رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 62

4.3
(48)

 

الکساندرا قدمی جلو میاد و با لحن طعنه امیزی میگه : خب معلومه ! اون دختر وزیر اعظمه حتما پدرش دستور داده همچین کاری رو انجام بده !

_ این حرفتون کاملا غیر منطقیه بانو الکساندرا! من چرا باید بخوام اسناد به این مهمی رو از شاهزاده بدزدم؟!

_ خیلی سادس برای داشتن قدرت بیشتر ! شما میخواستید حکومت رو به دست بگیرید برای همین به دخترتون دستور دادید تا این نقشه ها رو از اتاق شاهزاده بدزده !

وزیر اعظم خنده بلندی سر میده و میگه : واقعا فکر تمیکردم شما بخواید با همچین طرز فکر کودکانه ای من رو به این کار محکوم کنید . شواهد موجود تمام حرف های شما رو نقض میکنه !

_ چه شواهدی ؟!

_ اول من این بانو رو هنوز به عنوان دختر خودم تایید نکردم دوم وقتی این بانو به اینجا امدن من برای یک ماموریت از پایتخت خارج شده بودم و تا الان از وجود فردی که همچین ادعایی کرده بی خبر بودم ! پس چطور انتظار دارید که من همچین دستوری داده باشم !

_اینها همه تصویر سازیه تا خودتون رو بی گناه جلوه بدید !

_ تصویر سازی؟! ولی تا اونجایی که من میدونم کسی که این دختر رو وارد قصر کرده شما بودید بانو نه من !

_ من هم گول نقشه های شما رو خوردم و این دخور رو به قصر اوردم !

_ شما هیچ مدرکی برای اثبات حرف هاتون ندارید! اما من برای بی گناهیم مدرک دارم بانو !خوشحال میشم بعد از اینکه شما برای اثبات این ادعاتون مدرکی ارائه دادید درموردش باهاتون صحبت کنم ! اما الان میخوام صحت حرف های این دختر رو مشخص کنم!

وزیر اعظم این رو میگه و بی توجه به الکساندرا به سمت اون دختر میره و میگه : چه مدرکی برای اثبات حرفت داری دختر جوان ؟!

دختر با صدای لرزون شروع به تعریف کردن یکسری از خاطرات کودکی من میکنه و بعد از اون جریان گمشدنش رو میگه .

پدرم سری تکون میده. به دختر نزدیک تر میشه و خیلی نامحسوس به بهانه اینکه میخواد با اون دختر همدردی کنه دستش رو کنار گوش اون دختر میبره و موهاش رو کنار میزنه .

عجب مرد زیرکی ! با این کارش میخواست چک کنه ببینه اون دختر خالکوبی کنار گوشش داره یا نه . بعد از چند لحظه وقتی مطمئن شد هیچ خالکوبی درکار نیست از دختر فاصله میگیره و میگه :

_ داستان غم انگیزی بود. حتما پدر و مادرت از شنیدن اینکه چه اتفاقی برای دخترشون افتاده متاثر میشن .

_ م..منظورتون از این حرف چ..چیه سرورم ؟

_ منظورم ؟! کاملا واضحه! تو واقعا استعداد خوبی در بازیگری و ایفای نقش داری اما متاسفانه نمایش دیگه تموم شد ! بهتر این داستان رو بری برای پدر و مادر واقعیت تعریف کنی دختر جوان! البته بعد از محاکمه شدنت و اعتراف به گناهانت !

_ ولی ..ولی من دختر شما هستم ..شما چطور ..چطور میتونید انقدر …

_ تو دختر من نیستی ! درسته یک مدت نقش دختر من رو به خوبی بازی کردی جوری که تونستی همه رو گول بزنی اما من با اطمینان میگم که تو دختر من نیستی!

الیس که مشخص بود از اینکه وزیر اعظم اون دختر رو به عنوان فرزند خودش قبول نکرده گیج و عصبانیه با صدایی که سعی نیکرد خشمش رو کنترل کنه میگه :

_ من نمیفهمم قربان ! شما چطور بدون برخورد با این دختر و تحقیق کردن درموردش میگید که اون دختر شما نیست ! اصلا به این دختر نگاه کردید ؟! چطور میتونید انقدر راحت این دختر رو رد کنید !

_ از وقتی دختر من گمشد افرهد زیادی پیش من امدن و ادعا کردن که دختر من هستن . بیش از هزاران نفر رو ملاقات کردن که اسرار داشتن اونها دختر من هستن . بعد از چندین سال با یک نگاه کوتاه میتونم بفهمم کسی که رو به روی من ایستاده ایا واقعا حقیقت رو میگه یا قصد گول زدن من رو داره . این حرف هایی که این بانو میرنه بارها و بارها من از افراد دیگه ای شنیدم . اینها خاطراتی بیش نیستن که ممکنه از افراد دیگه ای شنیده شده باشن و غیرقابل قبولن.

_ ولی باز هم ممکنه شما زود قضاوت کرده باشید به این دختر فرصت دیگه ای بدید تا خودش رو ثابت کنه .

پدرم میخواد چیزی بگه که دیوید نمیزاره و به جاش جواب میده : لازم به فرصت دوباره نیست چون من کسی رو پیدا کردم که به احتمال خیلی زیاد میتونه دخترتون باشه .

با این حرف دیوید همه حیرت زده میشن و پچ پچ های داخل تالار شروع میشه .پدرم به دیوید نزدیک میشه و میگه : اون دختر چه کسی هست سرورم!؟ چرا فکر میکنید اون شخص دختر من هست؟

_چرا از خودش این سوالات رو نمیپرسید وزیراعظم؟!

دیوید این رو میگه و با دست هاش به من اشاره میکنه .انتظار ندلشتم دیوید توی جمع من رو به عنوان دختر گنشده وزیر اعظم معرفی کنه .

با اینکه کمی شوکه شده بودم اما سعی میکنم کمی به خودم مسلط باشم و اعتماد به نفسم رو دوباره به دست بیارم .

پدرم به سمتم میاد و با چشم های ریز شده میگه : تو فکر میکنی که دختر من هستی ؟!

من: من فکر نمیکنن که دختر شما هستم ..من مطمئنم که من ایزابلام تک دختر وزیر اعظم .

_ بسیار خب ! شروع کن به گفتن . میخوام ببینم چجوری میخوای این ادعا رو به من ثابت کنی .

من: چیزی برای گفتن ندارم ..بهترین راه برای اثبات حرفم این هست که خودتون من رو چک کنید .

_ چک کنم ؟! چی رو چک کنم؟!

من: خالکوبی رو که تو دوران بچگی برای من روی بدنم هک کردید رو چک کنید. اون خالکوبی تنها سند من برای اثبات خودم هست!

_ تو میدونی اون خالکوبی کجا قرار داره ؟!

بدون اینکه چیزی بگم دستی به موهام میکشم و اونها رو از کنار گوشم کنار میزنم و میگم : خودتون میتونید چک کنید !

پدرم با عجله به سمتم میاد و خیلی دقیق به خالکوبی نگاه میکنه . بعد از چند لحظه از من فاصله میگیره و با لحنی که سعی در اروم کردن لرزش صداش داشت میگه:

_ خب تو میدونی این خالکوبی در چه روزی روی بدن رو قرار داده شده و دلیل اصلی این کار چی بوده ؟!

من: بله برای محافظت کردن از خودم و..

چند دقیقه ای رو صرف توضیح دادن علت این خالکوبی روی بدنم میکنم . هر لحظه چهره پدرم امیدوارتر و لرزش بدنش بیشتر میشد .

برای اطمینان چندتا سوال دیگه از دوران کودکیم میپرسه و من اونها رو به درستی پاسخ میدم . بدن من هم مثل پدرم میلرزید .

نمیدونم این لرزش برای چی بود اما هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد .پدرم به سمتم میاد و من رو در اغوش میکشه . هنوز هم باورم نمیشد که بعد از چند سال تونستم دوباره به خانوادم برسم .

اشک هام راه خودشون رو پیدا کرده بودن و بی وقفه در حال باریدن بودن . هردو هم رو تنگ در اغوش گرفته بودیم و بیصدا اشک میریختیم .

دلم میخواست به اندازه تمام سال های دوری توی بغل پدر اشک بریزم و خودم رو توی دریای محبتش غرق کنم . پدرم من رو از خودش جدا میکنه و بهم خیره میشه .

_ دختر کوچولوی من چقدر بزرگ شده! انقدر خانوم و با وقار شده که پدرش نتونسته اون رو بشناسه ! متاسفم دخترم .

من: چندین سال از زمانی که گمشدم میگذره . من توی این مدت تغییرات زیادی کردم این طبیعیه که شما نتونید من رو بشناسید ! لطفا به خاطره این اتفاق خودتون رو سرزنش نکنید !

_ هنوز هم باورم نمیشه که بعد از مدت ها دوری و انتظار بالاخره دخترم پیش من برگشته !

من: برای من هم باورکردنی نیست ! مثل رویاهای شیرین دوران کودکی میمونه. دقیقا به همون لذت بچگی! انقدر لذت بخش که از تزریق این حس خوب بهم تمام بدنم داره میلرزه .

_ دیگه نمیزارم هیچ وقت هیچکس این اجاز رو به خودش بده که حتی فکر جدا کردن تورو از ما به سرش بزنه . دیگه هیچ وقت از دستت نمیدم پرنسس من .

شنیدن این کلمات حمایتگر انقدر برام ارامش بخش بود که با لذت چشم هام رو میبندم . قطره اشک سمجی از گوشه چشمم پایین می افته .

نمیدونستم باید چی بگم و یا چیکار کنم . تنها توی دلم ارزو میکردم که ای کاش اینها این خواب نباشه و یا اگه خواب امیدوار بودم هیچ وقت از این خواب بیرون نیام .

با تک سرفه پدر دیوید به خودم میام و سعی میکنم به خودم و احساساتم مسلط بشم .پادشاه با مهربونی نگاهی بهم میکنه و میگه:

_ خوشحالم که تونستی به کانون گرم خانوادت برگردی بانوی جوان .از اینکه در این مدت از پسرم مراقبت کردی ازت ممنونم.

من: من باید از شاهزاده ممنون باشم . ایشون باعث شدن که من به خانوادم برسم و در تمام سختی هایی که کشیدم همراهم بودن .. اگر کمک های ایشون نبود شاید من هم الان دل و جرعت انجام این کارها رو نداشتم .

_ به هر حال خوشحالم که پیش ما برگشتی.. بهتره بعد از رسیدن به قضیه اسناد در این موضوع بزنیم .

چیزی نمیگم و فقط به تکون دادن سری اکتفا میکنم . پادشاه به سمت الکساندرا برمیگرده و میگه: شما توضیحی درمورد این موضوع پیش امده داری بدی خواهر جان!

الکساندرا خنده مصلحتی میکنه و میگه :چرا از من توضیح میخواید سروزم ؟! مطمئنم دختر وزیر اعظم حتما حرف های جالبی در این مورد داره چرا از ایشون چیزی نمیپرسید ؟!

_ در اینکه دختر وزیر حرف های جالبی برای گفتن داره شکی نیست اما این دختر از طرف شما به عنوان فرزنده گمشده وزیر اعظم به قصره امده ! شما هیچ توضیحی در این بابت نمیخواد به ما بدی ؟!

_ خب ..خب من هم با خاطراتی که این دختر برای من تعریف کرد فکرکردم که واقعا اون فرزند گمشده وزیر اعظم هست. من اینجا یک قربانیم سرورم . من هیچ اطلاعی از اینکه حرف های این دختر دروغ بوده نداشتم فقط از سر خیرخواهی خواستم کمکی کرده باشم.

پادشاه به سمت اون دختر برمیگرده و میگه: بانو الکساندرا دارن حقیقت رو به من میگن؟ ایا تو واقعا ایشون رو فریب دادی؟

دختر ترسیده نگاهی به الکساندرایی که با خشم فراوان بهش خیره شده بود نگاه میکنه. بعد از چند دقیقه مظلوم سرش رو پایین میندازه و با لحن غصه داری میگه : اگه بهتون واقعیت رو بگم قول میدید فقط من رو مجازات کنید و کاری به خانوادم نداشته باشید ؟!

پادشاه سری تکون میده و میگه : هیچ قانونی وجود نداره که خانواده شخص گناه کار رو به خاطره کاری که اون کرده مجازات کنیم . پس خیالت از این بابت راحت باشه.

دختر چشم هاش رو میبنده و با صدای که به خاطره بغض توی گلوش میلرزید میگه : من بانو الکساندرا رو فریب دادم تا بتونم وارد قصر بشم .

_ هدفت از وارد شدن به قصر چی بود ؟!

_ میخواستم نقشه های مرزی رو پیدا کنم و اونها رو از شاهزاده بدزدم!

_ از کجا میدونستی نقشه ها دست شاهزاده هستن ؟ نقظه ها رو برای چی میخواستی ?!

_ نقشه ها رو برای خودم میخواستم تا با فروششون پول خوبی به دست بیارم .

_ چه کسی به تو گفت اون نقشه ها کجا هستن ؟!چطوری پیداشون کردی ؟!

دختر کمی سکوت میکنه و میگه : همه ..همه این کارها رو خودم به تنهایی انجام دادم هیچ شریکی توی نقشه هام نداشتم .

_ کاملا واضحه داری دروغ میگی! همه این کارها به تنهایی از پس یک نفر برنمیاد ! بگو چه کسی توی انجامشون بهت کمک کرده ؟!

_ گفتم که سرورم ..کسی توی انجام کارهای من دست نداشته .

پادشاه نفس عمیقی میکشه و میگه : وقتی خودت حقیقت رو اعتراف نمیکنی و نمیزاری من کمکت کنم کاری از دستم برنمیاد . اینجوری نمیتونم کمکت کنم تا ازاد بشی و مجرم واقعی رو دستگیر کنیم!

_از لطفتون ممنونم سرورم اما مجرم واقعی منم عالیجناب ..لطفا دنبال شخص دیگه ای نگردید !

باورم نمیشه اون دختر همچین کاری کرده و تمام تقصیرها رو به گردن گرفته ! نگاهی به دیوید میکنم . اون هم مثل من از اعترافات اون دختر متعجب شده بود .

با این اوضاع ما دیگه نمیتونستیم الکساندرا و رونالد رو دستگیر کنیم چون هیچ شاهد و یا مدرکی علیه اونها نداشتم . یعنی تمام نقشه هامون بی فایده بود و به در بسته خورده بودیم.

الکساندرا پیروزمندانه داشت به دیوید نگاه میکرد و پوزخندی بر لب داشت . پادشاه نگاهی به چهره رنگ پریده اون دختر میندازه و میگه : این موضوع تحقیقات بیشتری لازم داره پس تا اون موقع این دختر رو به زندان بندازید تا حقیقت مشخص بشه .

الیس خشمگین جلو میاد و با لحن عصبانی میگه: حقیقت معلوم شده سرورم شما دیگه دنبال چه چیزی هستید؟! اون دختر به همه چیز اعتراف کرده.

_ درسته اما هنوز بعضی از جرئیات این ماجرا نیاز به برسی داره پس تا اون موقع این دختر در زندان میمونه .

الیس برای لحظه ای کنترل خودش رو از دست میده و با عصبانیت میگه : مسخرست ! همینجوری رفتار میکنید که مجرم ها به خودشون اجازه میدن دوباره کارشون رو تکرار کنن ! اگه همین الان سر این دختر رو از بدنش جدا نکنید معلومه کفایت لازم رو برای حکومت رو ندارید .

انتظار داشتم پدر دیوید الان عصبانی بشه و سر الیس فریاد بزنه اما اون با ارامش نگاه گذرایی به الیس میکنه و میگه: یادم نمیاد که به شما اجازه داده باشم درمورد کارهای من نظر بدید. بانوی جوان یادتون باشه شما درحدی نیستید که بخواید درمورد کفایت و یا عدم کفایت من برای حکومت حرف بزنید !یادتون باشه جایگاهی که الان دارید رو مدیون مادرتون هستید.

_منظورتون از اینکه جایگاه الانم رو مدیون مادرم هستم چیه ؟!

_ منظورم کاملا واضحه !مادرت چون خواهر پادشاه محسوب میشه تو هم جز خانواده سلطنتی به حساب میایی اما اگه مادرت نبود تو هیچی نبودی ! پس سعی کن در حد جایگاهی که هستی صحبت کنی !

الکساندرا که مشخص بود از طرز حرف زدن پادشاه با دخترش عصبانی شده با ناراحتی اشکاری میگه: سرورم احساس نمیکنید کمی تند دارید با دختر من صحبت میکنید ! اون فقط یک بچه هست این طرز حرف مناسب نیست .

_ اگه از طرز حرف زدن من با دخترت ناراحت شدی پس توصیه میکنم بهش یاد بدی که چطوری با دیگران صحبت کنه و هر حرفی که به ذهنش رسید رو به زبون نیاره !

پادشاه این رو میگه و بدون توجه به چهره سرخ شده الکساندرا به سربازها دستور میده تا اون دختر رو به زندان قصر ببرن .

بعد از بردن اون دختر پادشاه رو به پدرم میگه : وزیر اعظم نظرتون چیه به مناسبت برگشت دخترتون یک میهمانی در قصر ترتیب بدید !

_ از شما خیلی ممنونم سرورم اما ترجیح میدم که این کار رو نکنم . به علاوه ما تازه در قصر یک میهمانی ترتیب دادیم اگر بخوایم دوباره همچین کاری بکنیم هزینه های زیادی به بار میاره .

_پس میخواید چطوری دخترتون رو به بقیه معرفی کنید ؟!

_ تصمیم دارم فعلا این کار رو نکنم اینجوری برای امنیت دخترم خیلی بهتره . به نظرم اگه کم کم با قصر و ادم های داخلش اشنا بشه خیلی بهتره تا اینکه داخل یک میهمانی اشنا بشه .

_ بسیار خب این موضوع رو به خودتون میسپارم . کارهای زیادی هست که باید خودم انجامشون بدم … بعد از اینکه دخترت رو به خانوادت معرفی کردی به اینجا بیا

_ حتما سرورم .

بعد از تعظیم کوتاهی از قصر خارج میشیم . پدرم دستش رو دور شونه های ظریفم حلقه میکنه و میگه : بریم خونه دخترم .. بعد از سالها دوباره قراره مثل یک خانواده کنار هم جمع بشیم .

با مهربونی نگاهی به پدرم میکنم و با تمام وجودم بهش لبخند میزنم و میگم: بالاخره بعد از سال ها میتونم طمع خانواده داشتن رو حس کنم

بعد از زدن این حرف نگاهی به دنیلی که تا اون موقع ساکت بود و تو خودش بود میندازم .هیچ احساسی توی چهرش مشخص نبود و این خیلی برام عجیب بود .

من: چیزی شده دنیل؟! چرا انقدر توی فکری؟

دنیل با این حرفم تازه به خودش میاد و میگه: چیزی نیست فقط کمی خستم و گرنه حالم خوبه خوب هست.

من: پس چرا من احساس میکنن از چیزی ناراحت هستی و خیلی ذهنت درگیرش شده ؟!

_ حتما حست اشتباه میکنه چون من اصلا از چیزی ناراحت نیستم .

سعی میکنم بهش گیر ندم و بزارم تو حال خودش باشه . لبخندی بهش میزنم و میگم: اوهوم درسته شاید حس من اشتباه میکنه .

حرف دیگه ای بینمون زده نمیشه و باهم به سمت خونه راه می افتیم . توی ذهنم سوال های مختلفی به وجود امده بود . واقعیتش اصلا انتظار همچین رفتاری رو از دنیل نداشتم .

فکر میکردم خیلی زیاد خوشحال بشه و یا رفتار دیگه ای ازش سر بزنه اما اون یک دفعه سرد شد . انگار اصلا براش مهم نبود که خواهرش بعد از سالها پیدا شده .

همراه پدرم و دنیل سوار کالاسکه میشیم و به سمت خونه حرکت میکنیم . تو این مدت پدرم مدام بهم توجه و از سال های غیبتم سوال میپرسید .

اما دنیل همچنان ساکت بود و از پنجره داشت بیرون رو نگاه میکرد . انقدر گرم صحبت کردن با پدرم شده بودم که اصلا به مسیر توجه نکردم .

از کالاسکه پیداه میشم و به سمت خونه حرکت میکنم. باورم نمیشد هنوز هم خونمون همونجایی که دوران بچگیم توش بزرگ شده بودم باشه .

با ذوق به سمت پدرم برمیگردم و میگم: باورم نمیشه! هیچ چیز عوض نشده ! هنوز هم خونمون مثل قدیمه !

_ به خاطره تو عوضش نکردیم . ما امید داشتم که تو یک روزی برمیگردی برای همین خونمون رو عوض نکردیم تا تو وقتی برگشتی و به اینجا سر زدی بتونیم پیدات کنیم .

من: با دیدن اینجا انگار تمام خاطراتم دوباره برام زنده شد.

این رو میگم و میخوام وارد خونه بشم اما سربازها مانع میشن و میگن: ورود افراد متفرقه به اینجا ممنوعه خانوم . بگید با چه کسی کار دارید.

پدرم با خنده به سمت سربازها میاد و در حالی که دستش رو دور شونه من حلقه میکنه میگه : این خانومی که اینجا دختر من هست . از این به بعد برای ورود و خروج از این خونه به اجازه نیازی نداره .

سربازها احترام نظامی میزارن و میگن: متاسفیم سرورم ما ایشون رو نمیشناختیم .

پدرم با خنده سری تکون میده و اشاره میکنه در رو برامون باز کنن . با وارد شدنم اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد عطر گل های یاسی بود که هوش از سر ادم میبرد .

با تمام وجودم نفس عمیقی میکشم تا این بوی زندگی بخش رو بیشتر احساس کنم . نگاهی به اطراف میندازم کمی دکور حیاط و نمای خونه تغییر کرده بود ولی درکل همونی بود که از دوران بچگیم به خاطر داشتم .

بعد از چند لحظه مادرم در حالی که سینی به دست داشت از خونه خارج میشه . اولش متوجه ما نمیشه اما با تک سرفه ای که پدرم میکنه سریع به سمت ما برمیگرده .

_ عه از قصر برگشتید اقایون!. خسته نباشید عزیزای من .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Narges
Narges
4 سال قبل

سلام لطفا پارت ها رو تند تند بزارید ممنون از شما به خاطر این رمان

دیوید
4 سال قبل

عااالی

دیوید
4 سال قبل

خیلی خوبه

Neda
4 سال قبل

مثل همیشه عالی
مرسی از نویسنده بابت رمان خوبشون
مرسی ادمین جان
💕💙💕💙💕💙💕💙💕💙💕💙💕💙💕💙💕💙💕💙💕💙

نیوشا
4 سال قبل

خیییلی ممنون که بلاخره پاسخ منو دادین مدیر گرامی🤗😀😁 لطفن🙌 بعدن هر وقت مشکلتون رفع شود یه اطلاعیه📝 بدید که ما رمانها درخواستیمون رو بگیم○○○
باتشششکر از زحمات شما🌹🌸⚘🌷🌼🌻🌺😘😚😙💙💗💖💕💔💓💟💞💝❣🤗😘

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x