رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 43

4.7
(125)

 

من: اخه خب به روند بازی دقت کردی ؟! دیوید داشت میباخت !

_ بهتره نگران نباشی و به بازی نگاه کنی . شاهزاده خیلی خوب بلدن بازی کنن. اون موقع چون مسئله مهمی درمیون نبود برای ایشون برد یا باخت مهم نبود اما الان فرق میکنه .بهتره منتظر باشیم و ببینیم نتیجه بازی چی میشه.

چیزی نمیگم و پر تشویش به دیوید خیره میشم . از استرس زیاد دست هام عرق کرده بود و به شدت گرمم شده بود.

رونالد خیلی سعی میکرد با زیرکی وسط بازی با دیوید حرف بزنه و حواس اون رو پرت کنه اما دیوید اصلا به صحبت های اون توجه نمیکرد و تمام حواسش رو به بازی داده بود .

بعد از حدود یک ساعت بالاخره بازیشون تموم میشه . جرعت نداشتم به سمت میز بازی برم و نتیجش رو ببینم . با استرس فراوان به دیوید نگاه میکنم .

نه دیوید و نه رونالد هیچکدوم حرفی از نتیجه بازی نمیزدن و فقط به هم دیگه نگاه میکردن .از نگرانی زیاد حالم داشت بد میشد .

انگار دنیل متوجه استرس شدیدم میشه چون لبخنده بی جونی میزنه و به سمت میز بازی میره تا نتیجه رو ببینه .

با دیدن لبخند عمیقی که روی صورت دنیل میشینه کنی جرعت پیدا میکنم و به سمت میز بازی میرم . با چیزی که دیدم داشتم از خوشحالی بال درمی اوردم.

باورم نمیشد که دیوید رونالد رو کیش و مات کرده بود !. از خوشحالی اشک داخل چشم هام جمع میشه . نمیدونستم اون لحظه باید چه واکنشی نشون بدم.

با تمام ذوقی که داشتم به دیوید نگاه میکنم اما اون تمام حواسش به رونالد بود و اصلا من رو نگاه نمیکرد .به سمت رونالد برمیگردم و نگاهش میکنم .

چیزی از چهرش مشخص نبود اما از دست های مشت شدش به خوبی میتونستم بفهمم که چقدر عصبانیه اما بروز نمیده و میخواد عادی رفتار کنه .

بعد چند لحظه سکوت رونالد تک سرفه و میگه:

_ شاهزاده دیوید واقعا شگفت انگیز هستید . شما خوب میدونید که ادم ها رو چطوری متحیر کنید !

دیوید نیشخندی میزنه و میگه:

_ در مقابل ادم مرموز و تحلیل گری مثل شما تنها کاری که میشه کرد اینه که ادم غیرقابل پیش بینی باشه !

رونالد خنده بلندی میکنه و بعد از کمی صحبت با دیوید از جاش بلند میشه و عزم رفتن میکنه . وقتی میخواست از کنار من رد بشه به ارومی جوری که فقط من بشنوم میگه:

_ خیلی خوش شانسی دختر کوچولو! اما یادت باشه همیشه شاهزاده دیوید و دنیل پیشت نیستن که ازت مراقبت کنن .اون موقع هست که نوبت من میرسه!

این رو میگه و به سرعت از کنارم رد میشه . با شنیدن صداش کنار گوشم و حرف هایی که بهم زد سر جام خشک میشم .

چند لحظه ای مات و مبهوت همونجا می ایستم اما با صدای دیوید به خودم میام.

_ شاهزاده رونالد وقتی میخواست بره چی بهت گفت؟

حرف های رونالد رو زمزمه وار بهش میگم. دیوید با شنیدن این حرف اخمی میکنه و میگه:

_ نگران نباش من هیچ وقت نمیزارم برای تو اتفاقی بی افته .

قدر دان رو بهش نگاه میکنم و با تمام وجودم بهش لبخند میزنم . این مرد بارها و بارها از من محافظت کرده بود. درسته خودش بهم اسیب رسونده بود اما هیچ وقت نزاشته که افراد دیگه به من اسیبی برسونن .

من: خیلی ازت ممنونم .

_ برای چی از من تشکر میکنی؟

من: همینجوری ..یک دفعه دلم خواست ازت تشکر کنم . دلیل خاصی نداشت .

تا موقع شب هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد . هنوز هم نمیدونستم چرا رونالد این همه مدت اینجا مونده . یعنی اینجا چه کار مهمی داره که انقدر داخل این کشور مونده .

همینطور که گفته بود بعد از شام اماده میشم و منتظر میمونم که تا همراه دیوید از قصر خارج بشیم . نمیدونستم برای چی دیوید میخواست از قصر خارج بشه .

ولی هر چی که بود حتما کار مهمی داره که این موقع شب میخواد از قصر خارج بشه .بعد از اینکه یکی از ندیمه ها بهم خبر داد که اسب ها اماده شدن به سمت اتاق دیوید میرم و بهش اطلاع میدم .

من: شاهزاده اسب ها اماده هستن .

_ بسیار خب بیا بریم .

سری تکون میدم و همراه دیوید به سمت اسب ها میریم و سوارشون میشیم .چند دقیقه ای میگذره . خیلی کنجکاو بودم تا بدونم کجا داریم میریم .

من :کجا داریم میریم؟

_ به زودی میفهمی .

وقتی میبینم چیزی نمیخواد بگه من هم دیگه ادامش نمیدم. بعد از حدود سی دقیقه جلوی یک خونه خیلی بزرگ و قشنگ توقف میکنیم .

چندین سرباز از دور تا دور خونه محافظت میکردن برای همین حدس میزنم خونه یکی از وزرا و یا سران باشه.

بعد از اینکه یکی از همون سربازها ورودمون رو اعلام میکنه وارد خونه میشیم . همون لحظه دنیل با شتاب به سمتمون میاد و میگه:

_ سرورم چیشده که بی خبر به اینجا امدید . اتفاقی افتاده؟

دیوید نگاهی به دور و اطراف میکنه و میگه :

_ دعوتم نمیکنی بیام داخل؟

دنیل از جلوی راه کنار میره و میگه:

_ اوه من رو ببخشید سرورم .. چرا که نه بفرمایید داخل .

من که هنوز متوجه نشده بودم اینجا کجاست و دیوید برای چی به اینجا امده بی تفاوت شونه ای بالا میندازم و به دور و اطراف نگاه میکنم .

با ورودمون به داخل اون خونه اولین کسی که به پیشواز ما میاد وزیر اعظم بود . با دیدن پدرم توی چهارچوب در خشکم میزنه .

هیچکدوم از حرف هایی که بین دیوید و پدرم زده میشد رو متوجه نمیشدم و فقط به چهره پدرم خیره شده بودم .

با اینکه در این مدتی که اینجا بودم بارها و بارها وزیر اعظم رو دیده بودم اما هیچ وقت حسی مثل الان رو نداشتم . حالا که خاطراتم رو به یاد اوردم کنترل کردن احساسم برام خیلی سخت بود .

هیچ چیز و هیچ کس برام مهم نبود . فقط میخواستم بی توجه به اطرافم به صورت پدرم خیره بشم و تمام این دلتنگی های که این مدت داشتم رو برطرف کنم .

با دستی که روی شونم میشینه به خودم میام و نگاهم رو از پدرم میگیرم و به خودم میام . به سمت دستی که روی شونم قرار داشت برمیگردم و با چهره دنیل رو به رو میشم .

دنیل اروم رو به من میگه:

_ چیشده دختر؟ چرا چشم هات پر اشک هست؟

تک سرفه ای میکنم و دستی به صورتم میکشم . برای اینکه دنیل متوجه چیزی نشه لبخند مصلحتی میزنم و میگم:

_ چیزی نیست ..فکر کنم چون سوار اسب بودم و هوا هم سرد بوده چشم هام اشکی شده .

دنیل با چشم های ریز شده نگاهم میکنه و میگه:

_ مطمعنی داری راستش رو به من میگی ؟

من: اره مطمعن باش ..راستی تو میدونی چرا شاهزاده به اینجا امده؟

_ تو مطمعنی حالت خوبه ایزابلا؟! شاهزاده همین الان به پدرم دلیل امدنش به خونه ما رو گفتن!

گند زده بودم . لبخند خجولی میزنم و میگم:

_ اصلا حواس به مکالمه شاهزاده و پدرت نبود . متاسفم .

دنیل چپ چپ نگاهم میکنه و میگه :

_ از دست تو ! مادرم چند وقت هست که بیمار هست برای همین شاهزاده امده تا ملاقاتش کنه .

با شنیدن اینکه مادرم بیمار هست قلبم فشرده میشه و بغض بیشتر به گلوم چنگ میندازه . نباید گریه میکردم وگرنه دنیل بیشتر از این بهم مشکوک میشد .

چند بار پشت سر هم نفس عمیقی میکشم تا کمی اروم بشم . با صدایی که سعی میکردم نلرزه میگم:

من: چرا مادرت بیمار هست؟ الان حالشون چطوره؟

_ چند وقت پیش یک نامه برای مادرم امده بود که گفته شده بود دختری با مشخصات خواهرم توی یکی از دهکده های دور افتاده از اینجا پیدا شده .

با شنیدن این حرف دست هام یخ میزنه و پر تشویش به دنیل نگاه میکنم . دنیل میخواست ادامه حرفش رو بزنه که دیوید به سمتم برمیگرده و میگه:

_ دنبالم بیا .

دلم میخواست همون لحظه دیوید رو خفه کنم اما چاره ای نبود . نمیتونستم جلوی وزیر اعظم و دنیل واکنشی نشون بدم.

سری تکون میدم و همراه دیوید و وزیر اعظم اونجا رو ترک میکنم . به سمت یکی از اتاق ها میریم وقتی دیوید میخواد وارد اتاق بشه وزیر اعظم رو به من میگه:

_ ازت میخوام که اینجا منتظر بمونی .

من: اما چرا ؟ من باید همرا شاهزاده باشم .

_ خب اینجا اتاق همسرم هست و نمیتونم اجازه بدم افراد غریبه وارد این اتاق بشم .

با شنیدن اینکه اینجا اتاق مادرم هست قلبم میخواست از داخل سینم بزنه بیرون . برای دیدن مادرم لحظه شماری میکردم .

اما نمیتونستم با حرف پدرم ، پدری که نمیدونست دختر گمشدش همینجاست حرفی بزنم . با غم به در بسته اتاق نگاهی میکنم و باشه ارومی زیر لب میگم .

بعد از رفتن پدرم و دیوید داخل اتاق به دیوار تکیه میدم و همونجا روی زمین میشینم . چه اتفاقی افتاده که مادرم انقدر بیمار شده؟!

یعنی الان حالش چطوره؟ چند وقت دیگه خوب میشه ؟ در همین فکرها بودم که با صدای دنیل به خودم میام .

_ چرا روی زمین نشستی؟

من: همینجوری ..گفتم تا امدن شاهزاده اگر بخوام سر پا منتظر بمونم پاهام خسته میشه برای همین روی زمین نشستم .

دنیل سری تکون میده. به سمتم میاد و کنارم روی زمین میشینه . نگاهی به اتاق مادرمون میکنه و نفسش رو آه مانند بیرون میده .

من: حال مادرت خیلی بده؟

_ تقریبا ..اما دکترها گفتن اگه داروهاش رو به موقع و منظم مصرف کنه تا دو یا سه هفته دیگه بهتر میشه .

من: پس باید خیلی مراقبش باشید .

_ هستیم! اگه به اون سفر نمیرفت الان حالش این نبود .

من: تو اون سفر چه اتفاقی براشون افتاد؟

_ مادرم خیلی اسرار داشت به تنهایی به اون سفر بره . وقتی به اون دهکده رفت و پرس و جو کرد فهمید چند وقت سربازها به اون دهکده حمله کردن و دختران جوان اونجا رو به بردگی گرفتن و به بازار برده فروش ها بردن .

با شنیدن این حرف یاد دهکده ای که خودم اونجا بودم می افتم . برای همین با تردید میگم:

_ اون دهکده کجا بود؟

وقتی دنیل مشخصات اون دهکده رو میگه شکی که داشتم به یقین تبدیل میشه . خودشه! مادرم به دهکده ای که من بعد از گمشدنم اونجا زندگی کرده بودم رفته .

من: خب چرا مادرت بعد از اون سفر مریض شد؟

_ بعد از اینکه فهمید دختران جوان اونجا رو به بردگی گرفتن ، فکر اینکه نکنه خواهر من هم جزء اونها باشه مادرم رو ضعیف کرد و وقتی برگرشت اصلا حال خوبی نداشت .

با غم سری تکون میدم و میگم:

من: چرا سربازهای دولت به اون دهکده حمله کردن و دخترها رو به بردگی گرفتن؟

_ اونها سربازهای دولت نبودن!

من: اما این ممکن نیست! فقط سربازهای دولت حق حمله کردن به جایی رو دارن ..حتی سربازهایی که برای محافظت از وزرا و اشراف هستن هم نمیتونن به جایی حمله کنن و فقط حق دفاع کردن و حفظ جان اربابشون رو دارن .

_ میدونم .. اما تا اونجایی که من به یاد دارم ما به سربازها دستور حمله به هیچ جا رو نداده بودیم . چه برسه به اینکه بخوایم دستور بدیم دخترهای اون دهکده رو به بردگی بگیرن!

من: پس کار چه کسی بوده؟!

_ نمیدونم ..هر کی پشت این نقشه بوده به زودی شناسایی میشه . چون خیلی اونها زره سربازهای دولت رو به تن داشتن . پیدا کردن کسی که بتونه زره بسازه کار چندان سختی نیست !

با یاداوری اینکه وقتی من داشتم فرار میکردم جک رو بین راه دیدم و سربازها به انگار اون رو میشناختن میگم:

من: اومم ..میگم که ..به نظرت این کار ، کار یکی از تاجرهای برده و یا اشراف نیست؟

_ نمیدونم ..اما به زودی میفهمم ..چون چند تاجر برده بیشتر توی پایتخت وجود نداره .. البته شاید هم کار یکی از تاجر های برده در خارج از پایتخت باشه .تا برسی نشه نمیتونم هیچ نظری بدم .

سری تکون میدم و با تردید میپرسم .

_ چرا پدرت اجازه ورود به من رو نداد ولی شاهزاده به راحتی وارد اتاق شد؟

دنیل نفسش رو غمگین بیرون میده و به نقطه نامعلومی خیره میشه و میگه:

_ مادرم بعد از اینکه خواهرم گمشد خیلی سخت با اطرافیانش ارتباط برقرار میکنه . یک جورهایی دوست نداره زیاد داخل جمع باشه ..برای همین به مهمونی که ملکه برای ورود شاهزاده ترتیب داده بود نیومد .اگه میبینی پدرم به راحتی اجازه ورود به شاهزاده رو داده چون چندین سال هست که مادرم ایشون رو میشناسه و یک جورهایی هم بازی خواهرم به حساب میاد شاهزاده.

با یاداوری خاطرات کودکیم و لبخندهای شاد مادرم لبخند محوی روی صورتم میشینه . واقعا دلم برای دیدن مادرم تنگ شده ..با حسرت به دنیل نگاه میکنم و میگم:

_ خیلی دلم میخواست برای یک بار هم که سده افتخار این رو داشته باشم که مادرت رو ببینم .

_هر وقت بهتر شد و به قصر امد حتما بهت خبر میدم تا بتونی از نزدیک مادرم رو ببینی .

سری تکون میدم و تشکر زیرلبی از دنیل میکنم . با یاداوری اتفاقی که امروز افتاده بود رو به دنیل میگم:

من: تو میدونی چرا رونالد انقدر موندش در اینجا طولانی شده؟ یعنی بعد از گذشت این چند وقت هنوز کارهایی که باید اینجا انجام میداده تموم نشده؟

_ نمیدونم .. اما به نظر میاد داره انجام کارهاش رو طولانی میکنه تا مدت بیشتری بتونه اینجا بمونه .

من: اما چرا؟

_ داره سعی میکنه اطلاعاتی از خواهر من به دست بیاره؟

من: چرا میخواد اطلاعاتی از خواهرت به دست بیاره؟

دنیل به سمتم میچرخه و میگه :

_ تو چرا بعد از اینکه بهوش امدی انقدر سوال میپرسی و رفتارت عجیب شده؟!

من: خب وقتی سوال دارم چرا نپرسمش ..بعدش هم کجای رفتارم عجیب شده؟ مگه چیکار کردم؟

_ عجیب شدی ..انگار با این سوال جواب ها میخوای به پاسخ سوالی برسی که گمش کردی!

راست میگفت . من دنبال قسمت هایی که از خاطراتم که به یاد نمی اوردم بودم . میخواستم با این سوال و جواب ها شاید به خودم کمکی کرده باشم تا بتونم به یاد بیارم .

لبخند مصلحتی میزنم و میگم:

_ من فقط کمی بیشتر از بقیه کنجکاو هستم . شاید چون به خودم اجازه میدم هر سوالی رو به راحتی بیان کنم این رو فکر رو کردی .

دنیل لبخندی میزنه و میگه:

_ اره تو همیشه بی پرده حرف ها و سوال هات رو میپرسی .

برای اینکه بحث رو عوض کنم میگم:

من: به نظرت کِی شاهزاده کارش تموم میشه .

_ نمیدونم ..فکر کنم چند دقیقه دیگه بیرون بیاد ..چیه خسته شدی از منتظر موندن؟

من: اره خب تقریبا .

دنیل تک خنده ای میکنه و میگه:

_میدونستی رونالد پیش پادشاه از رفتار شاهزاده دیوید ابراز ناراحتی کرده؟

با تعحب به سمتش برمیگردم و میگم:

من: اما چرا؟ دیوید که همیشه با اون به خوبی رفتار کرده ؟چرا هچین کار بچگانه ای کرده!؟

_ معلوم نیست ..ولی انگار باخت امروزش اصلا براش خوشایند نبوده برای همین چنین کاری کرده .

زیر لب با خودم زمزمه میکنم .

من : هنوز هم مثل بچگی هاش لوس و نخاله هست!

_ مگه تو میدونی شاهزاده رونالد چه رفتاری داشته در بچگی هاش؟

من: هان؟..تو شنیدی من چی گفتم؟

دنیل سری به نشانه تایید تکون میده. با اینکه از دروغ خوشم نمی امد اما مجبور بودم برای جمع کردن گندی که زده بودم دست به همچین کاری بزنم .

من: خب از ندیمه هایی که چندین سال اینجا بودن درمورد شاهزاده رونالد سوال پرسیدم و اونها هم این رو درمورد ایشون گفتن.

دنیل مشخص بود که قانع نشده اما با این حال چیز دیگه ای هم نپرسید. بعد از گذشت بیست دقیقه دیگه بالاخره دیوید از اتاق مادرم به همراه پدرم بیرون امد .

من: بانو حالشون خوب بود؟

_ اره کمی بهتر شدن .

باشنیدن این حرف دیوید کمی خیالم راحت تر میشه و با اسودگی نفسی میکشم .دیوید چند دقیقه ای با پدرم صحبت میکنه و بعد از اون به سمت قصر حرکت میکنیم .

ما بین راه چندتا سوال ذهنم رو درگیر کرده بود اما برای پرسیدنش خیلی تردید داشتم . اما بالاخره دلم رو به دریا میزنم و رو به دیوید میگم:

من: چرا به دیدن همسر وزیر اعظم رفته بودید شاهزاده؟

_ خب وقتی کسی بیمار میشه تو به دیدنش نمیری؟

من: چرا میرم ..اما شما شاهزاده هستید . معمولا شاهزاده یک کشور وقتی بخواد کسی رو ببینه برای اون نامه میده تا اون فرد مورد نظر به دیدنش بره و یا اگر اون شخص بیماره ازش میخواد که بعد از بهبود به دیدارش بره ..اما تو حتی به کسی نگفتی که میخوای به اینجا بیایی و مخفیانه به اینجا امدی .

_ الان تو میخوای بدونی برای چی با اینکه من مقامم بالاتر از همسر وزیر اعظم هست اما با این حال به دیدنش امدم!؟

سری به نشونه تایید تکون میدم و منتظر جوابش میشم .

_ خب همسر وزیر اعظم برای من جایگاه خاصی داره و من اون رو جای مادر خودم میدونم ..چون خیلی وقت ها که مادرم به دلایلی پیشم. نبود همسر وزیر اعظم مثل یک مادر کنارم بود و کمکم کرد ..یک جورهایی من به ایشون مدیونم .

از اینکه دیوید انقدر مادرم رو دوست داشت لبخندی روی صورتم میشینه .خیلی کنجکاو بودم که بدونم اگه بفهمه من خواهر گمشده دنیل هستم چه واکنشی از خودش نشون میده .

اما الان زود بود برای فهمیدن این موضوع . من هنوز چهره اشخاصی که من رو دزدیده بودن رو به خاطر نمی اوردم .

برای همین نمیتونستم به کسی بگم که من به یاد اوردم خاطراتم رو .چون میدونستم اگه بدون اینکه بفهمم چه کسی پشت این نقشه بوده خودم رو معرفی کنم دوباره از من به عنوان وسیله ای برای ازار و اذیت پدرم استفاده میکردن و من این رو اصلا نمیخواستم .

فعلا باید صبر میکردم تا همه چیز مشخص بشه . تا رسیدن به قصر هیچ حرفی بینمون زده نشد . دیوید به محض اینکه به اقامتگاهش رسید به اتاقش رفت و خوابید .

حدود سه هفته ای از این موضوع میگذره .امروز خبر اوردن اون دو نفری که به دیوید وقتی رفته بود شکار حمله کردن رو دستگیر کردن و قرار به قصر بیارنشون.

ملکه به من گفته بود که به دفتر ثبت اسناد برم و نامه ای رو از اونجا بگیرم و به دستش برسونم . به قدم هام سرعت میبخشم تا بتونم زودتر به اونجا برسم .

وقتی به دفتر ثبت میرسم نشانی که دیوید بهم داده بود رو نشون میدم تا بتونم وارد بشم . نامه رو سریع از رئیس اونجا میگیرم و بیرون میام .

چند قدمی بیشتر از دفتر اسناد دور نشده بودم که رونالد رو در بین راه میبینم . قدمی به سمتم میاد و طعنه میگه:

_ برام خیلی عجیبه که یک ندیمه چطوری بدون هیچ دردسری وارد اتاق اسناد یک قصر میشه و حتی سندی رو از اونجا بیرون میاره !

من: فکر نکنم لازم باشه برای کارهایی که انجام میدم به شما توضیح بدم شاهزاده!

رونالد پوزخندی میزنه . به سمتم میاد و دقیقا رو به روی من می ایسته و میگه:

_ خیلی دلم میخواد بدونم دیوید چی توی تو دیده که خواسته تو ندیمه شخصیش باشی! تو نه خوب بلدی رفتار کنی و خیلی هم گستاخی !تو هیچکدوم از ویژگی هایی که باید یک ندیمه داشته باشه رو نداری!

تو دلم پوزخندی به حرف هاش میزنم. خب معلومه که هیچ چیز من به یک ندیمه نمیخوره چون من اصلا ندیمه نیستم!

من دختر یک اشراف زادم ! باید هم رفتارم مثل ندیمه ها نباشه! اما خب نمیتونستم این حرف ها هم به رونالد بزنم برای همین میگم:

من: خب این فقط نظر شما هست! شاهزاده دیوید اگر نظر شما رو داشتن قطعا من الان ندیمه ایشون نبودم !

_ اگه دیوید تورو به من میداد خوب بلد بودم ادم چموشی مثل تورو خوب ادب کنم تا یاد بگیره چطوری با یک مقام بالاتر از خودش صحبت کنه!

من: پس باید از شاهزاده دیوید خیلی ممنون باشم که من رو به شما نداد تا نتونید عقده هاتون رو سر من خالی کنید!

با این حرفم رونالد سرخ میشه و با عصبانیت میگه:

_ چی گفتی!؟ عقده!؟ من عقده ای ندارم ولی تو انگار خیلی دلت میخواد که تنبیه بشی!

من: هیچکس دلش تنبیه نمیخواد .من خیلی باید احمق باشم که دلم تنبیه بخواد!

_ پس بهتره حواست به حرف هایی که میزنی باشه !

این رو میگه و سرش رو کنار گوشم میاره و میگه:

_ چون دفعه بعد قول نمیدم بدون اینکه تنبیهت کنم ازت بگذرم!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 125

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لل
4 سال قبل

مدیر میشه ساعات معیینی رو برای گذاشتن پارت انتخاب کنید

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x