رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 61

4.4
(65)

 

پادشاه نگاهی به چشم های نگران و چهره پرخشمم میکنه و میگه : تو دیگه میتونی بری .

با این حرف لبخند محوی گوشه لبم میشه . میخوام حرکت کنم که الکساندرا دستم رو میگیره و رو به پادشاه میگه : سرورم چرا اجازه میدید این دختر بدون اینکه به خاطره گستاخیش به خانواده سلطنتی مجازات بشه اینجا رو ترک کنه ؟!

_ کاری که گفتم رو انجام بده !

_ اما سرورم اون …

_ نمیخوام چیزی بشنوم ! کاری که گفتم رو انجام بده ما بعد از رفتن این دختر باهم صحبت میکنیم .

الکساندرا نگاهی بهم میکنه و با عصبانیت دستم رو رها میکنه .این نگاه پر تحقیر و عصبانیت رو قبلا هم جایی دیده بودم اما یادم نمی امد که کجا دیدمش!

اگر کمی فکر میکردم شاید به خاطر می اوردم اما الان زمان مناسبی برای فکر کردن نبود . به سرعت به سمت در خروجی سالن حرکت میکنم .

همینجوری که داشتم با شتاب به سمت اقامتگاه دیوید حرکت میکردم دوتا سرباز جلوی راهم رو میگیرن و بعد از بازرسی کردن خودم و وسایلم میزارن که برم.

تا اقامتگاه دیوید به چهارتا ایست بازرسی دیگه برمیخورم و همین روند تکرار میشه . اینا دیگه از کجا پیداشون شده؟! چه کسی این سربازها رو اینجا قرار داده؟!

حدود بیست دقیقه ای از رفتن دیوید به همراه اون دختر میگذره. تا الان هم به اندازه کافی دیر کرده بودم . با اینکه دیوید از من خواسته بود که هیچ دخالتی نکنم اما با این دلشوره نمیتونستم دست روی دست بزارم و سکوت کنم .

بعد از اینکه اخرین ایست بازرسی رو رد کردم به قدم هام سرعت میبخشم . با وارد شدنم به اقامتگاه خشکم میزنه . چرا هیچ ندیمه و سربازی اینجا نیست؟!

یعنی اقامتگاه شاهزاده رو بدون محافظ رها کردن ؟! اخه مگه میشه ؟! با نگرانی به سمت اتاق دیوید حرکت میکنم . از باریکه نوری که سالن رو کمی روشن کرده بود متوجه میشم در اتاقش نیمه بازه و کسی داخل اونجاست .

سرعت قدم هام رو کم میکنم و سعی میکنم جوری راه برم که صدایی تولید نشه . از لای در نگاهی به داخل اتاق میندازم .

دیوید رو میبینم که بی هوش روی تخت افتاده و چندتا دکمه اول لباسش باز شده . از داخل اتاق صدای تق تق و راه رفتن می امد .

انگار کسی عصبی داشت توی اتاق راه می رفت و وسایل رو به هم میریخت . به ارامی لای در رو کمی باز تر میکنم تا بتونم بهتر ببینم .

اون دختر در حالی که دکمه های لباسش رو با یک دست میبست با دست دیگه اش داشت وسایل اتاق رو جا به جا میکرد و دنبال چیزی میگشت .

یعنی داره دنبال نقشه های مرزها میگرده ؟! اما دیوید چرا کاری نمیکنه و اونجا خوابیده ؟! اونکه مست نشده بود و از اون شربت هم چیزی نخورده بود اما چرا الان بیهوشه .

با فکر اینکه این هم شاید جزء نقشه دیوید باشه کاری نمیکنم و فقط از بین در به حرکات و رفتار اون دختر نگاه میکردم .

بعد از چند دقیقه از داخل جعبه سیاهی نقشه ها رو پیدا میکنه و بلند میشه . همون لحظه دیوید تکون کوچیکی میخوره نخی که کنار تختش بود رو پاره میکنه . اما چون اون دختر پشتش به دیوید بود این صحنه رو نمیبینه و فقط خیال میکنه کمی تکون خورده .

دختر که معلوم بود از تکون خوردن دیوید ترسیده سریع نقشه ها رو داخل لباسش مخفی میکنه و شروع به جمع کردن وسایلی که بهم ریخته بود میکنه .

بعد از چند دقیقه وقتی مطمئن شد مه وسایل رو سر جاشون گذاشته به ارومی به سمت راه خروجی میاد .سریع از در فاصله میگیرم و گوشه ای مخفی میشم .

دختر به دور اطراف نگاه میکنه و وقتی مطمئن شد کسی اونجا نیست به قدم هاش سرعت میبخشه . پس چرا دیوید کاری نمیکنه ؟!

نکنه واقعا بیهوش شده ؟! اگه واقعا بیهوش شده بود پس اون نخی که کنار تختش بود رو چطوری برید؟! شاید دستش به طور اتفاقی به اون نخ خورده !

با این فکر شتاب زده از مخفی گاهم بیرون میام و به سمت اون دختر میرم تا نقشه ها رو ازش بگیرم . اما با این فکر که دیوید الکی که نخ به وسایل اتاقش وصل نمیکنه !

پس صد در صد این جز خوده دیوید هست برمیگردم. میخوام به مخفیگاهم برم اما دیر شده بود .یک دفعه بیش از صد تا سرباز وارد اقامتگاه میشم و دور تا دور رو محاصره میکنن .

فرمانده گارد سلطنتی جلو میاد و با صدای بلند میگه : جای جای اقامتگاه رو بگرید و هر کسی رو دیدید بازداشت کنید! این دختر رو دستگیر کنید و همراه من بیاریدش !

سربازها بعد از گذاشتن احترام نظامی به سمت اون دختر میرن و دستگیرش میکنن . خیلی دیر بود که دوباره بخوام خودم رو مخفی کنم .سربازها. با دیدن من به سمتم میان و من هم همراه اون دختر دستگیر میکنن و پیش فرمانده گارد میبرن .

_ تو اینجا چیکار میکنی ؟

من: من خدمتکار شخصی شاهزاده هستم ! هرجا ایشون حضور داشته باشه من هم باید در کنارشون باشم. پس طبیعیه که الان هم اینجا باشم.

_ من دستور دارم هر کسی که اینجا حضور داشته باشه رو دستگیر کنم و هیچ فرقی بین افراد نزارم . پس مجبورم شما رو هم به احبار دستگیر کنم تا خوده شاهزاده دستور ازادیتون رو بدن .

من که کار اشتباهی نکرده بودم و دلیل حضورم در اونجا کاملا موجه بود. پس بدون هیچ ترسی به فرمانده نگاه میکنم و میگم:بسیار خب ..لازم نیست دستگیرم کنید خودم همراهتون میام .

فرمانده سری تکون میده و من رو به همراه اون دختر به قصر اصلی میبره . هنوز تعدادی از مهمان ها داخل قصر حضور داشتن برای همین فرمانده ما رو به یکی دیگه از سالن های قصر میبره و منتظر میشه تا مهمانی به طور کامل تمام بشه.

با ارامش گوشه ای نشسته بودم و درحالی که چشم هام رو بسته بودم به فکر فرو رفته بودم. چرا هیچ خبری لز دیوید نیست؟! چرا چندتا دومه از لباس دیوید و اون دختر باز بود؟!

اونجا دقیقا چه اتفاقی افتاده بود ؟! سربازهای گارد سلطنتی چجوری یک دفعه. وارد صحنه شدن و اون دختر رو دستگیر کردن؟چه کسی به اونها خبر داده بود؟

تو همین فکرها بودم که بوی عطر اشنایی کل فضای سالن رو پر میکنه.به رومی چشم هام رو باز میکنم و دنبال منبع اون بو میگردم . بعد از چند لحظه در سالن باز میشه و رونالد وارد میشه .

با دیدنش نفسم رو کلافه بیرون میدم .اون دیگه اینجا چیکار میکرد؟! توی این وضعیت دیگه این رو کجای دلم بزارم ؟!

میخوام دوباره چشم هام رو ببندم تا کمتر با چهره ازار دهنده رونالد رو به رو بشم که باز هم همون بوی اشنا به مشامم میرسه .

این بو صد در صد نمیتونست برای رونالد باشه . اما اخه اگه مال اون نیست پس از کجا داره میاد؟! رونالد چند قدمی بهم نزدیک میشه و با حالت تمسخر میگه: اوه میبینم که خدمتکار وفاداره شاهزاده خیانتکار از اب درامده و حالا دستگیر شده !

چیزی نمیگم و جوری رفتاره میکنم که انگار اصلا وجود نداره .رونالد پوزخند صدا داری میزنه و میگه: چیشده؟! زبون دو متریت رو موش خورده؟ البته من هم اگر همچین خیانتی مرتکب میشدم سکوت میکردم تا اوضاع رو بدتر از اینی که هست نکنم.

من: جالبه! شما میدونید برای چی من اینجا هستم؟!!

_ اینکه من از اوضاع قصر خبر داشته باشم یک چیز طبیعی هست!

من: درسته اینکه شما از اوضاع خبر داشته باشید یک چیز طبیعیه ! اما اینکه شما از چیزی خبر داشته باشید که حتی یک نفر هم نمیدونه کمی عجیبه!!

_منظور حرفت رو متوجه نشدم !

من: کسی اینجا نمیدونه من برای چی بازداشت شدم . خیلی عجیبه که شما زودتر از همه به جرم من اگاهی پیدا کردید و من رو خیانتکار خطاب میکنید !

رونالد لحظه ای خشکش میزنه ولی خیلی سریع به خودش میاد و با اعتماد به نفس میگه : معمولا وقتی کسی رو دستگیر میکنن کار خطایی ازش سر زده . اگه اون شخص یک مقام توی قصر باشه احتمال اینکه به شاه و یا اعضای خانواده سلطنتی خیانت کرده باشه زیاده . برای همین تورو خیانتکار خطاب کردم .

من: برای کسی که دور و اطرافش رو پر کرده از ادم های خیانتکاری که برای رسیدن به قدرت هر کاری میکنن این طرز فکر یک چیز طبیعیه .

_ مراقب حرف زدنت باش! تو موقعیتی نیستی که بخوای زبون درازی کنی ! کوچیک ترین حرفت باعث میشه برای همیشه از زندگیت خداحافظی کنی .

من: زیاد جالب نیست کسی رو با چیزی که از اون نمیترسه تهدید کنید .

همون لحظه در سالن باز میشه و الکساندرا به همراه دخترش و ملکه وارد سالن میشن و چند دقیقه بعد پادشاه و دنیل هم به افراد سالن اضافه میشن .

الکساندرا جلو میاد و با استرسی که سعی بر پنهان کردن اون داشت رو به سرباز میگه : هیچ معلوم هست شماها دارید چیکار میکنید ! به چه جرعتی دختر وزیر اعظم رو باداشت کردید؟!

_ ما فقط دستورات رو اجرا کردیم بانوی من !

_ چه کسی به شما دستور داده همچین کاری رو بکنید !

_ من دستور دادم !

با شنیدن صدای وزیر اعظم نفس داخل سینم حبس میشه . باورم نمیشد پدرم از سفر برگشته باشه . با اشتیاق به چهره ارامش نگاه میکنم و توی دلم هزار بار خداروشکر میکنم که یک بار دیگه میبینمش .

الکساندرا که توقع نداشت پدرم رو اینجا ببینه میگه: شما اینجا چی..چیکار میکنید وزیر اعظم ؟! مگه شما به سفر نرفته بودید ؟!

_ بله در سفر بودم ..اما بنا به دلایلی باید برمیگشتم به پایتخت .

وزیر اعظم به سمت ما دو نفر میاد. نگاهی از سر تا پای هر دوی ما میکنه و میگه : این دو نفر رو به تالار اصلی ببرید تا خوده پادشاه درموردشون تصنیم بگیره .

سربازها بعد از تعظیم کوتاهی ما رو حرکت میدن و در حالی که وزیر اعظم هم در کنارمون حرکت میکرد ما رو به تالار اصلی میبرن .

با قرار گرفتن وزیر اعظم در کنارم متوجه میشم که این بودی اشنا برای پدرم بوده . چشم هام رو میبندم و نفس عمیقی میکشم و ریه هام رو پر از عطر تنش میکنم .

با اینکه نمیدونست من دخترشم اما وجودش اینجا در کنارم باعث ارامش بود . با ورودمون به تالار دیوید رو در حالی که خیلی سر حال به نظر میرسید در کنار پادشاه میبینم .

پس تمام اینها نقشه بوده و خودش رو به خواب زده بوده! از اینکه میبینم سالمه لبخند محوی روی صورتم میشینه .اما دیوید با دیدن من اون هم با دست های بسته اخم غلیظی میکنه و سرخ میشه .

میدونستم که الان به شدت از دستم عصبانیه و اگه الان پیشش بودم حتما کلی دعوام میکرد . اما من از کاری که کرده بودم پشیمون نبودم چون واقعا نگران حالش بودم و تا چشم های خودم نمیدیدم ارام نمیگرفتم .

پادشاه تک صرفه ای میکنه و میگه: قبل از هر چیزی میخوام بدونم شما دونفر داخل اقامتگاه شاهزاده چیکار میکردید !

قبل از اینکه اون دختر بخواد حرفی بزنه یک قدم جلوتر میام و میگم: سرورم همینطور که خودتون میدونید من خدمتکار مخصوص شاهزاده هستم و باید همیشه در کنار ایشون باشم . به خاطره همین بعد از اینکه شاهزاده مهمونی رو ترک کردن من هم دنبالشون رفتم تا در کنارشون باشم.

پادشاه سری تکون میده و به سمت اون دختر برمیگرده و میگه : من منتظر توضیح شما هستم .

_ خب ..خب من به درخواست بانو الکساندرا شاهزاده رو به اتاقشون بردم چون حالشون اصلا مساعد نبود .

دیوید به سمت اون دختر میاد و با چشم های ریز شده میگه : این درسته که به خاطره مساعد نبودن حال من کمکم کردی تا به اقامتگاهم برم . اما بعد از اینکه من رو به اقامتگاه بردی داخل اتاقم دنبال چه چیزی میگشتی ؟!

_ م ..م ..من سرورم؟! من ..من دنبال چیزی نمیگشتم !

دیوید پوزخنده صدا داری میزنه و میگه : مدتی میش من نقشه های مرزی رو به خاطره یک سری از دلایل امنیتی پیش خودم اوردم و داخل اتاقم مخفیشون کردم اما اون نقشه ها امشب گم شدن! احیاناً کسی از شما دونفر نقشه من رو برنداشته؟!

چند لحظه تالار در سکوت عجیبی فرو میره و فقط صدای تق تق راه رفتن دیویدی که داشت عرض سالن رو راه میرفت به گوش میرسید .

_ خب کسی نمیخواد چیزی بگه ؟..بسیار خب پس جوره دیگه ای باهاتون رفتار میکنم !

دیوید این رو میگه و به سربازها دستور میده تا تمام وسایل و لباس هامون رو بگردن تا اون نقشه ها رو پیدا بکنن . دوتا از سربازها جلو میان و شروع به بازرسی بدنی میکنن .

چون کار اشتباهی انجام نداده بودم هیچ استرسی نداشتم اما اون دختر کف دست هاش عرق کرده بود و اصلا نمیدونست داره چیکار میکنه .

سربازها به سمتم میان تا کارشون رو شروع کنن اما با صدای دیوید متوقف میشن .

_ میخوام این دختر رو وزیر اعظم بازرسی کنن .

_ چرا میخواید من این کار رو بکنم سرورم؟

_ ممکنه سربازها در کارشون سهل انگاری کنن و درست بازرسی رو انجام ندن . میخوام فرد مورد اعتمادی مثل شما بازرسی بدنی این دو دختر رو انجام بده . میخوام بدون در نظر گرفتن جایگاه و مقام این دو نفر این بازرسی انجام بشه .

وزیر اعظم به من اشاره میکنه و میگه : من از جایگاه این بانو اگاهی دارم و میدونم که خدمتکار شخصی شما هستن اما متاسفانه من اطلاعی از جایگاه اون بانوی جوان ندارم و نمیدونم چه رفتاری باید باهاشون داشته باشم که درخوره شخصیت ایشون باشه .

_ این بانو ادعا میکنه که دختر گمشده شماست وزیر اعظم !

پدرم با شنیدن این حرف متعجب به اون دختر نگاه میکنه اما کم کم اخم جای اون تعجب رو میگیره و رو به اون دختر میگه: با چه مدرکی همچین ادعایی رو میکنید ؟!

_ خب من خاطرات کودکیم رو به خاطر دارم باباجون ..یادمه چقدر با من بازی میکردید و من رو بیرون می بردید .

_ بابا؟! خیلی زوده برای زدن این حرف ! زمانی میتونم پدر گفتن شما رو قبول کنم که بهم ثابت بشه شما دختر من هستید !

وزیر اعظم این رو میگه و به سمت دیوید برمیگرده و میگه : عالیجناب اگر به من اجازه بدید بعد از بازرسی این دو بانو به قضیه دخترم رسیدگی کنم .

_ چرا که نه ! ماهم خیلی مناظر بودیم تا ببینم این بانو دختر گمشده شما هست یا نه !

پدرم به سمتم میاد و بازرسیش رو شروع میکنه . سعی میکنم از این نزدیکی نهایت استفاده رو بکنم و ریه هام رو از عطر تنش پر بکنم .

دلن برای یک لحظه بغل کردنش پر میکشید اما نمیتونستم هیچ کاری بکنم . چند دقیقه ای میگذره و بالاخره بازرسی من تموم میشه .

بعد از من به سراغ اون دختر میره و شروع به گشتن میکنه . چیزی نمیگذره که نقشه ها رو از داخل لباس اون دختر پیدا میشه . پدرم فورا اونها رو تحویل شاهزاده میده و کنار می ایسته .

دیوید نگاهی به نقشه ها میندازه و بعد از اینکه مطمئن شد همشون هستن رو به اون دختر میگه : خب بانوی جوان میشه بگید اسناد به این مهمی دست شما چیکار میکنن؟

_ م .. م ..من ..نمیدونم ..اینها از کجا پیداشون شده !

_ یعنی شما نمیدونید اسناد مهم کشوری چجوری از لباس شما سر در اوردن بانو !

سکوت سنگینی داخل تالار حکم فرما شده بود . دختر از شدت استرس تمام صورت و دست هاش عرق کرده بود و چیزی نمیگفت .

_ ما همه منتظر حرف زدن شما هستیم بانو ! این نقشه ها دست شما چیکار میکنه ؟ چرا قصد دزدیدن این اسناد رو داشتید ؟!

دختر باز هم حرفی نمیزنه و فقط سرش رو پایین میندازه و شروع به کندن پوست کنار انگشتش میشه .

_اگه اینجا حرف نزنی مجبوریم با شکنجه ازت اعتراف بگیریم پس به نفع خودتون هست که حرف بزنید و بگید چه کسی به شما دستور انجام این کار رو داده

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Arezou
4 سال قبل

مثل همیشه عاااالی ممنون

mehrnaz84
4 سال قبل

مثل همیشه عالی بود ولی کاش بیشتر بود…از شما بابت این رمان زیبا بسیاااااار ممنونم

نیوشاSs
4 سال قبل

مدیر گرامی سایتهای؛{رمان و•••••••) من یه بار پرسیدم که کجا میتونیم در خواست رمان بدیم🤔 یه دوستی گفت تو همین بخش نظرات•• بعد پرسیدم مدیر گرامی ما اگر درخواست رمان بدیم شما آیا برسی میکنید بعد بزارید؟؟!! اما شما پاسخ ندادید😕😯😳😵 من دنبال یسری رمان هستم/که یسرهاشو بنابه دلایلی تاحالا پیدا نکردم/ هم کتاب/رمان/ ایرانی هم مثل این رمان خارجی••••• میشه شماکه مدیر(ادمین)سایتهای رمان هستید یه نگاه بندازید
باتشششکر😉😀😁😘😚😙😃😄😅😆😎😂🙌🙋👍✌👌❤💙💘💓💔💕💖💗💝💞💟❣🌸💮🏵⚘🌷🌼🌻🌺

4 سال قبل

خیلی خوب بود
ادمین جان میشه رمان عروس صد روزه هم توی سایت بزاری

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x