رمان شوره زار پارت 10

5
(3)

بطری رابه میز کوبید و صدای شکستنش باعث شد او تکان سختی بخورد .
بطری را بالا آورد و به تیزی اش خیره شد . کنارِ تخت ایستاد :
– همونطور که من یه رد از رابطه ی احمقانه ام با تو دارم ، تو هم یه خطی رو سر و صورتت داشته باشی بد نیست !
یک دست به لبه ی تخت تکیه زد و خم شد .
بطری را زیر چشمش و بالای گونه ی او گذاشت . دلش می خواست فشاری بیاورد و آن را پائین بکشد و خونریزیِ زخمش را ببیند .
زیبا لال شده بود و فقط با چشمانی گشاد شده او را می نگریست.
اما حافظ نتوانست . . نتوانست خط به صورتش بیندازد . با همه ی خباثت و زشتی ای که امروز از خودش نشان داده بود تهِ تهِ دلش حسی می گفت که
زیبا یک زن است ! بد ،پلید و نابکار باشد هم یک زن است !
بطری را آرام پائین کشید و زیبا شدیدا لرزید . آن را روی شکمش گذاشت .
حسِ خبیثِ درونش فریاد می زد که حداقل در این ناحیه یک زخم بگذارد ولی . . .
باز هم نتوانست .
چهره ی مهری پیشِ چشمانش پر رنگ شد . دستش سست شد و بطری شل .
بلند شد و بطری را روی زمین انداخت . حالا اخم داشت و دیگر از خشم خبری نبود .
به زیبا نگاه کرد که بی صدا و با دست هایی فشرده روی دهانش می گریست . تمام تنش می لرزید . .
عقب رفت :
– جونت رو ، خط خطی نشدنت رو مدیون زنمی . اگه اون نبودن ، اگه عصبانیتِ وجودمو اون آروم نمیکرد الان چنان سرت آوار می شدم که خودت هم
عقت بگیره به خودت نگاه کنی . تو شدی آتیش ، تو شدی تو طوفان ، اون شد آب ، شد نسیم . وگرنه به جایِ یه مردِ عصبانی ، الان یه بمبِ ساعتی
کنارت بود که منفجر شده بود و تو رو هم با خودش نابود کرده بود .
با تاسف سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت . کاپشنش را چنگ زد و خانه را ترک کرد .
سر راهش به یکی از همسایه ها خورد و با عذرخواهی ای زیر لب به سرعت از پله ها پائین رفت .
اگر بیشتر آنجا می ماند خفه می شد !
96#
***
در تاریکی نشسته و سرش را میان دستانش می فشرد. دردش طاقت فرسا و کلافه کننده بود .
نمی دانست بابت رفتاری که با زیبا کرده ، چه حسی باید داشته باشد اما می دانست هر چه که هست ، پشیمانی نیست .
پشیمان نبود از این که خشمش را فریاد کرد و بر سر او کوبید .
درِ اتاق گشوده شد و نور آرام از لای در به داخل خزید و آنجا را کمی روشن کرد .
سرش را بالا گرفت و چشمانش را تنگ کرد.
مهری زمزمه کرد :
– چته از وقتی اومدی ، تو اتاقی؟!
زبان روی لب کشید و پچ زد :
– هیچی . . . سرم . . سرم درد میکنه !
و باز اخم در هم برد .
مهری آرام پیش آمد و کنارش نشست .
به نیم رخِ گرفته اش خیره ماند . نگاه او پر بود از ناگفته ها و راز هایی که مهری می ترسید از شنیدنش . وقتی آمد چنان خشمگین و عصبی بود که
جرات نمی کرد به او سلام کند !
اما حالا . . .
آهسته سرانگشتانش را روی شقیقه ی او گذاشت و موهایش را نوازش داد . نجوا کرد :
– اگه بهم از دردات بگی ، به جون میخرم . ولی تو ساکت میمونی . سکوتت اذیتم میکنه !
حافظ لبخند تلخی زد و گوشه ی چشمی به او انداخت :
– تو زیادی کوچیکی واسه تحملِ دردای من . سرریز میشی !
مهری به او نزدیک تر شد و یک دست دورِ کمرش انداخت . پنجه های دستِ دیگرش را روی پیشانی و زیر ابروها و چشم های حافظ می چرخاند و
آهسته آن را ماساژ می داد . :
– تو بگو ، واسه خاطرِ تو از کلِ دنیا بزرگتر میشم .
حافظ سر به سمتش چرخاند و در سکوت ، با ته مانده ی تلخندِ روی لبش او را نگریست .
آرام ، ذره ذره سر پیش برد و آن لب هایی را که با هر کلام ، مثل یک مسکن به خونش آرامش تزریق می کردند را غافلگیر نمود .
پیشانی به پیشانی اش چسباند . حالا مهری با هر دو دست ، شقیقه هایش را دورانی ماساژ می داد .
نجوا کرد :
– من دوست ندارم بزرگ شی . . . آدمایِ بزرگ مثه من میشن ! دلشون سخت میشکنه اما دیر یادشون میره . آدمایی مثه تو ، دلشون زود میشکنه اما به
همون زودی هم فراموش میکنن . یکی مثه من که کلِ تنش پرِ از تیغ و خاره و بدون زخم زدنِ به یه آدم نمیتونه بغلش کنه ، یه کوچولویی مثلِ تو رو
نیاز داره . که حتی اگه زخم خوردن ، خون زود دلمه ببنده و زخم فوری خوب شه . همینطوری کوچیک بمون . . . کوچیک بودنت رو دوست دارم !
و با دردی که ناگهان در سرش پیچید ، آخِ بلندی گفت و پیشانی اش را محکم تر به پیشانی مهری فشرد .
مهری مچِ دستانش را چسبید و با نگرانی گفت :
– فردا بریم دکتر . . خب ؟! این سردردات نگرانم میکنه !
حافظ میان درد خندید و سرش را تکان داد که انگار مغزش درونِ کاسه لغزید و صدا خورد :
– بادمجون بم آفت نداره خانم . . . .
دست مهری که دورِ گردنش نشست و صورتش در گلویش فرو رفت ، لبخند زد و بازوانش را دورِ او پیچید .
***
پزشکِ مردی که آن سوی میز ایستاده بود برای مهری حکمِ بمب را داشت . انگار دهان که باز می کرد ، باعث مرگِ او می شد !
با چهره ای در هم و با دقت به سی تی اسکن خیره بود و سر تکان می داد .
حافظ اما آرام کنارش نشسته و دست به سینه بود .
مرد چرخید و به پشت میزش بازگشت . سرش را تکان داد :
– ضایعه ای مشاهده نمیشه . ولی بهتره بیشتر مراقب خودت باشی پسر جان . .
عینکش را به چشم زد و دفترچه ی حافظ را برداشت و میان آن یادداشت هایی کرد :
– فشارِ عصبی و کار کشیدنِ زیاد از چشم و فکرت ، باعثِ این درداست .
دفترچه را بعد از مهر کردن و کندن یک نسخه ، به سمت آنها هل داد و لبخند زد :
– شما فک کن دستت شکسته و گچش رو باز میکنی . مطمئنا تا یه مدت نمیتونی با اون دست کارِ سنگین بکنی و باعث درد و آزارش میشه . ضربه ای
که به سر شمام خورده همینطوره . مساله ای نیست که نگران کننده باشه . فقط کمی مراقبت میخواد.
مهری نفس آسوده ای کشید و خنده را به لبِ هر دو مرد آورد . حافظ ایستاد و دفترچه را برداشت و خطاب به دکتر و در حالی که نگاهش به مهری بود ،
گفت :
– خانمم تا اینجا بدترین فکرا رو کرده ! یه جوری دستم رو گرفته بود انگار تو خیابون ممکن بود بیفتم وبمیرم !
مهری اخم کرد و ایستاد و با تشر گفت :
– حافظ !
سرش را به زیر انداخت و زیر زیرکی آنها را پائید و زمزمه کرد :
– خدا نکنه !
نگاهِ پر خنده ی حافظ او را دنبال نمود که با خداحافظی ای اتاق پزشک و سپس مطب را ترک کرد .
آرام قدم به سمت داروخانه ای که در همان نزدیکی بود ، برداشتند و مهری خودش را به او نزدیک تر کرد و با طعنه گفت :
– دستت رو نمیگیرم یه وقت امر بهت مشتبه نشه که آرزوی مرگت رو دارم !
حافظ خندید و این بار او بود که دستش را گرفت و محکم فشرد .
هنوز هم حسی چون آنچه که نسبت به زیبا در دلش به وجود آمد ، نسبت به مهری نداشت اما دلش گرم بود به بودنش .
و این دلگرمی برای مردی چون او ، از هر عشقی با ارزش تر بود !
***
-دیوونه شدی ؟!
حافظ این را تقریبا فریاد کشید .
مهری با تشویش نگاهش کرد و می دانست در خشمِ حافظ ، نمی تواند دخالتی داشته باشد آن هم برای آرام کردنش!
پس با ترس و حرصِ اینکه مطمئنا بعد از این حال ، سردردی خواهد داشت ؛ سرجایش نشست و به دو برادر خیره شد .
سبحان پلک بست و آرام گفت :
– حافظ جان . . برادرِ من . . .
چشم گشود و به برادرِ ایستاده اش خیره شد :
– این تصمیم رو با هم گرفتیم . بهترین تصمیمِ برای ما ، با شرایطِ ما!
بی شک حافظ دیوانه می شد !
این خزئبلات چه بود که سبحان می گفت ؟!
دستانش را مشت کرد و غرید :
– هنوز انقدر مفلس و بیچاره نشدم که واسه یه قرون و دوزار داداشم از خیرِ عروسی گرفتن بگذره !
سبحان دوباره پلک بست تا شاید آرامش بگیرد !
به هیچ وجه با این شخصیتِ او نمی توانست کنار بیاید و دوست داشت یک کتک مفصل به او بزند !
بی منطق و هوچی گر و یک بعدی !
هر چه که می گفتند و برایش توضیح می دادند باز هم داد می کشید و حرف خودش را می زد !
زبان روی لب کشید :
– بحثِ یه قرون و دو زار نیست . شرایط من و طاهره طوری نیست که بخوایم عروسی بزرگ بگیریم . علاوه بر پولش ، من دوست ندارم تو چشم باشم .
طاهره خیلی از من با اعتماد به نفس تره ولی من نمیتونم ! یه جشن کوچیک بعد از مراسم عقد با حضور خونواده و دوستان نزدیک و بعدش بریم سر
خونه و زندگیِ خودمون !کجای حرفمون بی منطقه که اینطوری داد و هوار میکنی تو ؟!
حافظ دندان قروچه ای کرد و روی سینه کوبید :
– منو خر فرض نکن ! خیلی خوب فکرت رو میخونم ! ولی این خط . .
با انگشت کفِ دستِ چپش یک خط کشید و خطِ دیگری رویش :
– اینم نشون . بمیرم نمیذارم همچین کاری بکنی !
و بعد با گام های بلند به اتاق رفت و در را به هم کوبید .
سبحان با ناامیدی وبیچارگی به مهری نگریست :
– من خودم یه روز بالش میذارم رو صورتش و خفه اش میکنم !
مهری میان ناراحتی خندید و بلند شد تا به اتاق و نزدِ همسرش برود .
سبحان هم خنده ی آرامی کرد و سپس هوفی کشید .
باید از خدا طلب صبر می کرد بابتِ تاب آوردنِ این رویِ حافظِ کله شق !
97#
***
روزهای کاریِ بعد از دوره ی نقاهت ، سخت و طاقت فرسا بود و با وجود توصیه های آقا مبنی بر مراقبت از خودش ، باز هم بیشتر از همیشه کار می کرد .
به اندازه ی کافی مدیونِ او و لطف هایش بود .
روی زمین نشسته و با حوله ای که مهری برایش در ساکَش جاسازی کرده بود ، عرق گردنش را می گرفت .
سرش آرام نبض می زد و گوشه ی چشمش می سوخت .
نگاه های گاه و بیگاهِ همکارانش از سر دلسوزی به جایِ زخمِ روی صورتش ، آزارش می داد و این فقط پارسا بود که تا توانست با او و قیافه ی جدیدش
شوخی کرد و سر به سرش گذاشت .
کفش هایِ قهوه ای رنگِ آقا که برابرش ایستادند ، سر بالا گرفت . لبخند روی لب داشت :
– حرفِ منم هیچ دیگه ؟!
لبخند کمرنگی زد و ایستاد :
– این حرفا چیه؟! ما همیشه مدیون شمائیم . حرفا شما بالایِ سر ما جا داره .
مرد سرتکان داد و دست روی شانه ی او فشرد :
– مدیون هیچکس نیستی پسر . نونِ بازوت رو میخوری . فقط گاهی به حرف ما پیرمردا هم گوش کنی بد نیست .
حافظ تنها گردن خم کرد و هیچ نگفت .
آقا نفسی گرفت و صندلی ای از پشتِ میز کار بیرون کشید و روی آن نشست :
– آخرش نگفتی کی بود که اون کارو باهات کرد ! بعضی بچه ها میگن همون روز یه خانمی اومده بود پی ات !
اخم بر چهره ی حافظ نشست و صندلیِ کناری آقا را بیرون آورد و بر آن جای گرفت . به دستش که روی میز بود خیره شد که آقا دوباره پرسید :
– هوم ؟! کی بود حافظ ؟! کیه که داری ازش محافظت میکنی ؟!
حافظ سربالا گرفت و با جدیت تمام گفت :
– محافظت نیست . کسیِ که نمیخوام دیگه هیچ جوری خبری ازش تو زندگیم باشه . تلافی این کارشم ، خودم سرش درآوردم .
مرد فقط نگاهش کرد . با چشم هایی تنگ شده و ابروهایی به هم گره خورده .
سرش را تکان داد :
– نمیخوام برات مشکلی درست شه . خودتم میدونی برام عزیزی . مثه پسرم . بزرگ شدنت رو به چشم دیدم ، دیدم چطوری قدم به قدم شدی اینی که
الان هستی .
حافظ جوابی برای او نداشت . باز هم فقط به دستانش نگاه کرد .
مرد باز هم نفسی گرفت و گفت :
– حقیقت اینه که میخوام یه قضیه ای رو باهات در میون بذارم .
حافظ نگاه به نگاه او داد که آقا ادامه داد :
– به دو سه تا دیگه از بچه ها گفتم . کسایی که خیلی وقته با من اینجا مشغولن . حقیقتش اینه که من دیگه سنی ازم گذشته . تنهایی نمیتونم اینجا رو
اداره کنم .برای بچه هام هم به اندازه ی کافی گذاشتم . اونام دیگه تمایلی به این کارگاه و خاک خوردن و عرق ریختن تو اینجا ندارن . قراره چهل درصد
کارگاه رو واگذار کنم . دیگه بسه هر چه قدر از زندگی و خونواده ام زدم و اینجا بودم . . با هم صحبت کنین ، اگه میتونین هر کدوم یه بخشی رو بخرین
که از دست خودمون خارج نشه . منم بهتون اعتماد دارم . خودتون میدونین بازدهی بالاست ، به سود کم قناعت کردیم که تو این اوضاع و احوال هنوز رو
پاییم و ماشاءالله درآمدمونم خوبه . فکراتون رو که کردین یه خبری هم به من بدین .
به حافظ و نگاه گیجش لبخندی زد و سپس ایستاد :
– من تو دفترم . کار و بارت رو بکن که در کارگاه رو ببندیم .
وقتی رفت او خیره ماند به میز و خط و خشِ روی ِ آن . . .
خبرِ خوبی نبود .
نگاهش را دور تا دورِ کارگاه چرخاند . اگر آنها نمی توانستند و کارگاه دستِ غیر می افتاد ، بدون شک خیلی ها بیکار می شدند و شاید او ، یکی از آنها
بود !
***
به دست هایش خیره بود .
دست هایی که پینه بسته و زخمی بودند . . .
این همه سال تلاش کرد و باز چیزی در چنته نداشت که به وقتِ گرفتاری بتواند از آن استفاده کند .
در چنین مواقعی از خودش بیزار می شد ؛ پس تمام این سال ها چه می کرد ؟!
کفِ دست هایش را به صورتش کشید و زبری آن ها را رویِ پوستِ آن حس کرد و پوزخند زد :
– باز که تو آب روغن قاطی کردی .
سرش را چرخاند و سبحان را کنارش دید . آرام گفت:
– سرده . سرما میخوری .
سبحان ابرو بالا فرستاد :
– تو پهلوونی دیگه !
پوزخند زد و جعبه ی کوچکِ کنارِ دستش را برداشت که سبحان عصبی گفت :
– یه مدت بود تو دستت نمیدیدیمش .
جعبه را میان انگشتانش بازی داد و خیره به آن گفت :
– همیشه همه چیز یه جور نمیمونه .
و به او نگاه انداخت .
سبحان نچی کرد و دست رویِ شانه ی او گذاشت :
– چته تو ؟! واسه چی اینقدر تو خودتی ؟! از وقتی اومدی هم با مهری حرفی نزدی ، از منم که رو میگیری . چته ؟! واسه خاطر حرفای منه ؟!
حافظ پوفی کرد و کاملا به سمت او چرخید :
– نباید ناراحت بشم ؟! سبحان ، من تمام آرزوم این بود که اگه یه روزی ازدواج کنی از هیچی دریغ نکنم برات. اما الان . . . حرفات ناراحتم میکنه .
درسته من نمیتونم برات مراسم آنچنانی بگیرم ولی . . . یه حداقل رو که میتونم انجام بدم .
سبحان دستِ او را گرفت و فشرد :
– این حرفا چیه تو میزنی ؟! این فکرا چیه میکنی ؟! چرا خودخوری میکنی ؟! بحث ما و دلیل ما اصلا تو و وضعیت مالی تو نیست . چرا همه چی رو به
خودت میگیری ؟! ما خودمون نمیخوایم مراسم بگیریم به خاطر شرایطِ خودمون ! انقدر به خودت سخت نگیر . چرا انقدر در برابر فهمیدن
مقاومت میکنی آخه ؟!
تک خنده ای کرد و حافظ هم لبخند کمرنگی زد .
سبحان نفسی گرفت و به هوای تاریک و نم نمِ باران که می بارید نگاهی انداخت و سپس گفت :
– تازه تو میتونی این پولی رو که به زور میخوای برای عروسی ما خرج کنی رو برای زندگیت سرمایه گذاری کنی .
حافظ سوالی به او نگاه کرد که سبحان شانه بالا انداخت :
– خودت میدونی دیگه !
چشمکی زد و ویلچرش را به سمت خانه چرخاند و حافظ مات و مبهوت ماند .
یعنی سبحان از پیشنهاد آقا خبر داشت یا درباره ی امرِ دیگری سخن می گفت ؟!
98#(راه ها و جدایی ها )
***
به کاغذ درون دستش خیره بود .
هیچ حسی ، هیچ خبری و هیچ حرکتی درون مغزش مخابره نمی شد .
فقط به کاغذ نگاه می کرد و گاهی پلکی می زد !
باورِ اینکه این اتفاق افتاده است برایش گویی ناممکن بود .
آبِ دهانش را قورت داد و نگاهش را به جلدِ شناسنامه اش و سپس دوباره به برگه داد .
دست حافظ دور شانه اش نشست :
– به چی یه ساعته زل زدی ؟!
سرش را به سمت او چرخاند و با گنگی به صورتش زل زد .
حافظ خندید و کاغذ را از دستش گرفت .
خنده اش نم نمَک به لبخندی بدل و سپس محو شد .
نگاه به نگاه او داد :
– خب ؟!
همان خب چندین سوال را در پی داشت ولی حافظ تنها یک کلام پرسید !
نوک زبانش را بر لب کشید و آرام گفت :
– خب من . . . من آخه . . .
دوباره آب دهانش را پائین فرستاد و نفسی گرفت :
– هیچ وقت فکر نمیکردم اصلا که یه همچین روزی برسه !
حافظ تک خنده ای زد و شقیقه اش را بوسید :
– به چیزی که لایقشی میرسی . شک نکن !
و نگاه مهری دوباره سمت برگه چرخید . . .
برگه و شماره ای که ثابت می کرد او در کنکور ثبت نام کرده و قدم های اول را برای یک راه طولانی بر می دارد .
راهی که شاید ، مسیرِ زندگیِ دو نفره شان را هم تغییر می داد .
***
دست مهری را محکم میان دست گرفته و با اخم به زن و مردی که زیر تور نشسته و منتظر خواندن خطبه ی عقد شان بودند ، می نگریست .
اخم اش نه از برای ناراحتی که به خاطر بغضی بود که باعث می شد نوک بینی اش بسوزد و گوشه ی چشم هایش تیر بکشد . نمی خواست حتی یک
قطره اشک بریزد !
عاقبت مجبور شد راضی شود .
راضی به اینکه برادر بزرگش با برگزاری یک مراسم ساده زندگی از او سوا کند و به راهی جدید قدم بگذارد .
سبحان با آن لبخندِ گوشه ی لب از هر کسی دل می برد و از او بیشتر !
تمامِ این سال هایی که عهده دار مسئولیتِ خانواده ی نصفه و نیمه شان بود ، نگرانی برای زندگی آنها ، چون باری سنگین بر شانه اش فشار می آورد و
آن را خم می کرد .
نه از برای اینکه مجبور بود مسئولیت آنها را به دوش بکشد ؛ به خاطر اینکه همیشه ترس داشت که نتواند آن زندگی ای را که شایسته ی آنهاست برایشان
فراهم آورد .
سالها از حقوق خودش برای هر کدام به یک اندازه پس انداز کرد ، سالها ریز و درشتِ خرج هایش را یادداشت کرد مباد بیش از آنچه که باید مصرف کند.
سالها از همه ی خوشی هایش زد تا مبادا آنها کمبودی احساس کنند .
و حالا . . .
یکی پس از دیگری می رفتند و او تنها می ماند !
به طاهره و نگاه های گاه و بی گاهش به سبحان دقت می کرد و بابتِ عشق میان شان حسرت می خورد .
دست مهری را محکم تر فشرد . شک نداشت این عشق و علاقه در وجودِ دخترکِ کنارش نیز نهادینه است اما او . . .
سبحان که با صلابت بله را داد ، لبخند زد و دست از دست مهری جدا کرد و کف آنها را به هم کوفت .
برادرش حالا یک مردِ متاهل بود !
شاید با شرایطی که او متولد شد و رشد یافت ، کسی حتی فکرش را نمی کرد که به سی سالگی برسد اما حالا او ازدواج کرده و راهِ جدیدی را برای ادامه
ی زندگی اش انتخاب کرده بود .
دست در جیب برد و هدیه اش را بیرون کشید . همان پلاکِ قدیمیِ پدرش . . .
از رنگ و رو رفته بود ، شاید حتی ارزشِ مادیِ آنچنان نداشت اما . . .
یادگاری بود از پدرشان . میان اسباب و اثاثیه قدیمی پیدایش کرده بود ؛ از آنچه که بعد از فوت والدین شان به خانواده تحویل داده بودند پنهانی آن را
برداشت و برای خودش مخفی اش کرد اما آن روز . . .
چه کسی بهتر از سبحان ؟!
دست در دستش گذاشت و محکم آن را فشرد . نمی توانست تبریک بگوید . .
مثلا لبخند می زد و مبارک باشدی می گفت ، دلتنگی اش کم می شد ؟!
اما نگاه هایشان قربان صدقه ی یکدیگر می رفتند .
خم شد و پیشانی اش را بوسید . هر دو چشم بستند . نمی خواست ببینند که در نگاه طرف مقابل با وجودِ تمامِ شادی ، غم هم پرسه می زند .
پیشانی به پیشانی اش سائید . هیچ کلامی میان شان رد و بدل نشد . . .
حافظ دست پیش برد و مچِ دستِ سبحان را گرفت و گردنبند را آرام میانِ آن رها کرد .
سرش را عقب برد و نگاه سبحان به سمت آن کشیده شد .
چشم هایش گشاد شدند و لباسِ ناباوری به تن کردند .
سبا که کنارِ طاهره ایستاده بود ، مبهوت لب زد :
– نه !
او هم با همه ی کودکی اش آن گردنبند را به خاطر داشت .
سبحان به حافظ خیره شد :
– این . . اینکه . . . . فکر میکردیم تو تصادف گم شده !
حافظ دست در جیب برد و شانه بالا انداخت :
– از تو وسایل کِش رفتم . همون ماه های اول . میخواستم برای خودم نگهش دارم ولی . . . . بیشتر از هر کسی حقِ پسر بزرگه اس که این رو نگه داره . . .
و نگاهِ همه شان دوباره به پلاکِ عقیق و زنجیرِ نقره ای میانِ دستِ سبحان کشیده شد . یادگاری از مادربزرگ شان برای پدرشان و حالا دستِ سبحان
بود .
دستش را مشت کرد و آن را به پیشانی چسباند . لب هایش لرزیدند و گوشه ی چشمانش تر شد .
با لبخندی میان بغض به برادرش نگریست . حافظ هم که لب روی هم می فشرد و چشمانش برّاق شده بودند ، باز شانه بالا انداخت و سبحان بود که
بازویش را کشید و او خم شد . دست در گردنش انداخت و سرش را به شانه فشرد . . .
عطرش را برای تک تک ثانیه هایی که باید دور از او زندگی میکرد ، ذخیره نمود و روی سرش را بوسید .
***
خانه ی جدید برای سبحان ، کمی نامطلوب بود .
نه اینکه شرایطِ خوبی نداشته باشد ، نه ! اما دوری از خانواده اش و نشنیدنِ صدایشان برایش زجر آور بود !
حتی با وجودِ اینکه حالا کسی کنارش بود که آمدنش به سانِ معجزه ای در روزگارِ سرد و یکنواختش می مانست .
حتی دلش برای گربه ها هم تنگ شده بود !
روی تخت به حالتِ نیمه نشسته بود و انتظار طاهره را می کشید . باید هیجان می داشت ، قلبش گرومپ گرومپ می کوبید و تنش سرد و گرم می شد اما
او آرام بود ! با همه ی دلتنگی اش آرام بود !
گردنبند درونِ گردنش را که از دکمه های بازِ پیراهنش خودنمایی می کرد ، لمس نمود . لبخندی زد .
بهترین هدیه ی عمرش بود و گرانبهاترین شان .
صدای عصا که آمد ، سر بلند کرد .
طاهره تا جایی که می توانست راه می رفت و هر گاه کم می آورد مثل او ویلچر نشین می شد .
به او لبخند زد :
– فک کردم این همه من طولش دادم ، خوابیدی .
سبحان هم لبش را چون او به لبخندی زینت بخشید :
– دیگه از امشب تنهایی خوابیدن بر من حرام است خانم . حــرام !
طاهره با خنده و لنگ زنان به سمت تخت آمد و به آرامی و به کندی کنارش جای گرفت .
نفس نفس می زد :
– ای شیطــون !
سبحان بلندتر خندید و به او خیره شد . نگاه هایشان در هم گره خوردند و دست هایشان نیز به هم . .
طاهره به آهستگی هر چه تمام تر نجوا کرد :
– بیشتر از این ، مگه میتونستم تو زندگیم خوشبخت بشم ؟!
سبحان لبخندش را وسعت بخشید و پلک زد . جوابش را نداد و تنها با انگشت شستش آرام کنارِ چشمِ او و سپس ابرویش را نوازش کرد .
دست طاهره هم به آرامی روی گردنبند لغزید و با سرانگشتانش آن را لمس نمود :
– دوسش دارم ! بهم یادآوری میکنه که نمیتونم اذیتت کنم . . . که کسی هست که کافیه تا کمی آزارت بدم و اونوقت تو رو ازم میگیره .
چانه به سینه ی او تکیه زد و قلبِ مرد لرزید .
دست روی موهای او کشید و زمزمه کرد :
– من انقدر دوست دارم که هر کاری کنی ، دم نمیزنم .
نفس عمیقی گرفت و سر پائین برد :
– داشتنت شیرینه ، شیرین ترین حسِ زندگیم !
دست طاهره آرام دورِ گردنش لغزید و گردنبند از تنِ سبحان جدا شد و با خم شدنِ سرش روی تنِ طاهره نشست و این سرآغازِ یک زندگی بود . یک
عشق و یک اوجِ بی سقوط . . .

99#
***
شالش را از روی گردن برداشت و از پله ها بالا رفت .
با دیدن کفش های حافظ لبخندی زد و قدم هایش را تند کرد . داخل خانه شد و صدایش را بالا برد :
– حافظ ؟! حافـِ . . .
نگاهش روی درِ نیمه باز اتاقِ سبحان ماند . از میان لب های نیمه بازش آهِ خفه ای خارج شد .
شانه اش آویزان شد و سلانه سلانه به سمت آشپزخانه رفت.
خرید ها را روی سینک گذاشت و مانتو از تن بیرون کشید و روی پشتی صندلی نهاد .
دستانش را خیس کرد و به صورتش زد.
زیر کتری را روشن کرد تا آب گرم شود و چای دم بگذارد .
سپس به آرامی راهیِ اتاقی شد که حافظ در آنجا سنگر گرفته بود.
در را هل داد . حافظ لبه ی تخت نشسته و به بالشت سبحان خیره بود .
کنار پایش روی زمین نشست :
– خسته نباشی عزیزم .
آرام نگاهش کرد . چشمانش خسته بودند :
– کجا رفته بودی ؟!
سر خم کرد و به آهستگی جوراب از پای حافظ بیرون کشید:
– هم یه کم خرید کردم و هم یکی دو تا کتاب باید از دوستام میگرفتم .خیلی وقته بهشون سپرده بودم . دوستم شهرستان ، دانشگاه بود . . امروز برگشته
بود . رفتم ازش بگیرم .
سربلند کرد و لبخندی زد . حافظ به جوراب میان دستان او خیره شد ، زمزمه کرد :
– نکن این کارا رو . خودم مگه دست ندارم ؟!
خندید و روی زانویش را بوسید و سپس با تکیه به همان زانو بلند شد و کنارش نشست :
– چرا . ولی یه جوری با خستگی نگاهم میکنی که دلم کباب میشه برات .
حافظ تک خنده ای زد و کف دست هایش را روی صورت کشید :
– خسته ام . خیلی خسته ام !
مهری کفِ دستش را به رویِ گونه ی او گذاشت :
– چرا از خونه فراری ای ؟! من . . . . میدونم که من اونقدر که باید . . .
اما حافظ سرش را تکان داد و دست مهری را گرفت . آهی کشید :
– بحث تو نیستی مهری . از تو فراری نیستم ، از این خونه و نبودنِ سبحان فراری ام .
دوباره نگاهش سمت بالشت چرخید و غمگین و آرام گفت :
– سبا که رفت ، دلمو گذاشتم پیش حنا و سبحان . گفتم اونا رو دارم . . حنا هم که رفت گفتم سبحان پیشم میمونه ، کسی که همه ی عمرمو یادشه .
اما حالا سبحان که رفته . . خالی شدم مهری . سبحان همه ی گذشته ی من بود . . همه ی حالِ من بود . حالا که نیست ، انگار هویتم رو ازم جدا کردن
.
سرش را خم کرد و دست مهری روی موهایش نشست . زمزمه کرد :
– انقدر دلتنگی ، عذابت میده . زندگیت رو تلخ میکنه به کامت .
سر به شانه اش تکیه زد و حافظ دست دورِ شانه ی او پیچید :
– نمیتونم با دلم کنار بیام مهری . تو یه چشم به هم زدن رفتن . یعنی حتی وقتی داشتن میرفتن یه بار برنگشتن پشت سرشون رو نگاه کنن که ببینن
نبودشون چه به سر حافظ میاره ؟! پشتم خالیه مهری !
مهری چشم هایش را بست و بغضش را بلعید :
– اینطوری نگو . بهشون حق بده . . حق بده واسه رشد کردن شوق داشته باشن . . واسه پر گرفتن . حنا و سبحان تمام عمر بال و پرشون بسته بود .
سرشون پائین بود چون خجالت میکشیدین . چون عذاب میکشیدن . اونا فراموشت نکردن و نمیکنن . فراموشت نکردن که هر روز صبح حنا قبل از اینکه
بری سر کار زنگ میزنه بهت ، فراموشت نکردن که سبحان هی وقت و بی وقت با اس ام اس و زنگ ازت خبر میگیره .
حافظ کلافه از جا بلند شد و دست در جیب برد . به او که روی تخت نشسته بود خیره شد و شاکی گفت :
– فقط زنگ زدن ؟! زنگ زدن شد کار ؟! تموم عمر عادت کردیم به دیدن همدیگه ، حالا که ازدواج کردن کلِ روابطِ خونوادگی مون در حد یه تلفن پائین
میاد ؟!
مهری هم روبرویش ایستاد .
حرفِ نگاهش را می خواند ، دلتنگی اش را ، بغض و غصه اش را !
دست هایش را دو سویِ گردنِ او گذاشت و گفت :
– رابطه ی خونوادگی شما حتی به دیدن هم نیست . شماها دلاتون با هم گره خورده . گلایه هات از چیه ؟! از اینکه ازدواج کردن !؟ از اینکه خوشبخت
شدن ؟! از اینکه از این همه بندی که به دست و پاشون بسته بودن خلاص شدن و رفتن سراغ زندگی خودشون تا برای خودشون یه شخصیت قابل
احترام بسازن ؟! از چی این همه گله مندی ؟!
حافظ سر پائین انداخت و پلک بست . مهری ندید خیسی میان پلک هایش را . .
با صدای گره داری گفت :
– گله مند نیستم . . . فقط دلتنگم !
مهری دست هایش را دورِ گردنش حلقه کرد و زمزمه نمود :
– عزیزم . . .
سرش را روی شانه گذاشت و خودش روی پنجه ی پا ایستاد .
روی شقیقه اش را بوسید و تنش را تاب داد .
مردِ تنهایِ مهربانش . . .
با رفتن عزیزانش حس می کرد همه ی آنچه از خانواده اش به جا مانده را از دست داده .
او حسود بود و خسیس .
دلش نمی خواست کسِ دیگری محبت حنا و سبحان را داشته باشد و حالا . . .
عملا علاقه ی آنها را با شخص دیگری تقسیم نموده بود .
دست حافظ هم دورِ کمرش پیچید و صورت به شانه ی او فشرد .
خوب بود که مهری کنارش بود . وگرنه نمی توانست . . . نمی توانست . . .
نمی توانست !
مهری مثل یک دیوارِ کوچک و نحیف بود که ظاهر غلط اندازی داشت . درست که سست به نظر می رسید ولی تنها کسی که توانسته بود او را بعد از
خلوت شدن دور و اطرافش روی پا نگه دارد ، همین مهری بود !

پایانِ فصلِ دوم

فصل سوم
100#(عادت ها و بایدها )
***
پشت پلک هایش از نورِ لامپ قرمز بود و با وجود نیمه هوشیاری اش ، دلش نمی خواست بیدار شود اما صدای تلویزیون و سنگینی چیزی روی شکمش ،
مجبورش کرد که به هر طریقی شده دست از خوابِ ناز بکشد و میان پلک هایش فاصله بیندازد .
به محض گشودنِ چشم ، خمیازه کشید و گیج و خواب آلود اطرافش را نگریست .
چهره ی خوابیده ی مهری باعث شد لبخندِ محوی بزند و دستی به چشم هایش بکشد .
سرش روی شکمِ او بود و دستش کنارِ دفترش و مسلح به خودکار ، کمی آنسوتر .
آهسته سرانگشتانش را کمی کِش آورد تا به دفتر برسد و با دیدن سوالات ریاضی و تلاش های بیشمارش برای درک و فهم یک مساله و یک قضیه ،
لبخند کجی زد .
تمام برگه ی دفتر و گوشه و کنارش را نوشته و ریز ریز برای خودش توضیح داده و سعی کرده بود تا بتواند به گونه ای آن را برای خود تشریح و قابل فهم
کند .
دفتر را روی زمین گذاشت و دستی به موهایش کشید .
نیم تنه اش را بالا آورد و آرام با یک دست سرِ مهری را نگه داشت و به نرمی تن از زیرِ سرِ او کنار برد و با دست دیگر بالشت را آرامی زیر سرش هل داد .
کنارش نشست و موهای ریخته روی صورتش را کنار زد .
ظرفِ میوه و چایِ سرد شده نشان از گذشتنِ مدت زمانِ زیادی می داد .
بعد از شام و شب هنگام ، فنجانی چای برای او ریخت و با ظرفی میوه کنارش نشست تا درس هایش را بخواند و حالا . . .
از خستگی خوابش برده بود .
خم شد و روی پیشانی اش را بوسید .
پیراهنش را که از تن درآورده و کنار گذاشته بود ، برداشت و روی تنِ او کشید . دفتر و دستکش را به آرامی و با کمترین سر و صدا جمع کرد و گوشه ای
نهاد .
بلند شد و به اتاق رفت و تی شرتی به تن کرد .
باز به سالن بازگشت و به آهستگی ظرف و ظروف را روی هم انباشته کرده و به آشپزخانه برد و درِ آن را هم بست .
شیر آب را تا نیمه گشود و اسکاجِ آغشته به مایع ظرفشویی را به دست گرفت .
با تولید کمترین سر و صدا سعی داشت تا ظرف ها را بشورد . استرس و اضطراب مهری هرروز زیادتر می شد .
مدام فکر می کرد که از بقیه کمتر درس خوانده یا ممکن است هر چه که تا کنون به ذهن سپرده به وقت نیاز از آن بگریزد .
و کارِ حافظ شده بود دلداری دادن و کمک کردن به او در کارهای خانه و اگر می توانست خرید کتاب های کمک آموزشی یا فراهم کردنِ حضورش در
بعضی آزمون های آزمایشی .
حس می کرد بازگشته است به سال های گذشته .
آن زمانی که سبا درس می خواند و او یاری اش می کرد ولی تفاوتی داشتند ؛ سبا خواهرش و مهری همسرش بود .
خمیازه ای کشید و به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت . کمی به سه صبح مانده بود .
لیوانی آب خورد و به سالن بازگشت .
مهری همانطور غرقِ خواب بود .
خم شد و دست زیرِ تنش سراند و او را بالا کشید . سرش روی سینه ی حافظ افتاد و دهانش نیمه باز ماند .
به آرامی او را به اتاق برد و کاهشِ وزنِ مهری برایش محسوس بود . شک داشت اگر وزنش مانند زمانی بود که هنوز خبری از کنکور و درس خواندن نبود ،
بتواند به زحمت چند قدم بردارد !
ولی حالا آنقدر حرص و جوش درس و کنکور را می خورد که نصف شده و زیر چشم هایش گود افتاده بود .
او را روی تخت گذاشت و دستانش را دو سمتِ او .
همانطور با دهان باز خوابیده بود .
خم شد و به آرامی بوسه ای بر لب های جدای از همَش گذاشت ، سرش را کمی پس کشید و لبخند زد . آنقدر غرق خواب بود که بدون شک اگر کنار
گوشش با صدای نسبتا بلند هم سخن می گفت ، بیدار نمی شد.
کنارش دراز کشید و به پهلو شد .
چهره اش معصوم و کوچکتر از سنش به نظر می رسید .
زیبایی خاصی نداشت اما . . . خودِ مهری زیبایی های بسیار داشت !
شاید چهره اش عضوی ناب و خواستنی نداشت اما لبخند هایی می زد که بی اراده او را هم وادار به لبخند زدن می کرد . یا چشم هایش به وقت نگاه
کردن به او چنان محبتی نثارش می کردند که بی آنکه بخواهد در برابرشان زانو خم می نمود و تسلیم می شد .
دستش را آرام روی شکمش گذاشت .
خبرها در زندگی شان بسیار بود از جمله بارداریِ حنا !
شبِ قبل و در خانه ی سبحان این خبر را شنیدند و او تا دقایقی نمی توانست تکان بخورد !
اصلا و به هیچ وجه در باورش نمی گنجید که روزی حنا باردار شود .
خواهرکش نگران بود و ترسیده . که نکند فرزندش هم وضعیتی مشابه او داشته باشد اما مانی بهترین مراقبت ها را از او می کرد و مدام اظهار می داشت
حتی اگر فرزندی با معلولیت هایی مشابهِ حنا متولد شود آن را از جان بیشتر دوست خواهد داشت .
و واکنش او . . به محض اینکه حس کرد می تواند آرواره هایش را تکان دهد سر سمتِ سبحان چرخاند و از اویی که چشمانش از حدقه بیرون زده بودند ،
پرسید :
– مگه کلا چند ماهِ عروسی کردن ؟!
و سوالش چون کشیدنِ ضامنِ نارنجکِ خنده بود . . قهقهه های سبا غیر قابل کنترل بود .
لبخندی زد . حنایِ مادر در باورش نمی گنجید . شاید باید کودک را میان دست هایش می دید تا تصویرِ زنی با لباسِ سپید و لبخندی وسیع و موهایی
که روی شانه اش آزادانه رها شده و روی ویلچر نشسته است و نوزادی میان بازوانش به خواب رفته ، برایش عادی شود !
کمی به شکمِ مهری فشار آورد و خودش را به او نزدیک کرد .
مهری هم مادرِ فرزند او می شد ؟!
اصلا حافظ فرزندی می خواست ؟!
این سوال را که از خودش می پرسید ، مغزش توقف می کرد . هیــچ جوابی نمی گرفت . گویی برابر یک فضایِ خلا و خالی ایستاده و به روبرو خیره است
یا اطراف را می نگرد .
دوباره به صورتش خیره شد . . . . بی شک اگر بیدار بود ، یک شبیخون اساسی می زد و او را میان بازوهایش به رقص و بازی دعوت می کرد.
چشم بست و پتو را روی خودشان کشید .
روزهای سختی در پیش داشتند .
***
خسته و مانده درِ خانه را پشت سرش بست .
از وقتی که در کارگاه سهمی گرفته بود ، کارهایش صد چندان شده و به خانه که بازمی گشت حکم یک جنازه ی متحرک را داشت !
اما حضور مهری باعث می شد همین که پا در حیاط می گذارد ، نفسی دوباره در جانش دمیده شود .
حیاط جارو شده ، دمپایی های مرتب روی پله ، چراغ های روشن ، صدای رادیو و دیدنِ دخترکی از پنجره ی آشپزخانه که پشت میز نشسته و در حالی
که سالاد درست می کند ، تند و تند مطالبِ کتابِ درسی اش را هم مرور می نماید .
از آن فاصله می توانست کتری و قوری را ببیند که روی گاز بودند و بخار آرام از آنها بالا می رفت . . .کفش هایش را درآورد و پاهایش را شست و سر که
بالا گرفت ، دخترک با حوله روبرویش ایستاده بود .
لبخند زنان سلام داد :
– سلام !
جوابش را همانگونه داد :
– سلام خانم . . .
پله را که بالا رفت مهری دست در گردنش انداخت و بوسه ای عمیق از او طلب کرد .
خندید و صورتش را عقب برد :
– تازگیا زیادی شیطون شدی !
مهری ساکِ حاویِ وسایل و لباس های کارش را از دستش گرفت و کنار ایستاد تا او داخل شود :
– بـودم ! تازه . . . این واسه رفع خستگی بود . . . . .
در را پشتِ سرش بست و حافظ دکمه های پیراهنش را گشود :
– خسته نباشی پس . . .
مهری هم لبخند زد :
– شمام خسته نباشی .
او را تا دمِ حمام مشایعت کرد و با آن لباس های راحتیِ زنانه اش دل از او می برد !
خندید و سر تکان داد :
– شیطون بلا رو ببینا !
مهری او را داخل حمام هل داد و زبانی برایش درآورد :
– همینه که هست . . . . برو حموم برات حوله میارم .
حافظ هم در را بست و تن زیر آب برد .
چند دقیقه بعد تقه ای به در خورد ، آن را تا نیمه گشود و مهری با حوله پشتِ در ایستاده بود :
– بفرما اینم حوله و صابونت .
حافظ لبخندی موذیانه زد :
– قربون دستت من دستم کفیِ ، بیا اینا رو بذار رو رختکن !
مهری هم بی خیال باشه ای گفت و نیمه تنه اش را داخل حمام برد تا وسایلش را روی رختکن بگذارد که حافظ او را غافلگیر کرد و داخل حمام کشید .
مهری هینی گفت و او را محکم چسبید تا نیفتد اما حافظ سر و صورتش را زیرِ آب ، بوسه باران کرد و با دست هایش تنِ او را طواف .
و این صدای خنده هایشان بود که سکوتِ خانه شان را می شکست . . .
101#
***
چند ماه بعد . . .
مهری مثل فرفره از سویی به سوی دیگر می رفت .
او هم با لقمه ای در دست به دنبالش !
از یک اتاق به اتاق دیگر ، از حمام به دستشویی ، از خانه به حیاط ، از حیاط به خانه ، پشت مبل ها و هر جایی که می شد ، می رفت و دستپاچه یا
چیزی را مرتب می کرد یا به دنبال چیزی می گشت .
حافظ دیگر از نفس افتاده بود ، مدام صدایش می زد :
– مهری . . . مهری جان . . خانمم !
بالاخره وقتی برای دهمین بار در حال ورود به اتاق خوابشان بود ،بازویش را گرفت و سمت خود کشید . نفس نفس زنان گفت :
– بابا فکرِ منِ پیرمرد رو هم بکن دیگه . . . .
لقمه را در دستش چپاند :
– بخور ضعف میکنی سر جلسه !
استرس از چشمان مهری چکه می کرد . دست حافظ را پس زد :
– نه ! نه ! دیر میشه !
و خواست که از زیر دستان حافظ در برود که او با خنده ، او را بغل کرد و به زور لقمه را در دهانش چپاند :
– دیر نمیشه خانمِ من . . . ساعت تازه پنج و نیمه ! اینو بخور . یه لیوان شیر هم بخور و بعدش یه دوش بگیر . خیالت راحت مانی میاد دنبالمون . به
موقع میرسی .
مهری همانطور که سعی می کرد لقمه را بجود و لپ هایش پر بود ، تلاش نمود که حرف بزند اما حافظ انگشت به لبش چسباند :
– هیچی نگو خانم ! آروم باش . . . تلاشت رو کردی . . .
او را روی مبل نشاند و به آشپزخانه رفت تا لیوانی شیر گرم برایش بیاورد .
وقتی بازگشت ، او را همانجا و در حال ور رفتن با لبه ی لباسش دید .
لیوان را کنارش روی میز عسلی کوچک گذاشت و روبرویش نشست . دست روی زانوهایش گذاشت :
– نگران چی هستی ؟! تو تمام تلاشت رو کردی . . . .از خواب و خوراک و سلامت و تفریحت زدی تا به آرزوت برسی . . . تو تمام تلاشت رو کردی ! اینو
یادت نره . .
دست دراز کرد و موهای آزادش را پشت گوشش زد و لبخندی بر لب آورد :
– سر جلسه که رفتی به هیچی و هیچکس فکر نکن . نه اینکه بقیه چی میگن ، نه اینکه کجا قبول میشی . فقط و فقط به این فکر کن که با نهایت آرامش
تست ها رو بزنی و وقتی از جلسه اومدی بیرون مدیون خودت و این همه سختی ای که به خودت دادی نباشی . بقیه رو بذار کنار . . حتی منو !
لب های مهری لرزیدند . تمام عمر آرزوی چنین ساعت و چنین پشتیبانی را داشت . پدرش خوب بود ، مهربان ، زحمتکش ، دوست داشتنی !
اما نمی توانست او را برای درس خواندن پشتیبانی کند و تمام عمر پیش روی او شرمنده بود و مهری این را می فهمید !
و حالا حافظ ، مردی که هیچ وقت به او نگفته بود که دوستش دارد تمام قد پشتش ایستاده و او را تشویق می کرد که اوج بگیرد . . بال بگشاید و به
آرزوهایش برسد .
اما ترس داشت. . . اگر نمی شد ، اگر نمی توانست !؟!
لب زد :
– تو رو که نمیتونم بذارم کنار . . تو نبودی که من اینجا نبودم !
حافظ مهربانتر خندید ، مردانه و با صدای بم . بلند شد و او را در آغوش گرفت . روی سرش را بوسید :
– برای رسیدن به اون چیزی که میخوای ، رو همه چشم ببند . نذار کسی بال و پرت رو ببنده . چون آرزوت درسته ، صحیحه . برای رشد کردن و موفق
بودنه . اینجا نذار هیچی دست و پات رو بند کنه .
مهری میان آغوشش ماند و چشم بست .
چه حرف ها ! مگر این دست ها فراموش شدنی بودند ؟!
***
کنار مانی و به ماشینش تکیه زده بود و انتظار مهری را می کشید .
مانی عینک آفتابی به چشم داشت و با تلفن همراهش ور می رفت .
نیم نگاهی به او انداخت :
– چه خبره که هی سرت تو اونه ؟!
خندید و او را نگریست :
– حنائه . هوس توت فرنگی کرده.
حافظ هم خندید و دست در جیب برد :
– این تحفه ی دایی هم چه چیزایی دلش میخواد !
مانی با خنده سر تکان داد و به روبرو نگریست . کنکوری ها یک به یک از محل آزمون خارج می شدند و بعضی ها انگار با سر به دیوار برخورد کرده و
بعضی ها چنان خوشحال بودند گویی از هم اکنون خود را در دانشگاه و رشته ی مورد علاقه ی خود می دیدند .
حافظ هم سرک کشید تا نشانی از مهری ببیند و وقتی خبری نشد دوباره به ماشین تکیه زد .
مانی خمیازه ای کشید و به ساعتش نگاهی کرد :
– حنا میگه ناهار بیاین پیشِ ما.
حافظ اخمی کرد و تکیه اش را از خودرو گرفت و روبروی او ایستاد :
– دیگه چی ؟! با اون شکمِ یه متری اش آشپزی هم بکنه ؟!
مانی این بار بلندتر خندید و برای کسی پشتِ سرِ حافظ دست بلند کرد و در همان حال گفت :
– سبا خانم هم هست . کاظم دیشب اومده ، دو تا خواهر با هم قرار گذاشتن جمع شیم .
و با ابرو به کسی اشاره زد :
– اومد .
حافظ هم چرخید و مهری را دید که با شانه هایی افتاده و سلانه و سلانه سمت او می آمد . لب گزید :
– فک کنم گند زده که قیافه اش اینه !
مانی هم در سکوت شانه به شانه ی او ایستاد و منتظر ماند .
مهری برابرشان ایستاد و سرش را به زیر انداخت . حافظ بازویش را گرفت :
– خب . . . چه خبر ؟! چی کار کردی ؟!
مهری چانه بالا انداخت و آرام گفت :
– هیچی . . .
حافظ ابروهایش را بالا برد و پرسید :
– یعنی چی هیچی ؟!
مهری به آنها نگاه کرد و چانه اش لرزید :
– اصلا یادم نمیاد چی زدم !
و قبل از اینکه اشکش در بیاید ، مانی دربِ ماشین را گشود و با خنده گفت :
– خیلی طبیعیِ مهری خانم . من وقتی از جلسه اومدم بیرون اصلا یادم نبود کنکور دادم ؟ ندادم ؟! اصلا اونجا چی کار میکنم ؟! انگار اون چند ساعت تو
کما بودم !
مهری میان غصه و بغض ، تک خنده ای کرد و حافظ دربِ عقب را برایش گشود و دست روی شانه اش گذاشت و آرام شقیقه اش را بوسید :
– خسته نباشی خانم .
خانم گفتنش به دلِ مهری عجیب می نشست .
سر تکان داد و آرام درونِ خودرو جای گرفت . نفس عمیقی کشید و به دست هایش نگاه کرد . نمی دانست چه می شود . . . فقط می دانست هر اتفاقی
که بیفتد ، همراهیِ حافظ را دارد .
102#
***
پشت میز ایستاده و گوجه ها را دانه دانه خرد می کرد و در ظرف سالاد می ریخت .
گه گاهی اختیار چشم از دست می داد که سمتِ شکمِ برآمده ی حنا می چرخید که دو لپی توت فرنگی می خورد .
سبا با خنده ظرف توت فرنگی را از پیش رویش برداشت :
– نخور انقدر اینو . ضرر داره .
حنا اخم کرد و برای بازپس گرفتنِ ظرفِ میوه اش ، دست دراز کرد :
– بده من ببینم !!
سبا خم شد و گونه ی خواهرش را آبدار بوسید :
– قربونت برم . . برای خودت میگم . در نمیره که . بعدا بخور .
حنا لب برچید و دست به سینه شد . مهری هم ریز خندید ولی با آنچه که دید ، خنده اش خشک شد !
حرکتِ کودکِ حنا چنان شدید بود که او هم آن را دید !
حنا به نگاهِ متعجب او خندید و روی شکمش دست کشید :
– شیطونه پدر سوخته !
مهری هم لبخند زد اما نگاهش هنوز به بطن او خیره بود .
زبان روی لب کشید :
– میتونم . . . . میتونم بهش . . بهش دست بزنم ؟!
حنا ابرو بالا فرستاد و بعد از لحظاتی گفت :
– البته . . چرا که نه عزیزم . . ..
مهری دستش را پیش برد و عجیب بود که می لرزید . آرام روی محلِ رویشِ کودکِ حنا نهاد .
مثل لمسِ یک معجزه بود .
چشمانش گشاد شدند و مات ماند . حرکتش را حس می کرد . انگار مثل ماهی درون شکم مادرش می لغزید !
زمزمه کرد :
– چرا انقدر تکون میخوره ؟!
و نگاهش را به صورت حنا داد ، لبخند به لب داشت :
– کم کم داره بزرگ میشه . شیطون میشه . . . تازه هم از خواب بیدار شده .
دستش را رویِ دستِ مهری گذاشت و با ذوق گفت :
– مگه نه مامان ؟!
تهِ دلِ مهری ضعف رفت . کاش یکی یک لیوان آبِ قند به دستش می داد !
آبِ دهانش را بلعید و عقب کشید اما نگاهش هنوز به حنا و کودکش خیره بود !
سبا کنارشان ایستاد و این بار روی سر مهری را بوسید :
– الهی برا بچه ی خودت این همه ذوق کنی.
مهری سرش را بالا گرفت و به او نگریست . لبخند خجولی زد و دوباره چاقو به دست گرفت و تند و تند گوجه ها را خرد کرد که صدای خنده ی دو
خواهر را بلند نمود .
ولی در سرش این فکر می چرخید که اگر یک کودک از حافظ داشته باشد ، به خاطرش حاضر است از آرزو و رویاهایش بگذرد ؟!
103#
***
چراغ های خانه را روشن کرد و جلوتر از مهری داخل شد .
دکمه های پیراهنش را گشود و لبه های آن را از شلوار بیرون آورد و خودش را روی مبل پرت کرد .
مهری مقنعه از سر برداشت و موهایش را گشود و پنجه در آنها فرستاد .
به حافظ که با چشمان خمار از خوابش او را می نگریست ، لبخندی زد و گفت :
– برو سرجات بخواب . . . اینجا بخوابی من زورم نمیرسه تکونت بدم ها !
حافظ خسته خندید و کمی روی مبل جا به جا شد :
– هنوز واسه خواب زوده . بیا اینجا ببینم . . .
و به کنار خودش روی مبل کوبید . مهری به آرامی کنارش نشست ، حافظ لبخندی زد و موهایش را با یک دست جمع کرد :
– امروز سرحال نبودی . . . .
مهری آهی کشید و شانه بالا انداخت :
– به کنکور که فکر میکنم به هم میریزم . . . ببخشید اگه جمع تون به هم ریخت .
حافظ اخم کرد و دست دور شانه اش انداخت :
– این حرفا چیه ؟! منظورم این نبود . . . به خاطر خودت میگم . حواست اصلا به اطرافت نبود .
مهری سر روی شانه ی او گذاشت و چشم بست :
– وقتی به امتحان فکر میکنم نه سوالا یادم میاد نه جوابایی که دادم . . مثل یه کابوسه برام .
حافظ آرام با انگشت شستش روی گونه ی مهری را نوازش کرد و به نرمی گفت :
– فکرشم نکن . اون دختری که من دیدم ، تمام تلاشش رو کرد . پس نتیجه اش رو هم میبینه .
مهری پلک هایش را گشود و به او خیره نگریست . زمزمه نمود :
– اگه نشه چی ؟!
حافظ خندید و به آرامی میان ابروهایش را بوسید :
– مهم نیست . سال دیگه . ولی دلم برای امسال روشنه .
مهری باز چشم بست و سر در گلوی او برد :
– خدا از دهنت بشنوه . . .
هر دو خسته بودند ، پس حافظ به پشتی مبل تکیه زد و او را بیشتر سمت خود کشید و روی پاهایش نشاند .
خمیازه ای کشید :
– مانی برای زایمان حنا نگرانه . . . میگه با توجه به وضعیتش میخوام بهترین بیمارستان رو براش انتخاب کنم .
مهری خواب آلوده سر تکان داد :
– حق داره . . .
حافظ هم لبخندی زد :
– باورم نمیشه داره مامان میشه . مطمئنم مثل مامان حریر یه مادر مهربون میشه .
مهری هم خنده ی کوتاهی کرد و روی شاهرگِ همسرش را بوسه ای زد :
– یعنی به مهربونیِ تو ؟! پس خوش به حالِ بچه اش . . . خوش به حالِ مانی !
حافظ خیره خیره او را نگریست که مهری دست روی گونه اش گذاشت و مهربانانه پلک زد :
– مثلِ من . . . چون الان دنیا ، خوش به حالِ منه چون مهربونیت رو دارم .
چشم به روی نگاه خیره ی حافظ بست و خودش را در سینه ی او پنهان کرد و خمیازه کشید . حافظ هم در فکر فرو رفته ، دست دورِ او پیچید و به دیوار
روبرویشان چشم دوخت .
***
خاکه های چوب را از روی اره به زمین ریخت و با پارچه ای اطرافش را تمیز کرد .
از گوشه ای جارو و خاک انداز برداشت و خاکه ها را جمع نمود .
کمر که راست کرد ، با دیدنِ پدرِ مهری ، لبخندی زد :
– سلام . .
مرد هم لبخند زد و جلو آمد :
-سلام پسر . . خوبی ؟! خسته نباشی . .
حافظ با اینکه از حضور ناگهانی اش شگفت زده و متعجب بود ، دست هایش را با لباسش تمیز کرد و با او دست داد :
– ممنون . . . بفرما بشین . . بفرما . .
صندلی ای برایش پیش کشید و نگاهش را چرخاند . با دیدن یکی از همکارانش صدایش را بالا برد واو را خواند :
– خشایار جان ، قربون دستت میشه برا ما دو تا استکان چایی بیاری ؟!
مرد با لبخند دستش را بلند کرد و سری تکان داد . پدر زنش گفت :
– نه . . نمیخواد . . . دستت درد نکنه .
روبرویش نشست و دستی به موهای پریشانش کشید :
– این حرفا چیه ؟! دستمون برا پذیرایی خالی هست ولی یه چایی که میتونیم بدیم .
مرد لبخند کمرنگی زد و با دست هایش بازی کرد . نگاه از او می دزدید :
– نمیدونم چی بگم . . . .وقتی خانم بهم گفت به مهری اجازه دادی برای کنکور بخونه ، دنیا رو بهم دادی پسر .
حافظ لبخندی زد و سر به زیر انداخت :
– این حرفا چیه ؟! مهری که به اجازه ی من نیاز نداشت ، این حقش بود که درسش رو ادامه بده . . . .
مرد سری تکان داد و هوفی کشید :
– حقش بود ، نشد که من براش کاری کنم . . . یه دنیا منو مدیون خودت کردی .
به او نگاه کرد و آرام گفت :
– کدوم دِین پدرِ من ؟! من یه بار از دهنِ مهری نشنیدم که نسبت به شما شاکی باشه . هیچ وقت هم شما رو به خاطر دانشگاه نرفتنش سرزنش نکرده . .
حالا ان شاءالله قبول که شد ، خوشحالی رو برای همه مون میاره .
مرد با ناراحتی ، لبخندی زد و سر تکان داد:
– ان شاءالله قبول شه . چیزی تو دنیا نمیخوام جز شادی و خوشبختی بچه هام .
خشایار با دو استکان چای میانِ کلام شان آمد و با معرفی حافظ و شناختِ مردِ مهمانش ، به گرمی با او به سلام و احوالپرسی پرداخت .
وقتی که رفت ، حافظ قندان را به سمت پدرزنش گرفت :
– بفرمایید . . .
مرد قندی برداشت و به آرامی اندکی از چای گرم نوشید .
آهی کشید و ادامه ی کلامش را زمزمه کرد ، انگار نه انگار که وقفه ای افتاده است :
– خودت که پدر شدی حالم رو می فهمی . . .
حافظ کجخندی زد ، او سالها بود پدری می کرد .
مرد من و من کنان او را نگریست و یک در میان نگاه می دزدید :
– گفتم که . . . هر کاری میکنم برای خوشبختی بچه هامه . از مریضی دختر کوچیکه که خبر داری . . .
حافظ سرش را تکان داد و با ناراحتی ، به آهستگی جوابش را داد :
– بله . . . خیلی هم متاسفم که کاری نمیتونم براش بکنم .
مرد زبان روی لب کشید و استکان را محکم تر میان دستانش فشرد . با پا روی زمین ضرب گرفت :
– خب من . . . . من اومدم که یه کاری . . . یه کاری بکنی براش . . . .
حافظ سر بالا گرفت و با اخم کمی میان ابروهایش به او خیره شد و منتظر کلامش ماند .
چه کمکی از او بر می آمد ؟!
104#
مرد با خشونت دستی به صورتش کشید و لب گزید :
– خب . . . میدونی . . . باید . . . باید عمل شه . دیگه . . دیگه خیلی وقته بچه ام داره عذاب میکشه .
حافظ تنها سری بالا و پائین کرد و همانطور خیره اش ماند .
پدرِ بیچاره رنگ به رنگ می شد ، هوفی کرد و آرام گفت :
– خب راستش . . . دستم تنگه داماد . . . براش یه کلیه پیدا شده ولی خب . . . کم دارم .
حافظ گردن خم کرد و نخواست که با نگاه کردن او را معذب کند .
کمی میانشان سکوت شد تا اینکه دوباره به حرف آمد :
– چطور بگم . . .من . . . آخه . . . شرمنده ام ولی . . . ولی . . . . میتونی یه کمکی بهم بکنی ؟!
حافظ پلک هایش را محکم روی هم و کفِ دست هایش را روی زانو فشرد .
باز هم میانشان سکوت سایه افکند و کسی چیزی نگفت .
نمی دانست چه بگوید یا چطور رفتار کند ؟!
حس تلخی داشت . متنفر بود از اینکه ناتوانی یک پدر را ببیند .
صدایش که دوباره آمد ، سر بالا کرد :
– میدونم . خودت هم تازه برادرت ازدواج کرده . . . دستت تنگه . میدونم . . . انتظاری ازت ندارم ولی گفتم یه . .
حافظ میان کلامش پرید ، لبخند زد :
– این حرفا چیه پدرِ من ؟! دخترِ شما مثه خواهرِ منه . من برای خواهرم هر کاری از دستم بربیاد انجام میدم . خیالتون راحت . کی وقتِ عملشه ؟!
مرد به چشمانش نگاه نمی کرد . به دستانش چشم دوخته بود و پایش را روی زمین تکان می داد . به آرامی گفت :
– یه چند روز دیگه . . .
حافظ کمی خودش را جلو کشید و دست رویِ دستِ او گذاشت . نگاهش بالا آمد و چشمانش شباهت زیادی به چشمانِ مهری داشتند . دستش را فشرد :
– دو سه روز دیگه بهتون خبر میدم . یه کم وقت میخوام . . .
مرد خواست چیزی بگوید و یا مخالفت کند که حافظ سرش را به چپ و راست تکان داد :
– نه آقاجون . . . چیزی نگید . وظیفه نیست ، علاقه اس .
او هم لبخند کمرنگ و غمگینی تحویلِ دامادش داد .
چاره ای نداشت . شاید اگر می توانست به هیچکس رو نمی انداخت ولی کاری نمی توانست بکند . هر چه قدر که به در و دیوار زد و تلاش کرد ، نتوانست
پولِ لازم برای عملِ دخترکش را فراهم کند و کسی را ندید که بتواند از او حمایت نماید ، جز دامادش !
نفسی گرفت و چشم هایش را بست و سر جنباند .
***
دفترچه ی حسابش را روبروی سبحان انداخت و کلافه گفت :
– خودمو بکشم باز یه عالم کم دارم .
سبحان هم نچی کرد و دستی به موهایش کشید . دفترچه را برداشت و کمی آن را بررسی کرد :
– تا کی وقت داری ؟!
حافظ به پشتی تکیه زد و پاهایش را دراز کرد :
– تا فردا شب باید بهش خبر بدم . بنده خدا انقدر درمونده بود نتونستم بگم نه !
سبحان سعی کرد کمی به کمک دستانش جابه جا شود و روی ویلچر بنشیند که حافظ خیز برداشت :
– وایستا وایستا . . نمیتونی . . .
پیش رفت و دستانش را زیر بازوی برادر محکم کرد و او را بالا کشید . سبحان هم دست روی شانه اش گذاشت و روی ویلچر جا گیر شد .
حافظ دسته های ویلچر را چسبید و سر خم کرد و نفس نفس زد و سبحان هم پیشانی تکیه زده به سینه ی او تند و سریع نفس می کشید .
سبحان به آرامی خندید :
– داریم پیر میشیم ها . . .
حافظ هم به خنده افتاد و روی سر برادرش را بوسید . کنارش روی زمین نشست و دوباره پا دراز کرد .
سبحان دفترچه را سمت او گرفت و گفت:
– به مهری گفتی !؟!
حافظ چانه بالا انداخت و دفترچه را گرفت :
– نه . بنده خدا پدرش داشت آب می شد ، فک نکنم دوست داشته باشه مهری بدونه .
سرکی کشید و سپس پرسید :
– پس طاهره کو ؟!
سبحان لبخندی زد و ویلچرش را به جلو هل داد :
– رفت بالا پیش مامانش اینا . فهمید حرفِ خصوصی داری . چایی ات دیر شده عملی ؟!
حافظ بلند خندید و دنبالش راهی آشپزخانه شد .
آشپزخانه شان فضای جالبی داشت . کابینت ها کوتاه تر از حد معمول بودند ، به گونه ای که سبحان روی ویلچرش به راحتی می توانست روی گاز پخت
و پز کند !
دو فنجان چای ریخت و روی کابینت گذاشت تا حافظ آن ها را به روی میز بیاورد .
حافظ سینی ر ا برداشت و سمت میز چرخید :
– چی کار کنم ؟! مغزم دیگه نمیکشه . نمیخوام شرمنده اش کنم . . تازه اون بچه هم حال خوبی نداره . هربار میبینمش دلم تیکه پاره میشه .
سبحان فنجانش را برداشت و خیره به قندان سفید و مشکی گفت :
– گفتی چه قدر کم داری ؟!
نگاهش را به حافظ داد و قبل از اینکه او چیزی بگوید ، چشمانش را تنگ کرد و سرجنباند :
– آهان ، آهان . . یادم اومد . . .
فنجان را روی میز گذاشت و در همان حال که از آشپزخانه بیرون می رفت ، گفت :
– یه لحظه منتظر باش . .
حافظ سرچرخاند و مسیر رفتنش را از نظر گذراند . سپس دوباره مشغول نوشیدن چایش شد .
به پنج دقیقه نکشید که سبحان بازگشت و این بار . . .
– این چیه ؟!
دفترچه اش را که روی میز گذاشته بود ، سمت حافظ هل داد :
– دفترچه حسابِ بانکیِ من . خالی اش کن .
حافظ اخم کرد و دفترچه را پس زد :
– دری وری نگو !
اما سبحان این بار دفترچه را برداشت و میان دستِ او کوبید :
– زِر نزن بردارِ من . نه دلم میاد تو پیشِ رویِ پدرزنت شرمنده شی ، نه میتونم تحمل کنم اون بچه درد بکشه نه میتونم شاهد این باشم که باباش با درد
کشیدنِ بچه اش هر روز میمیره و زنده میشه . بیشتر اون مبلغ هست . یه کم از وام ازدواجمون تو این حسابه .
حافظ لب روی هم فشرد و خواست چیزی بگوید تا مخالفت کند اما سبحان دست روی شانه ی او گذاشت و آرام گفت :
– من نمیگم به این پول نیاز ندارم ، اما نیازِ من کمترِ تا اون بچه . خوب که شد ، خیال همه مون راحت میشه . این پول باز جمع میشه ، ولی همیشه
فرصت نیست تا سلامتی اون بچه برگرده .
حافظ سر تکان داد و لبخند کمرنگی زد . نفس عمیقی کشید و گفت :
– من شماها رو نداشتم چی کار میکردم . . .؟!
سبحان چشم غره ای برای او رفت و قندی به سمتش پرت کرد :
– برو پدر سوخته . . .
صدای خنده شان بلند شد و سکوت خانه را شکست .
105#
***
سرش را میان بالشت فرو برده و زیر بادِ خنک کولر به آرامی خوابیده بود .
آنقدر از کار خسته بود که تنها جسمش به خواب رفته و ذهنش نیمه هوشیار بود .
هنوز هم صدای چکش و دریل و ارّه در مغزش می پیچید اما . . .
حرارت جسمِ خفته ی کنارش ، او را وادار کرد که چشم بگشاید .
چشم هایش را تنگ و گشاد کرد و روی آرنجش خودش را بالا کشید .
در فضای نیمه تاریک اتاق ، می توانست مهری را تشخیص دهد که به خود می پیچد و لب هایش می جنبند .
دست روی بازویش گذاشت و او را تکان داد :
– مهری ؟! مهری !
اما او همانطور بیقرار و تب دار میان خواب دست و پا می زد . دستش را روی گونه ی او گذاشت و چند ضربه ای زد .
تنش را محکم جنباند و بالاخره چشمانش گشوده شدند .
گیج و گنگ و بهت زده و ترسیده .
چانه ی مهری با دیدنِ حافظ لرزید . بغض کرد .
حافظ سرش را به نشانه ی سوال به چپ و راست تکان داد :
– چیه مهری ؟!
بی حرف ، هق زد و به آغوشش پناه آورد . دست هایش را دورِ او پیچید و صدایش زد :
– مهری جان . . خانم . . چیه ؟!
مهری دست هایش را محکم دورِ کمرش فشرد و بی حرف سر به سینه اش چسباند .
حافظ نیم خیز شد و به تاج تخت تکیه زد .
موهای مهری را نوازش کرد و آهسته پرسید :
– خوابِ بد دیدی ؟! آره خانم ؟!
مهری سرش را تند و تند تکان داد . لبخند زد و پیشانی اش را بوسید :
– برای آب بگو . . . میشوره و میبره .
مهری سر بالا گرفت و او را نگاه کرد :
– آبجیم . . . .
حافظ دو سویِ صورتش را به احاطه ی دستانِ بزرگش درآورد :
– آبجیت چی ؟!
بغض مهری ترکید و با صدای بلندی گریست . بازوی حافظ را چنگ زد :
– اگه چیزیش بشه . . اگه خوب نشه . . اگه فایده نکنه . . .
حافظ به آرامی پلک زد و سرش را به روی قلبِ خود فشرد . او را میان آغوشش تاب داد و آهسته گفت :
– چیزی نمیشه . . هیچی نمیشه . از این درد ، از این مریضی خلاص میشه .
از وقتی که خبر عملِ خواهرش را شنیده ، پریشان و بیقرار شده بود و آرام نمی گرفت .
حافظ دست زیر موهای مهری فرستاد و گردنش را گرفت ، سرش را پس کشید و در چشمانش خیره شد :
– به هیچ چیز بدی فکر نکن . مطمئن باش از فردا خواهرت یه زندگی جدید رو شروع میکنه . میتونه راحت درس بخونه ، تفریح کنه ، بره مسافرت . . .
خب ؟!
مهری لب روی هم فشرده و خیره خیره او را می نگریست . لبخند زد و سر جنباند :
– هوم !؟!
مهری نفسی گرفت و او هم سرش را بالا و پائین کرد .
حافظ به آرامی او را روی تخت خواباند و سپس به آشپزخانه رفت و دقیقه ای بعد با لیوانی آب برگشت .
دست زیر سرش گذاشت و به آهستگی آن را به خوردش داد .
کنارش نشست و آنقدر بالای سرش ماند تا بالاخره چشم های ناآرامش با دنیای خواب آشتی کردند . . .
***
حافظ به دیوار تکیه داده و سرش پائین بود .
طاقت دیدنِ ناآرامی مهری و مادرش را نداشت .
حس شان را درک می کرد ، هم خوشحال بودند بابت اینکه بعد از سال ها بالاخره می توانستند دخترک را بعد از یک دوره ی نقاهت ، سالم و شاد ببینند
و هم ترس داشتند از اینکه مباد پیوند ، چنان که باید فایده نداشته باشد .
پدرش هم راهرو را بالا و پائین می رفت و هر چند دقیقه یک بار می ایستاد و به در اتاق عمل خیره می شد .
حافظ تلفن همراهش را بیرون کشید و نگاهی به ساعت انداخت . .
چرا زمان نمی گذشت ؟!
ساعتی که دخترک به اتاق عمل رفت انگار ساعت ها پیش بود و حالا که نگاه می کرد کمی بیشتر از چهل دقیقه می گذشت .
هوفی کشید و عرض راهرو را طی کرد و سمت دیگرش به دیوار تکیه زد .
پشت سرش را به دیوار کوبید و آرام مهری را زیر نظر گرفت .
دست مادرش را گرفته بود و از همان جا می توانست پف زیر چشم هایش را تشخیص دهد .
کاملا مشخص بود که تمام تلاشش را می کند تا نگِریَد !
آرام به سمت آنها رفت و کنار مادرش نشست .
زن چشمان خیسش را به او داد . نمی دانست زیر لب دعا می خواند یا کسی را صدا می زند . فقط لب هایش تکان می خورد .
لبخند زد . اگر مادر خودش بود . . . ؟!
دست دورِ شانه اش پیچید و او را به سمت خود کشید . همان کاری را کرد که اگر مادرِ خودش بود ، انجام می داد .
زن دوباره نگاهش کرد ، چانه اش لرزید و اشک روی گونه اش روان شد . حافظ پیشانی اش را بوسید و شقیقه ی او آرام به سینه اش چسبید و شانه اش
لرزید . . .
مهری نگاهشان می کرد . با نگاهی برّاق که در عین نگرانی ، لبریز از شادی بود .
حافظ لبخندش را وسعت بخشید و به نشانه ی دلگرمی ، به آرامی پلک زد .
همانطور کنارِ هم ماندند . . .
آنقدر تا بالاخره درِ اتاق عمل گشوده شد و لبخند رویِ لبِ پزشک نشان از رضایتش داشت .
آن وقت بود که دیگر مهری نتوانست جلوی خودش را بگیرد و میان بازوهای او جای گرفت و های های گریست !
حافظ هم با همان لبخند دلگرم کننده اش ، او را در حصارِ امنِ تنش جای داد و آنقدر منتظر ماند تا بالاخره آرام گرفت . . . .
106#
***
چند ماه بعد . .
عرق از سر و رویش می دوید .
گرما با هر اندک نسیمی که می وزید ، میان صورتش می خورد .
کمر راست کرد و نفسی گرفت . لباسش به تن چسبیده بود و موهایش به فرق سرش . جارو را گوشه ای انداخت و کنار حوض نشست .
هندوانه ی کوچک به آرامی میان آبِ تازه تعویض شده ی آن غوطه می خورد .
در خانه باز بود تا فضای آن هوایی بخورد ، مدت ها بود که به خاطر روشن بودنِ کولر در و پنجره را باز نمی گذاشتند .
دستانش را میان آب برد . . حتی از پسِ آن هم می توانست لکه ی خاموش شدنِ سیگار بر کفِ دستش را ببیند .
لبخندی زد و سر به سمت آسمان بلند کرد . تشویش و اضطرابش فقط و فقط با یاد خنده های بلندِ حافظ کم می شد .
صبح که بیدار شد خبری از او نبود . مثل تمام ماه های گذشته که با خرید بخشی از سهامِ کارگاه وظایفش بیشتر شده ، بعد از طلوع آفتاب بیرون می
زد و شب هنگام دیر به خانه می آمد و دلِ عاشق مهری هر ساعت تنگ تر می شد .
ایستاد و پاهایش را آب کشید و از پله ها به سختی بالا رفت . از بس دولا ایستاده و حیاط را جارو کرده بود ، کمرش درد می کرد .
همین که از در داخل شد ، لباس از تن بیرون کشید و به سمت حمام رفت .
زیر دوش ایستاد و اجازه داد تا آب تمام عرق و خاک تنش را بشوید .
بیرون که آمد زیر کتری را روشن کرد و در و پنجره را بست و کولر را به کار انداخت و با گرم شدن چای ، فنجانی از آن را برای خود ریخت و با آسودگی
روی مبل نشست .
لبخندی زد ، چشمانش خسته بودند و گاه و بیگاه خمیازه می کشید .
زندگی اش حتی فراتر از رویاهایش بود ؛ کنار مردی که دوستش داشت ، کنکورش را داده بود ، خواهرش دیگر بیماری ای نداشت و پدر و مادرش هر روز
جوانتر می شدند !
به ساعت نگاه کرد . . .
چند ساعت دیگر مشخص می شد تلاش هایش به ثمر نشسته است یا خیر ؟!
***
کنار میز ایستاده و کفِ دستش را به آن تکیه داده بود و تند و تند پایش را تکان می داد .
حافظ که روی صندلی نشسته بود ، گاه و بیگاه نگاهش را به او می داد .
اما مهری خیره ی صفحه ی مانیتور بود .
غر زد :
– چرا بالا نمیاد !؟ دلِ من بالا اومد که !
حافظ خندید و به آرامی روی دست مهری ضربه ای زد :
– آروم بگیر بابا . . گیر نمیکنه همونجا که ! دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره . الان همه ریختن تو سایت نتیجه شون رو ببینن .
مهری پوفی کرد و یک دور ، دورِ خودش چرخید و سپس دوباره همان حالت قبلی را گرفت .
صفحه ی ورود به کارنامه و نتایج که بالا آمد ، دستش را مشت کرد و لب گزید .
همانطورکه حافظ اعداد را وارد می کرد ، یک دور قلب او از سینه اش بیرون زد و دوباره سر جایش برگشت .
صفحه محو شد و دوباره و دوباره چرخید تا مهری یک بار به آن دنیا برود و برگردد . کم مانده بود اشکش دربیاید !
حافظ خندید و لب گزید :
– سکته نکنی دختر !
مهری با کف دست روی شانه اش کوبید :
– انقد اذیتم نکن خب . . . ای وای ! اومد !
نگاه حافظ هم به سمت مانیتور کشیده شد ، چشم تنگ کرد و دنبال رتبه و جایگاهش می گشت .
مهری آنقدر استرس داشت که اصلا هیچ چیز را نمی دید .
مدت زمانی طول کشید تا بالاخره حافظ به حرف آمد . آنچه را که می دید ، باور نمی کرد .
آبِ دهان فرو برد و آرام گفت :
– مهری . . . مهری اینجا رو !
و با انگشت روی مانیتور ضربه زد .
مهری ضربانِ قلبش را زیر گلویش حس می کرد؛ راه نفسش را بسته بود !
با دستان لرزانش لبه ی میز را فشرد و خم شد .
دهانش باز ماند . . . :
– وای . . . وای حافظ ! وای !
حافظ به او نگریست و خندید :
– جانِ حافظ ؟!
مهری دستی روی صورتش کشید و نیم گامی عقب رفت :
– وای حافظ ! یعنی چی ؟! یعنی چی ؟!
حافظ ایستاد و نگاهش را میان باقی سیستم ها و افرادی که پشتِ آن بودند ، چرخاند . همه چنان در صفحه ی پیش رویشان فرو رفته بودند که به آنها
توجهی نداشتند !
دست دورِ شانه ی مهری انداخت و به چشمان نم دارش خیره شد و لبخند زد :
– یعنی خانِ اول به خیر گذشت . . . .
مهری سرش را تکان داد و دوباره به صفحه ی پیش رویشان خیره شد . به واقع او بود که رتبه اش سه هزار و پانصد شده !؟
هیچ امیدی به راهی که آغازش کرده بود نداشت و حالا . . .
خندید و تکیه اش را به حافظ داد در حالی که در عین شادی بینی اش از بغض تیر می کشید و چشمانش خیس شده بودند . . .
***

دفتر پیش رویش را زیر و رو می کرد ، اما چشم و ذهن خسته اش به او اجازه نمی داد که چیزی از نوشته ها و سطرهای دفتر بفهمد .
خمیازه ای کشید و به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت . ده صبح بود اما او تمام طول شب را بیدار مانده و به آنچه در پیش داشت فکر می کرد .
خوشحالی چشمان مهری به هیچ طریقی قابلِ تخریب نبود .
به حلقه اش نگاه کرد و کلافه چنگی به موهایش زد .
با همه ی آرامشِ زندگی اش ، انگار چیزی در این بین درست نبود .
به روزهای آتی فکر می کرد ، به انتخاب رشته و دانشگاه رفتن مهری . نمی توانست او را از این امر منع کند .
ولی می دانست رفتنش خیلی چیزها را بین آنها تغییر می دهد .
ایستاد و دفتر را بست . از روی رخت آویز لباس کارش را برداشت و از گردن آویزان کرد . روی زمین نشست و تکه چوب را برداشت . . . روزی چند دقیقه
دستی به سرِ آن می کشید و کم کم به شکل و هیبت یک اسب در می آورد .
ده دقیقه بعد آن را کنار گذاشت و از اتاق بیرون رفت . پشت میزِ ارّه ایستاد و به جوانِ تازه استخدام شده در برِش چوب کمک کرد .
صدای بلند ارّه گوشش را می آزرد ولی حداقل ذهنش را از تمرکز بر روی آن همه فکر و خیالِ بیخود دور می داشت !
107#
***
تقویم را بست و در آینه به خودش خیره شد .
نمی دانست چه کند ؟!
تقویمِ کوچکِ آبی رنگ را به سینه چسبانده بود و با چشم های درشت شده زل زل به خودش می نگریست .
حلقه اش عجیب می درخشید !
پلک زد و سر به زیر انداخت . به پاهای لاک زده اش خیره شد . روی زمین نشسته بود و محض دلِ خودش لاکِ بادمجانی رنگ را برداشته و روی ناخن
هایش می کشید که یادش افتاد ،چیزی در این بین عقب افتاده است !
آنقدر درگیر نتایج کنکور و استرس آن بود که اصلا به این چیزها فکر نمیکرد .
روی زمین نشست و دوباره صفحات تقویم را ورق زد و باز همان نتیجه ای را گرفت که حالش را چنین نموده بود .
آبِ دهانش را به سختی فرو داد و زبان روی لب کشید .
به تازگی انتخاب رشته کرده بود و به زودی نتایجش می آمد . از طرفی حس می نمود بیش از تمام این مدت که با حافظ زندگی کرده ، به او نزدیک شده
است و حال . .
سرش را تند و تند تکان داد . هنوز که هیچ چیز معلوم نبود !
تقویم را در کشو انداخت و بلند شد . در آینه به خودش نگاه نمود .
به پهلو شد و به شکمش نگاه کرد .
یعنی ممکن بود ؟!
لبخند کوچکی زد . اگر بود چه ؟!
مثلا یک پسرکِ بازیگوش و تخس و لجوج یا یک دخترکِ لوس و مهربان و خوش سر و زبان که هر دو به پدرشان رفته باشند ؟!
دستش را آرام روی شکم گذاشت و اندکی به داخل فشرد .
به آهستگی زمزمه کرد :
– یعنی واقعا هستی ؟! یا همه چی یه خواب و خیاله ؟!
دستانش را مشت نمود و موهای بلندش را روی یک شانه کشید . آرام آنها را گیس کرد و فکرش مدام به هر سو می پرید .
اگر حقیقت داشت ، می توانست با وضعیت خاصش به درس و دانشگاهش برسد یا باید از آرزویِ دیرینه اش دست می کشید و بچه ای از مردی که
عاشقش بود را پرورش می داد ؟! یا شاید هر دو ؟!
پوفی کرد و گیسش را با یک گلِ سرِ بادمجانی رنگ تکمیل کرد و خودش از این بادمجان شدنش خنده اش گرفت !
از کشوی لباس هایش تی شرتی همرنگ آن درآورد و به تن کرد و باز روبروی آینه ایستاد !
در طول روز وقتی کارهای خانه را به سرانجام می رساند ، اوقات بیکاری اش را برابر آینه می ایستاد و به خودش می رسید و ذوق می کرد !
با دیدن تصویرِ رویِ تی شرت ، به آن خیره ماند .
دختر بچه ای کارتونی که موهایِ کمش را بالایِ سرش بسته و شیشه شیری را به دهان گرفته بود .
لبخند زد و با صدای زنگ تلفن بالاخره رضایت داد که از خودش و خیالاتِ دوست داشتنی اش دل بِکَنَد .
همانطور که از اتاق خارج می شد به این فکر می کرد که اگر تا دو روز آینده خبری نشد ، به داروخانه برود و یک بی بی چک بگیرد . آنوقت اگر فرزندی
در بطن داشت ، برای آینده اش با در نظر گرفتنِ حضورِ تکه ای از خون و جانِ حافظ در بدنش تصمیم می گرفت .
***
به پهلو دراز کشیده و به صورت حافظ خیره بود . نورِ مهتاب روی چهره اش افتاده و می توانست ردِ تیره ی بخیه را کامل ببیند .
آهسته سرانگشتانش را روی آن می کشید و صورتش را نوازش می کرد .
به طرز عجیبی به او و حضورش وابسته تر شده بود .
دوست نداشت لحظه ای از او دور باشد .
حتی فکرِ اینکه هم اکنون از او باردار است و این راز را کسی جز او و کودکش و خدا نمی دانند حسِ خاصی به او می داد .
دوست داشت تا قبل از اینکه کسی بفهمد از این راز به اندازه ی کافی لذت ببرد .
اما همین که می آمد تا از رویایش ذوق کند به این فکر می کرد که نکند تمامِ این ها توهم باشد و فردا که بیدار شود با تکرارِ رویدادِ زنانه ی بدنش ، همه
چیز بر باد رود .
نچی کرد و خودش را بیشتر سمت او کشید که حافظ چشم گشود و به محض بیدار شدن خمیازه ای سر داد !
لبخند زد که نگاهش سمت او چرخید . کاملا گیجِ خواب بود ولی بیدار بودنش را می فهمید :
– مهری ؟! تویی ؟!
مهری خندید و سرش را روی بالشت جا به جا کرد :
– می خواستی کی باشه پس ؟!
حافظ هم خنده ی گنگی کرد و لحظه ای پلک بست و بعد دوباره بیدار شد! :
– چرا .. . چرا بیداری ؟!
مهری با نهایت محبت او را نگریست و چانه بالا انداخت :
– هیچی . . . .
حافظ به سمت او ، به پهلو شد و یک دست پشتِ کمرش گذاشت و او را به آغوش خود دعوت کرد .
مهری سر روی سینه ی او گذاشت و چشم بست .
حافظ روی موهایش را بوسید و زمزمه کرد :
– بخواب ببینم . . . . دیروزم زود بیدار شدی . . . .
و مهری غرقِ خوشبختی شد وقتی او حتی در میان خواب و بیداری نیز به فکر او بود .
چشم بست به امید اینکه فردا صبح که بیدار می شود رویاهایش ، نقش بر آب نشود .
***
انگشتش را در دهان فرو برد و چهره در هم کشید .
پارسا مچ دستش را چسبید :
– بده ببینم چی کار کردی ؟!
اما او چانه بالا انداخت و انگشتش را بیرون کشید :
– هیچی نیست .
پارسا نچی کرد و چکش را گوشه ای انداخت و دست پشت کمر او گذاشت و هلش داد :
– برو ببینم . . برو یخ بذار روش . اگه تونستی ماساژ بده .
اشتباها به جای میخ ، چکش را روی انگشتش فرود آورده بود !
پشت صندلی که نشست ، پارسا با تکه ای یخ درون کیسه ای پلاستیکی بازگشت و آن را روی دستش گذاشت :
– حواست کجاست تو آخه ؟!
پوفی کرد و از درد انگشتش چهره در هم کشید :
– بابا هزارتا بدبختی داریم . تازگیا یکی از لوله های خونه نشتی داده . خونه هم که قدیمی ، غمم گرفته چطوری باید تعمیرش کرد .
پارسا تک خنده ای کرد و روبرویش نشست :
– اووووو . . همه اش همین !؟ گفتم کشتی هات غرق شده !
حافظ هم لبخند کمرنگی زد :
– همین نیست که برادرِ من . کل در و دیوار و زیر و زبر خونه رو باید کند . میخوام کلا لوله کشی رو عوض کنم . بدم همه رو رو کار کنن خیالم راحت
شه . اگرم جایی نشتی داشته باشه ، آدم راحت میفهمه دیگه . کلی خرج داره بابا .
پارسا با پوزخند سری تکان داد و به پشتی صندلی تکیه زد :
– کاش گیر و گرفتاری های منم تو همین حد بود !
حافظ اخم کرد و پرسید :
– چی شده باز ؟!
پارسا پوفی کرد و آرنج هایش را به میز تکیه زد و سر میان دست هایش گرفت :
– بدبختی پشت بدبختی ! چی میخواستی باشه ؟!
حافظ همانطور کنجکاوانه خیره اش ماند تا به حرف بیاید .
108#
پارسا کلافه سر تکان داد و پوفی کرد :
– مامانم زنگ زد . . خواهرم میخواد ازدواج کنه ! آخه من نمیفهمم دختربچه ی هیجده نوزده ساله رو چه به ازدواج ؟! اونم تو شرایط خونواده ی ما ! اونم
با کی ؟! با یه پسری که هیچی نداره . نه سربازی رفته ، نه درس خونده ، نه کار داره نه حتی صد هزار تومن پس انداز ! من نمیدونم تو سر اینا چی
میگذره ؟!
حافظ ابرو بالا فرستاد و دستی به چانه کشید :

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x