رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 64

4.2
(52)

 

من: همه حرف هایی که شما میگید کاملا درسته پدر اما مثل اینکه نکته ای رو فراموش کردید. گرگ زاده همیشه تبدیل به گرگ میشه. بچه یک گرگ هیچ وقت نباید از پارس کردن سگ های اطرافش بترسه .

_ شجاعتت رو تحسین میکنم دخترم اما گرگ ها هم موقع شکار کردن محتاط عمل میکنن چون میدونن کوچیک ترین اشتباهشون باعث فرار طعمشون میشه .

من: منظورت رو متوجه نمیشم پدر ! ما قراره چه کسی رو شکار کنیم؟

_ کاملا واضحه ! اتفاقی که برای تو افتاد چیز ساده ای نبود! باید افرادی که باعث این کار شدن مجازات بشن تا دیگه نتونن اسیبی به تو بزنن . یک ادم عاقل نمیزاره یک اتفاق دو بار برای اون تکرار بشه .

من: پس یعنی من دیگه نمیتونم وارد قصر بشم ؟!

_ میتونی وارد بشی . من هیچ وقت تورو از انجام دادن کاری منع نمیکنم اما مثل قبل هر روز نمیتونی داخل قصر باشی . نهایت هفته ای یک بار میتونی به اونجا بیایی.

مظلومانه “باشه” کوتاهی میگم و با پدر و برادرم خداحافظی میکنم . حق با پدرم بود من از ترس اینکه به خانوادم اسیبی وارد نشه خودم رو بهشون معرفی نکردم .

اما حالا همه چی عوض شده اگه میخوام دوباره اتفاقات قبل تکرار نشه باید حواسم به کارهایی که انجام میدم باشه .

نمیدونستم باید چیکار کنم . برنامه های زیادی برای وقتی که ازاد میشم ریخته بودم اما الان حس انجام دادن هیچکدومشون رو نداشتم .

تو همین فکرها بودم که مادرم به سمتم میاد و میگه : نظرت درمورد یک بازار گردی مادر و دختری چیه ؟!

من: شاید این بهترین پیشنهادی بود که توی این چند وقت شنیدم . الان اماده میشم تا با هم به بازار بریم .

با این حرف میخوام به سمت اتاقم حرکت کنم اما با یاداوری اینکه اینجا قصر نیست و من هیچ لباسی همراه با خودم نیاوردم به سمت مادرم برمیگردم و میگم: ای وای من وقتی به اینجا امدم هیچکدوم از وسیله هام رو همراه خودم نیاوردم . الان هیچ لباسی مناسب بیرون همراهم نیست!

_ اشکال نداره دخترم . بیا چندتا از لباس هایی که دارم رو بهت میدم بپوشی . امروز میریم و تمام وسایل مورد نیازت رو میخریم .

خجالت زده سرم رو پایین میندازم و میگم: اما من هیچ پولی الان همرهم نیست . باید به قصر برم و تمام وسایلم رو به اینجا بیارم .

_ مثل اینکه یادت رفته تو دختر این خانواده هستی! و تا وقتی اینجا و داخل این خونه هستی پدرت خرجت رو میده !

من: اما من نمیتونم …

_ هیس! میتونی خوب هم میتونی! نمیخوام دیگه چیزی بشنوم . تو دختر منی میخوام به اندازه تمام این سالها دوری برات مادری کنم . پس بدون هیچ نگرانی از اینکه پول این خریدها رو از کجا بیارم خرج کن!

مادرم این رو میگه و من رو به سمت اتاق لباس هاش راهنمایی میکنه . با ورودم به اتاق حس خوشایندی بهم دست میده . بوی عطر مادرم تمام فضای اتاق رو پر کرده بود.

مادرم همینطوری که به سمت لباس ها میرفت رو به من میگه: قانون شماره یک یه خانوم همیشه باید لباس هایی که میپوشه بوی عطر خاص خودش رو بده. این جز ظرافت های زنانه هست .

از بین انبوهی از لباس ها شنل مشکی و پیراهن بلد سبز رنگی رو بیرون میاره و میگه : نظرت درمورد این لباس ها چیه؟

 

لباس رو از دست های مهربونش میگیرم و قدردان میگم: خیلی زیبا هستن . من که عاشقشون شدم !

_ امیدوارم که اندازت باشن دختر قشنگم .

بوسه ای روی گونه مادرم میزنم و به سمت رختکن میرم و لباس هام رو عوض میکنم . اندازم بودن! لبخندی از رضایت روی صورتم میشینه .

به سمت مادرم میرم و با هیجان میگم: چطوره؟! لباس ها بهم میاد؟

_ مثل فرشته ها شدی عزیزم !

بعد از اینکه مادرم هم اماده شد با هم به سمت بازار میریم و تمام وسایل مورد نیازم رو تهیه میکنم . چند روزی از این موضوع میگذره.

با خانوادم خیلی راحت تر شده بودم و تونسته بودم ارتباط خوبی باهاشون برقرار کنم . اما دنیل هنوز هم باهام کم حرف میزد و زیاد سمتم نمی امد.

دلم به شدت برای دیوید تنگ شده بود . در این مدتی که ازش دور بودم متوجه شدم چقدر علاقه ای که بهش دارم شدیده ! غرق در افکارم بودم که با صدای ندیمه شخصیم که مادرم تازه اون رو استخدام کرده بود به خودم میام .

_ بانو پیکی از قصر به دیدن شما امده و میخواد شما رو ببینه . چه جوابی بهشون بدم ؟

با فکر اینکه اون پیک ممکنه از طرف دیوید باشه دستپاچه رو به ندیمم میگم: اون پیک الان کجاست؟! نگفت با من چه کاری داره و از طرف چه کسی امده؟

_ نه بانوی من چیزی به من نگفتن .

شتاب زده از جام بلند میشم و به سمت پیک میرم . یعنی دیوید برای من پیک فرستاده تا به دیدنش برم ؟ یعنی اون هم مثل من دل تنگ بوده؟!

به خاطره اینکه دویده بودم نفس نفس میزدم . چند لحظه می ایستم تا حالم بهتر بشه بعد از منظم شدن نفس هام به سمت پیک میرم و با لحن پر اشتیاقی میگم : با من کاری داشتید ؟

پیک با دیدن من تعظیم میکنه و نامه ای رو به سمتم میگیره و میگه : بانوی من از قصر نامه ای برای شما اوردم.

من: این نامه از طرف چه کسی هست؟

_نمیدونم بانو..من فقط مامور رسوندن نامه ها هستم .

با دست های لرزون نامه رو میگیرم و شروع به خوندن میکنم . با هر خطی که میخوندم هر لحظه ناراحت تر میشدم . پیک که حالم رو میبینه به سمتم میاد و میگه: چیزی شده بانو ؟ حالتون خوب به نظر نمیاد.

به سختی لبخند کم جونی میزنم و میگم: من حالم خوبه فقط کمی سرم گیج میره . شما دیگه میتونید برید .

بعد از رفتن پیک به ارومی روی زمین میشینم . نامه از طرف اهنگری بود که بهش اون دو سنگ رو داده بودم . نمیدونم چرا یک دفعه این حجم از ناراحتی بهم تزریق شد .

شاید چون انتظار داشتم این نامه از طرف دیوید باشه اما اینطور نبود ! چرا در این مدت هیچ خبری از من نگرفته؟ یعنی براش مهم نبودم؟ یعنی بود و نبود من توی قصر براش فرقی نداشته؟

به خاطره این حجم از افکار منفی داشت دیونه میشدم . سرم رو روی زانوهام میزارم و سعی میکنم حتی شده برای چند لحظه به چیزی فکرنکنم.

باید خودم رو جمع و جور میکردم وگرنه این افکار من رو تا مرز جنون هم میبردن . به اهستگی از روی زمین بلند میشم و به سمت خونه حرکت میکنم.

بین راه دنیل رو میبینم که داشت برای رفتن به بیرون اماده میشد . از فرصت استفاده میکنم و رو بهش میگم: داری جایی میری؟

دنیل بدون اینکه نگاهم بکنه با لحن سردی میگه : برای کاری باید به قصر برم .

بیخیال شونه ای بالا میندازم و میگم: پس من هم همراهت میام .

اجازه مخالفت رو بهش نمیدم سریع داخل خونه برمیگردم و شنلم رو میپوشم . نگاه سر سری داخل آیینه به خودم میندازم و با عجله به سمت دنیل حرکت میکنم .

هنینجوری که نفس نفس میزدم رو بهش میگم: بریم من اماده هستم.

دنیل به سمت کالاسکه میره. درش رو برای من باز میکنه و منتظر میشه تا من سوارش بشم .با خوشحالی سوار میشم و پرده رو کنار میزنم .

_پرده ها رو بکش !

من: چرا؟! فضای بیرون خیلی قشنگه دلت میاد از این همه زیبایی خودت رو محروم کنی؟

_ دلم نمیاد ولی مجبوریم ! چون نباید بزاریم مردم بفهمن داخل این کالاسکه چه افرادی حضور دارن.

در همین بین کالاسکه شروع به حرکت میکنه . حرف های دنیل به نظرم منطقی نمی امد برای همین میگم: خب بفهمن! چه اشکالی داره ؟

_ اشکالی که نداره اما اگه سر نشین ها پنهان بمونن بهتره.

من: اما من اینجوری دوست ندارم !

دنیل دیگه چیزی نمیگه و توی سکوت ادامه مسیر رو طی میکنیم . با ورودمون به فصر نفیس عمیقی میکشم . چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.

دنیل همینجوری که داشت دستورات لازم رو برای نگهداری از کالاسکه به مامورها میداد رو به من میگه : از اینجا به بعد راهمون از هم جدا میشه و هرکس دنبال کار خودش میره . هر وقت خواستم برگردم پیکی رو دنبالت میفرستم تا دوباره اینجا هم رو ملاقات کنیم .

“باشه” ارومی زیر لب میگم و به سمت جایی که میخواستم حرکت میکنم . انقدر هیجان داشتم که نزدیک بود چندبار تعادلم رو از دست بدم و روی زمین بی افتم .

….
از زبان دیوید:

از وقتی ایزابلا رفته بود تمام کارهای من به هم ریخته بود . در این مدت یک ندیمه شخصی دیگه برای خودم استخدام کردم اما به هیچ دردم نخورد !

برای همین به سرعت اخراجش کردم. امروز هم خواب موندم! چون هیچ ندیمه ای جرعت نمیکرد روی حرف من حرفی بزنه برای همین تا بهشون میگفتم از میخوام بیشتر بخوابم سکوت میکردن .

اما ایزابلا برعکس همه رفتار میکرد . ترس رو همیشه داخل چشم هاش میدیدم اما هیچ وقت حاضر نبود حرف زور رو قبول کنه و همیشه کار خودش رو میکرد .

نمیتونستم پیش خودش اعتراف کنم اما در این مدتی که پیش هم نبودیم دلم بیش از اندازه برای خودش و کارهایی که میکرد تنگ شده .

اما به دستور پدرم اجازه نداشتم که به ملاقاتش برم و یا از حالش خبر بگیرم. از وقتی که رونالد متوجه شده بود که چه کسی دختر گمشده وزیر اعظم هست به شدت حواسش به ایزابلا هست و کوچیک ترین حرکتش رو هم زیر نظر داره.

 

باید کاری میکردم که رونالد برای همیشه فکر اسیب زدن به ایزابلا رو از سرش بیرون کنه و دیگه دنبالش نباشه . تو همین فکرها بودم که در اتاقم به صدا در میاد .

با دیدن دنیل در رو تا اخر باز میکنم و میگم: بیا داخل .

بعد از نبود ایزابلا این دنیل بود که به بیشتر کارهام رسیدگی میکرد و تو انجام دادنشون بهم کمک میکرد . دنیل لیست کارهای روزانم رو از جیبش در میاره و شروع به خوندن میکنه .

_ سرورم امروز شما چندین جلسه با وزرا دارید و همچنین امروز باید برای محاکمه اون دختر حضور داشته باشید .

_ هنوز هم نمیخواد حرفی بزنه ؟

_ نه سرورم اون همه چیز رو گردن گرفته و حاضر نیست حتی یک کلمه هم درمورد هم دست هایی که داشته صحبت کنه .

_امروز داخل لیست کارم سر زدن به اون دختر هم قرار بده . باید باهاش حرف بزنم و راضیش کنم به همکاری الکساندرا و رونالد اعتراف کنه .

_ چرا نمیخواد اسم از اونها برده بشه و نقششون توی دزدیدن نقشه های مرزی مشخص بشه .

_ نمیدونم اما فکر میکنم الکساندرا اون دختر رو باخانوادش تحدید کرده . برای همین اون دختر هم از ترس اینکه بلایی سر خانوادش نیاد چیزی نمیگه و تمام اتفاقات رو گردن میگیره .

_ پس باید خانواده اون دختر رو پیدا کتیم و بهش اطمینان بدیم که هیچ اتفاقی براشون نمی افته . اینجوری اون دختر هم حاضر میشه به اعتراف کنه چه کسانی هم دستش بودن. سرورم.

_ نمیشه! خودت خوب میدونی امروز روه محاکمه اون دختره دیگه کاری از دست ما برنمیاد .

_ خب میتونیم از پدرتون بخوایم تل زمان محاکمه رو تغییر بدن سرورم .

_ امروز زمانی هست که وزرای دربار برای محاکمه اون دختر انتخاب کردن برای همین به این راحتی نمیشه تغییرش داد . برای تغییرش باید یک دلیل محکم و بسیار قانع کننده داشته باشیم .

_ سرورم پس میخواید بزارید تنها کسی رو که میتونه به گناهار بودن بانو الکساندرا و شاهزاده رونالد شهادت بده از دستمون بره .

_ نه ! هیچ وقت همچین اتفاقی نمی افته . بعد از محاکمه اون دختر هفت روز بعدش حکمش اجرا میشه . ما هفت روز وقت داریم تا خانواده اون دختر رو پیدا کنیم و حکمش رو تغییر بدیم .. چندتا از افراد وفادارمون رو احضار کن . باهاشون کارهای مهمی دارم .

_ اطاعت میشه سرورم .

بعد از رفتن دنیل از اتاقم خارج میشم . باید مدرک های بیشتری علیه الکساندرا و رونالد جمع میکردم برای همین باید به صورت مخفیانه با خواهر جورجیا ملاقات میکردم تا اطلاعات بیشتری به دست بیارم .

چون دیرتر از بقیه از خواب بیدار شده بودم مجبور بودم صبحانم رو به تنهایی بخورم . پشت میز میشینم و منتظر میشم تا ندیمه ها صبحانم رو اماده کنن .

هیچ وقت دوست نداشتم وعده های غذاییم رو به تنهایی بخورم برای همین هم اون زمان که ایزابلا در کنارم بود محبورش میکردم تاوقتی که دارم صبحانه میخورم در کنارم باشه .

با یاداوری اینکه چقدر اذیتش کردم اخمی روی پیشونیم میشینه . ندیمه های بیچاره با دیدن چهره عصبانی من همشون به شدت ترسیده بودن و جرعت حرف زدن نداشتن .

 

یکی از ندیمه ها که از همه مسن تر بود تمام دل و جرعتش رو جمع میکنه و با لحن ترسیده ای میگه : س..سر..سرورم ایا صبحانتون مشکلی داره که باعث ناراحتی شما شده ؟

به گفتن “نه” کوتاهی اکتفا میکنن و مشغول خوردن صبحانم میشم .امروز باید پیش اون دختر میرفتم و باهاش صحبت میکردم. مطمئنم از این صحبت چیزهای زیادی میفهمم .

اما باید حساب شده عمل کنم تا کسی متوجه نشه که من با اون دختر حرف زدم .بهتره بعد از محاکمه پیش اون دختر برم . چون هیچکس فکر نمیکنه بعد از محاکمه بتونه تغییری در حکم صادر شده ایجاد کنه .

اشتهای چندانی برای خوردن صبحانه نداشتم. برای همین بعد از خوردن چند لقمه میز رو ترک میکنم . تا چند دقیقه دیگه با چند نفر از وزرا جلسه داشتم برای همین سریع خودن رو به سالن برگذاری جلسات میرسونم.

چند ساعت میگذره و جلسات یکی بعد از دیگری تمام میشن و نوبت به جلسه محاکمه اون دختر میرسه. نسبت به حکمی که قرار برای اون دختر صادر کنن خیلی کنجکاو بودم .

در جایگاه مخصوصم میشینم .بعد از چند لحظه اون دختر رو درحالی که لباس سفید زنداش از خون رنگین شده بود و ظاهری بسیار اشفته داشت به اینجا میارن.

بعد از اینکه مدارک موجود رو برسی کردن حکم مرگ اون دختر رو صادر کردن. فکر نمیکردم همچین حکم خشنی رو برای این دختر صادر کنن.

میتونستم نسبت به اون حکم اعتراض کنم اما چون میخواستم با سند و مدرک حکم رو تغییر بدم سکوت کردم. تو نگاه دختر ترس و پشیمونی رو به خوبی حس میکردم .

الان وقتش بود که باهاش صحبت کنم. بعد از اینکه جلسه تموم شد و اون دختر رو دوباره برگردوندن به سمت زندان میرم. بعد از هماهنگ کردن با دنیل و بردن سربازها از اونجا به سمت بندی که اون دختر داخلش زندانی شده بود میرم .

هرچی که نزدیک تر میشدم صدای صحبت کردن دو نفر بیشتر به گوشم میخورد .

_ باهام حرف بزن .. من میتونم کمکت کنم !

_ نمیتونید بانو ..دیگه هیچکس نمیتونه به من کمک کنه .

_ چرا انقدر نا امیدی ! هنوز که چیزی نشده!

_ چیزی نشده!؟ حکم اعدام من رو صادر کردن بعد شما میگید اتفاقی نیوفتاده؟!

_ چ..چی!؟ حکم اعدام؟! چرا انقدر شدید با این قضیه برخورد کردن ؟!

برای چند لحظه سکوتی در زندان بر قرار میشه و فقط صدای گریه ها ریز اون دختر به گوش میرسه . از صدا و لحن حرف زدنش متوجه میشم اون شخص ایزابلا هست که داره با اون دختر صحبت میکنه .

_ میبینید بانو! حتی شما هم کاری از دستتون برنمیاد !

_ چرا همه گناه اون اشتباه رو گردن گرفتی و از افرادی که هم دستت بودن حرفی نزدی ؟!

_ نمیتونستم چیزی بگم ..اگه حرف میزدم اونها تمام بچه هایی که با من توی یتیم خونه بودن رو میکشتن . اونا هیچ رحمی ندارن .

_ چی؟!! یعنی تو پدر و مادر نداری و داخل یتیم خونه بزرگ شدی؟!

دختر سری به نشانه تایید تکون میده و بلند بلند زیر گریه میزنه . از پست بودن همچین افرادی خونم به جوش میاد! چطور میتونن همچین بلایی سر بچه های یتیم بیارن!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Neda
4 سال قبل

سلام
ادمین یه سوالی بپرسم؟
شما مال کدوم استانی؟

آیکو
آیکو
پاسخ به  ghader ranjbar
3 سال قبل

عه منم تبریزیم

Neda
4 سال قبل

وای خوش باحالتون
من عاشق اردبیل و ارومیه و تبریزم
خداکنم دانشگاه اونجا قبول بشم

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x