رمان شوره زار پارت یک

4.3
(6)

بسم الله الرحمن الرحیم
رمان شوره زار
نویسنده: معصومه آبی (شهریاری)

ژانر : عاشقانه ، اجتماعی

 

فصل اول
#1
از زنگ هشدار تلفن اش متنفر بود !
وقتی آن را می شنید یعنی باید از خواب ناز دست می کشید و با دنیای پر مشغله اش روبرو می شد .
چرخید و رو به بالا دراز کشید . دست روی پیشانی گذاشت و پوف کلافه ای کرد .
هوا هنوز روشن نشده بود که باید از میان تشک و لحاف گرمش بیرون می آمد و با مشکلات زندگی کشتی می گرفت .
به پهلو چرخید و به خودش و زنگ موبایل و سازنده ی آن و کل زندگی یک فحش درست و درمان داد !
با کمک دستش و در حالی که سرش برای فرود آمدن روی بالشت سنگینی می کرد ، درون رختخوابش نشست . انگار در آن نقطه جاذبه چندین برابر بود
!
بالاخره بعد از چند دقیقه که خسته و کلافه و ناراحت نشسته و به لحافی که به پایش پیچیده بود نگاه می کرد ، ایستاد و تشکش را گوشه ی اتاق جمع
نمود .
آبی به دست و صورتش زد و با کمترین سر و صدا کتری را روی گاز گذاشت .
وقتی که بالاخره تعویض لباس کرد و درون آشپزخانه ی کوچک روی زمین نشست و به دیوار آن تکیه زد ؛ آفتاب تازه در حال سربرآوردن بود و
پرتوهایش را به در و دیوار می پاشید .
سالها بود در این ساعت ، با خورشید دیدار می کرد و نتیجه اش یک لبخندِ خسته رویِ لبانِ او بود .
برای خود استکانی چای ریخت و با دو قاشق شکر ، شیرینش کرد . لقمه ی بزرگی گرفت و گازی به آن زد .
هنوز کسی در وجودش سر زیر پتو داشت و اصرار می کرد بی خیال کار شود و به اتاق باز گردد !
با کمترین سر و صدای ممکن استکان را شست ، درون فلاسک چای ریخت و بساط صبحانه ی آنها را رویِ میزِ کوچکِ درون سالن فراهم آورد .
به اتاق هایشان سر زد . .
هر دو در خواب ناز به سر می بردند . . لحظاتی با لبخند چهره شان را با چشم هایش طواف داد .
پیشانی شان را بوسه ای گذاشت و آرام ساکِ لباس کارش را برداشت .
اولِ هفته بود و با لباس هایی تمیز شده از خانه خارج می شد .
در را که پشت سرش بست برای سبا پیامکی فرستاد :
– من رفتم . سر زدن یادت نره !
بسم الله گفت و با نگاهی به درِ بسته ی خانه شان قدم برداشت .
هیچ وقت در زندگی اش نتوانست با خیالِ راحت خانه را ترک کند . . .
***
عرق ریزان و خسته روی زمین نشست و دستکش ها را از دستانش بیرون آورد .
با کفِ دست عرق از پیشانی زدود و آهی کشید .
نگاهی به ساعتِ رویِ مچش انداخت و الان قاعدتا باید وقتِ نهار آنان باشد .
لب جوید و شماره ی سبا را گرفت . بعد از چند بوق پاسخ داد :
– چیه ؟! چی میگی ؟!
صدای جیغ و داد بچه ها می آمد . لبخندی زد :
– اعصاب نداری ها ! نهارشون رو دادی ؟!
صدای بلندِ سبا نشان از آن داشت که بر سرِ آنها داد می کشد :
– وای آروم بگیرین یه دقیقه !
درون گوشی هوفی کرد و او را مخاطب قرار داد :
– آره جانم . نهارشون رو دادم . . . برم تا اینا خونه رو روی سرم خراب نکردن !
و بدون اینکه حتی مهلت حرف زدن بدهد ، تلفن را روی او قطع کرد .
حافظ با لبخند به گوشی نگریست و سپس سر به دیوار تکیه زد . تمام زندگی اش آن سوی خط بودند و او ، این سو عرق می ریخت و تلاش می کرد تا
همه شاد باشند . . .
کسی او را صدا زد و برای صرف غذا فرا خواند .
با خستگی از جا برخاست . شاید می توانست بعد از نهار ، لحظاتی گوشه ای بیاساید . . .

#2
***
بی هیچ بالشت و رواندازی ، روی زمین دراز کشیده و خوابیده بود .
بعد از یک روز سختِ کاری ، دیر هنگام به خانه بازگشته و به محض اینکه جوراب از پا درآورده ، سر روی فرش گذاشته و خواب او را غرقِ آغوش خودش
نموده بود .
سبا کنارِ او نشسته بود و به صورتش نگاه می کرد . آهسته سر انگشتانش را روی شقیقه ی او می کشید .
بحث و جدل هایشان فایده ای نداشت .
حافظ راضی نمی شد از حجم کاری اش بکاهد و سبا تحلیل رفتنِ هر روزه اش را می دید .
نمی توانست به او بقبولاند که نیاز نیست آنقدر خودش را برای درآمد بیشتر عذاب دهد .
دو دل و مردد بود . . بیدارش کند تا لقمه ای غذا بخورد یا به اتاق و سر جای خود برگردد و استراحت کند ؟!
در حد زمزمه ، صدایش زد :
– حافظ ؟! حافظ جان ؟! آقا حافظ ؟!
ولی دریغ از اینکه حتی پلک هایش ذره ای تکان بخورند . منصرف شد . .
به دست هایش نگاه کرد ، باز هم یادش رفته بود که به آنها کرم بزند . قوطی کرم را برداشته و آهسته و در همان حال که او مستِ خواب بود ؛ کف و
سرانگشتانِ دستش را مرطوب کرد .
بالشت و ملحفه ای از اتاق آورد و پارچه را روی تن او انداخت و بالشت را کنارش گذاشت شاید غلتی زد و سر روی آن گذاشت . سپس به آرامی لب به
پیشانی بلندش چسباند و بوسه ای روی آن نهاد .
دلش نمی آمد او را از خوابِ ناز بیدار کند . .
برق را خاموش کرد و برای آخرین بار نگاهی به او انداخت . . .
***
احساس می کرد درون چشمانش پر از گرد و خاک و آشغال است .
مدام مشت هایش را پر از آب می نمود و چشم هایش را میانِ آن می گرفت و پلک می زد !
سر و صدای بچه ها از سالن می آمد که سبا اصرار داشت ساکت شان کند .
حوله به دست از سرویس بهداشتی خارج شد و لبخندی به آنها زد :
– احوال وروجکا ؟!
دو قلوها مثل جت از کنار مادرشان رد شدند و به کمربندش چنگ زدند . به خنده افتاد :
– بابا چرا شلوارمو میکشین پائین ؟!
سبا با لبخند ، چشم غره ای به او رفت :
– از بس تو رو نمیبینن ، دلشون لک زده برات !
حافظ روی زمین نشست و آنها را به آغوش کشید :
– قربون جفت شونم میرم . . .
گونه های سرخ شان را بوسه ای زد که سبا با سینی چای برگشت و روی زمین نشست :
– نمیخواد حالا بچلونیشون . بیا چایی . . .
حافظ ، یاسمین را زیر بغل زد و دستِ یاسین را گرفت :
– دستت درد نکنه . . .
روبروی سبا نشست و دوباره بوسه ای محکمی روی گونه ی یاسمین نهاد :
– چطوری تو فرفره ؟!
یاسمین پشت چشمی برایش نازک کرد :
– اصنشم فرفره نیستم !
حافظ به خنده افتاد :
– معلومه . . هی از اینور به اونور دور خودت میچرخی . . . تو چطوری قلقلی ؟!
پسرک از بس تپل بود ، هنگام راه رفتن انگار قل می خورد و همین شده بود سوژه ی دستِ او !
اما او بر خلاف خواهرش ، خندید و لپش را به بازوی او چسباند .
حافظ روی موهایش را بوسید و چشم بست . بودنشان ، نعمتی بود !
سبا به تابلو بی نظیر روبرویش می نگریست . یاسمین سر به سینه ی حافظ داشت و یاسین تکیه زده به بازوی او و سرِ حافظ روی سرِ پسرک . . .
لبخندی زد و پچ پچ کرد :
– جون دلم . . .
حافظ پلک هایش را از هم فاصله داد و به او نگاه کرد :
– رفتیم تو خلسه ی خانوادگی ها !
و تنش از خنده لرزید .
سبا هم خندید و سینی را به سمت او هل داد :
– بخور خستگیت در بره . .
هنوز دست به سمت استکان نبرده بود که صدای زنگ در بلند شد ، حافظ ابرو به هم نزدیک کرد :
– منتظر کسی هستی ؟!
سابقه نداشت زنگ خانه شان این ساعت به صدا در بیاید .
سبا لب روی هم فشرد و نگاه از او دزدید . حافظ نچی کرد :
– ای بابا . . .
ایستاد و صدای شاکی سبحان از اتاق آمد :
– کیه ؟! خب سوخت اون زنگ !
حافظ همانطور که به سمت در می رفت ، جوابش را داد :
– فک میکنی کیه ؟!
سبا به دنبال او به راه افتاد :
– حافظ . . حافظ . . . بذار من برم . . چیزی نیست به خدا !
اما حافظ توقف کرد و به سمت او چرخید :
– تا حالا چیزی درست شده ؟!
سبا لب گزید و کمی عقب کشید که حافظ سر جلو برد و غرید :
– درست شده ؟!
سبا چانه بالا انداخت و شرمنده به زمین نگاه کرد . . .
حافظ سر تکان داد و از خانه خارج شد . همانطور که دمپایی به پا می کرد ، بلند گفت :
– اومدم بابا . . اومدم !

#3
در را گشود و چهره ی عصبی کاظم بر تمام پیش بینی هایش صحه گذاشت .
نچی کرد و کنار ایستاد . کاظم داخل شد و به در تکیه زد . لب می جوید و اخم هایش در هم بودند .
حافظ دستی به صورتش کشید :
– باز چی شده !؟
انگار ضامنِ عصبانیتش را کشیده بودند که فریاد زد :
– بـاز ؟! بــاز چی شده ؟! بــــاز ؟! خسته ام کرده این زن !
حافظ ابرو به هم پیوست داد و انگشت روی بینی گذاشت :
– هیـــس ! چه خبرته ؟! چرا داد میزنی ؟!
کاظم کلافه و خشمگین چنگی به مو زد :
– داد نزنم ؟! داد نزنم ؟! مگه میشه داد نزد ؟! خانم از صبح قهر کرده نه جواب تلفنم رو میده نه اس ام اس هام رو !
– خوب کردم اصلا !
حافظ لحظه ای پلک روی هم فشرد و بعد سر به سمت او چرخاند :
– سبا !
اما سبا با عجله دمپایی به پا کرد و سمت آنها آمد :
– خوب کردم ! انتظارای بیجا داری !
کاظم با چشم هایی از حدقه در آمده و دندان هایی روی هم فشرده ، او را مخاطب قرار داد :
– انتظار بیجا ؟! انتظار بیجا ؟! اینکه میگم این دو سه روز مرخصی که من لشمو اینجام ، کمتر برو خونه ی داداشت انتظار بیجاست ؟!
سبا هم سر به سر او نزدیک کرد و غرید :
– بله که بیجاست ! برادرا و خواهر من خونواده ی منن ! همه چیزِ منَن !
کاظم محکم دست روی صورت سائید و عصبی خندید . به حافظ نگاه کرد :
– تو رو خدا بساط ما رو ببین . . . میبینی ؟!
و بعد با خشم سر به سمت سبا چرخاند و صدایش را بالا برد :
– پس من و بچه هام چی هستیم ؟! هان ؟!
حافظ زبان روی لب کشید . از این همه دور باطلی که میان روابط آنها وجود داشت ، خسته شده بود . با بی حوصلگی رو به سبا گفت :
– برو وسایلت رو جمع کن . . یالا .
سبا چشم گشاد کرد :
– حافظ !
اما او تشر زد :
– زهر مار ! جلو بچه هاتون هی تو سر و کله ی هم میزنین ! یالا . . زود !
سبا با بغض ، چشم غره ای برای کاظم رفت و سلانه سلانه به سمت خانه گام برداشت .
کاظم کلافه هوفی کرد و شانه به در سپرد و سرش را تکان داد . . .
خسته شده بود از این همه جدل !
مگر در ماه چند روز کنار خانواده اش بود که بیشتر آن را به بحث بگذرانند ؟!
حافظ دست به سینه شد :
-مگه اون دفعه نگفتم مشکلتون رو حل کنین که هی جلو بچه ها تو صورت هم پنجه نکشین ؟!
کاظم پوزخند زد و به او نگاه کرد :
– انگار خواهر خودت رو نمیشناسی ! مرغش یه پا داره !
حافظ زبان روی لب کشید و آرامتر گفت :
– اون تقصیری نداره . . من بهش میگم که . . .
کاظم سرش را تند جنباند :
– نه . . نه . . من که نمیگم اصلا نیاد ! تحمل کوچکترین حرف مخالف رو نداره اصلا . من کِی گفتم نیاد ؟! حنا و سبحان برای من اگه بیشتر از خواهر و
برادر خودم عزیزنباشن ، کمتر نیستن ! اصلا وظیفه اشه که بیاد . ولی من میگم خانمِ من . . عزیزِ من . . من کلا تو ماه یه چند روز مرخصی دارم و پیش
شمام . این چند روز رو کمتر برو خونه داداشت . برو سر بزن و بیا . ولی برعکس هر وقت من میام لج میکنه . میاد صبح میمونه تــا شب ! باور کن اگه
نمیومدم اصلا به روی خودش نمی آورد یه شوهر بدبختی داره که خسته هزار کیلومتر راه رو کوبیده تا بیاد زن و بچه اش رو ببینه ! بد میگم آقا ؟! بد
میگم بگو بد میگی !
حافظ دستی به چانه زد .
کاظم حق داشت !
کوچکترین گله ای به او نمی توانست داشته باشد . از طرفی می دانست سبا آنقدر دل نازک است که اگر کوچکترین حرفی به او بزند ، بی شک به بدترین
شکل ممکن از او دلخور و ناراحت خواهد شد .
سری تکان داد و گردنش را چنگ زد .
سر و صدای دوقلو ها زودتر از خودشان آمد . به سمت پدرشان پر گرفتند و کاظم با ذوق بینهایتی آنها را به سینه چسباند و عطر تنشان را بوئید .
حافظ لبخندی زد . مردِ بیچاره ! شک نداشت که خواهرش بچه ها را بدون اینکه درست و حسابی پدرشان را ببینند ، یک راست از رختخواب بیرون
کشیده و به آنجا آورده است .
سبا با لب و لوچه ای آویزان به دنبال بچه هایش خانه را ترک کرد و دست در گردنِ او انداخت :
– زیر شامت رو روشن کردم . . . یادت نره بخوری !
کاظم سر بلند کرد و با خنده گفت :
– خدا شانس بده !
اما حس تلخی و دلخوری تهِ کلامِ او کاملا قابل لمس بود .
سبا برای او چشم غره ای رفت و از کنارش گذشت . حافظ ، روی سر خواهرزاده هایش را بوسید و آنها را به دنبال مادرشان هدایت کرد .
کاظم دستش را جلو آورد و زمزمه کرد :
– شرمنده ام داداش . به خدا فکر بد نکنی . . .
حافظ دستش را فشرد و لبخندی زد :
– نه آقا . . اولین بار نیست که پیش میاد اینطوری . فقط . . باهاش دیگه بحث نکن ، اوقات خودتون رو تلخ نکنین . من خودم باهاش حرف میزنم . از من
دلگیر بشه زود فراموش میکنه ، ولی از تو . . خب . . فک میکنه با ما مشکل داری .
کاظم سری به افسوس تکان داد و آهی کشید :
– کی دیدی من استعفا دادم و برگشتم اینجا . لااقل این همه جنگ و جدل نداریم .
حافظ دست روی شانه ی او گذاشت و بدرقه اش کرد . در را که بست ، کفِ دستش را به پیشانی مالید .
هوف گویان پله ها را بالا رفت و صدای غرغر سبحان می آمد :
– باز این دختره ، کاظم بیچاره رو چطوری چزونده ؟!
با خنده درِ اتاق او را پس زد . حنا کتاب به دست ، کنارِ تخت او بود :
– شما دو تا قصد ندارین از این اتاق بیاین بیرون ؟!
سبحان چشم درشت کرد :
– بلا به دور . . بلا به دور . .خدا اون روزو نیاره ! زلزله های سبا غیر قابل تحمل شدن این روزا ! خدا پدر و مادر این کاظم رو بیامرزه . چند روز نیان اینجا
بلکه ما یه نفسی بکشیم !
حنا چشم غره ای به او رفت :
– دلت میاد واقعا ؟!
سبحان با کمک دست هایش نیم خیز شد :
– جــــون ؟! خوبه خودت گفتی درو ببندیم جیکمون در نیاد بلکه دست از سرمون بردارن !
حافظ خنده کنان لبه ی تخت سبحان نشست و دستی روی زانوی او زد :
– این سبایی که من دیدم فردا صبح علی الطلوع اون کاظم بدبخت رو ول میکنه و میاد .
سبحان با خنده دست روی چشم گذاشت :
– بیچاره یه دو سه روز هم از دست ما نمیتونه از وجود همسرش بهره ببره !
حنا خنده اش را بلعید و لبش را گزید و با کتاب به بازوی او کوفت :
– زشته ! مثلا سبا خواهرته ها !
سبحان دست هایش را بالا گرفت :
– خب چی کار کنم ؟! اگه غیر این بود ، تو هر چی خواستی بهم بگو ! والا من دلم به حال داماد بدبختمون میسوزه !
حافظ لبخندش را جمع کرد و گوشه ی چشمش را ماساژ داد :
– نه جدی . . سبحان راست میگه . سبا داره دیگه افراط میکنه . سر زدن با ول کردن خونه و زندگی فرق داره . باید باهاش یه صحبتی بکنم . بالاخره
صبر کاظم هم حدی داره .
حنا دست روی دست کوبید :
– خدا نکنه حافظ !
حافظ متعجب به او نگریست :
– من که چیزی نگفتم !
حنا لب جمع کرد و دوباره کتاب به دست گرفت و پشت چشمی برای او نازک کرد :
– معنی ته حرفت همین بود !
ابروهای حافظ بالا پریدند و خیره ی او شد که تمام تلاشش را می کرد که نسبت به نگاهِ برادرش بی توجه باشد !
اما او هم طاقت نیاورد و کتاب را سمت او پرت کرد :
– اِ خب اونطوری نگاهم نکن !
صدای خنده ی سبحان و حافظ همگام با یکدیگر برخاست و حنا هم دستِ راستش را جلوی چشمانش گرفت و شرمگینانه ، خندید . . .
#4
***
جعبه ابزار را که پشت وانت گذاشت ، صدای آقا بلند شد :
– حافظ . . همه چی رو برداشتین ؟!
درِ قسمت بار را بست و سر چرخاند :
– بله آقا . . خیالتون جمع .
مرد پیش آمد و دستی به محاسنش کشید :
– نرید ده دقیقه بعدش زنگ بزنید چکش نداریم . . . میخ کم آوردیم . . .
حافظ چانه بالا انداخت و لبخندی زد :
– نه آقا . . این دفعه حواسمون هست .
و نمی توانست بگوید که چرا دفعه ی قبل حواسش سر جایش نبوده است !
پارسا سلانه سلانه و در حالی که دستش را با شلوارش خشک می کرد ، سمت آنها آمد .
آقا به خنده افتاد :
– باز دل و روده ات پیچ خورده ؟!
پارسا چهره در هم برد و پشت لبش را خاراند :
– از بس تو اون خوابگاه اون مسعود غذاهای من درآوردی به خوردمون میده .
و کفِ دستش را روی شکمش چرخاند .
آقا سری تکان داد و با توصیه های فراوان آن ها را راهی کرد .
حافظ می دانست امشب هم حتما از جانب یکی از خواهرهایش مواخذه خواهد شد .
ولی نمی توانست نرود !
حتی اگر پایش هم نمی خواست ، دلش او را راهی می کرد !
***
پارسا با اخم هایی در هم ، در حال مقایسه ی اندازه های اولیه و سایز کابینت ها بود .
سوی او چرخید و لب هایش را کج و کوله کرد :
– درسته که . نمیفهمم چرا جا نمیخورن . طبق این محاسبات همه باید منظم و مرتب کنار هم وصل شن . ولی وقتی میره رو دیوار ، آخریه دو سه سانت
جا کم میاره .
حافظ دست روی موهایش کشید و پیش آمد . با ابروهایی در هم گره خورده ، فضای مقابل را سنجید :
– بده من متر رو .
و بعد خم شد و روی پا نشست و قالبِ اصلی کابینت ها را اندازه گرفت . پارسا هم در حال وجب کردنِ دیوار بود !
سرش را به افسوس تکان داد . پزشکِ مملکت ، ذره ای عقل درون سرش نداشت ! :
– خل و چلِ محترم . . تو با متر اندازه گرفتی ، کم و زیاد اومده ، اونوقت با دستت اندازه بگیری درست میشه ؟!
سمت او چرخید :
– مخم نمیکشه جون حافظ .
حافظ ایستاد و خودکار را از پشت گوشش برداشت :
– از اول هم مخ نداشتی که بکشه . کابینت ها هر کدوم یه یکی دو میل ، بزرگترن ! سر هم ، جمع شدن ، شده دو سانت !
متر را به دست پارسا داد و به کوچکترین کابینت اشاره زد :
– اینو برگردون کارگاه . ببین میشه پیچ ضلع دیوار رو باز کرد و یکی دو سانت از طولش کم کرد ؟! اینطوری فک کنم حل میشه .
پارسا هم سر تکان داد و هوفی کرد :
– چاره ای نیست . بخوایم دوباره درست کنیم ، عقب میفتیم . تازه کار پنجره ها کلی مونده . صندلی هاشون . . میزاشون . . . اوف !
– ببخشید . .مشکلی پیش اومده ؟!
سر هر دو مرد به سمت صدای زنانه چرخید . حافظ آب دهان فرو برد و پارسا شانه بالا انداخت :
– نه خانم . بچه ها یه کم روی برش بی دقتی کردن . الان برمیگردونمش کارگاه ، حل میشه .
زن لبخندی زد و پیش آمد . نیم گاهی به حافظ انداخت که حالِ پسرِ بیچاره را بدتر از پیش کرد :
– شما چی آقا حافظ ؟! اون کاری که بهم قولش رو دادید چی ؟! منم به اعتبار حرف شما به دوستم . . .
که حافظ میان حرف او پرید :
– قولم ، قوله خانم . از فردا پس فردا شروع میکنم .
و دختر که با ناز سرش را به تائید او حرف تکان داد و لبخندش را وسعت بخشید ، دلِ حافظ درون شکمش سقوط کرد .
عرق از پشت گوشش به روی گردنش سرید و سپس روی تیره ی کمرش لغزید .
دل از کف داده بود !

#5
***
صورتش را درون بالشت فرو برده و با وجود بسته بودن چشم هایش ، ذهنش نیمه هوشیار بود .
سر و صدای محیط پیرامونش را می شنید ولی پیش چشم هایش و درون مغزش ، همه چیز سیاه و تاریک بود .
دستی روی موهایش نشست و صدایی ، او را خواند :
– حافظ ؟!داداش ؟!
می دانست که باید بیدار شود ولی قدرت بالا کشیدن پلک هایش را نداشت .
بازویش را لمس کرد :
– حافظ جان ؟! داداشم . . .؟!
به زحمت قدر چند میلی متر بین پلک هایش فاصله انداخت و لحظه ای چهره ی حنا را دید اما دوباره چشمانش بی اختیار بسته شدند .
حنا ریز ریز خندید و خودش را جلوتر کشید و روی پیشانی برادرش را بوسه زد :
– جان دلم . . بیدار شو پسر کوچولو . . .
حافظ تک خنده ی ناقصی کرد که چهره اش را کج و کوله نمود .
حنا ضربه ی نسبتا آرامی میان شانه ی او زد :
– پاشو دیگه . . . از وقتی اومدی یه سره خوابی !
حافظ به پهلو چرخید و هومی گفت .
حنا نچی کرد و از بازویش نیشگونی گرفت که صدایش بلند شد :
– آخ . . . نکن . . .
و بالاخره راضی شد چشم هایش را باز کند .
حنا قربان صدقه ی چشم های زیبای برادرش رفت و دستش را گرفت :
– مجبوری انقدر کار کنی که وقتی میای خونه غش کنی ؟!
صدایش گرفته و خمار بود :
– کارمه خواهر من . . کارم .
و بعد لب هایش را همانطور که روی هم داشت ، جنباند .
حنا لبخند زنان موهایش را نوازش کرد :
– کارت هست ، خودکشی که نیست . از ساعت دوازده شب تا الان یه کله خوابیدی . ساعت یک بعد از ظهره ! روز جمعه ای پاشو یه دور قیافه ات رو
زیارت کنیم برادر من .
حافظ اخم هایش را در هم کشید و چشم هایش را ماساژ داد . به جای جواب ، سوال پرسید :
– تو چطوری اومدی ؟!
تازه مغزش کاملا از خواب بیدار شده بود !
حنا شانه بالا انداخت و نیشخندی زد :
– دیگه دیگه . . منو دست کم نگیر !
حافظ اما اخمش را وسعت بخشید . بی احتیاطی اش را نمی فهمید ! :
– صد بار نگفتم که . . .
اما حنا حرفش را قطع کرد و گردن کج نمود :
– بعد از این همه خوابیدن ، حالا که بیدار شدی داری بدخلقی میکنی ؟!
حافظ نگاه چپ چپی به او انداخت و لب جوید . چه باید می گفت ؟! نمی توانست دیگر به آنها امر و نهی کند . می دانست این همیشه نبودنش ، آنها را
ناراحت و دلگیر می کند . پس به ناچار لبخند کمرنگی زد و دستش را گشود :
– حالا که اومدی . . بیا اینجا ببینم !
حنا که خودش را به سمت او کشید ، حافظ چشم هایش را بست و هوفی کرد .
پیشانی خواهرش به سینه اش چسبید و او روی موهایش را بوسید :
– خیلی وقته بیدارین ؟!
حنا سرش را جنباند :
– از هفت تا حالا . . سبحان کلی غر زده به جونم .
حافظ دوباره موهایش را بوسه زد :
– از سبا خبری نیست ها . فک کنم کاظم زمین گیرش کرد !
حنا خندید و دست روی چشم هایش گذاشت :
– وقتی بیاد ، پوست همه مون رو میکنه !
حافظ خمیازه کشید و دست دور شانه ی آنها محکم کرد :
– وقت نکردم . . باید باهاش حرف بزنم . دیگه داره شورش رو درمیاره . زندگی خودشو داره الان . . .
حنا روی گونه ی او دست گذاشت و زمزمه کرد :
– پس تو چی ؟! تو زندگیِ خودتو نداری ؟!
حافظ با لبخند گوشه ی ابروی خواهرش را بوسید :
– زندگیه من شما دوتایین . . . . فضولی نکن آروم بگیر من بخوابم . . . خسته ام ! خسته !
و چشم هایش را بست و ندید که حنا چطور با دلخوری او را می نگرد .
همیشه حرف را به همین راحتی عوض می کرد یا فرصت گپ زدن به آنها نمی داد .
سرش را روی بازوی او جا به جا کرد و چشم هایش را بست .
حافظ را بیشتر از یک برادر دوست داشت و جایگاهش نزد او ، با جایگاه پدر برابری می کرد .
اما اگر پدرشان هم بود و شرایطی مشابه او را داشت ؛ بی شک به او اصرار می کرد تا از این شیوه ی زندگی دست بکشد و به فکر خودش باشد اما . . .
حافظ هیچ گاه به این حرف ها گوش نمی داد و می دانست که فرصت های زندگی اش را می سوزاند . .
دل خواهرش هم کباب می شد با این فرصت سوزی . کاش می توانست او را راضی کند . .
کاش !
***
سبا دست از گردنش گشود و با ذوق او را به داخل خانه دعوت کرد :
– بیا داداش . . بیا قربونت برم . .
حافظ دستی به موهایش کشید و با دیدن کفش هایِ نا آشنا ، یا الله گفت .
سبا لبخند زنان دستش را گرفت :
– بیا عزیزم . . بیا . . . غریبه نیست . مهریِ خودمونه .
حافظ نگاهش را پائین انداخت و سلام گفت . دخترک ایستاد :
– سلام . . .
و رو به سبا با صدای ریزی گفت :
– خب پس من برم . . مزاحم نشم . میام دوباره . . .
قبل از اینکه سبا چیزی بگوید ، حافظ به حرف آمد :
– زیاد مزاحم نمیشم . اگه کاری دارید ، من زود میرم .
مهری چانه بالا انداخت و لبخندی زد :
– نه دیگه . باید میرفتم . ببخشید . . . خداحافظ سبا جونم . . .
حافظ کناری ایستاد و منتظر ماند تا دیده بوسیِ آنها تمام شود . سری برای دختر تکان داد و بعد از بسته شدن در، پیشانی اش را خاراند :
– دختر همسایه تون بود ؟!
سبا همانطور که به آشپزخانه می رفت ، جوابش را داد :
– آره . بنده خدا تو خونه حوصله اش سر میره ، میاد گه گاهی بهم سر میزنه .
حافظ پشت لبش را لمس کرد :
– البته اگه تو ، خونه باشی !
سبا سر از آشپزخانه بیرون آورد و برای او چشم گشاد کرد که خندید .
به اطراف سرک کشید :
– زلزله هات نیستن !
سبا از همان آشپزخانه با صدای بلند جوابش را داد :
– نه . کاظم بردشون پارک . نمیذارن بیچاره یه نفس بکشه .
با سینی چای و شکلات برگشت و روبرویش نشست . حافظ به پشتی تکیه زد :
– حالا شد بیچاره ؟! تو که همین که اومد از دستش در رفتی .
سبا سر به زیر انداخت و دلخور با لبه ی دامنش ور رفت :
– تو هم که خوب حقم رو گذاشتی کف دستم . منو از خونه ی بابام بیرون کردی .
حافظ سرش را تا سطح چشمانِ ناراحت او پائین آورد :
– حق داشتم یا نه ؟! هان ؟!
سبا با لب هایی آویزان ، فنجان چای را برابر او گذاشت و هیچ نگفت . حافظ مچِ دست خواهرش را که پس می رفت ، گرفت :
– چیزی هست که من نمیدونم سبا ؟! چیزی هست که باید بدونم ؟!
سبا از او نگاه دزدید و اخم های برادرش در هم رفت :
– پس چیزی هست !
#6
اما سبا اخم کرد و سرش را به چپ و راست جنباند :
– نه داداش . چه مشکلی ؟!
حافظ پوزخندی زد . این دختر چه چیز را مخفی می کرد ؟!
او بزرگش کرده بود !
زانوی راستش را بالا کشید و دستش را روی آن گذاشت :
– احتمالا منو خر که فرض نکردی ؟!
سبا لب گزید و باز چشم از او ربود . آخر چه می گفت ؟!
حافظ گردن کج کرد و منتظر ماند .
خیره به صورتِ او صبر کرد و می دانست طاقت سکوت را ندارد .
بالاخره زبان باز می کند . مگر می توانست مقاومت کند ؟! کسی را جز او در دنیا نداشت !
سبا زیر نگاه خیره اش تاب نمی آورد . نمی توانست زیر ذره بین او باشد و زبانش را بسته نگاه دارد .
پوفی کرد و پلک هایش را روی هم فشرد . با درماندگی اسم او را خواند :
– حافظ !
اما حافظ بدون اینکه چشم از او بگیرد ، بی لحظه ای وقفه ، او را می نگریست.
سبا دست روی چشم کشید و با لحن غصه داری گفت :
– خسته شدم حافظ . . خسته شدم !
حافظ همانطور بی حرف به نگاه کردنش ادامه داد ! این یعنی اینکه حرفت را تمام کن !
سبا زبان روی لب کشید و آهسته گفت :
– ازش خسته شدم حافظ . از این همیشه نبودنش . . از این دیر به دیر اومدنش . از اینکه منو با دو تا بچه ول کرده ، رفته اون سر کشور . از اینکه دیر به
دیر زنگ میزنه . از اینکه همیشه باید دلواپس باشم که نکنه یه بلایی سرش اومده باشه . . . از اینکه با این همه سگ دو زدنش ، بازم میگه ندارم . از اینکه
مجبورم جواب گلایه های مادر و پدرش رو هم من بدم . از اینکه مجبورم تنهایی بار بچه ها رو به دوش بکشم . . از اینکه مجبورم تنهایی گریه کردنای
بچه ها از نبودنش رو ساکت کنم . من ازش خسته شدم . . .
قطره ای اشک روی گونه اش پرید که فورا آن را با دست گرفت و نگاه پر آبش را به سمت دیگر داد . لب زیرینش می لرزید و بینی اش سرخ شده بود .
این یعنی اینکه دنیایی گریه را در دل و سینه ی خود مخفی کرده است .
حافظ نفس عمیقی گرفت و جرعه ای از چای را نوشید . آرام و بدون هیچ عجله ای .
فنجان را که درون بشقابش گذاشت ، نگاهش را آرام بالا آورد :
– که ایــنطور !
سر تکان داد و لب روی هم سائید . بینی اش را خاراند و سپس به آرامی شروع به سخن گفتن کرد :
– یه جوری حرف میزنی انگار کاظم اونجا داره به عشق و حالش میرسه .
اخم کرد و خودش را پیش کشید و فنجان را کنار زد :
– مگه واسه خودش میره؟! مگه خودش خوشش میاد که تو اون گرما و با اون همه سختی ، جون بکنه !؟ مگه واسه غیر شما داره عمر و جوونی و زندگی
اش رو تلف میکنه ؟!
سبا نگاهش نمی کرد ، پس صدایش را بالا برد و او را مواخذه کرد :
– هان ؟! با توام ها . . .
چشم در چشم هم که دوختند ، حرفش را از سر گرفت :
– یه جوری حرف میزنی که نمیشناسمت . تو که عاشقش بودی . . تو که یه آقا کاظم میگفتی ، صد تا آقا کاظم از کنارش می زد بیرون . چی شده حالا
؟! چی شده که شده اون ؟! چی شده که وقتی ازش حرف میزنی ، بیشترش ضمیره تا اسمش ؟! دوستش نداری ؟! دلت رو زده ؟!
سبا قیافه ی بیچاره ای به خود گرفت :
– داداش !
اما حافظ توپید :
-زهر مار داداش ! کاظم راه میره تلو تلو میخوره از خستگی ولی واسه دیدن شما و به شوق بودن کنار شما این همه راه رو واسه چند روز مرخصی میکوبه
و میاد . تو تعطیلی هاش که همه ی همکاراش میگیرن صبح تا شب میخوابن ، یه لحظه چشم رو هم نمیذاره که مبادا کمتر از اون چیزی که میشه ،
کنارتون باشه ! از چی داری حرف میزنی ؟! از کی ؟! از مردی که داره عمر و جوونی اش رو واسه شما میذاره ؟! از چی ناراحتی ؟! از کی ؟! واقعا روت
میشه ازش گلایه کنی و بدش رو بگی ؟! زندگیت رو دیدی ؟! چی از بقیه کم داری ؟! فک کردی پولو لقمه میکنه میخوره ؟! واسه شما داره جمع میکنه !
واسه شما که یه ماشین بندازه زیر پات که اینور اونور رفتنت راحت باشه ! هی دست بی نمک هی !
لبش را جوید و دست به پیشانی گرفت . از عصبانیت حس می کرد گوش هایش آتش گرفته اند .
درست که سبا خواهرش بود ولی بی انصافی در حق مردی که می دید چگونه بهترین ها را برای او می خواهد ، را تاب نمی آورد . درست که کاظم هم
خونِ او نبود ولی مگر می شد تلاش او برای خوشبختی خواهرش را ببیند و باز طرف سبا را بگیرد ؟!
لب را با زبانش تر کرد و آرامتر گفت :
– خسته ای ؟! تنهایی ؟! از پس بچه هات بر نمیای ؟! دلت تنگ میشه ؟! خب تو هم بار و بندیل زندگیت رو جمع کن و باهاش برو . اونجا که خوب
بهشون تسهیلات میدن . تو هم برو پیش اون . . . رو سرش میذاره شما رو ! من که حظ میکنم وقتی میبینم چه قدر خاطرت رو میخواد . مگه به زور
شوهرت دادیم که الان میگی خسته شدم ؟! خودت خواستیش ! مگه واسه خاطر خواستن همین کسی که الان میگی ازش خسته شدی ، زمین و زمان رو
به هم نبافتی ؟! مگه تو نبودی که واسه خاطر کاظم ، یک ماه با سبحان حرف نزدی ؟! مگه همین پسره از هول رسیدن به تو ، از روی موتور نیفتاد پائین
و کله پا شد ؟! سبا . . . این حرفا چیه میزنی ؟! دلت میاد واقعا ؟! وقتی به چشم هاش نگاه میکنی ، واقعا دلت میاد اینطوری درباره اش فکر کنی ؟! اگه
واقعا تنهایی از پس زندگیت بر نمیای ، پاشو برو تو هم ! هم خودت رو راحت کن و هم اون رو .
سبا در تمام لحظاتی که برادرش بی وقفه حرف می زد ، گلوله گلوله اشک می ریخت و لب هایش می لرزیدند .
دستی رو گونه هایش کشید و با صدای گرفته ای گفت :
– چه راحت میگی برو ! انگاری واقعا ازم خسته شدین . . . پس شما رو چی کار کنم ؟! یه چیزی میگی دیگه حافظ ! مگه میتونم شما رو بذارم اینجا و
واسه خودم برم دنبال زندگیم ؟!
حافظ سری تکان داد و سینی را هم به کناری فرستاد و دست های سبا را گرفت :
– زندگی ما از شما جداست سبا . خونواده ی تو الان شوهر و بچه هاتن . نه خواهر و برادرات ! ما دیگه بچه نیستیم که مراقب و پرستار بخوایم . تا الان
وظیفه ات رو انجام دادی . اگر دینی داشتی ، ادا کردی . خیلی بیشتر از اون چه که به گردنت بود رو هم انجام دادی . ولی بچسب به زندگیت ! شوهرت و
بچه هات رو بچسب ! چند سال دیگه نه من برات میمونم و نه خواهر و برادرت . تویی و شوهرت . حتی بچه هات هم میرن پی زندگی شون . این رسمِ
زندگیه . درد هات رو باید به شوهرت بگی ، مشکلاتت رو . از شوهرت کمک بخوای . آرامشت کنار اونه . به بودنش چنگ بزن . بی انصافی نکن . . . یه
کاری نکن که بی طاقت بشه و از همه چی و همه جا بِبُره . کار و زندگی اش ، اون سر کشور و بدون شما به اندازه ی کافی سخت هست . اگه شماها
نباشین که اون دلیلی نداره واسه این همه سگ دو زدن !
بغض سبا با صدا ترکید و حافظ سرِ او را به سینه چسباند . روی موهایش را پشت سر هم بوسید و زیر لب زمزمه کرد :
– جانم . . جان دلم . . عزیزم . . . کوچولو . . . کوچولوی من . .
سبا جوان تر از این بود که همه ی این مشکلات را به جان بخرد . ولی شرایط زندگی شان به گونه ای بود که باید ، زودتر از موعد زنِ زندگی می شد .
او حتی به سی سالگی هم نرسیده و مادرِ دو بچه ی همسن و همسرِ مردی بود که محلِ کارش ، کیلومتر ها تا خانه اش فاصله داشت .
روی پلک های بسته و مژه های خیسش را بوسید :
– در حقش بی انصافی نکن . . . این همه دوست داشتنش رو ، ندیده نگیر . . . .
دست های کوچکِ خواهرش دور کمرش حلقه شدند و لبخند زد . .
تمام دردِ سبا بی پناهی بود . اگر مادر و پدرشان بودند ، شاید او چنین بیقرار و تنها نمی شد .
پلک هایش را بست و بغضش را پائین فرستاد .
سالها می شد که اشک نریخته بود . . این هم بازمانده ی یک خداحافظیِ تلخ بود .
#7
***
– پس من برم دیگه ؟!
به سمت پارسا چرخید و مداد را از پشت گوشش برداشت . سری تکان داد :
– آره . برو . من کارم حالا حالاها طول میکشه .
کنارش ایستاد و به ستون نگاهی انداخت :
– سخت شد کارت . . نه ؟!
حافظ لبخندی زد و دست به ابزار برد :
– یه کم . . . ولی از پسش برمیام .
پارسا دستی به شانه ی او زد و سپس کم کم عقب رفت :
– بابا اوستا . . بابا ماهر . . . بابا حرفه ای !
حافظ خندید و پشت سر او که به سرعت و با خنده در حال دور شدن بود ، پاک کن را پرت کرد .
بعد از رفتنش ، دست به کمر ایستاد و به ستون های بالای سرش خیره شد . تراشیدنِ گل های ریز و پیچ پیچ روی آن کار سختی نبود اما با توجه به
نصب شدن شان ، کمی زمان بیشتری می برد .
ستون هایی که صرفا جهت زیبایی نصب شان کرده بودند تا حالتِ سنتی بیشتری به رستوران ببخشند .
زبان روی لب کشید و چشم تنگ کرد .
ترجیح می داد طرح اولیه را بکشد و بعد شروع به برش و شکل دادن به آن بکند .
تمام مسائل و مشکلات ذهنش را پس زد و خودش را به دنیای نقش و نقاشی دعوت کرد . لبخندی کنج لبش نشست . وقتی غرق طراحی می شد دیگر
به محیط اطرافش توجهی نداشت .
– اینو فک کنم نیاز دارید .
سرش را چنان ناگهانی چرخاند که باعث گرفتگی عضلاتِ آن شد . چهره در هم برد و دست روی گردنش گذاشت :
– ببخشید . . متوجه نشدم که . .
اما زن لبخندی زد و سری تکان داد :
– مهم نیست . میبینم که مشغول شدین .
لبخند کمرنگی زد و کنار ایستاد :
– بله . باید به موقع تحویلتون بدم .
زن روبرویش ایستاد و چشمانِ درشت و زیبایش را به نگاه تیره ی مردِ روبرویش گره زد و نامش در ذهن حافظ چرخید . . .
زیبا . . . !
به راستی که زیبا بود . .
نفس در سینه اش تنگ شد و سر به زمین انداخت .
زیبا عقب کشید و پاک کن را که میان دو انگشتِ وسط و اشاره ی دست راستش گرفته بود ، روی میز گذاشت اما لحظه ای چشم از حافظ نگرفت که
عصبی دست به پیشانی می کشید .
شانه بالا انداخت و چرخی دور خودش زد :
– داره قشنگ میشه ها . . نه ؟!
حافظ لب هایش را به زحمت لرزاند تا شکل لبخند به خود بگیرند :
– ها . . آهان . . بله . . . داره کم کم شبیه اون چیزی میشه که می خواستید .
زیبا دست به کمر زد و هومی گفت :
– من که خوشم اومده . . امیدوارم صاحب اصلی اش هم خوشش بیاد .
حافظ زبان روی لب کشید و نگاه از او گرفت . . البته به سختی !
پاک کن را برداشت و جایی که دستش خط خورده بود را پاک کرد .
زیبا باز به او نزدیک شد و پشت سرش ایستاد :
– فک میکردم ذهنی طراحی می کنید .
حافظ پلک هایش را محکم روی هم فشرد و نفس کوتاهی گرفت :
– اونقدرها هم حرفه ای نیستم .
اما زیبا آرام و زمزمه کنان گفت :
– ولی من که اینطور نشنیدم !
و فوری عقب کشید و لبخندش را خورد . حافظ چرخید و لبخند شرمگینی زد :
– احتمالا درست نشنیدید .
زیبا سرش را جنباند و شالش را روی شانه جا به جا کرد و موهای روشنش را روی پیشانی مرتب . :
– من برم که بتونید به کارتون برسید . .
آرام پلک زد و حافظ قدم هایش را شمرد که سالن را ترک می کرد .
روی مبل آوار شد و هوفی کشید . . .
این زن آخر سر او را دق مرگ می کرد !
***
#8
***
به تکه چوب درون دستش خیره شد .
تصویر پشت چشمانش شکل گرفته بود . دختری ایستاده در باد که دامنش در جهت وزشِ آن کشیده شده و دست روی پیشانی دارد و به افق می نگرد .
می دانست تراشیدنش سخت است و وقت گیر ولی . . . دلش می خواست بتراشد و از اینکه تصویری از او را میان دستانش دارد ، لذت ببرد .
زیر زمین خانه با نور کمی از آفتاب که به داخل آن می تابید ، روشن بود . .
از پنجره های قدیمی و حجره دار به حیاط نگاهی انداخت . پاهای کوچک خواهرزاده هایش را می دید که ورجه وورجه کنان از سویی به سوی دیگر می
دویدند . لبخندی زد . . .
چوب را درون صندوقچه ی قرمز رنگِ گوشه ی انبار گذاشت و بلند شد .
خوشه ای از انگورهای خشک شده را از بندی که از آن آویزان بودند ، برداشت و پله ها را به آرامی بالا رفت .
دور حوض می چرخیدند و گاهی با مشت های کوچک شان به روی هم آب می پاشیدند .
دست به کمر شد :
– باز که شما اینجا رو با دریا اشتباه گرفتین !
یاسین زودتر از یاسمین متوجه ی کشمش درون دستش شد و جیغ زد :
– دایی !
و با بیشترین سرعتی که با هیکل تپل مپلش می توانست ، سمت او دوید .
حافظ خنده کنان دست دور کمرش گره زد و او را بالا کشید :
– بیا بالا قلقلی . .
و خوشه ی انگورها را روبروی صورتش گرفت . می توانست لوچ شدن چشم هایش و برق آن ها از دیدن خوردنی را ببیند !
با آب و تاب گونه اش را بوسید و او را به سینه چسباند .
یاسمین روبرویش ایستاده و مظلومانه نگاهش می کرد . البته از شخصیتش به دور بود !
حافظ لبخندی زد و دست در جیب برد :
– اینم واسه تو فرفره . . .
و لواشک لقمه ای را به سمتش گرفت که دندان هایش را نشان او داد و فوری آن را از دستش قاپید .
کاظم با لبخند نگاهشان می کرد :
– آقا نکن این کارو . . . اینجوری که بهشون میرسی من نمیتونم دیگه خرجشون رو بدم ها !
حافظ اخمی نمایشی کرد :
– شرمنده میکنی !؟! دایی شونم . . بیشتر از اینا وظیفمه . . فقط حیف که دستم نمیرسه .
نفهمید از کجا ، ولی سبا به سرعت و سینی به دست از کنارش گذشت :
– داداش ؟! این حرفا چیه ؟!
سینی چای را روبروی همسرش گرفت و حافظ خنده اش را خورد .
سبا گاهی به طرزی غیر قابل تحمل و نمایشی ، برابر او سعی می کرد به کاظم توجه کند !
یاسین را روی زمین گذاشت و به دنبالش از پله ها بالا رفت . در آشپزخانه ، کنارِ او که به غذاها سرک می کشید ، ایستاد . دسبتند ظریف و زیبایی زینت
بخشِ مچِ دستِ چپش شده بود . لبخند زد :
-به به . . میبینم که دست بعضیا خوشگل شده . از کجا ؟!
سبا لبخند خجولی زد :
– کاظم برام خریده . . . درسته همچین گرون نیست ها ، ولی خوشگله . نه ؟!
و منتظر تایید او بود . حافظ دست پشت سرش گذاشت و پیشانی اش را بوسه زد :
– نه . . در برابر خوشگلی شما که چیزی نیست . ولی مبارکت باشه . . دستش هم درد نکنه .
سبا زیر زیرکی نگاهش نمود . حافظ روی چشم هایش را بوسید :
– قدرِ زندگی ات رو بدون . . قدر عزیزات رو بدون .
سبا بغض کرده ، لب جلو فرستاده بود .حافظ برای آنها مثل عمودِ چادر بود . . دورِ آن می چرخیدند و قربان صدقه اش می رفتند !
حافظ آهی کشید و چانه روی سر او گذاشت . تنش را بین بازوانش تکان داد :
– یادت نره من فسنجون شیرین دوست ندارم ها . .
سبا به خنده افتاد و عقب رفت . مشتی روی بازویش زد :
– فرصت طلب !
حافظ دستی پشت موهایش کشید و چانه بالا انداخت :
– خب چی کار کنم . . دوست ندارم دیگه !
سبا چشم غره ای به او رفت و حافظ را به خنده انداخت . . . .
***
لبه ی حوض نشسته و آهسته از سیگار کام می گرفت .
هیچ صدایی نمی آمد و این سکوتِ سنگینِ شب بود که بر فضا چادر کشیده و همه جا را در خواب فرو برده .
در خانه ی کوچک پشت سرش ، تمام اعضای خانواده اش به خواب رفته بودند . .
تمام کسانی که برایش مهم بودند و برای آسایش شان جان می داد .
دستی روی شانه اش نشست که صاحبش را می شناخت . کنار او نشست و سیگار را از دستش گرفت :
– خواهرات ببینن ناراحت میشن .
هوفی کرد و دست روی صورت سائید . کاظم شانه اش را فشرد :
– از عصری معلوم بود بیقراری .
حافظ خنده ی بی رمقی کرد :
– نه بابا . . چیزی نیست که .
کاظم پوزخند زد و دستی در آب حوض انداخت :
– ما هم که شاخ داریم . .
حافظ نچی کرد و نگاهی چپ چپ به او :
– ای بابا . . دور از جون .
نگاهی به سقف سیاه بالای سرشان کرد و زمزمه نمود :
– از آینده ی بچه ها بدون خودم میترسم .
کاظم اخم کرد و چهره در هم برد :
– یعنی چی ؟! مگه دور از جونت قراره نباشی ؟!
حافظ سرش را جنباند و دست دور دهان کشید :
– نمیدونم . . . نمیدونم کاظم .
سیگار دیگری از جعبه اش که لبه ی حوض بود ، برداشت و آتش زد . . .
کاظم در سکوت او را نگاه کرد و از ابروهای گره کرده اش می دانست که فکر هایی در سر دارد .
#9
***
غرغرهای سبا را می شنید و سعی می کرد بی توجه باشد .
جعبه را از دستش گرفت و داخلِ کمد هل داد که مشت او روی کمرش نشست . آخی گفت و به سمتش چرخید :
– قصد کشتنمو داری ؟! چرا همچین میکنی !؟
اما او اخم کرده و دست به کمر زده ، او را می نگریست :
– دو ساعت دارم با کی حرف میزنم ؟!
هوفی کرد و از روی نردبان یک پله پائین آمد :
– وقتی جوابت رو نمیدم یعنی نمیخوام درباره اش حرف بزنم !
سبا نیشگونی از روی بازویش گرفت و با حرص گفت :
– سی و دو ساله اته ! یعنی چی نمیخوام درباره اش حرف بزنم ؟! بالاخره که باید ازدواج کنی که !
روبرویش ایستاد و بازوهای او را گرفت :
– تمومش کن سبا ! وضعیت زندگی من الان طوری نیست که بخوام کسی رو واردش کنم !
سبا اما سرسختانه بر موضع خود ایستادگی می کرد :
– تمومش نمیکنم ! تا تو زن نگیری دست مامان و بابا از گور بیرون میمونه !
حافظ خنده ای عصبی کرد و لحظه ای پلک روی هم فشرد . دندان هایش را به هم چسباند و از میان آنها غرید :
– سبـــا !
اما سبا او را به عقب هل داد و دست به سینه شد :
– سبا و کوفت ! مگه زندگی خاله بازیه ؟! هی امروز و فردا میکنی . سن ات که بالا تر بره ، انتخاب برات سخت تر میشه ، سخت گیر تر میشی . تازه دخترا
هم سخت تر قبولت میکنن ! مثلا بشی سی و پنج ساله نباید انتظار داشته باشی یه دختر . .
که حافظ دست روی دهانش گذاشت و او را عقب عقب ، به دیوار چسباند :
– نمیخوام درباره اش حرف بزنم ! وقتش که شد ، خودم بهت میگم !
چشمان سبا گرد شدند و سعی می کرد زیر دستان او لب بجنباند و چیزی بگوید .
حافظ از تقلای او که باعث شده بود صورتش سرخ شود ، به خنده افتاد . او را که رها کرد ، سبا ابتدا نفس عمیقی گرفت و بعد با صدای بلندی گفت :
– جـــدی ؟! ای نـــاقلـــا ! پس کسی رو زیر سر داری !
حافظ اندکی ابروهایش را به هم نزدیک کرد و چشم از او دزدید و دوباره از پله ها بالا رفت :
– من کجا همچین چیزی گفتم ؟! واسه خودت خیالبافی میکنیا !
اما سبا نیشخندی زد و سر تکان داد :
– هوووم . . . که اینطور . . . . من حس ششم ام خوب کار میکنه . مشامم قویه . حرفات بوی خوبی میدن ! انکار نکردی . . . یعنی یکی رو زیر نظر داری . .
اَی شیطــون !
حافظ لبخندش را خورد و جعبه ها را اندکی محض سرگرمی و نشان دادن بی توجهی اش به او ، جابه جا کرد :
– دیگه چیزی نیست اینجا بذارم ؟!
سبا با لبخندی وسیع ، جعبه ی کوچکی را به دست او داد و چشمکی برایش زد :
– خوشگله ؟!
حافظ با صدای بلند خندید و سرش را جنباند :
– از دست تو !
اما در دلش ، جوابِ او را داد :
– خیـــلی !
***
یک روز تعطیل دیگر و سر و صدا و شلوغی خانه !
سبا از صبح دمغ و بی حوصله بود و درون آشپزخانه ظرف ها را محکم به هم می کوبید و حافظ مگر می شد دلیل این حال او را نداند ؟!
سبا عاشق کاظم بود . با همه ی غرغرها و بی حوصلگی هایش ، با همه ی گلایه ها و نق زدن هایش ؛ بی نهایت همسرش را دوست داشت .
پس ترجیح می داد حالا که کاظم به سرکارش بازگشته است ، تا مدتی دور و بر او نچرخد !
سبحان روی تشکی ، روی زمین دراز کشیده و دو قلوها ، دو طرف او سر روی بالشت گذاشته و با دقت به او گوش می داند که از روی کتاب قصه ی
کودکان برایشان داستانی می خواند . از معدود زمان هایی بود که آتش نمی سوزاندند .
خبری از حنا نبود .
چنگی به موهایش زد و به اتاق او سرک کشید .
جای او و عروسکش خالی بود .
از اتاق که بیرون آمد ، سبا با بدخلقی به حیاط اشاره کرد . می دانست نگاه برادرش ، دنبال خواهر بزرگتر شان است .
حافظ هم هومی گفت و لبخندی به سبحان زد که با چشم هایش او را دنبال می کرد .
از پله ها که پائین رفت ، او را جایی نزدیک شمعدانی های لبه ی حوض پیدا کرد . به برگ های مرطوب شان خیره بود .
روبروی او ، روی زانو نشست و دست روی زانوهایش گذاشت :
– تو فکری .
با چشم هایی دلگیر و غمگین نگاهش کرد :
– هیچی .
اما حافظ سر کج کرد و دست روی دسته ی ویچلرش گذاشت و او را به سمت خود کشید ، روی زمین سرد حیاط نشست که حنا به اعتراض صدایش زد :
– حافظ ! سردِ !
اما او لبخندی زد و دستانش را گرفت :
– هیچی تو این دنیا سردتر از چشمای ناراحت تو نیست . چیه عزیزم ؟!
اما حنا چانه بالا انداخت و لبخند مرده ای تحویلش داد :
– هیچی به خدا داداش . . چیزی نیست .
حافظ نفس عمیقی گرفت و پشت دستش را بوسید :
– دیروز رفتی دکتر ؟!
دخترک سرش را آهسته جنباند و زبان روی لب کشید :
– اوهوم .
و حافظ با چشمانی پرسشگر خیره اش ماند :
– خب ؟!
حنا چشم بر زمین دوخت و حافظ به موهای بلند و صاف خواهرش نگریست که آرام از روی شانه اش پائین لغزیدند .
غمِ بزرگی قلبِ کوچکش را میانِ دستانِ قوی اش می فشرد !

#10
حنا اما سعی کرد لب هایش را که به سمت پائین کشیده شده بودند ، به طرح لبخندی کِش بیاورد . :
– هیچی . چی باید می شد . . مثل همیشه !
حافظ اما ابروهایش را بیشتر به هم پیچاند و لحن کلامش را مواخذه گر تر نمود :
– مثل همیشه ؟! این حال تو مثل همیشه نیست !
خواهرش نگاهش را به بالای سر او داد و حافظ می توانست بالا و پائین شدنِ سیبِ کوچکِ گلویش را ببیند . .
داشت بغضش را می بلعید !
نفسش را با ناراحتی بیرون داد و ایستاد . پشت ویلچرش قرار گرفت و خم شد ، زیر گوشش زمزمه کرد :
– میدونم یه چیزی هست . میدونم بالاخره به حرف میای . . ولی امیدوارم وقتی نباشه که دیگه نتونم برات کاری بکنم . شایدم . . هنوز انقدر محرم
اسرارتون نیستم . حق دارینا . . . فقط داداشتونم !
حنا سر به سمت او چرخاند و نالید :
– داداش . .
اما او بدون اینکه نگاهش کند ، ویلچر را به جلو هل داد . وقتی به حرف نمی آمد ، چه باید می کرد ؟!
***
صدای غرغرهای پارسا را از سالن می شنید که از دست ایرادهای زیبا از صندلی ها به تنگ آمده بود .
مداد را از پشت گوشش برداشت و اندازه ی پنجره ها را یادداشت کرد .
پارسا از سالن داد زد :
– من میرم نمونه ی مورد نظر خانم رو بیارم !
و این یعنی احتمالا دیگر او را نخواهد دید تا فردا ! چون انجام تغییرات در صندلی ها و تهیه ی مدلی که زیبا خواستارش بود ، زمان می برد .
صدای به هم کوبیدن در ، او را از جا پراند . سری به تاسف تکان داد .
قدمی عقب آمد ، سرش را چرخاند و زیبا را دید که به چهارچوب در تکیه زده است و او را می نگرد .
لبخندی زد :
– ببخشید . کلا من حواسم نیست ! این بار چندمه .
اما زیبا خندید و سرش را تکان داد :
– مهم نیست . من اشتباه میکنم که وقتی شما مشغول کاری یهویی میام سراغتون !
حافظ تنها به لبخندی اکتفا کرد .
دلش سوار سرسره شده بود و هی می سرید و دوباره بالا می رفت و دوباره . . .
هر لحظه حس می کرد نفسش می رود و می آید . . .
زیبا به او نزدیک شد و آرام گفت :
– در مورد رنگ شیشه ها با دوستم صحبت کردم . خیلی دوست داشت بتونه باشه و رو این مراحل نظارت کنه ولی خب . . نتونست .
حافظ از او نگاه دزدید و زمزمه کرد :
– چه بد !
اما نمی فهمید چرا دختر هی فاصله میان شان را کم می کند . به آرامی هوفی کرد . کسی نبود که با دیدن یک دختر دست و پایش بلرزد . . ولی زیبا هر
دختری نبود ! کسی بود که دلِ او را لرزانده بود . .
زیبا شانه به شانه اش ایستاد و به نیم رخ او خیره شد :
– ازم دوری میکنی . . .
چشمان حافظ گرد شدند و صورتش تمام رخ به سمت او چرخید . زیبا لبخند کجی زد و شانه بالا انداخت :
– تو این موارد باهوشم . . .
لب های حافظ اندکی لرزیدند ، سعی می کرد لبخند بزند ولی خب . . .
نمی توانست !
نه وقتی انقدر عطرِ سرد و زنانه ی او در بینی اش پیچیده و نفسش را بند می آورد !
زیبا گردن کج کرد و دست روی بازوی او گذاشت :
– پنج ماهه داریم کار میکنیم . معنی نگاه هات رو میفهمم !
حافظ آب دهانش را فرو برد و زمزمه کرد :
– من . . من جسارت نکردم . . من . . .
زیبا چشم بست و سرش را تند و تند جنباند :
– نه ! نه . . . من . . من ناراحت نیستم !
لبخند شیرینی زد و بازویِ او را فشرد :
– اینکه میبینم لایق اینم که نگاه های تو رو متوجه خودم کنم ، خوشحالم میکنه !
نگاه حافظ آرام روی دستِ او لغزید . بی دست و پا و بی زبان نبود . . کسی نبود که در مواقع حساس ، زبانش بند بیاید و کلامش را بخورد ولی . .
نمی توانست !
شوکه و متعجب بود . یعنی رفتارش آنقدر نمایان و واضح بود که حتی خودِ زیبا هم متوجه ی حس و نگاه های مشتاق او شده ؟!
اما لحظه ای حس کرد دل از کف داده است و چیزی به عنوان قلب درون سینه اش نیست ، که زیبا روی پنجه ی پا بلند شد وگونه ی او را بوسه زد .
عقلش از دایره فعالیت خارج شد و منطق به زمین خورد !
بی اختیار دست روی کمر او گذاشت ، صورت هایش فاصله کمی از یکدیگر داشتند و چشم های آسمانی رنگِ زیبا برق می زد . حافظ چشم میان چشمان
او چرخاند و زمزمه کرد :
– نمیدونم چطوری بگم دوست دارم !
زیبا تک خنده ای کرد و دست روی شانه ی او گذاشت :
– چشم هات واضح تر از زبونت ، حرف میزنن !
و حافظ نفهمید که چه وقت همه چیز از کنترلش خارج شد . . . محکم شدنِ پنجه های زیبا دورِ گردنش و نفس هایشان که در یکدیگر ترکیب شد ؛ او را
از تمام مرزهایی که برای خودش تعیین کرده بود ، دور نمود .
دست دیگرِ دختر که روی قلبش را نوازش کرد ، باعث شد به دیوار تکیه بدهد . . .
آخر دیگر نه تنها دست و پای دلش ، بلکه دست و پای خودش هم می لرزید !
پایه های قلبِ مردانه اش که تمام این سال ها دورش حصار کشیده بود هم سست شد . . و تمامِ وجودش فرو ریخت . . .
حافظ دیگر فقط یک برادر و یک پدر نبود ، او حالا یک مردِ عاشقِ درگیرِ رابطه بود !
#11
***
مثل همیشه ، چای را در فلاسک ریخت و همانطور که لقمه اش را می جوید ؛ بساط صبحانه ی آنان را فراهم می کرد .
نگاهی به وسایل صبحانه انداخت ؛ همه چیز کامل بود .
سری تکان داد و با لبخندی کوچک روبروی آینه ایستاد . دستی به موهایش کشید . .
از دو روز پیش همه چیز در وجودش تغییر کرده بود .
رفتار زیبا را برای خودش تحلیل می کرد . یعنی آنقدر او را هم درگیر رابطه و احساس کرده که بی هیچ ابایی پا پیش گذاشته بود ؟!
البته دختری که از روز اول دید ، مخالف با آنچه بود که در تمام عمرش از خواهران و زنانِ زندگی اش دیده !
زیبا زنی بود که حرفش را در دلش پنهان نمی کرد به بهانه ی اینکه کسی او را قضاوت کند . .
– میبینم که . . بعضیا خیلی به خودشون میرسن !
لبخندش را بلعید و سر چرخاند . سبحان با چهره ی خواب آلوده و خنده ای معنی دار ، او را می نگریست :
– من همیشه به خودم میرسم داداش !
سبحان با صدای نسبتا بلندی خندید که حافظ دست روی بینی گذاشت :
– هیس ! حنا خوابه . . .
سبحان سری تکان داد و با نیشخندی گفت :
– داداش به قربونت . شاخ رو سر توئه ، نه من !
حافظ خنده کنان ، خم شد و دست روی دسته ی ویلچرش گذاشت :
– تازگیا خیلی باهام کل میندازی ها !
سبحان هم پوزخندی زد و پیشانی به پیشانی او چسباند :
– مثلا یه داداش بزرگتری گفتن . . . حواسم بهت نباشه که دیگه هیچی .
حافظ پیشانی به پیشانی اش سائید و بعد دست دو سوی صورتش گذاشت و میان ابروهایش را بوسید .
سبحان دست دور شانه اش انداخت و برادر مجبور شد به خم کردنِ زانوها و نشستن روی زمین .
لحظاتی در سکوت ، بازوهایشان را محکم دور یکدیگر پیچیدند . .
از دار دنیا فقط همدیگر را داشتند . سرنوشت ، هیچ کس دیگری را برایشان نگذاشته بود . .
روی بازوی برادرش را بوسید :
– باید برم . دیرم میشه . . .
سبحان لبخندزنان سرتکان داد :
– مراقب خودت باش . .
و برادر فقط پلک زد . مگر می شد مواظب خودش نباشد ؟!
در تمام این سالها یاد گرفته بود بیش از آنکه زندگی اش متعلق به خودش باشد ، به خانواده اش ربط دارد . .
او حامی خواهر و برادری بود که روزگار نخواست هیچ گاه به آنها طعم راه رفتن را بچشاند . .
***
عصبی روی زمین ضرب گرفته و منتظر لحظه ای بود که با زیبا تنها شود . .
طعمِ گناهِ دوست داشتنی ، زیر زبانش رفته بود .
با اینکه می دانست درهم پیچیدنش با زیبا گناه است ولی نمی توانست جلوی خودش را بگیرد .
سالها بود جلوی دل و غریزه و احساسش ایستاده و حالا ، با چراغِ سبز زیبا راهِ را برای خود باز می دید . . .
پارسا با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد :
– چته تو ؟!
لبش را جوید :
– هیچی . . . کارت تموم نشد ؟!
پارسا لب و لوچه اش را آویزان کرد و متعجب به او نگریست . حافظ عجیب تر از هر وقتی بود که به یاد داشت .
ایستاد و صندلیِ درون دستش را کنار باقی صندلی ها گذاشت :
– بیقراری . . .
حافظ عصبی خندید و دستی به موهای پشت سرش کشید :
– نه بابا . . چیزی نیست که !
اما عشقِ آتشین ، درونِ وجودش ریشه دوانده و درختِ خواستن را شاخ و برگ داده بود .
مردِ قصه ، سالها در تنهایی به سر برده بود .
سپری شده و در برابر تندبادها تنش را فرسوده کرده بود برای دفاع از خانواده .
حالا دلش می خواست کمی خودخواه باشد . . .
کمی جوانی کند . . .
کمی عشقبازی کند . . .
کمی کسی را فقط و فقط برای خودش بخواهد . .
امان از دلی که خودخواه شود و عاشق . چشم می بندد و گوش هایش را می گیرد ؛ مبادا چیزی بشنود !
تلفن همراه پارسا که زنگ خورد ، حافظ از جا پرید .
زیبا با لبخندی خاص ، آن سوی سالن روی مبلی نشسته و گاه گاهی او را می نگریست .
پوفی کرد و پیشانی اش راخاراند که پارسا با چند بار چشم چشم گفتن ، تماس را قطع کرد و سوی او چرخید :
– باید برم . گیر آوردن ما رو بابا . خب اگه قراره به کارای کارگاه هم برسم ، منو نفرستین اینجا . کی حال داره دوباره این همه راه رو بره ؟!
ته دلِ حافظ قیلی ویلی رفت !
جلوی لبخندش را نمی توانست بگیرد . چکش را میان دستانش جا به جا کرد :
– تو که ماشین داری !
پارسا چشم تنگ کرد و او را زیرنظر گرفت ، سرش را به چپ و راست جنباند :
– یه چیزی تو سرته . . . همچین شنگول شدی !
اما حافظ بلند خندید و حرف او را زیر سیبیلی رد کرد !
پارسا که رفت ، نفسش را پر صدا بیرون داد . تا لحظه ی آخر او را مشکوک می نگریست . خدا را شکر می کرد که به خاطر کنده کاریِ ستون های چوبی
که فقط برای زیبایی تعبیه شده بودند ، کسی او را به کارگاه فرا نمی خواند !
زیبا با صدای بلند خندید :
– این دوستت چه سماجتی داره !
حافظ شانه بالا انداخت و لبه ی میز نشست :
– دوست داره زودتر کار اینجا تموم شه . دانشگاه هم بهش سخت میگذره . . خیلی وقته شهرشون هم نرفته ، کلا بی اعصابه !
زیبا بلند شد و به سمت او آمد ، لبخند کجی زد :
– ولی تو که دوست نداری زود تموم شه . . .
حافظ بی پرواتر از هر وقتی در زندگی اش ، لب گشود :
– من فقط تو رو دوست دارم ! کنارِ تو بودن رو .
زیبا میان زانوان او ، تنِ ظریفش را جا کرد و روی ابرویش انگشت کشید :
– مردِ جذابی هستی !
و تا آن زمان هیچکس به پسرِ جوان از جذابیت های مردانه اش نگفته بود .
هیچکس زیر گوشش قربان صدقه ی قد و بالا و اندام و بازوهای مردانه اش نرفته بود .
هیچکس از زیبایی های نگاهِ قهوه ایش چیزی نگفته بود .
وحافظ تشنه ی این کلمات بود . . .یادش نیست آخرین بار چه کسی او را ستایش کرد . تا آنجایی که در خاطر داشت ، مجبور بود خودش را وقف کند و
آن را هم وظیفه ی خودش می دانست . اینکه بی آنکه انتظار تشکری داشته باشد ، صبح تا شب میان چوب و ارّه و میخ و تخته بلولد و عرق کند و گاهی
از شدت خستگی گوشه ی کارگاه بیهوش شود .
زیبا گردنِ حافظ را هدف قرارداد :
– تنهایی با تو رو دوست دارم !
حافظ دست دورِ کمرِ او حلقه کرد و زیبا دست روی پاهایِ او گذاشت و مرد ، زن را بالا کشید :
– منم دوسِت دارم . . خیلی دوسِت دارم !
دختر دکمه ی پیراهن او را از حلقه رهاند :
– چشم هات جذابن !
و حافظ چشم گشود . نگاه به نگاه او خیره کرد . زیبا چشمانِ او را خواسته بود . . .
مچِ دست هایش را چسبید که پائین تر می رفتند و دکمه های بیشتری را باز می کردند . پیشانی به پیشانی اش چسباند :
– گناهه . . خیلی گناهه . . . این گناهه !
سینه اش به شدت بالا و پائین می شد . زن با مردِ قصه چه می کرد ؟!
اما زیبا زیر گوشش خندید :
– گناهِ شیرینیه .
حافظ هم سر پیش برد و بوسه ی زیبا روی سینه ی او نشست :
– شیرین و دوست داشتنی . . . ولی تو ارزشت بالاتر از ایناست .
زیبا یقه ی او را چسبید و ماتِ صورتش شد . حافظ لبخند زد :
– ارزشِ تو و دوست داشتنت بالاتر از اینه که انقد غرق گناه بشه . قول میدم بهترین زندگی رو برات بسازم .
و انگار عقلش سر جایش نبود که او کجا و زیبا کجا !
زیبا لبخند کجی زد و لاله ی گوشِ حافظ را میان انگشتانش گرفت :
– ولی من راضی ام ! از این کنارِ تو بودن راضی ام . . راضی ام که از همه ی کار و زندگی ام میزنم که بیام کنارت .
دست زیر پیراهن پسرک فرستاد و قلبِ مرد آشوب شد .
پلک هایش را محکم رویِ هم فشرد و بازوی زیبا را میانِ انگشتانش گرفت . هنوز می دانست که زود است . .
برای این همه نزدیک شدن ، زود است .
باید درست پیش می رفت ، باید خیالش از بابت خانواده اش راحت می شد . . . خانواده اش !
زیبا اَهی گفت و عقب رفت :
– چته حافظ ؟! مگه تو اینو نمیخوای ؟! این کنارِ هم بودن رو ؟!
حافظ زبان روی لب کشید و از روی میز پائین پرید ، روبرویش ایستاد و بازوهای او را به اختیار گرفت :
– مگه میشه نخوام ؟! تمام این حس و حالی که تو این چند ماه تو دلم مخفی کردم ، داره سر باز میکنه . طلبِ تو رو دارم بیشتر از هر وقتی . ولی من
اینطوری بزرگ نشدم . انقدر بی پروا و بی فکر . نباید . . .
که زیبا دهانش را بست .
افسارِ او را در دست گرفته بود ، او را مثل موم میان انگشتانش می چرخاند .
و حافظِ عاقلِ خانواده می شد یک عاشقِ بی فکر !
سست و بی اراده . . . آنقدر که وقتی زیبا باز هم به دکمه هایِ سمجِ لباسش که گویی می خواستند مانع این پیشروی شوند ، حمله برد ؛ روی شانه ی
دختر را بوسید و راضی به این تک و هجوم ، دستانش را روی کمرِ او رقصاند . . .
#12
***
در خانه را بست و به آن تکیه زد .
از درِ نیمه باز هال ، صدای تلویزیون و ورجه وورجه ی دوقلوها می آمد .
سرش سنگین بود و حس می کرد که تمام بدنش نجس است .
دستی به صورتش کشید . ساعت های گذشته را که مرور می کرد ، انگار مردی که در متن آن بود را نمی شناخت .
کفش هایش را از پا درآورد و پله ها را کشان کشان بالا رفت .
شاید برای اولین بار در تمام مدت دایی شدنش بود که در جواب سلام پر اشتیاق خواهرزاده هایش لبخندی نزد .
بی حوصله سری برای سبحان تکان داد و زیر لبی گفت :
– باید برم حموم . . .
از کنار سبای نگران گذشت و خودش را درون حمام پرت کرد .
لباس هایش را با غیظ از تن درآورد و گوشه ای انداخت . تن زیر دوش گرفت و آب از روی گردنش جاری شد . .
یاد دست های زیبا افتاد که انگشتانش را روی پوست تن او می لغزاند .
کلافه ، موهایش را چنگ زد .
یاد نوازش سرانگشتان او افتاد . . موهایش را دورِ انگشت می پیچاند . .
ناله ای کرد و سر به دیوار تکیه زد .
نمی دانست برای خودش تاسف بخورد یا خدا را شکر کند ؟!
بی شک اول از هر چیزی ، خدا را شکر می کرد که بیش از آن پیش نرفتند . او را چه شده بود ؟!
تمام عمرِ جوانی اش ، مردانِ هم سن و سال خودش را که مدام پیِ دختربازی و خانه ی خلوت بودند ، موردِ نکوهش و سرزنش قرار می داد و حال
خودش . . تبدیل به کسی شده که منتظرِ خلوت شدنِ محلِ کارش بود تا بتواند با معشوقه اش تنها بماند و کامی بگیرد .
انگار تمام این چند روز ، جزِ عمرش حساب نمی شدند .
باورش نمی شد که زیبا به آن صراحت به علاقه ی او اشاره کرده باشد و قبل از آنکه حافظ بتواند فکری برای این رابطه و این علاقه بکند ، حریم ها را
دریده بود و خودش را میان بازوان او انداخت .
بی شک او عشق را چنین نمی خواست . نه به مانند امروز که اگر جلوی خودش را نگرفته بود ، چه بسا که همین امروز پدر می شد !!
هوفی کرد و دسته ی شیرِ آب را چرخاند . . سردِ سرد شد !
نفس هایش به شماره افتادند ولی مهم نبود . .
باید این حسِ سرکش را به کنترل در می آورد .
نگاهِ آبی رنگ و موهای طلایی او لحظه ای از برابر چشمانش کنار نمی رفتند .
وقتی سر میان تارهای طلایی می چرخاند و بینی اش تا می توانست برای اوقات تنهایی عطرِ او را ذخیره می کرد .
زیبا برای او فرق داشت . . .
بیش از هر چیز ، چهره ی خاص و پوستِ سفید و رنگِ بی نظیر موهایش چشمانِ حافظ را به سوی خود کشیده بود .
تا کنون هیچ زنی را به مثال او ندیده بود . علاوه بر زیبایی های خدادادی اش ، سبکِ لباس پوشیدن و آرایش و زیور آلاتش ؛ درخشش صدچندانی به او
بخشیده بود .
پوزخندی زد . . .
چطور زیر گوشِ او زمزمه می کرد و او را به خوشبختی نوید می داد وقتی خودِ او میان شادکامی غوطه می خورد ؟!
خودش را نمی شناخت !
آن مردی که بنده ی غریزه شده بود و جنسیتش ، عقلش را حکم فرمایی می کرد را نمی شناخت .
هر حرفی که می زد از روی درک و فهم نبود ، از روی احساس و هوس زبان را به کار می انداخت .
چشمانش را بست و سرانگشتانش را به جانِ پلک های بسته اش انداخت .
محکم روی آنها را مالید آنقدر که چشم هایش درد گرفتند ولی مهم نبود . باید این تصویر را پاک می کرد !
تمام آن تصویرهای ممنوعه را . .
و از لحظه ای که آن شور و حرارت فروکش کرد ، مدام با خودش کلنجار می رفت که اگر نمی توانست چه ؟!
اگر لحظه ی آخر که دستانِ زیبا را کمک می نمود برای پیشروی ، عقلش با دست و پا زدن خودش را بالا نمی کشید و بر سرِ حسِ مزخرفِ مردانه اش
نمی کوبید چه . . ؟؟
حالش بد بود . تمام بدنش درد داشت . فشار زیادی را متحمل شده بود .
صدای تقه ی در ، او را از جا پراند :
– لباست پشتِ درِ !
حافظ بی رمق دست به دیوار تکیه زد و به در خیره ماند . . .
بر خودش لعنت فرستاد !
چطور تمام آدم های این خانه را فراموش کرد ؟!
اگر هم راه برای پیوند با زیبا هموار و بی هیچ مشکلی بود ، خانواده اش را چه می کرد ؟!
خواهر و برادر معلولش را ؟!
چطور بدون فکر کردن به آنها ، اولین بوسه را از زیبا گرفت ؟!
او با همان حرکتِ عاشقانه اش ، واردِ رابطه ای شد که هیچ فکری پشتِ آن نبود !
او در تمام عمرش ، حتی برای خوابیدنش هم ، قبل از خودش به آنها و شرایط شان فکر کرده بود . اینکه اگر بخوابد و خوابش سنگین شود و آنها به
چیزی نیاز داشته باشند ، چه ؟!
پس چطور دختری را واردِ حریمش کرد بی آنکه فکری به شرایطی که پیش می آمد و پیچیدگی هایی که مسلما میان رابطه ها رخ می داد ، بکند ؟!
او یک مرد بود . .
سی و دو سال از زندگی اش می گذشت . نیازهای غریزی و عاطفی بی شماری داشت که سال ها سرکوب شان نموده بود .
حتی کوچکترینِ خواسته ای نتوانست برای خودش داشته باشد !
حتی این حق را برای خودش قائل نشد که یک روز را برای خودش و جوانی هایش کنار بگذارد .
یا توقع این را داشته باشد که به خاطر این همه تلاش و جان کَندنِ بی وقفه ، خواهر و برادرش از او تشکر کنند .
پس چطور آنقدر بی فکر و سست اراده خودش را میانِ آغوش زیبا رها کرد ؟! زندگی او که تنها متعلق به خودش نبود !
حالش از خودش به هم می خورد .
و باز باورش نمی شد . . . آن مرد خودش بود ؟!
همانی که با لبخندی گوشه ی لب ، سر در گلوی او فرو برده و کوتاه و پر حرارت نفس می کشید .
عقی زد و تفی بر روی کاشی های کفِ حمام انداخت .
گلویش می سوخت . . شقیقه هایش تیر می کشیدند .
هوفی کرد و ترجیح داد قبل از اینکه سینه پهلو کند ، به اتاقش و زیر لحافش پناه ببرد .
پس در را اندکی گشود و لباس هایش را از پایِ آن چنگ زد . حوله را از جالباسیِ حمام بیرون کشید و تنش را بی توجه خشک کرد .
ناله ای کرد . . باید دوباره تن به آب می زد !
بی شک نیازمندِ یک امر واجب بود !
لگدی به دیوار زد و غرید :
– گندت بزنن مرتیکه ی هرزه ! دست و پا و کمربندت همه با هم شل شدن . . احمق ! بدبختِ خاک بر سر . . نکبتِ زن ندیده . . . عقده ای . . .
با چنان حرصی موهایش را با شامپو چنگ زد که سوزشِ ریشه هایشان ، تمام تارهایِ عصبی اش را تحریک کردند .
کارش که تمام شد با بغض و حرص از دست خودش و سست عنصری اش ، درِ حمام را به هم کوبید و با گام هایی سنگین به سمت اتاق رفت .
سبا به دنبالش راه افتاد که برگشت و خشمگین گفت :
– دنبالم نیا که دهنم وا میشه به اون چیزی که نباید !
سبحان با صدای بلند او را خواند :
– حافظ !
اما دلِ حافظ کمی مانده بود که بترکد .
از خودش بیشتر از هر کسی متنفر بود .
باورش نمی شد آنقدر زود وا بدهد .
دستی روی پیشانی اش گذاشت و آن را به سمت بالا و موهایش کشید . کلافه و پریشان گفت :
– یه امشبو دست از سرم بردارین ! یه امشب رو !
درِ اتاقش را محکم به چهارچوب تحویل داد و برادر و خواهر هایش ، نگران و ناراحت ، پشت آن ایستاده و تشویشِ حالِ برادرشان را داشتند . . .
کم پیش می آمد چنین به هم بریزد . . . همیشه در وقتِ مشکلات او بود و یک لبخند .
اما حالا . .
وای از زمانی که دل ، بی وقت بسُرد . . . !
آنگاه حتی سراشیبی تبدیل به سربالایی هم بشود ، سقوط سرانجام کار است !

#13
***
کیسه های خرید بیش از آن بود که با دو دست بتواند آنها را حمل کند ، اما او دیگر عادت کرده بود !
تمام انگشتانش از دردِ کشیده شدنشان توسط کیسه ها به فغان آمده بودند ولی حافظ دیگر یاد گرفته بود چطور نسبت به آنها بی توجه باشد .
حافظ از پانزده سالگی پدری کردن را یاد گرفته بود .
یاد گرفته بود چطور برابر تمام دردهای عالم که یک باره بر سرش نازل می شوند ، خم به ابرو نیاورد .
برابر در خانه ایستاد و کیسه ها را روی زمین گذاشت و نفسی گرفت . ناخن هایش کبود شده و روی بند بند دستش ، دسته های پلاستیکیِ کیسه ها رد
انداخته بودند .
هوفی کرد و کلید را با دستان بی حس و لرزانش بیرون آورد و در را گشود .
خرید ها را یک به یک درون حیاط گذاشت و در را با پا بست .
صدای سبحان از داخل خانه بلند شد :
– حافظ ، تویی ؟!
لب حوض نشست و دست در آبِ آن انداخت :
– آره . . .
دستانش را میان آب باز و بسته کرد ، می دانست احتمالا تا چند ساعت دیگر همانطور ورم کرده و دردآلود باقی می مانند .
هوفی کرد و سر به سمت آسمان گرفت . به هر بهانه ای که شده بود ، چند روزی از رفتن به کارگاه سر باز زد .
ولی از فردا دیگر نمی توانست همه را سر بدواند . باید کار را تحویل صاحبش می دادند .
با دست خیس و قلمبه شده اش ، روی صورتش کشید .
چطور می توانست جلوی کشش بی نهایتش به زیبا را بگیرد ؟!
چطور باید با داشتنِ زیبا کنارِ خانواده اش کنار می آمد ؟!
نمی فهمید . . . میانِ دره ی نفهمی گیر افتاده بود !
کلافه ایستاد و کیسه ها را به زحمت بالا برد و درون آشپزخانه رهایشان کرد .
سبحان روبروی تلویزیون نشسته و او را زیر نظر داشت .
حافظ نگاهی به ساعت انداخت :
– دیر نشده !؟
سبحان سوالی نگاهش کرد که شانه بالا انداخت و لبه های آستینش را بالا زد :
– حمومِ تو !
سبحان سرش را به عقب برد و غر زد :
– نــه ! حافظ ، الان نه !
اما او پشت ویلچرش ایستاد و آن را به سمت حمام هل داد :
– نه نداریم !
حافظ چطور می توانست با کوله باری از مسئولیت ، خودش را وقف زیبا کند و زیبا را برای خودش بخواهد ؟!
وقتی باید همیشه و همیشه مراقبِ آنها می بود ؟!
سبحان با دلخوری ، نگاه از او می دزدید . . برادرِ بزرگش بود ! سی و شش سال سن داشت و برایش سنگین واقع می شد که برادرِ کوچکترش او را به
حمام ببرد و کارهای شخصی اش را انجام دهد .
خم شد و روی موهای او را بوسید :
– جونم به جونت بسته اس داداش . . نبینم ناراحتی !
اما سبحان آب دهان فرو برد و با غم ، لبخند کجی زد . سرش را به زیر انداخت و حافظ صدای کم رمق او را شنید :
– جونت سلامت .
وقتی بودنش آنقدر برای آنها مهم بود ، چطور می توانست به آغوش زیبا فکر کند ؟!
***
به کمک پارسا کمدهای لباسِ کارکنان را درونِ اتاقِ استراحتی که برایشان تعبیه شده بود ، نصب می کردند و اخم هایشان در هم بود . .
هر دو نفرشان !
حافظ از حضورِ زیبا و پارسا از درگیری های درسی اش !
درهای کمدها را باز و بسته کرد و پیچ گوشتی به دست پارسا داد :
– اون دو تا درِ آخر ، رگلاژ میخوان .
او هم بی حرف ، ابزار را از دستش گرفت و سری تکان داد .
حافظ با دستمال عرق از گردن گرفت و به سالن بازگشت که زیبا با دیدنش پیش آمد . پوفی کرد و دست روی ابرویش کشید .
روبرویش ایستاد :
– چرا دوری میکنی تو ؟!
حافظ دست روی بینی گذاشت و اخم کرد :
– هیـس ! یواش تر !
و با چشم و ابرو به اتاقی که از آن بیرون آمده بود ، اشاره زد .
زیبا لب روی هم فشرد و بازوی او را گرفت و به سمتِ آشپزخانه برد !
دست روی سینه اش گذاشت و او را به عقب هل داد :
– این رفتارت یعنی چی حافظ ؟! اون از اون روز که با اون وضع ولم کردی و اینم . .
حافظ کلافه دستهایش را پشتِ گردنش قفل زد :
– بسه زیبا . . خب ؟! بسه !
زیبا دست به سینه شد و ابرو در هم گره کرد . حافظ پیش رفت و بازوی او را گرفت :
– تو دوست داشتنی ترین زنِ زندگیمی . ولی . . . ولی من نمیتونم !
صورتش بدون اراده ی او ، بیچاره ترین حالتِ زندگی اش را گرفت و نالید :
– نمیتونم !
#14
زبان روی لب کشید و لبخند تلخی زد . کفِ دستِ راستش را روی گونه ی او گذاشت و زمزمه کرد :
– نمیتونم . . . من زندگیم پیچ خورده تر از ایناس . . نمیخوام بیشتر از این ، غیرعاقلانه درگیر بشیم . هر روزی که . .
اما زیبا دست او را کنار زد و یقه اش را چسبید ، روی پنجه ی پا ایستاد که حافظ نچ کنان ، دستش را گرفت :
– نکن زیبا ! من پیش تو اراده ای ندارم . . ولی نمیتونم انقدر بی پروا باشم . انقدر بی فکر . . انقدر خودخواه .
ابروهای کمانی و رنگ شده ی زیبا در یکدیگر فرو رفتند و عصبی گفت :
– نمیفهممت حافظ . . نمیفهمم !
حافظ چشم روی هم فشرد و آرام آرام نفس گرفت . .
حق داشت نفهمد! او که مسئولیت خواهر و برادر بزرگتر را بر عهده نداشت . .
او که آن کسی نبود که مثل یک برج دیدبانی باشد و مراقب زندگی خواهر کوچکترش !
او که نباید کمبود محبتِ خواهرزاده هایش را در نبودِ پدرشان جبران می کرد . .
درون سر حافظ پر از صدا بود . . انگار یک سطل حلبی را در یک راهِ پر از سنگ رها کرده باشند . . دلنگ دلنگش گوشِ فلک را پر می کرد .
بی اختیار لب به پیشانی اش چسباند و دست دورِ شانه اش حلقه کرد :
– من دنیام پر از مشکله . .بهم وقت بده ! یه کم وقت !
صدای نفس های عمیق زیبا را در آغوشش می شنید و دلش می لرزید . .
عقب کشید و با لبخندی بر لب به چشم های دلگیرش ، پلک زد .
زیبا چشم تنگ کرد و دست به کمر شد . صورتِ سرخ و نفس های تندش ، نشان از عصبی بودنش داشت .
حافظِ مچِ دستش را گرفت و آرام گفت :
– میدونم ناراحتی اما . . .
که زیبا پر حرص غرید :
– ناراحتم ؟! فقط ناراحت ؟! تو خودت هم نمیفهمی چی کار کردی !
با عصبانیت از کنار او گذشت و حافظ ماند و چهره ای در هم . . .
انگار در زندگی او ، خواستنِ چیزی حرام بود !
هیچ وقت نتوانست چیزی را داشته باشد .
نه توانست درس بخواند ، نه توانست جوانی کند و نه توانست زندگی خوبی داشته باشد .
حالا هم . . .
انگار نمی توانست کسی را که نگاهش را درگیر خود کرده است ، دوست بدارد . .
دستی روی صورت کشید و موهایش را به هم ریخت.
کاش او جای سبحان بود . . . !!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x