رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 45

4.5
(50)

 

نفس عمیقی میکشم و ادامه میدم .

_ داشتم برای خواب به اتاقم می رفتم که ندیمم سراسیمه به سمتم میاد و بهم میگه که برادرم به تنهایی از سفر برگشته و برای من خبر مهمی رو اورده . بهم گفت دنیل از من خواسته که به کسی نگم که قراره به ملاقاتش برم و فوراً خودم رو به خونمون برسونم . خب من اون زمان سن کمی داشتم و فکر نمیکردم که ممکنه این یک نقشه باشه . برای همین بددون اینکه به تو و یا شخص دیگه ای اطلاع بدم همراه ندیمم از قصر خارج میشم . تقریبا نزدیک های خونه خودمون بودم که یک دفعه دستی روی دهنم میشینه .

از یاداوری این خاطرات لرزی به بدنم میشینه اما سعی میکنم به خودم مسلط باشم و ادامه بدم .

من: اولش خیلی سعی کردم تا خودم رو ازاد کنم و از ندیمم کمک خواستم . اما برخلاف تصورم ندیمه ای که انقدر من رو دوست داشت به اون فردی که من رو گرفته بود دستور داد من رو داخل کلاسکه ببره و بی هوشم کنه و خوده ندیمم هم به قصر برگشت .

_ بعد از اینکه بهوش امدی چه اتفاقی برات افتاد؟

من: دقیق یادم نمیاد فقط یادم میاد داخل یک انباری تنگ و تاریک بودم . بعدش هم با یک خانومی که لباس های بسیار فاخری به تن داشت داشتم دعوا و بحث میکردم . اما صورت اون زن رو به خاطر نمیارم .

_ یادت میاد درمورد چه چیزی با اون زن دعوا میکردی .

من: نمیدونم ..درمورد پدرم و قدرت گرفتن پدرم میگفت . و یک چیزهایی هم درمورد تو و دخترش میگفت .

_ در مورد من و دخترش حرف میزد!!؟

سری به نشانه تایید تکون میدم و به دیویدی که عمیق به فکر فرو رفته بود خیره میشم . بعد از چند لحظه رو به من میگه :

_ فقط با اون زن صحبت کردی؟ شخص دیگه ای رو به یاد نمیاری ؟

من: نه فقط یادم میاد با اون زن صحبت کردم. اما وقتی داخل اون انباری زندانی بودم صدای مشاجره اون زن با یک مرد رو میشنیدم .

دیوید سر جاش جا به جا میشه و کمی به سمتم متمایل میشه و میگه:

_ یادت میاد اون مرد چه کسی بودو یا سر چی با اون زن مشاجره میکردن؟!

من: چهره اون مرد رو اصلا ندیدم فقط صداش رو میشنیدم … اونها داشتن سر کشتن و یا زنده گذاشتن من صحبت میکردن . تقریبا مکالمشون اینجوری بود که اون مرد میگفت قرار نبود من رو بکشن اما اون خانوم میزنه زیر همه چیز و اصرار داره که من حتما باید کشته بشم .

_ بعدش چیشد؟ چطوری نجات پیدا کردی ؟

میخوام جوابش رو بدم که در اتاق به صدا درمیاد برای همین سکوت میکنم . دیوید کلافه نفسش رو بیرون میده و اجازه ورود رو میده .

ندیمه هایی که برای نظافت امده بودن داخل میان و یکی از اونها میگه:

_ سرورم اگه اجازه بدید میخوایم اتاقتون رو مرتب کنیم .

دیوید با اشاره سر اجازه تمیزکاری رو بهشون میده . چند دقیقه ای میگذره . قیافه یکی از ندیمه ها به شدت برام اشنا بود اما یادم نمی امد کجا دیدمش .

بعد از اینکه ندیمه ها کارشون تموم شد و از اتاق رفتن رو به دیوید میگم:

من: اون ندیمه ای که داشت کف زمین رو دستمال میکشید !.. ندیمه سوم رونالد نبود؟

_ ندیمه سوم رونالد؟! نمیدونم من قیافه ندیمه ها رو به خاطر نمیسپارم . اما چرا ندیمه سوم رونالد باید بیاد داخل ندیمه هایی که کارشون نظافت هست ؟؟

من: نمیدونم ..شاید رونالد اخراجش کرده و مجبور شده به ندیمه هایی که کارشون نظافت هست بپیونده.

دیوید سری تکون میده و میگه:

_ در این مورد از مادرم سوال میپرسم. چون ملکه سرپرست تمام بانوان قصر هست و هیچ جا به جایی بین ندیمه ها بدون دستور ایشون انجام نمیشه .

“باشه ای” میگم و نگاهی به ساعت میکنم . تقریبا موقع این بود که اون افرادی که به دیوید حمله کردن رو به اینجا بیارن . برای همین میگم:

من: بهتر نیست برای رفتن به قصر اصلی اماده بشیم؟ چون نزدیک این هست که اون دو نفر رو به قصر بیارن .

دیوید از جاش بلند میشه و میگه:

_ بسیار خب اماده شو تا بریم .

بعد از تعظیم کوتاهی به اتاقم میرم و بعد از انجام کارهای لازم پیش دیوید میرم و همراهش به قصر اصلی میرم .

همگی در سالن اصلی جمع شده بودن و منتظر امدن زندانی ها بودن. نمیدونم چقدر گذشته بود که یکی از سربازها اعلام کرد که زندانی ها به قصر وارد شدن .

بعد از چند لحظه زندانی ها همراه با فرمانده نگهبانان وارد قصر میشن و پیش پادشاه برده میشن . تا به حال پدر دیوید رو تا این حد جدی ندیده بودم .

اخم غلیظی روی صورتش نشسته بود و با جدیت داشت اون دو زندانی رو نگاه میکرد . فرمانده نگهبانان قدمی جلو میاد و میگه:

_ سرورم ما این دو نفر رو وقتی میخواستن از مرز خارج بشن دستگیر کردیم و متوجه شدیم این دو نفر سر دسته همون اشخاصی هستن که به شاهزاده دیوید حمله کردن .

پادشاه سری تکون میده و رو به اون دونفر میگه:

_ شما دو نفر اهل کجا هستید ؟

هردو زندانی نگاهی به هم میکنن ولی چیزی نمیگن .فرمانده با عصبانیت فریادی سرشون میزنه و ازشون میخواد که جواب پادشاه رو بدن .

اما اونها سکوت کرده بودن و از قیافشون مشخص بود که به شدت ترسیده بودن .فرمانده نگهبان ها میخواد چیزی به اونها بگه ولی پادشاه دستش رو به نشانه سکوت بالا میاره و رو به اون دونفر میگه:

_ اینکه من بفهمم شما دونفر اهل کجا هستید و یا اسمتون چی هست اصلا مهم نیست! برای همین میرم سر اصل مطلب ! ..چه کسی دستور این کار رو به شما داده بود؟!

یکی از اون دو با لحن ترسیده ای میگه:

_ حت..حتما..اش..اشتباه شده سرورم ..ما..ما قصد کشتن جناب شاهزاده رو نداشتیم!

پدر دیوید پوزخندی میزنه و با دستش به یکی از سربازها اشاره میکنه .اون سرباز بعد از تظیم کردن از سالن خارج میشه و بعد از چند دقیقه همراه با مردی که دست ها و صورتش پوشیده شده بود برمیگرده .

اون فرد رو به دست فرمانده میده و خودش دوباره سر پستش برمیگرده . پادشاه دستور میده پاچه رو از روی صورت اون شخص بردارن .

خیلی کنجکاو بودم تا بدونم این شخص کیه . نگاهی به صورت داغون و زخمیش میندازم . نمیشناختمش..پدر دیوید رو به اون دو نفر میگه :

_ این مرد رو میشناسید؟!

اون دو نفر با چشم های گرد شده و با تعجب به مردی که رو به روشون بود نگاه میکردن. به طور اتفاقی نگاهم به رونالد می افته .

اون هم مثل اون دو زندانی با تعجب داشت به اون مرد نگاه میکرد . اروم جوری که کسی متوجه نشه رو به دیوید میگم:

_ چرا رونالد هم از دیدن این مرد انقدر متعجب شده .؟؟ مگه اون چه کسی هست؟

دیوید زیر چشمی نگاهی به رونالد میندازه و پوزخندی میزنه .

_ یادت هست وقتی توی باغ داشتیم باهم صحبت میکردیم متوجه شدم کسی داره جاسوسی ما رو میکنه و سربازها رو فرستادم دنبالش؟

من: اره یادم هست .

_ این همون جاسوس هست! سربازهام پیداش کردن و به اینجا اوردنش !

من: یعنی میخوای بگی این جاسوس از طرف رونالد فرستاده شده بوده؟

_ نه دقیقا ..اما از واکنشی که رونالد از خودش نشون داده این حدس رو میزنم که کار رونالد باشه .

من: خب پس چرا رونالد رو به خاطره این کارش دستگیر نمیکنیم؟!

_ نمیتونیم این کار رو بکنیم ..جاسوس هنوز اعتراف نکرده که از رونالد دستور این کار رو گرفته !

من: خب پس چرا اوردیدش اینجا وقتی اعتراف نکرده؟

_ بهتره خودت ببینی چه نقشه ای پدرم داره .

با این حرف دیوید سکوت میکنم و دیگه چیزی نمیگم . نگاهم رو از دیوید میگیرم و به اون دونفر خیره میشم . یکی از اون دونفر میگه:

_ نه سرورم ما این شخص رو نمیشناسیم !

پدر دیوید کنی به سمت اون دونفر متمایل میشه و میگه:

_ جداً؟! ..اوه خیلی عجیبه ! ولی من تا اونجایی که میدونم این مرد از شما دونفر دستور گرفته تا به عنوان جاسوس به اینجا بیاد!

_ دروغ میگه سرورم ..دروغ میگه ..من اصلا این شخص رو نمیشناسم!

پدر دیوید سری تکون میده و به فرمانده نگهبانان با سر اشاره میکنه تا به سمتش بیاد . فرمانده پیش پادشاه میره و نامه ای رو از داخل لباسش درمیاره و به ایشون میده .

_ میدونید این چیه؟

هردونفر به نامه ای که داخل دست پادشاه بود نگاهی میندازن و سرشون رو به معنی نه تکون میدن . پدر دیوید نامه رو باز میکنه و به سمتشون پرت میکنه و میگه:

_اما شما به خوبی میدونید محتوای داخل نامه چه چیزی هست! در این نامه نوشته شده که این مرد باید به اینجا بیاد به قصر نفوذ کنه و جاسوسی ولیعهد این کشور یعنی پسر من رو بکنه! مهر و امضای شما دونفر هم داخل این نامه هست !

یکی از اون دونفر خم میشه. نامه رو برمیداره و شروع به خوندن میکنه . بعد از خوندن نامه هردو با وحشت به پادشاه نگاه میکنن .

_ کدومتون سیلور هست؟

یکی از اون دونفر دستش رو بالا میبره و میگه “من هستم!”. به قیافش نگاهی میندازم . قدی متوسط با صورتی که روی اون یک جای خراش چاقو وجود داشت .

درکل قیافه ترسناکی داشت ! پادشاه نگاهی به سر تا پای پسر میندازه و رو به مرد کناریش میگه :

_ پس تو هیکاپ هستی درست میگم؟

_ ب..ب..بله سرورم .

فرمانده نامه رو از اون دونفر میگیره و با احترام تحویل پادشاه میده.

_ خب هنوز هم میخواید انکار کنید که این شخص رو نمیشناسید؟

هیکاپ قدمی جلو میاد و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میاد میگه:

_ ن..نه سرورم .. انکار نمیکنیم .

_ بسیار خب.. و اما سوال اصلی ! چرا این مرد رو برای جاسوسی فرستادید؟ چرا به جان ولیعهد سوء قصد کردید؟ چه کسی به شما این دستورات رو داده؟!

سکوت سنگینی داخل سالن حکم فرما شده بود . همه نگاه ها خیره به هیکاپ و سیلور بود و منتظر بودن تا عامل اصلی این کارها مشخص بشه .

_ خب مثل اینکه کسی قصد حرف زدن نداره ..اشکالی نداره ..فرمانده ازت میخوام بری و خانواده این دونفر رو به ..

به اینجای حرف پادشاه که میرسه هیکاپ فریاد میزنه و میگه :

_ نه سرورم ..دست نگه دارید .

هیکاپ میخواد حرفی بزنه اما سیلور دستش رو میگیره و سرش رو به نشانه نه تکون میده. هیکاپ دستش رو به سختی از دست سیلور بیرون میاره و میگه:

_ حرف میزنم سرورم ..ازتون میخوام کاری به خانوادم نداشته باشید !

پادشاه یکی از ابروهاش رو بالا میبره و میگه:

_ بسیار خب میشنوم!

هیکاپ نفس عمیقی میکشه و میگه :

_ اگه بهتون بگم امنیت خانوادم رو بعد از من تامیین میکنید .

_ بسیار خب من قول میدم که امنیت خانوادت رو تامیین کنم و ازشون محافظت کنم .

هیکاپ کمی مکث میکنه و میگه:

_ ما این دستورات رو از شاهزاده رونالد میگرفتیم .

تا این حرف هیکاپ تموم میشه سیلور به سمتش خیز برمیداره و مشت محکمی توش صورتش میزنه که هیکاپ روی زمین پرت میشه .

سیلور با خشم به سمت پادشاه برمیگرده و میگه :

_ این داره دروغ میگه سرورم ..اون فقط قصد خراب کردن وجه شاهزاده رونالد رو پیش شما داره .

_ اگه هیکاپ دروغ میگه پس تو بهم بگو که این دستورات از طرف چه کسی بوده ؟!

سیلور کمی سکوت میکنه و با ترس و تردید میکه :

_ خب ..خب ما ..از هی .. از هیچکس دستور نگرفتیم .

پدر دیوید از جاش بلند میشه و میگه :

_ خب اگه از کسی دستور نگرفتید پس دلیلتون برای انجام این کارها چی بوده؟

_ خب ..خب ما توی جنگ برادرهامون رو از دست دادیم ..و خب برای انتقام از شاهزاده این کارها رو انجام دادیم .

پادشاه به سمت هیکاپی که از گوشه لبش خون جاری شده بود میره و میگه:

_ دوستت داره حقیقت رو میگه؟

هیکاپ چیزی نمیگه و فقط به چشم های پدر دیوید خیره میشه و بعد از چند دقیقه سرش رو پایین میندازه .

نمیدونم پادشاه توی چشم های هیکاپ چی میبینه که ازش فاصله میگیره و دوباره روی تخت سلطنتیش میشینه و میگه:

_ بسیار خب این ها رو به زندان ببرد تا من درمورد درستی حرف هاشون تحقیق کنم ..بعد از جمع اوری مدارک لازم حکم قطعی رو اعلام میکنم .

بعد از رفتن زندانی ها رونالد شتاب زده به سمت پادشاه میره و میگه :

_ اونها داشتن دروغ میگفتن عالیجناب ..من هیچ وقت همچین دستوری به کسی ندادم . من چر باید بخوام بهترین دوست دوران بچگیم رو بکشم ؟! اون دونفر این حرف ها فقط برای خراب شدن رابطه دوستانه بین دوکشور زدن سرورم

پدر دیوید لبخند دوستانه ای میزنه و میگه:

_ نگران نباشید شاهزاده رونالد من هیچ وقت حرفی رو بدون مدرک قبول نمیکنم.. شما به نظر میرسه خسته هستید ..بهتره کمی استراحت کنید

رونالد سکوت میکنه و چیزی نمیگه . انگار خودش هم متوجه شده بود که بیش از حد به این موضوع واکنش نشون داده .

بعد از رفتن رونالد پدر دیوید از جاش بلند میشه و همراه ملکه اونجا رو ترک میکنه .

من: چرا پادشاه وقتی داشت اینجا رو ترک میکرد لبخند روی صورتش بود؟

دیوید به سمتم برمیگرده و میگه:

_ پدرم همیشه وقتی بچه بودم حرف جالبی بهم میزد . میگفت: شخصی که گناهکار نباشه و یا کار اشتباهی مرتکب نشده باشه هیچ وقت در سبب این نیست که خودش رو به کسی ثابت کنه . اگر هم کسی اون رو به کاری که نکرده متهم کنه چون به خودش اعتماد داره که هیچ کاری نکرده هول نمیشه و نمیترسه و نصبت به اون موضوع واکنش خاصی نشون نمیده .

من: پس یعنی پدرت با این واکنش شتاب زده ای که رونالد نشون داد متوجه شد که این کارها همش نقشه رونالد بوده؟

دیوید سری تکون میده و میگه: دقیقاً همینطوره!

من: خب پس چرا ایشون هیچ کاری نکردن؟ چرا دستور دستگیری و مجازات رونالد رو ندادن؟؟؟

_ چون هنوز مدرک معتبری برای دستگیری رونالد ندارن ..پدرم نمیتونه شتاب زده عمل کنه . چون هر واکنش عجولانه ای موجب درگیری بین دو کشور و بروز جنگ میشه ..باید صبرکنیم و هر وقت مدرک های لازم رو به دست اوردیم اون موقع وارد عمل بشیم.

نفسم رو کلافه بیرون میدم و زیر لب میگم:

من: اصلا دوست ندارم حتی یک روز دیگه هم قیافه رونالد رو تحمل کنم !

_ باید صبر داشته باشی ..برای رسیدن به ارامش و اون چیزی که میخوای باید صبر داشته باشی و تلاش کنی . هیچ وقت از تلاش برای رسیدن به هدفت دست نکش!

من: میدونم .. ولی تحمل کسی که ازش متنفرم برام سخته .

دیوید چیزی میخواد بگه که دنیل همون لحظه وارد سالن میشه و به سمتون میاد و میگه:

_متاسفم سرورم که دیر رسیدم .

دیوید به سمتش برمیگرده و میگه :

_ چرا نتونستی به موقع بیایی ؟

دنیل نفس عمیقی میکشه و میگه :

_ داشتم درمورد ندیمه ای که از بچگی همراه خواهرم بود تحقیق میکردم سرورم .

_ چرا بعد از این همه مدت یک دفعه یاد ندیمه خواهرت افتادی؟

_ خب اون بعد از گمشدن خواهرم یک دفعه ما رو ترک کرد ..گفتم شاید اگه دنبال اون ندیمه بگردم بتونم سرنخی از خواهرم پیدا کنم .

دیوید سری تکون میده و میگه:

_ بسیار خب ..وقتی تونستی اطلاعاتی از اون ندیمه پیدا کنی به من گزارش بده .

_ اطاعت میشه سرورم ..میتونم بپرسم نتیجه دیدار اون دونفر با جناب پادشاه چیشده؟

دیوید توضیح کوتاهی برای دنیل میده و ازش میخواد درمورد چند موضوع براش تحقیق کنه و هرچقدر که میتونه مدرک تهیه کنه.

تا شب اتفاق خاصی رخ نداد. بعد از خوردن شام دیوید به باغ میره تا کمی اونجا قدم بزنه . به ارامی کنارش راه می رفتم و زیر چشمی نگاهش میکردم .

_هنوز هم برای من باورش سخته که تو دختر گمشده وزیر اعظم باشی. یک جورهایی برام سخته هضم این موضوع .

من: اشکال نداره .. به مرور زمان برات عادی میشه .

_ اگه اونهایی که باعث شدن تو از خانوادت جدا باشی رو پیدا کنی میخوای باهاشون چیکار کنی؟

من: نمیدونم ..هنوزم هم نمیدونم ..فقط میدونم دوست ندارم چندتا ادم به خاطره من کشته بشن .

_ یعنی میخوای ببخشی اونها رو؟

من: نمیدونم هنوز هیچ تصمیمی درمورد این موضوع ندارم

دیوید سری تکون میده و میگه:

_اونهایی پیدات کردن و بزرگت کردن چه اشخاصی بودن؟ تو میدونستی اونها پدر و مادر واقعیت نیستن؟

سرم رو به معنی نه تکون میدم و میگم:

من: نه نمیدونستم اونها پدر و مادر واقعیم نیستن . شاید اونها به خاطره اینکه هیچ بچه ای بجز من نداشتن میترسیدن با گفتن واقعیت بهم من رو از دست بدن.

_ بعد از تموم شدن این ماجرا اونها رو پیش من بیار تا باهاشون اشنا بشم .

نفس عمیقی میکشم و میگم:

من: لازم به اشنایی نیست ..تو اونها رو میشناسی .

_ من اونها رو میشناسم؟ یعنی چی؟ مگه اونها کیی هستن؟!

من: ندیمه شخصیم به همراه شوهرش!

دیوید با تعجب نگاهم میکنه و چیزی نمیگه . وقتی سکوتش رو میبینم شروع به گفتن ماجرا میکنم .

_ بعد از اینکه از دست اون افراد فرار کردم و سرم ضربه دید به یاد نمیارم چطوری من رو پیدا کردن و یا چطوری به اون دهکده دور افتاده راه پیدا کردم .بعد از چند روز بالاخره بهوش میام و اولین کسایی که میبینم اون زن و مرد بودن . اونها خودشون رو به عنوان پدر و مادرم معرفی کردن و بهم گفتن موقع ای که داشتم اسب سواری میکردم دچار این حادثه شدم و به خاطره ضربه ای که به سرم خورده حافظم رو از دست دادم . برای همین هم هست که اونها رو به خاطر نمیارم .

آهی میکشم و ادامه میدم .

من: اونها من رو مثل دخترخودشون دوست داشتن و بزرگ کردن . تا قبل از برگشتن حافظم حتی یک لحظه هم شک نکردم که اونها ممکنه پدر و مادر واقعیم نباشن!اونها واقعا با من خیلی خوب رفتار میکردن!

_ اونها الان کجا هستن؟

من: نمیدونم ..بعد از اینکه به دهکدمون حمله شد دیگه ندیدمشون .

_ بسیار خب ..تعدادی از سربازهام رو به صورت مخفیانه میفرسم تا دنبالشون بگردن و پیش من بیارنشون ..اونها حتما از همه چیز خبر دارن و میتونن اطلاعات مهمی رو به ما بدن .

من: اما ممکنه اونها توی حمله اون سربازها کشته شده باشن !

_ احتمال این هم هست ..ولی ما نمیتونیم به خاطره یک احتمال دست از جست و جو اونها برداریم ..اگه زنده مونده باشن میتونن خیلی به ما کمک کنن .

من: اوهوم متوجه شدم ..کمکی از دست من برمیاد؟

_ اره ..میخوام لیست جاهایی که احتمال میدی که اونها به اونجا رفته باشن و یا جاهایی که زیاد رفت و امد داشتن رو بنویس و بهم بده .

من: باشه این کار رو میکنم .

با به یاداوردن چیزی کمی به دیوید نزدیک میشم و میگم:

_ میتونم یک چیزی بپرسم؟

دیوید سری به نشانه تایید تکون میده و میگه: بپرس.

من: چرا وقتی الکساندرا به قصرت امده بود نزاشتی اون من رو ببینه ولی با اینکه الیس من رو ببینه و یا باهام حرف بزنه مشکلی نداشتی؟

_ چون اون موقع به اینکه تو دختر گمشده وزیر اعظم باشی شک داشتم و میترسیدم اگه الکساندرا تورو ببینه زودتر از ما هویتت رو بفهمه و برات نقشه بکشه . عمه من حافظه دیداری خیلی خوبی داره .ممکن بود از روی چهرت به هویتت شک کنه . اما الیس چون اون زمان مثل تو سنش کم بوده چهرت رو به خوبی به یاد نمیاره برای همین نمیتونست برام دردسر درست کنه .

من: اگه عمت تا وقتی تو اینجا هستی به قصر بیاد باز هم من نباید خودم رو بهش نشون بدم؟

_ نه الان دیگه میتونی ..خیلی دلم میخواد واکنش عمم رو بعد از دیدن تو ببینم .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
F
F
4 سال قبل

پارت لطفا

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x