ اگه کارت زیاد مهم نیست میشه فردا بهم بگی؟ من امروز خیلی …

بی توجه به اینکه داشتم حرف میزدم . صحبتم رو قطع میکنه و میگه;

_ تا سی دقیقه دیگه باید داخل اتاقم باشی .

این رو میگه و به سمت اتاقش حرکت میکنه . از این همه زورگویشش لجم میگیره و نفسم رو پر حرص بیرون میدم

دنیل که حالم رو میبینه به سمتم میاد و دلجویانه میگه:

_ از دستش عصبی نشو . حتما کار مهمی داره که الان ازت خواسته بری پیشش.

من: نمیتونست حدعقل صبر کنه تا من حرفم تموم بشه ؟! شاید میخواستم بگم من دو دقیقه دیگه قراره بمیرم نمیتونم بیام تو اتاقت ! چرا اتقدر خودخواه هست! اه

دنیل اخمی میکنه و با لحن جدی میگه:

_ میدونم خسته ای اما حق نداری اینطوری صحبت کنی . خدا نکنه بمیری! این چه حرفیه ؟!

پوزخندی به این حرف دنیل میزنم . ای خدا من حال ندارم حتی دو دقیقه دیگه سر پا باشم بعد این وقت گیر اورده داره به من درس چطوری حرف زدن میده !

بی حوصله لبخند مصلحتی رو به دنیل میزنم و میگم:

_ باشه از این به بعد سعی میکنم درست حرف بزنم .

این رو میگم و سری به نشانه احترام برای دنیل تکون میدم . میخوام از پیشش برم که دستم رو میگیره و مانع میشه .

_ صبر کن !

من: چرا؟!

_ خب میگم اگه میخوای میتونم با شاهزاده صحبت کنم تا فردا کارش رو بهت بگه ! هوم؟! نظرت چیه؟!

من: نه ممنون ..نمیخوام دوباره داستان برام درست بشه . میرم پیشش .

این رو میگم و به سمت اشپزخونه میرم . میدونم زیاد خوب با دنیل صحبت نکردم . اما واقعا خستم ! حال صحبت کردن با هیچکس رو نداشتم .

بعد از تموم شدن کارهام داخل اشپزخونه به سمت اتاق دیوید میرم. مثل همیشه در میزنم و منتظر اجازه ورود میشم.

_ میتونی بیایی داخل .

من: چه کار مهمی داشتی که گفتی این موقع شب بیام اتاقت؟

_ دو روز دیگه من قراره به قصر پدرم برم .

من: اهان متوجه شدم ..پس میخواستی من وسایل سفرت رو برات اماده کنم ؟!

_ یکی از دلیل هاش میتونه این باشه .

چپ چپ نگاهش میکنم و با عصبانیت کنترل شده ای میگم:

من: خب این حرف رو فردا هم میتونستی بگی! یعنی من الان ! این موقع شب! پاشم برات وسایلت رو حاضر کنم ؟!

_ اره خب ولی من الان دلم میخواست بهت بگم .تو با این.کار مشکلی داری؟!

من: اره مشکل دارم! خیلی زورگویی من واقعا امروز خسته شده بودم ولی تو انقدر خودخواهی که حتی صبر نکردی من حرفم تموم بشه . هر چیزی که میخوای همون لحظه برات باید انجام بشه . تو حتی یک درصد هم حال اون لحظه بقیه برات مهم نیست!

من: خب که چی؟! خب اینکه من حالم از این رفتارت بهم میخوره !

دیوید از جاش بلند میشه و قدم های محکمی به سمتم میاد .توی فاصله کمی از من می ایسته و با لحن ارومی میگه:

_ من هر کاری بخوام میکنم ! هر وقت که دلم بخواد دستور میدم! هر چیزی رو که بخوام همون لحظه به دست میارم!و برام مهم نیست بقیه چی درموردم فکر میکنن !

من: ولی با همه نمیتونی اینطوری برخورد کنی!

_میتونم ! من حتی اگر بخوام مبتونم کاری کنم که همین الان تو پیشم بخوابی تا صبح !

من: چی؟!؟ عمراً من همچین کاری بکنم !

_ میکنی! یعنی مجبوری که بکنی!

من: هیچ چیز من رو به این کار وادار نمیکنه!

دیوید بهم نزدیک تر میشه . جوری که نفس های گرمش صورتم رو نوازش میکنه . میخوام سرم رو پایین بندازم که نمیزاره . با یکی از دست هاش چونم رو میگیره و سرم رو بالا میاره .

_ وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن!

من: نمیخوام ! برو عقب.

_ ایزابلا! به من نگاه کن!

مردد نگاهم رو به چشم هاش میدوزم. از این فاصله رنگ چشم هاش خیلی قشنگ بود .یک جورایی انگار محبت ..مهربونی..شادی ..دلگرمی ..عشقو..داخل چشم هاش بود .

اما همیشه این همه احساس رو با یک نقاب سردی و خشم میپوشوند . دلیل این همه مقاومت برای نشون ندادن احساش رو نمیدونستم .

با صدای دیوید از افکارم خارج میشم .

_ تو امشب پیش من میخوابی وگرنه ..

من: وگرنه چی؟! میخوای چیکار بکنی؟

دیوید نیشخندی میزنه و میگه:

_ وگرنه مجبوری وقتی میخوان به قصر پدرم برم با رویه جلوی همه ظاهر بشی.

با دهانی باز به دیوید خیره میشم . چشم ها تا اخرین حد ممکن گرد شده بودن .چند بار دهنم رو باز و بسته میکنم اما هیچ اوایی ازش خارج نمیشه .

_ چیشد ؟! امشب رو پیش من میخوابی و یا حاضری تو کل مدتی که من توی قصر پدرم هستم با رویه باشی؟

من: چی داری میگی؟! من رویه بزنم؟! مگه عهد بوقه که من رویه بزنم!!؟

دیوید بی تفاوت و خیلی عادی میگه:

_ من تورو به رویه زدن مجبور نمیکنم . انتخاب با خودته . یا امشب پیش من میخوابی و یا رویه میزنی .

من: هیچکدوم ! من اصلا با تو به قصر پدرت نمیام که بخوام همچین کاری بکنم .

_ مجبوری که بیایی!

من: چه چیزی من رو مجبور به این کار میکنه؟!

_ تو خدمتکار شخصی منی مجبوری که هر جا که میرم همراهم باشی . البته باید از اینکه پیش منی خوشحال باشی و به خودت افتخارکنی !

من: خب من با کمال میل همچین افتخاریو به شخص دیگه ای میدم .

دیوید یکی از ابروهاش رو بالا میبره و با لحن نسبتاً خشنی میگه:

_ یادت باشه ایزابلا تو خدمتکار منی ! تو هنوز بدهی اسب من رو بهم پرداخت نکردی . پس تا اون موقع برده منی و هر چیزی که بگم باید انجام بدی ! اگه همین الان بگم بمیر باید بمیری! اگه بهت بگم زنده بمون باید زنده بمونی ! حواست باشه برای کیی داری زبون درازی میکنی! اگه ازت درمورد چیزی نظر خواستم دور برندار و مثل ادم جوابمو بده!

 

من: دور برنداشتم ! نظرمو گفتم ! نه دوست دارم پیش تو بخوابم نه دوست دارم رویه بزنم! انقدر نظرم برات غیر قابل درک هست؟!

دیوید نگاهی از سر تا پام میکنه . پوزخندی میزنه و میگه:

_ لیاقت همچین کاری رو نداری! برو از اتاق من بیرون !

نه تحمل بحث کردن با دیوید رو داشتم و نه دیگه میتونستم فضای اون اتاق رو تحمل کنم . برای همین بدون هیچ مکثی از اونجا خارج میشم و در رو نسبتا محکم به هم میکوبم .

حتی دوست نداشتم داخل سالنی که به اتاق دیوید ختم میشد بمونم .پا تند میکنم و به پیش اماندا میرم .

اروم در خونش رو باز میکنم و داخل میشم . هیچکس نبود به سمت اتاقش میرم. از لای در نگاهی داخل اتاقش میندازم .

اماندا رو غرق خواب توی تختش میبینم .خوب شد که بیدار نیست جون حوصله نداشتم براش چیزی رو توضیح بدم . به سمت اتاقم میرم و خودم رو روی تختم پرت میکنم .

بغض بدی به گلوم چنگ میندازه . دروغ چرا اما انتظار این رفتار رو از دیوید نداشتم . فکر کردم ادم شده و دست از اذیت کردن من و نیش و کنایه هاش برداشته .

اما مثل اینکه اشتباه برداشت کرده بودم . اون فقط به خاطره اینکه این چند وقت حالم بد بود داشت بهم ترحم میکرد .

اون رفتارهای خوبش باهام فقط و فقط از سر دلسوزی بوده و نه چیز دیگه ای. چه خوش خیال بودی ایزابلا .

چرا فکر میکنی دیوید رفتار متفاوتی با تو داره! تو برای اون هیچی نیستی هیچی! پس الکی دلت رو به این رفتارهای دیوید خوش نکن .

نفسم رو با بغض و آه بیرون میدم.امشب دلم بیشتر از همه برای مادرم تنگ شده بود . با اینکه به یاد اورده بودم که اون مادر واقعیم نیست .

اما به شدت دلم هوای بغل هاش و نوازش های وقت و بی وقتش تنگ شده بود . نمیدونم چقدر توی این افکار بودم که کم کم چشم هام گرم میشه و به خواب میرم .

♡دیوید:

کلافه طول و عرض اتاقم رو راه میرم . خیلی عصبی بودم هم از دست خودم و هم از دست ایزابلا.

اون حق نداشت با من اینطوری برخورد کنه ! این دختر مگه چقدر دل و جرعت داره که با من اینجوری حرف میزنه؟!

از دست خودم هم عصبی بودم . چرا بهش گفتم پیش من بخوابه؟! چرا یک دفعه همچین حرفی از دهنم خارج شد؟!

به سمت تختم میرم و خودم رو روش پرت میکنم و سعی میکنم بخوابم . چند دقیقه ای میگذره اما من همچنان بیدار بودم .

چند بار توی تخت جا به جا میشم اما فایده ای نداره ! هیچ مدلی خوابم نمیبره . کلافه روی تختم میشینم و موهام رو بهم میریزم.

به خودم که نمیتونستم دروغ بگم! امشب بیشتر از همه دلم برای آغوش ایزابلا تنگ شده و این بی خوابیم هم دلیلش همینه .

نمیدونم شاید چون اون چند وقت که ایزابلا پیشم خوابیده بود بهش عادت کردم . از اون موقع ای که ایزابلا از پیشم رفت خیلی خودم رو کنترل کردم ازش نخوام پیشم باشه.

اما امشب واقعا دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم . نگاهی به ساعت میکنم . حدود دو ساعتی بود که ایزابلا از اتاقم رفته بود .

به احتمال زیاد هم تا الان خواب هست چون به شدت خسته به نظر میرسید . با فکری که به سرم زد مثل فنر از روی تختم بلند میشم .

لباس خوابم رو با یک لباس سر تا سر مشکی عوض میکنم و به ارومی از اتاقم خارج میشم. ساعت خاموشی شده بود و همه بجز سربازهای گشت رفته بودن که بخوابن.

قدم هام رو به ارومی برمیدارم . نمیخواستم سربازها متوجه خروج من از اتاقم بشن. اهسته به سمت در خروجی حرکت میکنم .

از قصر خارج میشم و به سمت اقامتگاه اماندا حرکت میکنم . میدونستم ایزابلا این چند وقت پیش اماندا میخوابه .

بعد از چند دقیقه بالاخره به اقامتگاه اماندا میرسم . هوف شانس اوردم که سربازهای گشت من رو ندیدن.

دستم رو به سمت دستگیره در میبرم و میخوام بازش کنم اما بین راه منصزف میشم .نفسم رو کلافه بیرون میدم .

اگه اماندا و یا ایزابلا بیدار باشن چی؟اون وقت چی میخوام بگم ؟ بگم برای چی به اینجا امدم؟

از پنجره نگاهی به داخل میندازم . خب تمام برق ها خاموشه پس یعنی هردو خوابیدن ! خب اگه تازه خوابیده باشن چی!؟

هیچ با خودت فکر کردی اگه ایزابلا تورو با این سر و وضع ببینه چی پیش خودش فکر میکنه!؟ چی میخوای بهش بگی اگه پرسید تو اینجا چیکار میکنی؟.

کمی مکث میکنم و یه فکر فرو میرم . خب بهشون میگم که برای چک کردن امنیت قصر امدم اینجا .

میگم میخواستم ببینم اگر کسی بخواد مخفیانه وارد قصر و یا اینجا بشه میتونه یا نه . با این فکر لبخند محوی روی صورتم میشینه .

دستم رو به سمت دستگیره در میبرم و به ارومی بازش میکنم . با قدم هایی اروم وارد اونجا میشم .

خونه کوچیکی بود که از سه در تشکیل شده بود . اولین در اتاق اماندا بود . دومی هم سرویش بهداشتی بود .

پس در سوم حتما اتاق ایزابلا هست . به سمت در میرم و به اهستگی بازش میکنم . نگاه کوتاهی داخل اتاق میندازم تا مطمعن بشم ایزابلا خواب هست .

بعد از برسی موقعیت و اینکه مطمعن شدم خوابه وارد اتاق میشم .اروم به سمت تختش حرکت میکنم .

توی تاریکی اتاق به سختی میتونستم ببینم .گوشه ای از تختش میشینم و دستم رو مقابل صورتش تکون میدم .

میخواستم مطمعن بشم که خوابه . وقتی دیدم هیچ واکنشی نشون نمیده نفس اسوده ای میکشم .

به اطراف نگاهی میندازم . شمعی رو روی میز قدیمی و چوبی کنار تختش میبینم. به سمتش میرم و روشنش میکنم .

بهتر شد حالا یکم میتونستم وسایل داخل اتاق رو ببینم . همه وسایل اتاق قدیمی و کهنه بودن .

نگاهم رو از وسایل میگیرم و به ایزابلایی که غرق در خواب بود میدوزم. قطره اشکی روی صورتش بود

این یعنی قبل از خواب گریه کرده بوده . صد در صد این گریه دلیلی نمیتونست داشته باشه بجز من!

مثلا به خودم قول داده بودم که دیگه کاری به این دختر نداشته باشم و اذیاش نکنم . اما اون با حاضر جوابی هاش باعث میشه من نتونم روی قولم به خودم باشم .

سری تکون میدم و با دستم قطره اشک رو از روی صورتش پاک میکنم . من چیکار دارم میکنم با این دختر ؟

واقعا نمیدونم چرا نمیتونم پیش این دختر خودم رو کنترل کنم . نه عصبانیتم رو میتونم کنترل کنم و نه غریزه ای که سال ها سرکوبش کردم .

تو همین فکرها بودم که یک دفعه ایزابلا روی تخت جا به جا میشه . برای لحظه ای احساس کردم نفسم بند امد .

اب دهانم رو به سختی پایین میدم و کمی رو تخت جا به جا میشم . به ارومی دستم رو به سمت بینی ایزابلا میبرم .

خب نفس هاش منظم بود . پس یعنی هنوز خوابه . نفس اسوده ای میکشم و دستم رو از جلوی بینیش برمیدارم .

نگاهی به تخت میکنم. ایزابلا انقدر کوچولو و ظریف بود که تخت برای یک نفر دیگه هم جا داشت .

به ارومی طوری که کمترین تکون و سر و صدایی ایجاد کنم روی تخت دراز میکشم و به چهره ایزابلا خیره میشم .

حالا دقت میکنم میبینم توی خواب خیلی شبیه بچگی های خواهر دنیل هست . هر کی اون رو توی این حالت ببینه هیچ وقت فکر نمیکنه این همون دختری هست که با حاضر جوابی هاش من رو تا مرز انفجار میبره .

واقعا توی خواب خیلی مظلوم به نظر میرسه . لبخند محوی میزنم و اروم شروع به نوازش موهاش میکنم .

اما با فکری که لحظه ای به سرم امد دستم روی موهاش خشک میشه . وای خدا من چیکار کردم؟!

اگه ایزابلا واقعا دختر وزیر اعظم باشه اون وقت چی؟! اگه وزیر اعظم بفهمه که من چه بلاهایی سر دخترس اوردم مطمعنم خیلی از دستم عصبانی میشه .

اگه اون واقعا دختر وزیر اعظم باشه یعنی بعدش دیگه من نمیتونم هر وقت که بخوام ایزابلا رو ببینم؟

اصلا بخوای هم ببینیش اون تمایلی به دیدن تو نداره! فکر کردی با این همه بلاهایی که سرش اوردی باز هم دلش میخواد که تورو ببینه!

اصلا دلیل این همه فکر و خیال رو میدونی ؟اصلا میدونی چرا انقدر برای یک لحظه خوابیدن کنارش بی تابی؟

میدونی چرا وقتی اشکش رو دیدی ناراحت شدی و از خودت بدت امد؟! دلیل اینها رو میدونی دیوید؟!

نه !نه ! نمیدونم! نمیخوام هم بدونم ! نمیخوام به ضعف خودم جلوی این دختر اعتراف کنم !

از این همه افکار ضد و نقیض سر درد گرفته بودم . چشم هام رو میبندم و سعی میکنم تا این فکرها رو از خودم دور کنم .

نمیدونم چقدر در تلاش بودم که چشم هام سنگین میشه و کنار ابزابلا به خواب فرو میرم .

♡ ایزابلا:

صبح نزدیک های ساعت پنج بود که با احساس اینکه دستشویی دارم از خواب بیدارم شدم . با چشم های نیمه باز میخواستم از روی تخت بلند بشم که دیدم نمیتونم .

دوباره سعی میکنم اما این دفعه دستی از پشت من رو بغل میگیره و نمیزاره تکون بخورم .

چشم های خوابالودم با این اتفاق یک دفعه تا اخرین حد ممکن باز میشه . یکم که دقت میکنم میبینم نفس های شخصی از پشت داره روی گردنم میخوره .

قلبم از ترس و وحشت به شدت داشت توی سینم میکوبید . به سختی برمیگردم تا ببینم چه کسی پشت سرم قرار داره .

به اهستگی سرم رو برمیگردونم که با چهره غرق خواب دیوید رو به رو میشم . برای لحظه ای فکر میکنم که دارم خواب میبینم .

برای همین به ارومی نیشگونی از دستم میگیرم . اما وقتی میبینم دردم میاد میفهمم که بیدارم و این یک خواب نیست .

یعنی چی؟ چرا دیوید اینجاست؟ چرا پیش من خوابیده؟ هزار جور فکر مختلف به سرم میزنه .

ترسیده به لباس هان نگاه میکنم . خب خداروشکر هنوز تنم بودن و این یعنی دیوید با من کاری نکرده .

دیوید من رو تنگ تر در آغوشش میکشه . نمیدونستم باید چیکار کنم . سعی میکنم به ارومی از بغلش بیرون بیام اما فایده نداره .

این دفعه سعی میکنم از پاهام برای بیرون امدن از بغلش استفاده کنم که یک دفعه یکی از دست های دیوید روی ران پام میشینه .

با این حرکتش نفسم داخل سینم حبس میشه. از تماس دستش با ران پام گر میگیرم . به ارومی با دستش ران پام رو کمی فشار میده .

احساس کردم که داره تکون میخوره و از صدای نفس هاش هم معلوم بود که کمی هوشیار شده .

یک بار دیگه فشار خفیفی به ران پام میاره و یک دفعه شتاب زده از روی تخت میشینه . وقتی دیدم بیدار شده فوراً چشم هام رو میبندم و خودم رو به خواب میزنم .

از تکون تکون خوردن های تخت متوجه میشم که به شدت هول شده و نمیدونه داره چیکار میکنه .

یکی از دستاش رو به سمت بینیم میاره تا از روی نفس هام ببینه من بیدارم یا نه . با اینکه خیلی هیجان زده شده بودم .

اما سعی میکنم تا اونجا که نیتونم به ارومی نفس بکشم تا فکر کنه من خوابم. بعد از چند لحظه دستش رو از جلوی بینیم برمیداره و با صدای خوابالود و ارومی به خودش میگه:

_ پسر خرِ احمق! واسه چی تا این موقع تو اتاق این دختری ؟! گرفتی پیشش خوابیدی؟؟؟!! اگه بیدار میشد چه خاکی بر سرت میخواستی بریزی!

نفس عصبی میکشه و مشتی روی تخت میکوبه .چند دقیقه ای میگذره چون چشم هام بسته بود نمیدونستم دیوید داره چیکار میکنه .

با کشیده شدن پتو روم و تکون خوردن تخت فهمیدم دیوید میخواد از اتاق خارج بشه . از صدای قدم ها میفهمم که داره به سمت در میره .

یک دفعه صدایی مثل خوردن کسی به جایی و بعد صدای آخ اروم و خفه دیوید میفهمم که بلایی سر خودش اورده .

چند لحظه بعد صدای باز و بسته شدن در اتاق میاد . اروم یکی از چشم هام رو کمی باز میکنم تا ببینم کسی داخل اتاق هست یا نه .

وقتی مطمعن شدم که دیوید رفته سریع روی تخت میشینم و دستم رو روی قلبم میزارم . وای خدا وای خدا قلبم داره از داخل سینم میزنه بیرون .

این دیگه چی بود ؟! یعنی دیوید کل شب رو پیش من خوابیده بوده.؟! از این فکر سرخ میشم و نفس هم به شمارش می افته .

چرا این کار رو کرد؟! حالا من چجوری باهاش امروز رو به رو بشم؟ مطمعنم تا ببینمش این استرس و سرخ و سفید شدنم همه چیز رو لو میده !

اصلا بزار بفهمه چه اشکالی داره؟! تازه میتونی دلیل این کارش رو هم بفهمی ! نه نه اصلا نمیخوام بدونه! چون اگه بفهمه دلیل های مسخره ای برای توجیح کردنم میاره .

یعنی ..یعنی اون هم دوستم داره که امده پیش من خوابیده؟! یا از سر هوس بوده؟!پوف نمیدونم ..اصلا یادم رفت برای چی این وقت روز از خواب بیدار شدم!

با یاداوری اینکه میخواستم برم دستشویی از روی تخت بلند میشم وبه سمت سرویس بهداشتی میرم .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 114

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x