رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 40

4.4
(58)

 

دنیل کمی مکث میکنه . انگار داشت با خودش فکر میکرد که از کجا باید شروع کنه .

_ خب من وقتی داخل دفتر اسناد بودم و داشتم سندهایی که شما گفته بودید رو برسی میکردم شاهزاده رونالد به اونجا امد .

دیوید با تعجب رو به دنیل میگه :

_ چی!! این غیره ممکنه ! چطکر شاهزاده یک کشور دیگه وارد اتاق اسناد شده! چه کسی اجازه کرود رو به اون داده!

دنیل با صدایی که سعی میکرد نلرزه میگه:

_ من هم نمیدونم سرورم .

دیوید سری تکون میده و میگه :

_ باید یک فکری درمورد امنیت اونجا بکنیم .. اما از اون مهم تر اینه که رونالد برای چی به اونجا امده بود .

_ برای دیدن من به اونجا امده بود .

دیوید با شنیدن این حرف اخمی روی صورتش میشینه و با لحن جدی میگه:

_ برای چی رونالد باید بخواد تورو ببینه ؟ اون هم توی دفتر اسناد قصر؟! اصلا از کجا میدونست که تو اونجایی؟

_نمیدونم از کجا فهمیده بود که من داخل دفتر اسناد هستم . اما میدونم که چرا این ریسک رو کرده و به دفتر اسناد امده تا من رو ملاقات کنه .

دیوید یکی از ابروهاش رو بالا میبره و با همون لحن جدی میگه:

_ خب دلیلش چی بوده؟

دنیل کمی مکث میکنه و میگه :

_ برای اینکه رونالد فکر میکرد اگر من اون رو در اتاق اسناد ملاقات کنم هیچ وقت از این ملاقات و حرف هایی که اون به من در اونجا زد چیزی به شما نمیگم . چون اون وقت من مقصر شناخته میشدم و شما حرف من رو باور نمیکردید .

_ رونالد در اونجا چه حرف هایی به تو زد؟

دنیل نفسش رو پر استرس بیرون میده و میگه:

_ اون به من پیشنهاد یک معامله داد.

_ چه معامله ای؟!

_ اون به من گفت که عوض اینکه من بهش نقشه تعداد سربازها و تسلیحات جنگی رو بهش بدم اون هم به من میگه که سر خواهرم چی امده . گفت که ممکنه خواهرم زنده باشه و این اخرین فرصت برای من و خانوادم باشه که از حال خواهرم با خبر بشیم .

دیوید با چشم های ریز شده و مشکوک به دنیل نگاه میکنه و میگه:

_ خب ؟ تو چی بهش گفتی ؟

_ من قبول نکردم ..اما وقتی که خواست از پیشم بره گفت که زود تصنیم نگیرم . یک فرصت بهم میده تا فکر کنم و چند روز دیگه میاد که ببینه جوابم چی هست!

دیوید کمی به فکر فرو میره و میگه:

_ از کجا بدونم تو راستش رو به من گفتی و پیشنهادش قبول نکردی؟!

دنیل با این حرف دیوید اخمی میکنه . مشخص بود که از این حرف دیوید ناراحت شده . اما دیوید هم حق داشت! چطوری میتونست به حرف دنیل اعتماد کنه؟

_ من پسر وزیر اعظم این کشورم . هیچ وقت کاری نمیکنم که نام پدرم لکه دار بشه . من از بچگی شاهراده رونالد رو میشناسم و میدونم که ادم حلیه گری هست . اون اگه تو این سال ها از خواهر من خبر داشت هیج وقت تا الان صبر نمیکرد و تو این مدت سکوت نمیکرد! من به خوبی میدونم اگه اون از خواهرم خبر داشت نمی امد با من معامله کنه . از خواهرم به عنوان یک طعمه برای نابودی پدرم استفاده میکرد .

دیوید سری تکون میده و میگه :

_ اگه ایزابلا تو رو همراه با رونالد اونجا نمیدید باز هم به من درمورد این ملاقاتت با رونالد حرفی میزدی؟

_ شاید نه سرورم!

از این جواب دنیل شوکه میشم . باورم نمیشد که انقدر رُک و روراست حرفش رو بزنه .

_ چرا نه؟

_ خب چون که من نمیخواستم پیشنهاد رونالد رو قبول کنم و اینکه من نمیدونستم برخورد شما با این قضیه ممکنه چطوری باشه . من اول سعی میکردم که خودم این مشکل رو حل کنم اما اگر نمیتونستم حتما به شما میگفتم .

دیوید از روی مبلی که روی اون نشسته بود بلند میشه و به سمت پنجره اتاقش میره . بعد از کمی سکوت رو به دنیل میگه:

_ تو باید پیشنهاد رونالد رو قبول کنی.

من و دنیل هم زمان با تعجب رو به دیوید میگیم:

_ چی!! چیکار کنه؟

رونالد به سمت ما برمیگرده و میگه:

_ واضح گفتم ..اون باید پیشنهاد رونالد رو قبول کنه .

دنیل اول نگاهی به من و بعد به دیوید میکنه و با لحن پر از تعجبی میگه:

_ سرورم پیشنهادش رو قبول کنم!! شما واقعا میخواید من نقشه تعداد سربازهای مرز و تسلیحاتمون رو بهش بدم ؟!

_ نه دقیقا!

دنیل گنگ نگاه دیوید میکنه و میگه:

_ سرورم من متوجه منظورتون نشدم . میشه بیشتر توضیح بدید .

_ هردوتون بیایید بشینید تا براتون توضیح بدم .

من و دنیل نگاهی به هم میکنیم و به سمت جایی که دیوید اشاره کرده بود میریم و روی مبل ها دقیقا رو به روی دیوید میشینیم.

دیوید مکثی میکنه و میگه:

_ خب من با این پیشنهاد رونالو نقشه ای به ذهنم رسید .

دنیل کمی توی جایی که بود جا به جا میشه و میگه:

_ چه نقشه ای سرورم ؟

_ خب من میخوام تو پیشنهاد رونالد رو قبول کنی اما به جاش ازش بخوای اون افرادی رو که باعث گمشدن خواهرت به همراه جواهرتش رو بهت معرفی کنه و بگه چجوری و به دستور چه کسی اون کار رو انجام دادن .

دنیل اخم ظریفی میکنه و با لحن جدی رو به دیوید میگه:

_ اما سرورم فکر نکنم این موضوع انقدر مهم باشه که من نقشه اصلی تمام افرادمون داخل مرز و تسلیحاتمون رو بهش بدم . این کار یک جورایی خیانت به کشور محسوب میشه .

دیوید یکی از ابروهاش رو بالا میبره و میگه:

_ تو قرار نیست نقشه اصلی رو به رونالو بدی . تو فکر میکنی من انقدر احمقم که نقشه مرزهامون رو دو دستی به خاطر همچین چیزی تقدیم رونالد کنم؟

_ نه سرورم من همچین جسارتی نسبت به شما نکردم ..اما منظورتون رو از اینکه قرار نیست نقشه اصلی رو تحویل رونالد بدم نفهمیدم .

دیوید از جاش بلند میشه. به سمت صندوقی که گوشه اتاقش بود میره و دنبال چیزی میگرده . بعد از چند دقیقه با چند برگه و یک نقشه به سمت ما برمیگرده .

اونها رو روی میز میزاره و رو به دنیل میگه :

_ اینها نقشه های مرزی ما هست که مال حدود سی و پنج سال پیش هست . این نقشه ها تقریبا به درد نخور هست چون ما تا الان کلی جا به جایی داخل مرزها داشتیم و تعداد زیادی افراد و تسلیحات نظامی بهمون اضافه شده که هیچکدوم داخل این نقشه ها ذکر نشده .

_ خب ما باید با اینها چیکار کنیم ؟!

دیوید نقشه ها رو جمع میکنه و اونها رو به دست دنیل میده و میگه:

_ تو پیشنهاد رونالد رو قبول میکنی اما به جای نقشه اصلی مرزها این رو بهش تحویل میدی . اما باید از رونالد بخوای اول درمورد خواهرت برات توضیح بده و بعد این نقشه ها رو تحویلش بدی .

دنیل نگاهی به نقشه ها میکنه و بعد از کمی مکث میگه:

_ متوجه شدم ..اما از کجا بفهمیم که اون چطوری وارد دفتر اسناد شده؟

_ سربازهایی که محافظ بودن رو دستگیر و از اونها بازجویی کنید و سربازهایی که برای محافظت از اونجا گذاشتید دو برابر کنید .

دنیل سری تکون میده و میگه:

_ حتما همین کار رو میکنم سرورم .

دیوید به گفتن ” خوبه ” اکتفا میکنه و رو به من میگه:

_ تو میتونی بری استراحت کنی ایزابلا من کمی کار دارم که باید انجام بدم.

از جام بلند میشم و بعد از خدافظی کوتاهی اتاق رو ترک میکنم . نمیدونم چرا نسبت به این نقشه دیوید حس خوبی نداشتم .

چون تو این مدتی که با رونالد برخورد کرده بودم میدونستم که نقشه ای که تو سر داره انقدر پلید هست که دیوید و دنیل رو به خطر بندازه .

نفس عمیقی میکشم و به سمت اتاقم حرکت میکنم . من نمیتونستم با اونها مخالفت کنم پس بهتره منتظر باشم و نتیجه رو ببینم .

خودم رو روی تختم پرت میکنم و با ذهنی آشفته به خواب میرم . چند روزی از این اتفاق میگذره .

تو این مدت هیچ رفتار مشکوکی از رونالد سر نزده بود و یا حتی سعی نکرده بود به دنیل نزدیک بشه تا بدونه نظرش عوض شده یا نه .

فردا روز جشنی هست که ملکه برای بازگشت دیوید به قصر ترتیب داده . همه کارکنان قصر در حال تکاپو بودن .

من نمیدونستم که به عنوان خدمتکار دیوید توی این جشن باید چه کاری رو به عهده بگیرم . ای کاش اماندا بود تا ازش میپرسیدم .

میخواستم داخل محوطه اقامتگاه دیوید کمی قدم بزنم که دنیل رو اونجا میبینم . به سمتش میرم و میگم:

_ منتظر شاهزاده ای ؟

با این حرفم دنیل به سمتم برمیگرده و با لبخند میگه:

_ سلام دختر خوب ..اره منتظر شاهزادم ..ایشون الان کجاست .

من: سلام دنیل ..شاهزاده تازه به حمام رفته ..باید صبر کنی تا برگرده .

_ باشه.. خیلی طول میکشه تا بیاد ؟

من: نه زیاد ..میتونم یک سوالی ازت بپرسم؟

_ اره بپرس .

من: خب من تا به حال هیچ مهمونی یلطنتی به طور رسمی شرکت نکردم …من فردا توی مهمونی سلطنتی به عنوان خدمتکار شاهزاده باید چه وظیفه ای رو به عهده بگیرم ؟

_ هیچ وظیفه ای !

با تعجب رو به دنیل نگاه میکنم و میگم:

من : یعنی چی هیچی؟ یعنی من هبچ کاری نباید بکنم؟!

_ اره ..خدمتکارهایی که تو این جشن ها پذیرایی میکنن جدا هستن . تو هیچ کاری لازم نیست انجام بدی . فقط لباس مناسب مهمانی بپوش و خودت رو برای این جشن اماده کن .. البته این رو هم بگم که زیاد نباید از شاهزاده دور بمونی اما لازم هم نیست تو طول مهمونی همش پیش شاهزاده باشی .

من: پس یعنی میتونم یک زمانی از مهمونی رو برای خودم باشم؟ لازم نیست هیچ پذیرایی و یا کمکی بکنم؟

 

_ نه فقط تو جشن باش و از لحظه لذت ببر .

با خوشحالی سری تکون میدم و رو به دنیل میگم:

من: باشه پس من میرم برای جشن اماده بشم .

_ باشه برو ..هر وقت شاهزاده از حمام امد بهش بگو که من منتظرش هستم .

من: باشه بهش میگم .

این رو میگم و بعد از تعظیم کوتاهی اونجا رو ترک میکنم . به سمت اتاقم میرم و نگاهی به کمد لباس هام میکنم .

همشون خوب بودن ولی ترجیح دادم پوشیده ترین لباسی که داخل کمد بود رو برای این جشن انتخاب کنم .

چون نمیدونستم چه جور ادم هایی داخل جشن حضور دارن برای همین سعی کردم لباسی که به نظرم میتونم با اون تو مهمونی راحت باشم رو انتخاب کنم .

لباس بلند مشکی رو انتخاب میکنم و میپوشمش . خیلی قشنگ بود فقط یکم یقش باز بود که اون هم موهام رو میریزم دورم زیاد مشخص نمیشه .

بقیه لباس ها یا کوتاه بودن و یا جنس پارچش از حریر بود که قسمت های زیادی از بدن مشخص میشد .

به نظرم این لباس از همشون مناسب تر بود . لباس رو درمیارم و اون رو جدا از بقیه لباس ها میزارم تا برای فردا اماده باشه .

همینجوری که داشتم فکر میکردم که برای جشن با موهام چیکار کنم زنگوله ای که مخصوص دیوید بود به صدا درمیاد .

فوراً از جام بلند میشم و به سمت اتاق دیوید میرم و بعد از اینکه اجازه ورود رو بهم داد داخل اتاقش میشم .

دیوید رو میبینم که با حوله کوچیکی در حال خشک کردن موهاش هست.

من: با من کاری داشتی؟

_ اره ..اماده باش قراره به قصر اصلی بریم .

من: باشه ..دنیل وقتی تو حموم بودی به اینجا امد و باهات کار داشت .

_ هنوز هم اینجاست؟

من: اره ..برم بهش بگم بیاد؟

_ اره برو بگو بیاد داخل .

از اتاقش خارج میشم و به سمت جایی که دنیل بود میرم اما پیداش نمیکنم .کمی داخل محوطه رو میگردم ولی باز هم پیداش نمیکنم .

به سمت اتاق دیوید میرم که خود دیوید از اتاقش خارج میشه و به سمت من میاد .

_ به دنیل گفتی بیاد پیش من ؟

من: نه نتونستم پیداش کنم .. انگار که رفته .

_ بسیار خب بیا به قصر اصلی بریم شاید اونجا باشه .

باشه ارومی میگم و همراه با دیوید به قصر اصلی میرم . دیوید پدرش رو میبینه. به سمتش میره و مشغول صحبت کردن باهاش میشه .

من که هیچی از حرف هاشون رو نمیفهمیدم چون داشتن درمورد بعضی از وزیرها صحبت میکردن .

اندازه یک یا دو قدم ازشون فاصله میگیرم و به افراد در حال تکاپوی قصر نگاه میکنم. دنیل رو میبینم که با سرعت داشت به سمت پله های طبقه بالا میرفت .

صداش میکنم اما متوجه نمیشه . قیافش خیلی اشفته و بهم ریخته بود . یک حسی بهم میگفت که دنبالش برم .

نگاهی به دیوید هنوز هم داشت با پدرش صحبت میکرد . انگار که صحبت هاشون طول میکشید . برای همین به سمت جایی که دنیل رفته بود میرم .

صدای صحبت کردن دو نفر رو باهم میشنوم . قدم هام رو اهسته میکنم و پشت دیوار مخفی میشم .

_برو به رونالد بگو من با یک ندیمه هیچ حرفی برای گفتن ندارم . اگر میخواد جوابی از من بگیره خودش پیشم بیاد نه اینکه یک ندیمه رو واسطه کنه!

صدای ظریف و زنونه ای رو میشنوم که رو به دنیل میگه:

_ اگر شاهزاده رونالد من برای گرفتن جواب فرستادن پس بدونید که برای ایشون قابل اعتماد بودم . پس لطفا جوابتون رو به من بگید .

صدای قدم های دنیل رو میشنوم که داشت از اون دختر فاصله میگرفت . همینطوری که داشت به سمت پله ها میرفت رو به اون ندیمه میگه:

_ شاهزاده رونالد اگر میخواد جواب من رو بشنوه تا زمان مهمونی بهش فرصت میدم تا خودش بیاد جلو نه ندیمش .

دنیل این رو میگه و به سرعت از پله ها پایین میره . دلم میخواست بدونم اون ندیمه ای که رونالد فرستاده چه کسی هست .

برای همین از پشت دیوار نگاهی به اون ندیمه میکنم . پشتش به من بود . به سرعت به سمت پله ها میرم و وانمود میکنم که تازه از پله ها دارم بالا میام .

اون ندیمه با شنیدن صدای پا فوراً برمیگرده و من میتونم چهرش رو ببینم . خودش بود! این همون خدمتکار شخصی رونالد هست .

خدمتکار با دیدن من پشت چشمی نازک میکنه و با اکراه میپرسه :

_ تو از کِی امدی اینجا ؟

من: همین الان امدم ..چطور؟

_ امدی تو این طبقه برای چی؟

من: فکر نکنم لازم باشه برای تو توضیحی بدم .

این رو میگم و به سرعت از کنارش رد میشم و برای رد گم کردن به یکی از اتاق ها میرم . چند دقیقه ای اونجا میمونم .

نگاهی به ساعت میکنم . خب فکر کنم دیگه رفته باشه . اما برای احتیاط صندوقچه کوچیکی که اونجا بود رو برمیدارم و همراه با اون از اتاق خارج میشم .

اما در کمال تعجب ندیمه رونالد رو میبینم که هنوز اونجا ایستاده و داره به من و صندوقچه داخل دستم نگاه میکنه .

سعی میکنم عادی رفتار کنم و بدون توجه به اون به سمت پله ها برم و از اونجا خارج بشم .تقریبا دو قدم با پله ها فاصله داشتم که با صداش متوقف میشم .

_ اون صندوقچه چیه دستت؟

من: به تو ربطی نداره !

این رو میگم و به سرعت از پله ها پایین میرم . به دور و اطراف نگاهی میکنم تا دیوید رو پیدا کنم .

بعد از کمی گشتن بالاخره اون رو روی مبل سلطنتی میبینم . به سمتش میرم که متوجه من میشه .

اخمی میکنه و رو به من میگه:

_ کجا بودی؟ کیی به تو اجازه داد که اونجا رو ترک کنی ؟

نگاهی به پله ها میکنم . خدمتکار رونالد رو میبینم که داشت از پله ها پایین می امد . برای اینکه شک نکنه فوراً به سمت دیوید برمیگردم و میگم:

_ بیا این رو بگیر .

دیوید نگاهی به صندوقچه داخل دستم میکنه و میگه:

_ این چیه؟

با استرس رو بهش میگم:

_ خواهش میکنم هیچی نپرس و فقط صندوقچه رو از دستم بگیر .یه جوری که عادی به نظر برسه .

دیوید مشکوک نگاهم میکنه و صندوقچه رو از دستم میگیره . در صندوقچه رو باز میکنه و نگاهی داخلش میندازه .

زیر چشمی به پله ها نگاه میکنم . خدمتکار رونالد رو میبینم که روی یکی از پله ها ایستاده و داره ما رو تماشا میکنه .

لبخند الکی میزنم و جوری که ندیمه رونالد هم بشنوه رو به دیوید میگم:

_ این همون صندوقچه ای هست که خواسته بودید براتون بیارم .

دیوید میخواد چیزی بگه که با التماس نگاهش میکنم و اروم زیر لب زمزمه میکنم :

_ خواهش میکنم ..هیچی نگو .

این رو میگم و با دستم جوری که زیاد مشخص نباشه به خدمتکار رونالد که رو پله ها بود اشاره میکنم .

دیوید نگاهی به روی پله ها میکنه . اخمی میکنه و رو به من میگه :

_ همراهم بیا .

این رو میگه و به سمت محوطه بیرون قصر حرکت میکنه .همراهش میرم . دیوید به سمت جایی که کمترین نگهبان رو داره میره و کنار درختی می ایسته .

به سمتم برمیگرده و با اخم و اعصبانیت میگه:

_ معلوم هست داری چیکار میکنی؟ کیی به تو اجازه داد تا پستت رو ترک کنی؟ تو خدمتکار منی اون وقت بدون اینکه به من چیزی بگی و اجازه بگیری میزاری میری!؟

من: میدونم کارم اشتباه بوده ..اما بزار توضیح بدم .

_ خیلی خب توضیحت رو میشنوم اما اگر قانع کننده نباشه مطمعن باش به خاطره این کارت تنبیه میشی!

اب دهانم رو به سختی پایین میدم . فکر نمیکردم این کارم تا این حد دیوید رو عصبانی بکنه . با صدای لرزون و ترسیده ای شروع به توضیح دادن ماجرا میکنم .

به صندوقچه ای که هنوز داخل دست های دیوید بود اشاره میکنن و میگم:

_ و برای اینکه ندیمه رونالد نفهمه که اون الکی داخل اون اتاق رفتم این صندوقچه رو اوردم .

اخم دیوید نه تنها کمتر نشده بود بلکه بیشتر هم شده بود . با عصبانیت کنترل شده ای رو به من میگه:

_ یعنی تو به خاطره همچین دلیل پیش پا افتاده ای بدون اجازه من اونجا رو ترک کردی ؟!

ترسیده میگم:

من: خب من فقط میخواستم بدونم چرا دنیل انقدر اشفته هست و اونها دارن درمورد چی حرف میزنن !

_ چرا؟ رفتار دنیل به تو چه ربطی داره؟! فکر کردی دنیل نمیاد به من درمورد رونالد و کارهایی که میکنه به من چیزی بگه؟! تا دیدی دنیل یکم اشفتس فکر کردی حق این رو داری که بدون اجازه جایی بری؟!

من : خب من ..من ..

_ ساکت باش ! هیچ دلیلی پذیرفته نیست!

من: من میدونم اشتباه کردم ..قول میدم که این کار رو دیگه تکرار نکنم.

دیوید پوزخندی میزنه و میگه:

_ مطمعنم که همینطور خواهد بود!… دنبالم بیا .

این رو میگه و بی توجه به من حرکت میکنه . وای خدا هنوز از استرس دست هام داره میلرزه ! یعنی نمیخواد دیگه من رو مجازات کنه ؟

نه دیگه اگه میخواست مجازاتت کنه بهت میگفت . دیدی که چقدر اروم و ریلکس گفت که دنباش بری!

اما همین اروم بودنش من رو به ترس انداخته . دیوید خیلی عصبانی بود اما الان چرا انقدر ارومه ؟!

به سمت اقامتگاهش میره . وارد اتاقی میشه که مسئول خدمتکارهای اقامتگاهش و چندتا از دستیار هاش اونجا حضور داشتن .

با دیدن دیوید همگی از جا بلند میشن و تعظیم میکنن . سر پرست خدمتکارها قدمی جلو میزاره و میگه:

_ سرورم چیشد که شما به اینجا امدید؟ مشکلی پیش امده؟

دیوید با دستش من رو نشون میده و میگه:

_ میخوام این ندیمه رو فلک کنید.

با این حرف دیوید از تعجب خشکم میزنه ! باورم نمیشد دیوید همچین دستوری رو داده باشه .

بقیه ندیمه هه هم با تعجب به من و دیوید نگاه میکردن . سر پرست ندیمه ها مودبانه و پر استرس رو به دیوید میگه:

_قربان من تابع دستورات شما هستم اما سرورم ایشون خدمتکار شخصی شما هستن . من چطوری میتونم مقامی که از خودم بالاتر هست رو مجازات کنم ؟!

دیوید نگاهی به چهره ترسیده و متعجب من میندازه و میگه:

_ من این دستور رو به تو میدم که بدون توجه به مقامش اون رو تنبیه کنی .. اما حواست باشه نمیخوام کسی متوجه این موضوع بشه . اگر بفهمم بجز افرادی که داخل این اتاق هستن شخص دیگه ای متوجه این ماجرا شده شما رو مجازات میکنم .

ندیمه با ترس تعظیمی میکنه و میگه:

_ مطمعن باشید کسی متوجه نمیشه سرورم .

دیوید سری تکون میده و به گفتن “خوبه ای” اکتفا میکنه .سر پرست ندیمه به چند ندیمه ای اونجا بود دستور میده تا من رو دستگیر کنن .

ندیمه به سمتم میاد و بعد از تعظیم کوتاهی هر دو بازوی من رو میگیرن و من رو وادار به حرکت میکنن .

نمیخواستم به هیچ عنوان گریه کنم و یا برای اینکه دیوید من رو ببخشه و من رو مجازات نکنه التماسش کنم .

فقط با چشم های غمیگن نگاهش میکنم و نیشخند تلخی میزنم . سر پرست ندیمه ها قدمی به سمتم میاد و رو به دیوید میگه:

_ سرورم چند ضربه برای تنبیه به ایشون بزنیم .

دیوید نگاهش رو از من میگیره و میگه:

_ پانزده ضربه ..ولی نمیخوام به کف پاهاش ضربه بزنید . فردا جشن هست برای همین میخوام بتونه راه بره . ضربه ها رو روی ساق پاش بزنید .

ندیمه تعظیمی میکنه و میگه:

_ اطاعت میشه سرورم .

ندیمه ها من رو به داخل اتاق دیگه ای میبرن . سر پرست ندیمه ها در حالی که ترکه ای دستش بود به سمتم میاد و رو به من میگه:

_من رو ببخشید بانو اما من مجبورم که دستورات رو اجرا کنم .

من: میدونم ..من از دست تو ناراحت نیستم .

لبخندی بهم میزنه و به ندیمه ها دستور میده تا من رو به فلک ببندن . کمی از دامنی که پام بود رو بالا میزنن تا بتونن به ساق پام ضربه بزنن .

با اولین ضربه اشک داخل چشم هام جمع میشه اما اجازه ریختن به اونها نمیدم . نمیدونم چقدر گذشت که بالاخره پانزده ضربه تموم شد .

ندیمه ها به سمتم میان و پاهام رو باز میکنن . ساق پام به شدت درد میکرد و سرخ شده بود .

میخوام از جام بلند بشم اما درد شدیدی داخل پاهام میپیچه و مانع از بلند شدنم میشه . ناله خفیفی میکنم و با دست های لرزون ساق پام رو میگیرم.

سر پرست ندیمه ها با دیدن حالم به سمتم میاد و کمکم میکنه تا از جام بتونم بلند بشم .

_ خوبی؟ رنگت خیلی پریده .

من: نه اصلا خوب نیستم .پاهام درد میکنه .

_ میدونم درد داری .کمکت میکنم تا بتونی بری اتاقت .

سری تکون میدم و همراهش به داخل اتاقم میرم. رو تختم میشنم و شروع به ماساژ دادن پام میکنم .

_ به نظرم بهتره اول پاهات رو با دستمال خیس تمیز کنی و بعدش هم بری حمام و پاهات رو داخل اب داغ بزاری و کمی ماساژش بدی تا دردت کمتر بشه .

من: اما من اصلا نمیتونم حرکت کنم .!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x