رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 4

4
(57)

 

اسب اروم قدمی به سمتم برمیداره. نزدیکم میاد و گازی از هویج میزنه . اروم دستی به یال هاش میکشم .

وقتی دیدم که عکس العمل بدی نشون نداد بیشتر نزدیکش میشم و بوسه ای روی سرش میکنم .

سرش رو بالا میاره و نگاهم میکنه . لبخندی بهش میزنم و همینجوری که نوازشش میکنم به سمت زین میرم و میخوام سوارش بشم که دیوید هراسون به سمتم میاد و میگه:

_ نه بلا اون به تو سواری نمیده ..اون به هیشکی سواری نمیده .. فهمیدم که اسیبی به کسی نمیزنه لازم نیس برای اثباتش سوارش بشی.

_ ولی من میخوام سوارش بشم . این اسب برای من خیلی اشناس انگار که قبلا میشناختمش . میخوام سوارش بشم .

بی توجه به نگاه نگران دیوید دوباره به سمت اسب میرم و دوباره شروع به نوازشش میکنم .

خیلی اروم سوارش میشم اما حرکتش نمیدم .به قیافه متعجب بقیه توجه نمیکنم و اروم شروع به یورتمه رفتن میکنم .

میترسم بیشتر از این به اسب فشار بیارم و اون رم کنه و بلایی سرم بیاد . برای همین اسب رو نگه میدارم و ازش پیاده میشم.

به سمت دیوید میرم . دیگه نگاهش رنگ تعجب نداشت . نگاهش دوباره سرد شده بود .

دیوید: چطوری سوارش شدی؟

_ نمیدونم .. یه خاطره یادم امد.. یه شعر که وقتی برای اسب خوندمش اروم شد .

دیوید: خاطره !؟ مگه تو خاطره هات رو به یاد نداری؟!

_ نه من از بچگی تا 11 سالگیم رو به خاطر ندارم .

سری تکون میده و نگاهش به گردنم می افته . و روی گردنبندم ثابت میمونه.

یک دفعه به شدت اعصبانی میشه و گردنم رو تو دستش میگیره و فشار میده . و با خشم میگه

_ زود باش بگو.. این گردنبند رو از کجا اوردی ؟! هان؟!

من: اخ ولم کن وحشی .. چت شده؟!..این گرنبند توی صندوقچه توی اتاقم بود . ولم کن دیگه!

گلوم رو ول میکنه و با صدایی که از اعصبانیت دورگه شده میگه:

_ دنبالم بیا

جلوتر از من حرکت میکنه و منم پشت سرش راه می افتم . پسره احمق تعادل روانی نداره اصلا. نه به کاری که تو اتاق کرد نه به الانش که داشت خفم میکرد.

با یاداوری بوسه ای که روی گردنم زد دوباره سرخ میشم. زیر لب چندتا فش نثارش میکنم .

جلوی در اتاقش میرسیم. انتظار داشتم کنار بره تا من اول داخل بشم ولی خودش اول داخل شد . ایــش دریغ از یه ذره شعور پسره بی ریختت!

اوه چه اتاق بزرگی! اینجا اتاقه یا خونس ! اولین چیزی که به چشمم خورد یه تخت سلطنتی 2 نفره بود که روش پوست روباه بود .

صندلی چرمی هم کنار شومینه توی اتاقش بود. روی دیوارش هم یه تابلو بزرگ از خودش نقاشی شده بود .

توی اون تابلو لباس سلطنتی همراه با یه تاج و یک اعصای که روش یک یاقوت بزرگ بود همراه داشت که ابهتش رو دو برار کرده بود.

با صداش دست از نگاه کردن از اتاق برمیدارم.

دیوید: اگه نگاه کردن اتاقم تموم شد بشین کارت دارم .

اوه دوباره مثل ادم های ندید بدید رفتار کرده بودم . ایشی گفتم و سعی کردم به روی خودم نیارم . دامن لباس بنفش رنگم رو گرفتم و اروم روی صندلی نشستم.

دیوید: خب بلا اماندا وظایفت رو بهت گفت!؟

_ وظایف؟ چه وظایفی؟

دیوید: مثل اینکه یادت رفته برای چی اینجایی! تو اینجایی تا به جای پول اسبم کار کنی! جایگاهت رو فراموش نکن

_ من جایگاهم رو خوب بلدم لازم نیست شما به من یاداوریش کنید!

دیوید: خوبه ..پس از فردا کارت رو شروع میکنی .. اگه اشتباهی ازت سر بزنه…

_ بله بله میدونم مجازات میشم !

دیوید با خشم میگه:

دیوید: با اخرت باشه وسط حرف من میپری فهمیدی!!!

پشت چشمی براش نازک میکنم و سرم رو به معنای فهمیدم تکون میدم .

دیوید: نشنیدم !؟

_ چیو نشنیدی!؟

صدای پر حرسش رو از لای دندون های به هم جفت شدش شنیدم:

دیوید: نشنیدم بگی چشم

من: چرا باید بهت بگم چشم!؟درسته که قراره به جای پول اسب برات کار کنم ولی دلیل نمیشه من برده تو باشم و هرچی تو میگی من بگم چشم !

خیلی ریلکس از جاش بلند میشه و به سمتم میاد . از این حالتش به شدت ترسیدم ! اگه اعصبانی میشد و داد میزد انقدر ازش نمی ترسیدم که الان می ترسیدم

چون الان معلوم نیس چیکار میخواد بکنه و این منو می ترسونه. خواستم از در برم بیرون که دستم رو گرفت و بین در و دیوار گیرم انداخت .

خواستم با دستام هولش بدم عقب که دوتا دستم رو به یک دستش گرفت و بالای سرم برد .

من: داری چیکار میکنی؟! ولم کن ببینم.

_ و اگه ولت نکنم؟!

من: خب .. خب..جیغ میکشم ! دیونه چرا اینجوری میکنی !؟

_ تو هنوز نمی دونی که چجوری باید با کسی که جونت دستشه چجوری برخورد کنی ؟! اشکال نداره خودم یادت میدم .

من : من هرجوری که لیاقته طرف مقابلم هست باهاش حرف میزنم. نیازی هم ندارم تو چیزی بهم یاد بدی.

با اتمام حرفم یه طرف صورتم سوخت و شوری خون رو توی دهنم احساس کردم.

دیوید: خیلی زبونت دراز شده . یادت رفته از تو طویله ای اوردمت اینجا . امدی اینجا زبون در اوردی! اشکال نداره زبونت رو خودم کوتاه میکنم .

با نفرت زل میزنم توی چشم هاش و با اخمی که ناشی از درد سیلی که خوردم میگم:

_ مگه من خودم خواستم تو من رو بیاری اینجا که الان به خاطرش منت سرم میزاری !؟ من همیشه زبون داشتم در حدی نمیبینمت که بخوای کوتاهش کنی.

دیگه از اون حالت خنثی در امده بود و الان صورت سفیدش از اعصبانیت سرخ شده بود.

دیوید: دختره زبون دراز چموش حالیت میکنم چجوری باید با من حرف بزنی .

دست هام رو ول میکنه پرتم میکنه کف زمین شلاق رو از کنار شمشیری که روی دیواره برمیداره و به سمتم میاد.

خودم رو روی زمین عقب میکشم . انقدر عقب رفتم که پشتم خورد به تخت و دیگه نتونستم عقب برم .

ترسیده بودم ولی سعی میکردم به روی خودم نیارم . با صدایی که سعی میکردم از ترس زیاد نلرزه رو به دیوید گفتم :

_ تو این کار رو نمیکنی ! مگه دیونه شدی!

دیوید: نه من دیونه نیستم ولی میخوام نشونت بدم یه دیونه چجوریه .

و پوزخندی بهم میزنه و دستش رو بالا میبره و اولین ضربه رو بهم میزنه

دردش تا مغز استخونم میرسه. ولی حاظر نیستم از خودم ضعفی نشون بدم و جیغ بزنم. فقط دستام رو جلوی صورتم میگیرم تا ضربه های شلاق به صورتم نخوره.

بعد از زدن چندین ضربه خسته میشه و دست از زدن من برمیداره . جاری شدن خون رو از پشتم احساس میکنم .

انقدر حالم بد بود که حتی نمی تونستم بلند بشم و از اون اتاقی که قبل از این اتفاق زیبا ترین اتاقی که تاحالا دیدم بود و الان حکم شکنجه گاه رو برام داره بیرون بیام.

با اخرین توانی که داشتم تو چشماش زل زدم و گفتم

_ ا..از ..ازت ..مت..نفرم ..مط..معن باش تقاص ..کارت رو پس میدی.

دیگه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد چشمام بسته شد و فقط فهمیدم توی بغل کسی هستم و داره میگه :

_ هنوز هم مثل بچگیات تخسی.

و بعدش رفتم توو دنیای بی خبری .

🍁🍁

با احساس سوزش شدیدی روی پشت کمرم از خواب بیدار شدم . روی شکم خوابیده بودم .

لباسی توی بالا تنم نبود و فقط باندی دور بدنم پیچی شده بود. از شدت سوزش کمرم اشک توی چشم هام جمع شده بود.

در اتاق باز شد و کسی داخل امد . ولی چون به پشت خوابیده بودم و موهام روی صورتم ریخته بود نمیتونستم ببینم کی داخل اتاق شده.

صدا: قربان بیمارتون وضعیت بدی رو پشت سر گذاشتن .. الان ولی بهترن تا یک یا دو ساعت دیگه ساید بهوش بیان . وقتی به هوش امدن خبرم کنید تا بقیه درمان رو انجام بدم.

چند لحظه دوباره صدایی نشنیدم و بعدش صدای بسته شدن در امد . انقدر سوزش و درد پشتم زیاد بود که دوباره چشمام بسته شد و به خواب فرو رفتم .

از زبان دیوید:

دکتر بهم گفته بود بلا وضعیت بدی رو پشت سر گذاشته و اگه بهش رسیدگی نشه زخم هاش عفونت میکنه و ممکنه از شدت عفونت بمیره

الان روز سومی هست که بیهوشه . از کاری که کرده بودم پشیمون بودم ولی بلا هم حقش بود نباید برای من زبون درازی کنه .

به کتاب خونه میرم تا کتابی بخونم . کتابی که مربوط به زندگی یکی از پادشاهای قدیم بود رو بر میدارم تا بخونم .

روی صندلی کنار شومینه میشینم. کتاب رو باز میکنن و چند صفحه از اون رو میخونم .اما نمیفهمم که چی خوندم .

فکرم درگیره بلا بود . یعنی واقعا گذشتش رو به یاد نمیاره!؟ یادش نمیاد که چه کسی بوده!؟ این همه مدت کجا بوده!؟

پیش کی زندگی میکرده؟! یعنی واقعا ..؟! کلافه دستی تو موهام میکشم و کتاب رو روی میز رو به روم پرت میکنم.

از کتابخونه خارج میشم و به سمت حیاط قصر میرم. همینجوری که راه می رفتم هرکی که از جلوش رد میشدم بهم تعظیم می کرد.

واقعا به هوای ازاد نیاز داشتم . به سمت مخفی گاه همیشگیم میرم . تا به حال اینجا رو به هیچ کس نشون ندادم .

اینجا میتونم خودم باشم . چون کسی از این قسمت باغ قصر خبر نداره و متروکه هست .

آتیشی روشن میکنم و روی تنه بریده شده درختی میشینم . با چوب بلند و باریکی هیزم هایی که تو اتیش ریختم رو کمی جا به جا میکنم.

محو تماشای اتیش میشم . و تو گذشته غرق میشم .

گذشته:
با خوشحالی به سمتش میرم و اسمش رو با صدای بلند صدا میزنم . وقتی به نزدیکش میرسم با چشم هاش که از شدت گریه قرمز شده بودن رو به رو میشم .

با نگرانی بهش نگاه میکنم و ازش میپرسم:

دیوید: چیشده ؟! چرا گریه میکنی؟!

سرش رو به معنای هیچی نشده تکون میده و از من فاصله میگیره. از این کارش تعجب میکنم و بهش نزدیک تر میشم که با صدای بغض دارش میگه:

_ دیوید دیگه بهم نزدیک نشو ..از من فاصله بگیر.

شونه هاش رو توی دستم میگیرم و توی چشم هایی که از زور گریه قرمز شده بودن زل میزنم و میگم:

دیوید: تا نگی بهم چیشده از جام تکون نمیخورم …تو باید بهم بگی چرا این چشم های خوشگلت رو اینجوری کردی .

مظلومانه نگاهم میکنه قطره اشکی که از چشمش پایین میاد با دستم پاک میکنم و منتظر نگاهش میکنم .

دیوید: گریه نکن ..هیچی ارزش نداره که تو به خاطرش اینجوری گریه کنی بگو چیشده.

با صدایی که به خاطره گریه گرفته بود شروع به حرف زدن میکنه .

_ خب ..خب آلیس به خاطره اینکه تو من رو بیشتر از اون دوست داری و اون گردنبند رو برام خریدی من رو اذیت کرد .

اخمی میکنم و میگم:

دیوید: چیکارت کرد؟!

_ اکه بهت بگم دعواش میکنی؟

دیوید: اره

_ پس نمیگم

دیوید: اون تورو اذیت کرده بعد تو به خاطره اینکه دعواش نکنم بهم چیزی نمیگی!!

سرش رو به معنای اره تکون میده . پوفی میکنم و میگم:

دیوید: باشه دعواش نمیکنم حالا بهم بگو چیکارت کرده.

_ خب..خب من رو زد و تمام گل های زری که دوسشون داشتم رو شکست . اون بهم گفت یه روزی کاری میکنه که بیان من رو بدزدن و از قصر ببرنم بیرون .

اخمم رو بیشتر توی هم میکشم و این دختر چشم عسلی رو توی آغوشم میگیرم .و محکم به خودم فشارش میدم و کنار گوشش نجوا میکنم :

دیوید: هیسس اروم باش ..قول میدم که نزارم برات اتفاقی بی افته.

آینده

از خاطرات بچگیم بیرون میام شب شده بود اتش رو خاموش میکنم و به سمت داخل قصر حرکت میکنم .

امشب قرار بود با لباس مردم عادی به شهر بریم تا ببینیم مردم چطوری زندگی میکنن .

عادت داشتم همیشه یک روز در ماه این کار رو میکردم تا از رنج مردم با خبر بشم و دردشون رو بفهمم تا بتونم کمکشون کنم .

به سمت اتاق کارم میرم در بین راه به یکی از سربازها میگم که دنیل رو به اتاقم بیاره.

دنیل پسر وزیر اعظم بهترین دوست من بود. بهش اعتماد داشتم . سرش تو کار خودش بود و تمام دستوراتم رو بدون نقص اجرا کرده تا حالا .

در اتاق به صدا درمیاد .

دیوید: میتونی داخل بشی .

دنیل وارد اتاق میشه و تعظیمی میکنه و میگه :

_ قربان دستور داده بودید خدمتتون بیام .

دیوید : اره هرچه سریع تر اماده شو قراره برای گشت زنی به خارج از قصر بریم .

_ چشم سرورم .

از زبان ایزابلا:

با برخورد مستقیم نور خورشید به صورتم چشم هام رو باز کردم .صورتم رو توی متکا فشار دادم تا نور خورشید رو نبینم .

دوست داشتم هنوز بخوابم . ولی خوابم نمیبرد . خواستم از جام بلند شم که سوزش شدیدی رو احساس کردم .

شدت سوزش انقدر زیاد بود که جیغی از در کشیدم .وای خدا غلط کردم که خواستم از جام بلندشم ..وایی مامان جونم دارم میمیرم از درد .

همینجوری که داشتم با خودم حرف میزدم در اتاق باز میشه و کسی داخل میشه. به سختی کمی خودم رو جا به جا میکنم تا ببینم کی داخل شده.

آماندا بود که داخل اتاقم شده بود . وقتی دیده که من بیدارم با خوشحالی به سمتم امد و بوسه ای روی صورتم زد و گفت:

_ اوه بانوی جوان بالاخره به هوش امدید ! خیلی خوشحالم که میبینم حالتون خوبه .

_ اوه ممنونم اماندای عزیزم. اوم من چه مدت بی هوش بودم ؟

آماندا: چهار روز

_ چــے !چــهار روز؟

باورم نمیشه ! اون دیوید احمق معلوم نیست قصد جونم رو کرده بوده یا تنبیه کردنم رو . با صدای شکمم دست از فش دادن به دیوید برمیدارم.

صدای دلم انقدر بلند بود که اماندا هم توجه اون شد . خجالت زده سرم رو پایین انداختم و سعی کردم نگاهم به چهره اماندا نیوفته .

اماندا چونم رو میگیره و سرم رو بالا میاره و لبخندی بهم میزنه

اماندا: عزیزم خجالت نکش تو چهار روزه بی هوشی و چیزی نخوردی . صبر کن الان میرم چیزی برات میارم تا بخوری .

با اتمام جملش از روی تخت بلند میشه و به بیرون میره . به این همه مهربونیش لبخندی میزنم.

بعد از گذشت چند دقیقه اماندا با سینی پر از خوراکی های خوشمزه وارد اتاقم میشه .

سینی رو روی تخت میزاره با دیدن این همه خوراکی سوزش پشتم رو یادم میره و مثل کسایی که تاحالا تو عمرشون غذا نخوردن حمله میکنم به خوراکی ها

بعد از اینکه خوراکی هارو خوردم اماندا سینی رو برمیداره و به بیرون میره .سعی میکنم از روی تخت بلند شم و راه برم.

باهزار بدبختی از روی تخت بلند میشم و به سمت اینه میرم تا ببینم چه بلایی سرم امده.

فقط یک باند دور بالاتنم از نافم تا کتف هام پیچیده شده بود و هیچ لباسی توی تنم نبود بجز یک شلواری که برای خواب بود.

موهام رو به ارومی شونه میکنم و میبافمشون . باند رو از دور تنم باز میکنم و با بالاتنه ی برهنه جلوی آیینه می ایستم و سعی میکنم ببینم چه بلایی سر پشتم امده.

با دیدن پشتم اشک توی چشم هام حلقه میزنه . در همه جای بدنم رد شلاق ها دیده میشه که زخم شده بودن و خون ریزی کرده بودن.

قطره اشکی از چشمم پایین میاد .. نه نه من نباید گریه کنم . نباید ضعیف باشم. اشکم رو پاک میکنم و چند بار پشت سرهم نفس عمیق میکشم تا گریه نکنم .

همون لحظه در اتاق زده میشه و صدای اماندا از پشت در به گوشم میرسه که میگه :

_ بانوی جوان دکتر برای معاینتون امدن . اجازه داخل شدن داریم؟!

من : اوه چند لحظه صبر کنید لطفا من وضعیتم مناسب نیست.

با گفتن این حرفم هول کرده به سمت کمد میرم و با هزار مکافات لباس بلندی تنم میکنم .

من : میتونید داخل بشید .

اماندا همراه با دکتر جوانی وارد اتاق میشن.

دکتر: خب مثل اینکه حالتون بهتر شده خانومه..؟

_ ایزابلا

دکتر:بسیار خب خانوم ایزابلا ..من هم جرج هستم دکتر معالجتون.

_ خوشبختم اقای جرج

دکتر : همچنین .. خب بریم سرکار اصلی . لطفا به پشت بخواب تا معاینت کنم .

به سمت تخت و به پشت خوابیدم . دستش به سمت زیپ لباسم رفت که سریع دستش رو گرفتم .

_ چیکار داری میکنی!!

دکتر: خب برای اینکه معاینت کنم باید پشتت رو ببینم یا نه!؟ نترس نمیخورمت .. بزار کارم رو انجام بدم مطمعن باش قصدم فقط معاینس نه چیز دیگه .

نفسم رو عصبی بیرون میدم و دستش رو ول میکنم و سرم رو روی متکا میزارم .

اروم زیپم رو باز میکنه . با برخورد دستش با پوست تنم مور مورم میشه و خجالت زده سرم رو توی متکا فشار میدم و چشم هام رو میبندم.

نمیدونم چقدر میگذره که میگه :

_ خب کارم تموم شد میتونی بلند شی.

اروم بلند میشم . خجالت میکشم که بهش نگا کنم به خاطره همین سرم رو میندازم پایین .

دکتر: خب ایزابلا وضعیتت بهتر شده یه سری مرحم گیاهی بهت میدم هر شب موقع خواب ازش استفاده کن .. سعی کن زیاد خم نشی و چیزهای سنگین بلند نکنی تا زخم هات باز نشه …تا سه روز دیگه هم حق حمام رفتن نداری.

من: بله فهمیدم ممنون

سری تکون میده و وسایلش رو جمع میکنه و بیرون میره .

اماندا: بانوی جوان حالتون بهتره!؟ میتونید راه برید!؟

_ ممنون اماندای عزیزم .. کمی بهترم .

اماندا : خب پس بزار مرحم رو روی زخم هات بزارم بعد هم بریم قصر رو نشونت بدم .

بعد از گذاشتن مرحم روی زخم ها به کمک اماندا لباسم رو تنم میکنم و از اتاق خارج میشیم.

اماندا من رو همه جا دنبال خودش میکشوند و قصر رو نشونم میداد. قصر خیلی بزرگ و مجللی بود که شامل :

سالن ورزشی که توش انواع و اقصام شمشیر ها و ابزار های جنگی دیده میشد.
اتاق های مهمان که هرکدوم مال درجه خاصی از اشراف بودن .

هرچی درجه اشراف بالاتر بود اتاق ها مجلل تر میشدن. سالن رقص .. سالن موسیقی ..سالن غداخوری ..اتاق کار ..اصطبل و.. رو هم نشونم داد .

وقت ناهار شده بود انقدر راه رفته بودم که خسته شده بودم ولی اماندا هنوز داشت قصر رو نشونم میداد .

چه انرژی داره این زن ! انگار نه انگار ساعت هاست داریم راه میریم . ملتمسانه به اماندا نگاه میکنم و میگم:

_ اماندا من خیلی خسته شدم دیگه نمیتونم راه برم لطفا ادامش رو بعدا نشونم بده .

اماندا: اوه اصلا متوجه زمان نشدم .. باشه بیا بریم یه چیزی بخوریم و بعدش وظایفی رو که داری بهت میگم چون از فردا کارت رو باید شروع کنی.

به سمت اشپز خونه حرکت میکنیم . وقتی وارد اشپزخونه میشم یه سری از ندیمه ها با نفرت یه سری ها خنثی و یه سری ها با لبخند نگاهم میکنن .

لبخندی بهشون میزنم و پشت سر اماندا حرکت میکنم . دلیل نگاه تنفر امیز بعضی ها رو نمی فهمیدم ..زیادم برام مهم نبود و بیخیالش شدم .

اماندا : جورجیا ..جورجیا

_ بله بانوی من

اماندا : امروز چیدن میز با توهست سریع مقدمات لازم رو انجام بده .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
eliii
eliii
4 سال قبل

سلام
پارت جدید رو نمیزارید؟؟؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x