رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 55

4.4
(48)

 

با اینکه چهره خوبی داشت اما از طرز برخورد مرد اصلا خوشم نیومد. اخم ظریفی میکنم و رو به مرد میگم : قیمت این سنگ چقدره؟

مرد از سر تا پام رو نگاهی میندازه و میگه : اگه کل دارایت رو جمع کنی نمیتونی حتی نصف کوچیکی از این سنگ رو داشته باشی . نظرت چیه که فکر داشتن این سنگ رو از سرت بیرون کنی و به بقیه سنگ ها نگاهی بندازی . مطمعنم تو این مغازه سنگ های ارزشمند دیگه ای هم هستن که شما توانایی خریدن اونها رو داشته باشید!

من: من کاری به بقیه سنگ های مغازتون ندارم! من قیمت این سنگ رو میخوام !

_ حتی اگه خودتم بفروشی نمیتونی همچین سنگی رو داشته باشی .دونستن قیمت اون به چه دردت میخوره!

بدون توجه به حرف های مرد با لحن سردی میگم: قیمت این سنگ چقدره!

_ بیست سکه طلا!

با شنیدن قیمت سنگ پوزخند محوی گوشه لبم میشینه . صد سکه طلا از اون سکه هایی که دیوید بهم داده بود باقی مونده بود .

با اون پول میتونستم دوتا و حتی بیشتر از اون سنگ ها برای خودم بخرم! همینطور که نگاهم به اون سنگ بود رو به اون مرد میگم:

_ دوتا از این سنگ بهم بده .

مرد اول تعجب میکنه ولی بعدش خنده جای تعجب رو روی صورتش میگیره . با صدایی که خنده توش موج میزد میگه:

_ شوخی خوبی بود ! خیلی وقت بود انقدر نخندیده بودم . حالا واقعا بگو چی میخوای که امدی اینجا ؟ ببینم نکنه از من خوشت امده و با این کارها میخوای من رو به خودت جذب کنی؟

نفسم رو کلافه بیرون میدم و از داخل کیسه سکه ای که دیوید بهم داده بود چهل سکه طلا درمیارم و با عصبانیت روی میز اون مرد میزارم و میگم:

_ دوتا از اون سنگ میخوام! لازمه بازم حرفم رو تکرار کنم یا متوجه شدی؟

مرد حیرت زده به سکه های روی میزش میندازه و شروع به شمردنشون میکنه . وقتی مطمعن شد اونها واقعا چهل سکه طلا هستن با لحنی که تعجب توش موج میزد میگه:

_ دختری مثل تو که سر و وضع درست حسابی نداره چطور همراه خودش چهل سکه طلا میتونه داشته باشه؟!

من: اینکه من این این پول ها رو چطوری به دست اوردم فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه! تو یک فروشنده ای و فقط وظیفه داری جنس هات رو به قیمت خوبی بفروشی ! اینکه مشتری تو پول اونها رو چطور به دست اورده فکرنکنم برات مهم باشه ! اینطور نیست؟

_ چرا..چرا ..الان برات از اون سنگ میارم فقط چند لحظه صبر کن تا برم از انبارم بیارم ..این سنگ چون خیلی قیمتی هست به تعداد زیاد ازش داخل مغازه نگه نمیدارم .

“باشه” کوتاهی میگم و منتظر میشم تا برام امادش کنه . از نگاه اخرش به کیسه های سکه داخل دستم اصلا خوشم نیومد یک جورهایی حس بدی از نگاهش بهم دست داد .

حدود ده دقیقه ای از رفتن مرد میگذره ولی اون هنوز نیومده بود . سکوت ترسناکی داخل مغازه حکم فرما شده بود و این من رو بیشتر از همیشه میترسوند .

 

از اینکه تا الان منتظر اون مرد موندم پشیمون میشم و میخوام از مغازه خارج بشم که یک دفعه باد تندی میاد . درها بسته میشن و من توی تاریکی فرو میرم .

جیغ بلندی از ترس میکشم و به سمت در میرم . محکم شروع به کوبیدن در میکنم و فریاد میزنم: کمک ..کمک ..کسی صدای من رو میشنوه ؟ ..کسی اون بیرون نیست؟؟

همینطوری که داشتم فریاد میزدم با احساس کردن نوری که از پشت سر داشت به سمتم می امد به سرعت برمیگردم که با اون مرد رو به رو میشم.

پرخاشگرانه سرش فریاد میزنم و میگم: هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟ چرا در ها رو بستگی ؟ برای چی من رو اینجا زندانی کردی ؟ چرا ..

با امدن زنی که چراغ نفتی در دستش بوو ساعت میشم و نگاهش میکنم . زن جوان بهم نزدیک میشه و میگه :

_ من خیلی متاسفم خانوم ..هر وقت باد شدیدی میاد این اتفاق برای ما می افته ..ما قصد نداشتیم شما رو زندانی کنیم .الان همه چیز رو درست میکنه برادرم .

دختر این رو میگه و به مرد اشاره میکنه تا در رو باز کنه . مرد به سمت در میره و با چند ضربه اون رو باز میکنه . به سمت شمع های داخل مغازه میره و تک تک اونها رو روشن میکنه .

با روشن شدن مغازه و باز شدن در ها انگار راه تنفس من هم باز میشه . نفس عمیقی از اسودگی میکشم و میخوام از اونجا خارج بشم که با صدای مرد متوقف میشم .

_ خانوم کجا دارید میرید؟

دوست نداشتم حتی یک لحظه ای هم اونجا بمونم برای همین میگم : کاری دیگه اینجا ندارم میخوام برم .

مرد جعبه ای رو به سمتم میگیره میگه : این رو فراموش کردید .

من: این چی هست؟

_ جعبه ای که دوتا سنگ هایی که سفارش داده بودید رو داخلش گذاشتم .

مردد نگاه جعبه میکنم . جعبه رو از دست مرد میگیرم و بدون مکث از اونجا خارج میشم . قلبم هنوز از شدت ترس داشت تند تند میزد .

به سرعت شروع به دویدن میکنم تا به قصر برسم . اصلا دوست نداشتم با اتفاقی که برام افتاده بود حتی یک لحظه هم خارج از قصر بمونم .

وقتی به در اصلی قصر میرسم شتاب زده نشانم رو درمیارم تا بتونم وارد قصر بشم . با برگشتن دوبارم به قصر انگار حس امنیتی بهم تزریق میشه .

بدون مکث به سمت اقامتگاه حرکت میکنم . دیوید رو میبینم که داشت بیرون از اتاقش با دنیل صحبت میکرد . به سمتشون میرم تا برگشتم رو به قصر اعلام کنم .

دیوید با دیدن من دست از حرف زدن میکشه و به سمتم برمیگرده و میگه: دیر کردی !

من: مشکلی بین راه برام پیش امد .

دنیل لبخندی میزنه و میگه: بالاخره اون سنگ ها رو خریدی؟

با شنیدن این حرف دنیل چشم هام از تعجب گرد میشن و با حیرت میگم: تو از کجا میدونی که من رفته بودم سنگ بخرم؟

_ فکر کنم شاهزاده بهت گفته بود افرادی روی محافظت ازت میفرسته تا اسیب نبینی اینطور نیست؟!

من: اره ولی خب اونها از کجا میدونستن من دوتا سنگ میخوام بخرم؟ اونها از دور فقط مراقب من بودن ..داخل مغازه که نیومدن!

دنیل لبخندی میزنه و به یکی از سربازها اشاره ای میکنه تا بره و کاری رو انجام بده. با کمی مکث رو به من میگه: عجله نکن به زودی میفهمی .

من: به زودی یعنی چه موقع؟

دیوید به جای دنیل جواب میده و میگه: یعنی خیلی زود ..حالا این ها مهم نیست ! اون مرد به تو اسیبی نزد؟

من: نه اسیبی نزد ..خواهرش اونجا بود و کمکم کرد .

اون سربازی که دنیل بهش اشاره کرده بود بعد از چند دقیقه با ندیمه ای که چهرش رو پوشونده بود برمیگرده .بعد از رفتن سرباز ، ندیمه قدمی جلو میزاره و میگه:

_ با من کاری داشتید سرورم؟

دیوید سری تکون میده و رو به من میگه : خوب به این دختر نگاه کن ببین میشناسیش یا نه!

موشکافانه به دختر نگاه میکنم . دیوید به ندیمه اشاره میکنه رو چهرش رو نشون من بده . با برداشته شدن پارچه از روی صورتش و معلوم شدن چهره دختر متعجب میشم و با حیرت میگم :

من: تو خواهر همون مرد مغازه داری!؟ ..تو توی قصر کار میکنی؟

دختر لبخندی میزنه و با احترام میگه: نه بانوی من ، من خواهر اون مردی که اونجا حضور داشت نبودم .

من: خواهر اون مرد نیستی ؟ پس ..پس چرا اون موقع همچین حرفی زدی ؟!

_ من از طرف شاهزاده ماموریت داشتم تا از شما محافظت کنم بانو . وقتی دیدم شما مدتی زیادی هست که داخل اون مغازه هستید و بیرون نیومدید نگرانتون شدم و خواستم وارد مغازه بشم که یک دفعه دیدم درهای مغازه بسته شد . وقتی این وضعیت رو دیدم سعی کردم یک راه ورود دیگه ای پیدا کنم . وقتی به پشت مغازه رفتم متوجه شدم در مخفی اونجا وجود داره .
از اونجا وارد مغازه شدم و متوجه شدم اون مرد داره داروی بیهوشی رو اماده میکنه تا با اون شما رو بیهوش کنه و پول هاتون رو بدزده . به سمتش رفتم و با شمشیر تهدیدش کردم تا با شما کاری نداشته باشه و برای اینکه شما نترسید من خودم رو خواهر اون مرد معرفی کردم تا شما رو نترسونم.

من: یعنی تو ..تو کسی بودی که وقتی خارج از قصر بودم مراقبم بودی؟

_ بله بانو ..من و چند نفر دیگه از شما محافظت میکردیم .

دنیل با سرخوشی رو به من میگه:

_ بانوی زیبا حالا جواب سوال هات رو گرفتی ؟

من: اره گرفتم ..فکر نمیکردم توی این کشور بانویی از قشر متوسط جامعه که شمشیر زدن بلد باشه وجود داشته باشه .

_ اره این دختر یک استثنا هست !

با لبخند به سمت اون دختر میرم و میگم: خیلی ممنون که مراقبم بودی و جونم رو نجات دادی .

_ خواهش میکنم بانوی من ..من فقط به وظیفم عمل کردم .

ندیمه این رو میگه و بعد از اینکه از دیوید اجازه رفتن میگیره ما رو ترک میکنه. با رفتن اون دختر دنیل با کنجکاوی رو به من میگه:

_ خب حالا چرا از اون سنگ دوتا میخواستی؟

دوست نداشتم دلیل اصلیم رو برای خرید اون دوتا سنگ بهش بگم . لبخند سطحی میزنم و میگم: دلیل خاصی نداشت ..چون قشنگ بودن خریدمشون .

 

دنیل مشخص بود که قانع نشده اما چیزی نمیگه و به تکون دادن سری اکتفا میکنه . خیلی خسته بودم اما نمیتونستم برم استراحت کنم .

باید سر میز شام حاضر میشدم وگرنه الیس و رونالد حتما مشکلی برای من ایجاد میکردن . هر چند الان هم به خاطره اینکه از صبح همراه دیوید نبودم از حرف های نیش دارشون من رو بی نصیب نمیزاشتن .

از دیوید اجازه میگیرم تا برم لباس هام رو عوض کنم و تا وقتی برای شام میخواد بره استراحت کنم . دیوید به خوبی خستگی رو توی چهرم فهمید برای همین بدون هیچ مخالفتی اجازه این کار رو میده .

با خستگی به سمت اتاقم میرم و خودم رو روی تختم پرت میکنم . فقط بیست دقیقه وقت داشتم تا لباس هام رو عوض کنم و کمی استراحت کنم .

جعبه سنگ ها رو توی کمدم میزارم و درش رو قفل میکنم . تا به خودم بیام و لباس هام رو عوض کنم بیست دقیقه مثل برق و باد میگذره .

با خستگی به سمت در میرم. باید بقیه ندیمه ها رو جمع میکردم تا به سالن غذاخوری بریم . معمولا هر شب ندیمه ها توی اتاق سرپستشون جمع میشدن تا من به دنبالشون برم.

به سمت اتاق سرپرست ندیمه ها میرم اما وقتی وارد میشم کسی بجز مسئول اونجا، نمیبینم . با تعجب به سمتش میرم و میگم:

من: پس بقیه ندیمه ها کجان ؟

_ مگه شما خبر ندارید بانوی من؟

من: از چی خبر ندارم؟

_ شاهزاده گفتن امشب میلی به غذا ندارن. برای همین ندیمه ها امشب زودتر به خوابگاهشون رفتن .

من: اما شاهزاده درمورد این موضوع چیزی به من نگفتن .

_ نمیدونم چرا به شما چیزی نگفتن بانوی من .بهتره برید از خودشون بپرسید .

“باشه” ارومی میگم و از اونجا خارج میشم . توی این چند مدتی که با دیوید بودم هیچ وقت سابقه نداشته که اون بدون خوردن شام بخوابه .

حتما قبل از اینکه من بیام چیزی خورده که میلش به غذا خوردن نمیره . شونه ای بالا میندازم و به اتاقم میرم . خوشحال بودم از اینکه قرار نیست با چهره رونالد و الیس رو به رو بشم و میتونم استراحت کنم .

به سمت تختم میرم و روش میخوابم. انقدر خسته بودم که اصلا متوجه نمیشم کِی خوابم میبره . نزدیک چهار صبح بود که با صدای افتادن چیز فلزی از خواب میپرم .

گیج به اطرافم نگاه میکنم تا ببینم صدای چی بوده . کمی که دقت میکنم متوجه میشم این صدا از اتاق دیوید میاد .

شتاب زده به سمت اتاقش میرم و بدون اینکه در بزنم وارد میشم . چون تاریک بود چیزی رو نمیدیدم . با قرار گرفتن دستی روی دهنم و شمشیری روی گلوم نفس داخل سینم حبس میشه .

_ به نفعت هست که تکون نخوری ! تو کی هستی؟ برای چی به اتاق من امدی؟

با شنیدن صدای دیوید نفس اسوده ای میکشم و برای لحظه ای چشم هام رو میبندم . میخواستم حرف بزنم اما دست دیوید جلوی دهنم بود و مانع از این کار میشد.

دیوید انگار متوجه میشه که میخوام حرف بزنم برای همین دستش رو به ارومی از جلوی دهنم برمیداره . با برداشته شدن دستش با صدای اروم و تحلیل رفته ای میگم :

_ ایزابلا هستم ! صدای افتادن چیزی رو از داخل اتاقت شنیدم برای همین به اینجا امدم فکر کردم مشکلی برای تو پیش امده.

دیوید به ارومی ازم فاصله میگیره و میگه : نصف شبی تو خواب نداری دختر!

من: بده نگرانت شدم ! فکر کردم اتفاقی برات افتاده! چرا اینجا انقدر تاریکه؟!

_ الان روشنش میکنم .

دیوید این رو میگه و به سمت شمع های کنار اتاقش میره و دونه دونه روشنشون میکنه. با روشن شدن اتاق نگاهی به اطراف میکنم تا ببینم صدایی که شنیدم مال چی بوده .

اما هیچ چیز عجیبی به چشمم نمیخوره برای همین با کنجکاوی رو میگم: نگفتی این صدایی که شنیدم مال چی بود!

_ چیز خاصی نبود . یکی از وسایل هام از دستم افتاد و شکست.

“باشه” ارومی زیر لب میگم و میخوام از اتاقش خارج که دستم رو میگیره و میگه: کجا میخوای بری ؟

من: میخوام برم به ادامه خوابم برسم .

مظلوم نگاهم میکنه و میگه: یعنی باز هم خوابت میاد؟!

این پسر انگار اصلا متوجه نبود که ساعت چهار صبح هست ! نگاهی به قیافه مظلومش میندازم و نفسم عمیقی میکشم و میگم:

من: تو خوابت نمیاد یعنی؟

_ چرا خوابم میاد ..اما..اما .. نمیتونم بخوابم !

من: چرا نمیتونی بخوابی؟ مشکلی برات پیش امده؟

مثل پسر بچه های تخسی که کار اشتباهی کردن تو چشم هام خیره میشه و با مظلومیت میگه : تختم خیس شده. دیگه نمیتونم روش بخوابم!

متحیر نگاهش میکنم و میگم: چی ؟ یعنی چی تختت خیس شده ! یعنی تو روی تختت …

_ مطمئنن اون کاری که تو فکرش رو میکنی رو روی تختم انجام ندادم ! برای این کار ها از سن من خیلی گذشته !

من: خب پس چرا تختت رو خیس کردی؟

با دست اشاره ای به زیر تختش اشاره میکنه و میگه: خودت برو نگاه کن !

به سمت تختش میرم و پتو رو کنار میزنم .با صحنه ای که مواجه میشم برای چند ثانیه متحیر بدون اینکه چیزی بگم به روی تخت نگاه میکنم .

بعد از چند لحظه به خودم میام و با صدایی که سعی میکردم کنترلش کنم تا بیشتر از این بلند نشه میگم:

من: این چه وضعی هست؟! چرا با تختت اینجوری کردی!

_ من نمیدونستم اینجوری میشه ! به یکی از ندیمه ها گفتم کمی برام شیرینی و شربت بیاره . اما اون ندیمه احمق یادش رفت برام لیوان بیاره برای همین بلند شدم تا خودم از داخل وسایلم لیوانی برای خودم پیدا کنم . وقتی برگشتم تا روی تختم بشینم دستم میخوره به پارچ شربت و همش خالی میشه روی تختم . من هم برای اینکه جلوی خیس شدن بیشتر تختم رو بگیرم پتوم رو انداختم روی جایی که از شربت ریخته تا خشک بشه!

من: چی!؟ پتو رو انداختی روی جای که شربت ریخته تا از خیس شدن بیشتر تخت جلوگیری کنی!!؟

دیوید کمی سرش رو میخارونه و میگه: اره خب ..فکر دیگه ای به ذهنم نرسید!

نفسم رو کلافه بیرون میدم و میگم: اصلا تو نصف شبی شرینی و شربت برای چی میخواستی؟! کی رو تاحالا دیدی روی تختش موقع خواب شیرینی و شربت بخوره؟!

دیوید سرش رو پایین میندازه و مظلومانه میگه: خب گشنم بود ! نمیتونستم با گشنگی بخوابم که!

من: چرا گرسنت بود ؟! مگه تو شام….

با یاداوری اینکه دیوید شام نخورده حرفم رو نیمه کاره رها میکنم و به جاش میگم : اصلا تو چرا شام نخوردی!

دیوید همینجوری که به سمت پنجره اتاقش میرفت اروم زیر لب میگه: تو هم به خاطره اینکه خسته بودی شام نخوردی!

من: یعنی تو ..تو به خاطره من شام نخوردی!؟

_ خب مطمعنم دوست نداشتی توی زمان اوج خستگیت حرف ها و نیش کنایه های افرادی مثل الکساندرا و دخترش رو تحمل کنی!

مات و مبهوت به دیویدی که پشتش به من بود خیره میشم . باورم نمیشد این مرد خودخواه و سنگدل برای اینکه من خسته بودم سر میز شام حاضر نشده تا من استراحت کنم .

اروم به سمتش میرم و از پشت بغلش میکنم .سرم رو روی کتفش میزارم و با لحن ارومی میگم:

من: باورم نمیشه این مردی که الان رو به روم میبینم همون دیوید مغرور و بی احساس چند ماه پیش باشه.

_ ادم ها عوض میشن .. گاهی این عوض شدن به قدری سریع رخ میده که تا به خودت میایی میبینی انقدر با اون ادمی که قبلا بودی فاصله داری که دیگه خود سابقت رو نمیشناسی.

من: از این تغییرات ..از این دیوید جدیدی که شدی راضی هستی؟

_از این ادم جدیدی که الان هستم راضیم ..چون دارم چیزهایی رو تجربه میکنم که سال ها پیش اونها رو توی وجود خودم کشتم .

من: چه چیزهایی رو توی وجودت کشته بودی؟

دیوید من رو از خودش جدا میکنه و به سمتم میچرخه . توی چشم هام خیره میشه و با صدای بم و مردونه ای میگه:

_ احساساتم رو ! با برگشتن تو من دوباره دارم عشق و محبت رو تجربه میکنم .من احساساتم توی صندوقچه ای در اعماق وجودم مخفی کرده بودم اما تو اون صندوقچه رو پیدا کردی و احساساتم رو دوباره بهم برگردوندی.. میتونی خاطرات گذشته رو فراموش کنی و این دیوید جدیدی که رو به روت هست رو بپذیری؟

من: گذشته برای من یاداور خاطرات تخلی هست که فکر نکنم بتونم اونها رو فراموش کنم ..اما من توی گذشته زندگی نمیکنم . من خاطرات بد رو هر روز مرور نمیکنم اما هیچ وقت هم از یاد نمیبرمشون . چون اونها بخش تخلی از گذشته من هستن که درس های زیادی بهم دادن .. اما جدای از اینها باید بگم من چه دیوید قبلی رو و چه دیوید جدید الان رو به یک اندازه دوست دارم !

_ یعنی الان تو من رو بخشیدی ؟

من: من خیلی وقته تورو بخشیدم.

دیوید چند لحظه کوتاهی داخل چشم هام خیره میشه تا صداقت حرف هام رد از داخل چشم هام بخونه . با تمام عشق و صداقتی که در وجودم سراغ داشتم بهش نگاه میکنم.

دیوید لبخند جذابی میزنه و سرش رو اروم اروم به صورتم نزدیک میکنه. اروم لب هاش رو روی لب هام میزار و به نرمی شروع به بوسیدن میکنه .

نفس کم اورده بودم اما دیوید همچنان دست از بوسیدن من برنمیداشت . عقب عقبی به سمت تخت حرکت و من رو تقریبا روی تخت پرت میکنه . اما طولی نمیکشه صدای جیغم در میاد و سریع از تخت فاصله میگیرم .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
4 سال قبل

مدیر گرامی اگر ما( من یا بقیه بچه ها•دوستان) درخواست رمان بدیم شما قرار میدین🤔 مثلن رمانهای خارجی دیگه از این دست یا ماله کشورهای دیگه مثلن تُرکی یا کُره ای○○○○○ من خودم چند تا رمان تولیستم هست که یا نصفه خوندم یا اصلن آنلاین پیدا نکردم که بخونمش😕🙁😔😖😳😵 هم رمان ایرانی هم خارجی○○○ تو کتابهای رمان ایرانی؛ پرنسس های فَراری رو نصفحه خوندم ادامش گشتم پیدا نکردم••••😕 تو خارجی ها هم یکیش تمنای ماندن بود که پیدا نکردم• اما رویای ممنوع خودم دانلود کردم خوندم ای بدک نیس لطفن🙏🙌 اگر پیدا کردین این رمانها رو بزارید
باتشکر✌😉😀😁😃😄😅😆😘😎😊🤗😇🙂☺😚😙👍👌💘❤💙💗💖💕💔💓💞💝💟❣🌹🏵💮🌸💐⚘🌷🌼🌻🌺

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x