– نمیخوام برم !
حافظ انگشتانش را روی شکم تپل و بیرون زده ی او از تی شرتش لغزاند و او را به خنده انداخت :
– بخور ببینم پدرسوخته . . اینم چند روز دیگه تموم میشه ، راحت میشی .
روی گونه اش را بوسه زد و سر که بالا گرفت ، چشمانِ هر سه نفرِ آنها خیره اش بودند .
شانه بالا انداخت :
– چیه ؟!
حنا نگاهی با خواهر و برادرش رد و بدل کرد و با لبخندی معنادار گفت :
– بابا شدن خیلی بهت میاد !
اخم های حافظ اما اندک اندک از جمله ی او ، در هم رفتند و چنگالش را میان دستانش فشرد .
با غیظ کیکش را تکه کرد و آنها نمی دانستند این جمله و جملات مشابه چه قدر او را می آزارند ؟!
چایش را سر کشید و برخاست و یاسین را به جای خود نشاند :
– زودتر صبحونه تون رو بخورین که دیرتون میشه !
از آشپزخانه که بیرون رفت ، حنا ابرویی بالا انداخت :
– اولین تلاش با شکست روبرو شد !
***
حنا با میله های بافتنیِ درونِ دستش ، گره روی گره می انداخت و ژاکتِ خواهرزاده ی نیامده اش را می بافت و گاهی هم به تلویزیون نگاهی می نمود .
سبحان کتابِ درون دستش را پائین آورد :
– کو تا زمستون و پائیز ، از الان داری میبافی ؟!
حنا پشت چشمی برایش نازک کرد :
– چشم به هم بزنی زمستون اومده !
و نگاهی به عنوان کتابِ برادرش انداخت . باز هم همان گرامرهای تکراری ! بافتنی را روی پایش گذاشت :
– خسته نشدی هی اینو خوندی ؟! دیگه من جای تو بودم الان شماره صفحه شونم حفظ بودم ! انقدر خنگی ؟!
سبحان نگاه چپ چپی به او انداخت و دوباره نگاهش را به کتاب داد :
– یه معلم باید همیشه مطالب رو مرور کنه . حتی اگه تعداد ویرگولای یه صفحه رو هم حفظ باشه ، بازم کمه !
حنا هوفی کرد و سری تکان داد .
سبحان کی از این وسواس و ترسش دست بر می داشت ؟!
صفحه ی تلفن همراهش که روشن شد ، با اشتیاق به آن چشم دوخت و لبخندی زد . .
پیامک را باز کرد و در همان حال که آن را می خواند ، حواسش را هم به سبا داد که در حالی که به کمک دیوار بر می خاست و به سمت آنها می آمد ، با
نفس نفس می گفت :
– با . . با مهری حرف میزدم . . . فردا پس فردا با حافظ برم . . . یه جارو بکشم خونه رو . میگه پریشب که بارون اومد . . کل کوچه رو آب برداشته بود . .
.
همانطور که تند و تند تایپ می کرد ، جوابِ او را داد :
– خوبه دیگه ! همینطوری واسه خودت کار بتراش !
سرش را بالا کرد و چشم غره ای رفت :
– تو کوچه آب جمع شده ، چه ربطی به خونه تون داره ؟!
سبا با نارضایتی روی مبل نشست و تکیه اش را به پشتی آن داد و پاهایش را دراز کرد و تقریبا به حالت درازکِش در آمد :
– آب پس میزنه تو حیاطمون . . . پس فردا کاظم بیاد ، نمیگه این چه گندیه خونه رو برداشته ؟!
سبحان کتاب را محکم بست و خودش را میان صحبت آنها انداخت و با غیظ گفت :
– غلط میکنه چیزی بگه ! مگه شرایطت رو نمیدونه که انتظارای بیخود داره ؟!
سبا لب برچید و با چین های پیراهنش ور رفت :
– خب اون بنده خدا که چیزی نمیگه ، من جلوش خجالت میکشم !
نگاهِ سبحان از هزار فحش هم بدتر بود !
حنا به خنده افتاد و اندکی روی ویلچر جا به جا شد :
– حالا کاظم رو ولش کنین . . . این حافظ چرا همه اش جبهه میگیره ؟! حرف از زن و زندگی و بچه که میشه ، جفتک میندازه !
سبحان نگاهی به دور تا دورِ خانه شان انداخت و آهی کشید . .
واقعا خودش هم نمی دانست با چه عقلی می خواهند برادرشان را وادار به ازدواج و درگیرِ زندگیِ مشترک کنند .
سالها بود حتی نتوانسته بودند وسیله ای نو برای خانه بخرند . . .
آنوقت خرجِ عروسی و خانه و عقد و جشن . . .
اما می دانست هر چه قدر که دست روی دست بگذارند هم ، حافظ بیشتر به خاطره ی تلخش از زیبا می چسبد و از زندگیِ مشترک بیزار می شود . . .
چرا که تجربه ی تلخ و دردناکی داشت .
می دانست با همه ی کمبودهایی که دارند ، آن غرورِ مردانه برایشان از هر چیزی باارزش تر بود . .
آنها ماشینِ آنچنانی و لباس هایِ گران قیمت و شغل های خاص و مرتبه ی اجتماعیِ بالایی نداشتند و تنها چیزی که باعث می شد با افتخار سر بلند
کنند ، غروری بود که با جان کندن حفظ کرده بودند . . .
دردِ برادرش را می فهمید . .
حسِ تلخ و دردناکی را تجربه کرده بود که از مرگ هم برایش بدتر می نمود !
نفس عمیقی گرفت :
– امشب باهاش حرف میزنیم . . . همین امشب !
و آن شب ، معلوم نبود چه ها قرار است به هم بگویند !!
49#
***
– آخه حافظ . . . یه دقیقه گوش بده . . . چرا همچین میکنی خب ؟!
حافظ عصبی بازویش را از میان دستان سبا پس کشید و ایستاد :
– وایستم چی گوش بدم ؟! دری وری های شما رو ؟!
سبحان پلک روی هم گذاشت و با صبوری گفت :
– برادرِ من . . . یه کم عاقل باش . . ما که چیزی جز خیر و صلاحت رو نمی خوایم !
حافظ کنترلِ صدایش را نداشت که اندک اندک بالا می رفت :
– چه خیر و صلاحی ؟! که از چاله در بیام بیفتم تو چاه ؟!
حنا چرخِ ویلچرش را به سمت او چرخاند و آرام گفت :
– آخه چه چاله ای ؟! چه چاهی ؟! ازدواجِ تو چه ربطی به چاه داره ؟!
چرا این ها نمی فهمیدند ؟!
چه ازدواجی وقتی دیگر دلی نداشت که به پای کسی بگذارد و ذوقی نبود تا برای زندگی فرد دیگری تلاش کند ؟!
پریشان ، خندید :
– خیلی هم ربط داره ! ربط داره وقتی تو سینه ام دلی نیست . . . وقتی شده صافِ صاف ! خشکِ خشک ! مثه کویر . . مثه شوره زار . . .میخوای منو
بندازی تو دامن کدوم زن و دختری که حاضر باشه کنارم بمونه وقتی هر زنی رو که نگاه میکنم قیافه ی زیبا میاد جلو چشمم ؟!
سبحان هم به تبع او ، صدا بالا برد :
– این مزخرفات چیه آخه ؟! هر کسی ممکنه براش پیش بیاد . . هر آدمی ممکنه یه زمانی به یکی دل ببنده که بعدش بفهمه اشتباهه . باید خودش رو از
همه چی محروم کنه ؟! یعنی چی دل ندارم ؟! دلت رو چی کار کردی ؟! دادی لولو برد ؟! دلشکسته ای میفهمم . . ناراحتی میفهمم . . ولی این مسخره
بازی هات رو نمیفهمم !
دوقلوها گوشه ای در خود جمع شده و به دعوای اعضای خانواده شان می نگریستند . .
هیچ فکر نمی کردند وقتی دایی سبحان ، به آرامی فنجان چای اش را درون بشقابش بگذارد و برادرش را خطاب قرار دهد ، شاهد جنگی خواهند بود که تا
به آن روز میانِ آنها ندیده بودند . .
حافظ سر جلو داد و غرید :
– مسخره بازی ؟! تو حال و روزِ من چه چیزش مسخره اس ؟! میدونی چی به روزِ من اومده !؟! وقتیِ من احمق داشتم فکر میکردم و برای خودم رویابافی
می کردم ، اون داشت به من و حماقتم و سادگی ام می خندید ! میدونی چی به روزِ غرورِ من اومده ؟! از من و مردونگی ام و شخصیتم سواستفاده کرد
واسه اینکه خودش رو بالا بکشه و نشون بده برتره ! از تو یکی این انتظار رو نداشتم ! حالا با این حال و روز به من میگی برو زن بگیر ؟! اونم کـی ! پریــا !
کجای قیافه و رفتارِ من به اون دختربچه میخوره ؟! دارین مسخره ام میکنین یا واقعا جدی هستین ؟!
سبا نیم نگاهی به فرزندانش انداخت و نچی کرد . دستش را مشت کرد :
– حالا پریا نه . . یکی دیگه . از پریا خوشت نمیاد ؟! نمیتونی باهاش بسازی ؟! دوستش ندا . . . !
قبل از پایانِ کلامش ، حافظ جمله اش را برید و تقریبا فریاد کشید :
– دوست داشتن ؟! چه دوست داشتنی ؟! یه بار تو زندگیم یکی رو دوست داشتم که گند زد به هر چی دل و عشق و علاقه اس ! چرا نمیفهمین من چی
میگم ؟! میگم زخمی که اون زنیکه به من و زندگی ام زده هیچ جوری قابل درمان نیست . . یه جوری گند زده به اعتمادِ من که با هیچ جوهرنمک و
سفید کننده ای پاک نمیشه ! خودتون رو به در و دیوار نکوبید که بخواید واسه من کاری کنین !
حنا ترسیده آبِ دهان فرو برد . دسته ی ویلچرش را چنگ زد :
– آخه اینکه نمیشه حافظ . یکی یه غلطی کرد . . تو باید دو دستی بچسبی بهش و زندگی و جوونی خودت رو حروم کنی ؟! تو الان جوونی . . خوش بر و
رویی . . . طرفدار داری . . . چند سال دیگه کی تو رو نگاه میکنه آخه ؟! یه روزی بالاخره ما هم میریم . . من میمیریم . . سبحان میمیره . . . این سبا
میمیره ! مرگ حقه ! قرار نیست تا آخر دنیا که زندگی کنیم . . اصلا صد سال عمر کردیم . . این صد و بیست سال ! بالاخره که تموم شدنی هست .
اونوقت تو تا کی تنها بمونی ؟!
حافظ از روی طاقچه پاکت سیگارش را برداشت و با دستی لرزان گوشه ی لب گذاشت .
پوزخندی زد :
– از کجا معلوم من زودتر نمیرم ؟!
سبا لب گزید :
– خدا نکنه . . . . . آخه تو به حرف ما گوش بده . . . ببین چی میگیم ! بدت رو که نمیخوایم ! میگیم زن بگیری ، زندگی تشکیل بدی ، بچه دار بشی
یادت میره اصلا ! یادت میره یه زیبا نامی یه جایی از زندگیت وجود داشته ! بابا ما هم میخوایم داداشمون دوماد شه . . . بچه دار شه .. فحش خورِ
برادرزاده مون شیم !
و لبخند کمرنگی زد که با جمله ی حافظ ، تیغی بر دل آنها کشیده شد :
– اگه خیلی مایلین برادرزاده داشته باشین یکی رو پیدا کنین با سبحان بسازه و براتون بچه بیاره !
لب هایشان به هم دوخته شد و سر سبحان به زیر افتاد . .
حافظ هم بی توجه به آنها ، به حیاط رفت و لحظه ای بعد بویِ دود و سیگار در خانه پیچید . . .
سبا بلند شد و به آرامی به سمت در رفت و آن را بست .
با ناراحتی و بغض چرخید و به برادر بزرگترش خیره شد که به فرشِ زیر پایشان چشم دوخته بود .
حنا با لب و لوچه ای آویزان دست روی شانه ی او گذاشت :
– تو به دل نگیر . . عصبانیه . . یه چیزی میگه !
انگار از یاد برده بودند که روزی روزگاری ، حافظ بود و دلِ بزرگش که اگر دنیا دنیا غم و غصه و ناراحتی و عصبانیت به او تحمیل می شد ؛ زبان به زخم
زدن نمی گشود .
سبحان سر بالا گرفت و لبخند غمگینی زد :
– خب حق داره . . . . ما که واسه خاطر برادرزاده نمیخوایم مجبورش کنیم زن بگیره . . . اگه اینطوریه یکی هم پیدا میشه که منو تحمل کنه .
حنا با بیچارگی صدایش زد :
– سبحان !
اما او آهی کشید و به درِ بسته خیره شد :
– فک کرده . . با داد و بیداد کردن دست از سرش بر نمیدارم !
و بعد ویلچرش را به سمت اتاق چرخاند و خواهرانش را تنها گذاشت . . .
سبا نچی کرد :
– پسره ی احمقِ نفهم ! برم به فحشِش بکشم ها !
حنا مچِ دست او را چسبید :
– بیا اینور بابا . . . الان به تو هم یه چی میگه !
سبا همانجا روی زمین نشست و پاهایش را دراز کرد و با ناراحتی به دوقلوهایش نگاه نمود .
باید به که می رسید ؟!
برادرِ عصبانی اش یا سبحانِ مغموم یا فرزندانِ ترسیده اش ؟!
آهی از ریه بیرون فرستاد و دست گشود برای دوقلوهایش . . .
سرشان که روی سینه ی او نشست و بوسه روی موهایشان کاشت ؛ خوب می دانست ساختن و کنار آمدنِ با این حافظِ کله شق و زخم خورده سخت تر
از هر مساله ای بود که در زندگی با آن برخورد نموده است.
50#
***
نمی توانست خودش را ببخشد !
نگاهِ خاکستریِ ماتِ سبحان در مغزش حک شده بود . . .
در اتاقش را پس زد . .
ملفحه تا روی سینه اش آمده و پلک هایش بسته بود .
با قدم هایی سنگین کنارش رفت و به صورتش خیره شد .
چرا خدا با همه ی این وجنات و زیبایی ها و مهربانی ها ، سلامتی هم نصیبش نکرده بود ؟
مطمئنا اگر چنین می شد و او می توانست راه برود و قامتِ رشیدش را به رخِ دیگران بکشد ؛ به بهترین ها می رسید .
کنارش زانو زد و دستِ بیرون زده از ملفحه اش را گرفت . پیشانی به پنجه هایش چسباند و زمزمه کرد :
– ببخشید . . .
به زحمت آب دهان فرو برد . خودش هم می دانست زیادی مزخرف گفته است .
سرش را به زیر انداخت و پلک هایش را روی هم فشرد .
این همه سال با همه جنگید و تلاش کرد تا کسی نتواند به او و خانواده اش توهین کند و حال . . .
آهی کشید و پشتِ دستش را آرام بوسه زد .
برخاست و مشت هایش را درون جیبش پنهان کرد و به صورتِ برادرش خیره شد . . .
حتی در خواب هم اخم داشت .
سری برای خودش تکان داد و به آهستگی اتاق را ترک کرد .
می دانست هیچگاه از یادش نمی رود اما به روی او هم نمی آورد .
در اتاقش را تا نیمه باز گذاشت و به اتاق خودش رفت . . لبه ی تخت نشست و صورتش را میان دستانش گرفت .
***
حنا نیم نگاهی به در کرد و شانه بالا انداخت :
– نمیدونم والا . . .به نظرت با پری یه صحبتی بکنیم و ببینیم مزه دهنش چیه ؟!
سبا همانطور که لقمه ی صبحانه اش را می بلعید ، هومی گفت .
حنا چشم برایش گشاد کرد و با کفِ دست ضربه ی آرامی روی میز کوبید :
– با توام ها! با دیوار که حرف نمیزنم !
و با سر به دیوار اشاره کرد .
سبا انگشتانش را با ملچ و مولوچ لیسید و دست دورِ فنجان چایش حلقه کرد . :
– هوم . . .خوبه . ببینیم چی میگه ! شاید اون اصلا از پسرمون خوشش نیومد !
و باز با سر به دیوار اشاره ای زد .
حنا صورتش را جمع کرد و نگاهش را دور تا دورِ آشپزخانه ی کوچک چرخاند . کتریِ کوچک و بخاری که از آن بر می خاست و نورِ آفتاب که آرام از لایِ
پرده به داخل آن می خزید . .
با لحنی ناراضی گفت :
– قبل اینکه حامله شی انقدر چندش غذا نمیخوردی . چرا همچین میکنی خب ؟!
سبا نیشخندی زد و لقمه ای دیگر از نیمرو برای خودش گرفت :
– خب من کلا این مدلی ام ! فقط به غذا خوردن فکر میکنم نه نحوه ی خوردن ! خب حالا . . . میگم یه چند تا دختر دیگه هم مدنظر داشته باشیم بد
نیست ها !
و بعد از تمام شدنِ جمله اش و قبل از اینکه حنا پاسخش را بدهد ، صدای کوبیده شدنِ در نشان از این داشت که همانطور که آنها می خواستند ، حافظ
مکالمه شان را شنیده است .
سبا لبخندی با رضایت زد و دندان هایش را نشان خواهرش داد :
– عاشق دیدِ جامع و کاملتم !
حنا خارج شدنِ حافظ از اتاقش را دیده بود و کمی بعد سایه اش را که به آشپزخانه نزدیک می شد .
پس چه شرایطی بهتر از اینکه بدون آنکه مستقیم با او همکلام شوند ، از جدی بودنِ تصمیم شان با او سخن بگویند .
اینکه نشان دهند به دنبال همسر مناسبی برای او هستند ، به حافظ می فهماند که نمی تواند با داد و بیداد آنها را وادار به عقب نشینی کند .
سبا خمیازه ای کشید :
– یه کم دیگه بخورم ، میرم بخوابم !
و حنا با تاسف برای او سر تکان داد .
می ترسید از روزی که بعد از وضع حمل ، آنقدر چاق باشد که نتواند از جایش تکان بخورد .
***
حافظ سیاست قهر بودن و حرف نزدن را در پیش گرفته بود .
اینکه مجبور نباشد با آنها سخن بگوید ، او را از رگبارِ دلیل ها و تلاش هایشان برای راضی کردنش مصون می داشت .
اما از طرفی اینکه نمی توانست جواب شان را که به طور غیر مستقیم به او طعنه و کنایه می زدند را بدهد هم ، آزارش می داد .
و در این میان سبحان از همه آرامتر بود .
دلش نمی خواست چیزی بگوید و باز از حافظ حرف بشنود !
انگار او یادش رفته بود که وقت عصبانیت هر چیزی را نباید بگوید .
سبا با ظرفِ میوهِ کنارِ حنا نشست و به بازی دوقلوهایش با حافظ خیره شد . .
هوایِ خنکِ بهاری ، آنها را وادار کرده بود که برای صرف میوه و عصرانه به حیاط بیایند .
لبخندی زد و با صدایی که حافظ بشنود با خواهرش سخن گفت :
– دخترِ همسایه مون رو که یادته حنایی ؟! نه ؟!
حنا هم موذیانه لبخندی زد و دانه ای گوجه سبز برداشت :
– هوم . . آره . . چطور ؟!
و گازی به میوه زد و چشمانش را جمع کرد :
– چه ترشه ! تو کمتر آلوچه بخور سبا . . .
سبا هم دانه ای برداشت و زیر دندان فرستاد و همانطور که می خورد جوابش را داد :
– هوم . . باهاش حرف زدم . . هوم . . . گفتم که قراره برای داداشمون زن بگیریم . . . . . . یه چیزایی دستم اومد !
از حرکت ایستادنِ حافظ از چشم شان دور نماند . سبا زیر چشمی او را پائید و جمله اش را ادامه داد :
– خیلی از این دخترا زیر نظر دارم . تازه دخترای فامیل هم هستن !
حافظ پلک روی هم گذاشت و از خدا طلب صبر کرد . .
چرا دست از سرش بر نمی داشتند ؟!
کجای جمله اش برای آنها غیر قابلِ فهم بود ؟!
51#
***
پارسا با بدخلقی پولکی ها را روی محل پیچ ها می چسباند و حافظ هم بداخلاق تر از او با دستمال جای چسب های احتمالی و لکِ دست ها رویِ شیشه
ی کمدها و بوفه ها را تمیز می کرد .
دستمال را درونِ جیبِ جلویِ لباسِ کارش گذاشت و دست به کمر شد :
– چهارده پونزده ساله داریم اینجا کار میکنم ، بازم تهش میشم یه کارگر معمولی !
پارسا تنها به تکان دادنِ سری اکتفا کرد و بسته ای پولکیِ دیگر از جیبش بیرون کشید . کنارِ کمد نگه داشت و نچی کرد :
– تیره تره . اینکه خیلی تیره اس ! بدجور خودشو نشون میده !
حافظ هم کنارش ایستاد . خنده ی بی حوصله ای کرد :
– دوستِ من ! این اصلا کارش از تیره تر بودن گذشته . اون کرمه این قهوه ای روشن ! حالت خوش نیست مثه اینکه !
پارسا بسته را درون جیبش انداخت و روی زمین نشست و پاهایش را دراز کرد .
روزهای اول که برای کار به کارگاه آمده بود ، سخت بود برایش که وسطِ آن همه خاک و خل و خاکه ی ارّه ی چوب و خرده ریز بنشیند اما حالا . . .
دیگر عادت کرده بود !
زمانی که رشته ی پزشکی قبول شد و راهیِ دانشگاه ، مدام فکر می کرد مسیر زندگی اش تغییر کرده و از آن به بعد مشکلِ بی پولی نخواهد داشت .
برگه ی خلاصه نویسی هایش را از جیبِ پشتِ لباسش بیرون کشید و بی حوصله به نوشته های روی آن خیره ماند .
حافظ هم کنارش نشست و سوتی زد .
پسرکِ جوانی که مسئولِ آبدارخانه بود ، سرکی کشید . حافظ انگشتانِ وسط و اشاره اش را نشانِ او داد و نیم نگاهی به دستخطِ پارسا انداخت :
– برخلافِ بقیه دکترا بد نیست خط ات !
پارسا زهرخندی زد و سرش را به دیوار تکیه داد :
– دکتر ! چه دکتری ؟! تو طولِ روز دو سه ساعت استراحت دارم که اونم باید بیام اینجا . . . خسته شدم ! الان همه ی هم ورودی هام میرن سرکلاس و
درس و کارآموزی و تحقیق و بیمارستان و شیفت و کوفت و زهرمار و بعدش هم میرن میکپن . اونوقت منِ بدبختِ دو عالم ، مجبورم بیام اینجا حمّالی !
از کار کردنِ عارش نمی آمد ولی اینکه مجبور باشد با آن همه فشار درسی و تحقیقاتی باز هم کار کند تا دستش جلوی پدرش دراز نباشد ، او را عذاب
می داد .
هوفی کرد و دستی به موهایش کشید :
– تا مرداد اینجام . . بعدش میرم شهرستان . . .
فکرش مشوش بود و نمی دانست که از شاخه ای به شاخه ی دیگر می پرد :
– اون میز تلویزیونیِ به نظرت زیادی بزرگ نیست ؟! مگه یه آدم چه قدر میتونه پول داشته باشه که تلویزیون به این بزرگی بخره و بذاره روش ؟!
و با نگاهی استفهامی و خسته به او نگریست . .
حافظ خنده ی آرامی کرد و چشم هایش را بست . . .
آرام زمزمه کرد :
– یکی از یکی بدبخت تریم !
پارسا با اخمی عمیق او را نگریست ؛ اما حافظ چشم نگشود تا سوالِ درونِ نگاهش را ببیند . . .
اندکی بعد هر دو استکانی چای در دست داشتند و به آرامی بدون اینکه به یکدیگر نگاه کنند یا حرفی بزنند ؛ کم کمَک از آن می نوشیدند . .
***
به درِ بسته ی اتاقِ حنا نگاهی کرد و سپس به دوقلوها که جلوی تلویزیون پهن شده و مثلا نقاشی شان را می کشیدند !
اما در عمل ، تمام حواس و فکرشان به برنامه ی کودک و فیلم سینماییِ در حال پخش بود .
صدای صحبت های سبا و سبحان هم از بیرون می آمد .
سیگاری برداشت و گوشه ی لب گذاشت وبدون اینکه آن را روشن کند از خانه بیرون رفت . .
سبحان روی پله ایستاده و سبا روی تختِ درونِ حیاط نشسته بود و همانطور که از بشقابِ پیشِ رویش تکه های آلو خشک و اخته ی خیس خورده را بر
می داشت به گفته های برادرش گوش می داد .
حافظ روی پله نشست و به انگشت های بیرون زده اش از دمپایی خیره شد .
سبا با لبخندی پر شیطنت ابتدا به او و سپس به سبحان نگاه کرد که سبحان با خنده نگاه چپی به او انداخت اما او دست بردار نبود :
– میگما حافظ . . . دخترِ ثریا خانم چطوره ؟! همین سر کوچه خونه شونه !
حافظ پوفی کشید و کفِ دست به پیشانی چسباند . سبا خندید و برگه ی آلو را زیر دندان انداخت و گردن کج کرد :
– ازش خوشت نمیاد ؟! خب امممم . . . دخترِ حاج آقا بقال چطوره ؟! تازه تحصیل کرده و هنرمندم هست ! یه لباسایی میدوزه بیا و ببین !
حافظ سر بلند نمود و نگاهش را به او دوخت :
– نمیخوای دست برداری . .. نه ؟!
سبا اندکی جا به جا شد و از درد کمرش چهره در هم برد اما فورا آثار آن از صورتش پاک شد و به آرامی برخاست و با همان لبخندِ لحظاتِ پیش گفت :
– از چی ؟!
و ابرو بالا فرستاد . . .
حافظ سیگار را به گوشه ای پرت کرد و دستانش را از زانو آویزان:
– از زن دادنِ من . . . یا تو زبونِ منو نمیفهمی یا من به زبونی حرف میزنم که تو نمیفهمی !
سبا شانه بالا انداخت :
– من بهت گفتم تا بچه ات رو نذاری تو بغلم ، ول کن نیستم !
حافظ هم ایستاد و از پله ها پائین رفت :
– منم جوابت رو دادم!
و با سر اشاره ی نامحسوسی به برادرش کرد .
سبا اما جدی شد و با ابروهایی به هم گره خورده ، دست به سینه شد :
– منم بهت گفتم خیلی بیشعوری . . نگفتم ؟! آهان راست میگی . . . نگفتم ! پس خیلی بی شعوری !
سبحان با هشدار صدایشان زد ، می دانست هر دو کله شق تر از آن هستند که کوتاه بیایند . .
اما آنها بی توجه به او به بحث شان ادامه دادند :
– داری از حد میگذرونی سبا ! صبر منم یه حدی داره !
صدای او هم بالا رفت :
– صبر ما هم ! قبول که ما همیشه بهت مدیونیم ، قبول که هر کاری که تونستی برامون کردی ولی بهت اجازه نمیدیم به خاطر یکی دیگه زندگی رو
بهمون زهر کنی . و بهترین راهِ اینکه فراموشش کنی اینه که مجبور باشی به یکی دیگه فکر کنی ! و برام فرق نمیکنه کی باشه ! پری ، سپید ، زهره ،
مهری ، اکرم ، آناهیتا ، نازنین و هر کسِ دیگه . . . ولی بهت اجازه نمیدم زندگیت رو حروم کنی !
حافظ پلک هایش را روی هم می فشرد تا شاید بتواند آرام بگیرد ولی نمی توانست . . . سبا هم دست بردار نبود و با هر کلمه او را می آزرد .
پس دستش بی اراده بالا رفت و به شانه ی او کوبید و سبایی که تعادلی نداشت و اصلا فکر نمی کرد چنین اتفاقی بیفتد ، سکندری خورد و فقط توانست
از پهن شدنش روی تخت جلوگیری کند .
حافظ هم اصلا به او توجه نکرد . . .
سبحان فریاد کشید :
– چه غلطی داری میکنی ؟!
اما او بی توجه از پله ها بالا رفت و برو بابایی گفت . .
دوقلوها وسط سالن ایستاده بودند :
– چی شده دایی ؟!
حتی جوابِ آنها را هم نداد . . .
به آشپزخانه رفت و با حرص و غیظ درِ یخچال را گشود و پارچ را به لب چسباند که صدایِ جیغِ دلخراشی باعث شد گردنش به سرعت بچرخد و پارچ از
دستش رها شود و با صدای بدی بر زمین بیفتد . .
در یخچال را محکم به آن کوبید و از آشپزخانه بیرون دوید . . .
حنا هم با عجله از اتاقش بیرون آمد:
– چه خبره ؟!
شانه بالا انداخت اما . . .
لب گزید !
چه کرده بود ؟!
سبایی را که روی پلک چشمانش نگهداری می کرد تا آب درونِ دلش تکان نخورد ، هل داده بود و آن هم با وضعیتی که داشت .
خبری از بچه ها هم نبود .
از سالن بیرون زد که . . .
پایش شل شد .
دست روی سر گذاشت و پاهایش سست شدند .
و نگاهش لحظه ای از سبحانی که روی سطحِ کاشی شده ی حیاط افتاده و سبایی که وحشت زده با دستی روی شکم و دستی روی بازویِ او می گریست
، جدا نمی شد . . .
52#
***
دیوارهای سفیدِ بیمارستان برای او همچون غول های برفی بودند که انگار هر ثانیه یک سانت به او نزدیک می شدند و قصد بلعیدنش را داشتند .
کفِ دستانش را روی چشمانش فشرد و مغزش انگار دنگ دنگ صدا می داد .
اصلا یادش نمی آمد چطور سر از بیمارستان درآوردند . . .
یادش نیست دوقلوها را به که سپرد و چطور به دنبالِ آمبولانس به راه افتاد .
پایش را عصبی تکان می داد و کوچکترین صدایی او را از جا می پراند .
دستی روی شانه اش نشست که باعث شد تکان شدیدی بخورد . پارسا کنارش نشست :
– از پرستار سراغ خواهرت رو گرفتم . .
حافظ تند تند سرش را تکان داد :
– خوبه ؟! خوبه ؟!
پارسا به تکرار سوالش لبخند کمرنگی زد :
– پرستار که می گفت خوبه . هر دو خواب بودن .
حافظ دوباره دست روی صورت کشید و کمر خم کرد :
– چه جوری جواب کاظم رو بدم ؟! چی بهش بگم ؟!
پارسا تنها دست روی کمرش گذاشت و هیچ نگفت .
در واقع دلداری ای برای حالِ او نمی یافت .
حافظ پوفی کرد و به صندلی تکیه زد و پاهایش را دراز نمود .
چشمانش را بست و تصویرِ خونِ پخش شده ی روی کاشی ها از جلو نگاهش کنار نمی رفت . .
پلک های بسته و خونی که معلوم نبود از کجا خارج می شود و به آرامی از میان موهای سبحان روی زمین می لغزد .
دستانش بی اختیار موهایش را چنگ زدند و ناله ای از دل برآورد .
تحت نظر بود و هنوز به هوش نیامده . .
به پارسا نگاهی انداخت و زمزمه کرد :
– اگه چیزی اش بشه من چه خاکی به سرم بریزم ؟!
دستانش را با بیچارگی به جلو پرت کرد و عصبی غرید :
– آخه مگه اون میتونه به سبا کمک کنه ؟!
خودش را مقصر می دانست .
اگر بیشتر مراقب رفتارش می بود ، مسلما سبحان برای کمک به خواهرشان دستپاچه و کنترل چرخ از دستش خارج نمی شد که به زمین بخورد .
تلفن همراهش زنگ خورد و با بیچارگی به شماره ی پریا خیره شد .
هوفی کرد و آن را کنار گوشش گذاشت و اصلا نفهمید چطور دوقلوها را دلداری داد و راضی شان کرد تا فردا صبح صبر کنند تا زمان ملاقات فرابرسد .
چرخید و به پارسا نگاهی انداخت که خمیازه می کشید .
دست در جیب برد :
– تو برو خونه . . .تا همینجا هم خیلی مدیونتم .
او نگاه چپی به حافظ انداخت و دست هایش را روی سینه قلاب کرد :
– کمتر مزخرف بگو !
چشمانش را بست و حافظ مثل یک شبح تمام طول شب را ، در راهرو از سویی به سوی دیگر رفت .
***
سبا نگاهش نمی کرد و ته چشمانِ حنا دلخوریِ عمیقی بود .
آهی کشید و آبمیوه ها را درونِ یخچال گذاشت و چرخید :
– چیزی خواستین بهم زنگ بزنین .
تنها کسی که واکنش نشان داد ، حنا بود . او هم به تکان دادنِ سرِ خفیفی اکتفا کرد .
لحظه ای ایستاد و به آنها نگاه نمود . خدا را شاکر بود که حداقل سبا و کودکش سالم هستند .
تمام طولِ شب را در اضطراب و پریشانی به سر برده بود .
فکرِ اینکه باعثِ آسیبِ بیشتری به برادرش شود ، روح و روانش را ذره ذره می سابید و از بین می برد .
اینکه هنوز بیدار نشده و واکنشی نشان نداده بود ، او را می ترساند !
به ساعتش نگاهی کرد ؛ احتمالا تا ده دقیقه ی دیگر پزشک برای معاینه ی سبحان می آمد پس همانطور که گام های بلندتری بر می داشت با پری
تماس و از حالِ بچه ها خبری گرفت .
پشتِ درِ شیشه ای مراقبت های ویژه ایستاد و به تختِ سبحان نگاهی انداخت که مردِ سپیدپوش کنارش ایستاده بود و با دقت به حرف های پرستار گوش
می داد .
سپس خم شد و به معاینه ی برادرش پرداخت .
عقب کشید و به دیوار تکیه زد .
لب های لرزانش را روی هم فشرد و با بی پناهی به دو سوی راهرو نگاه کرد .
کاش می شد خبرهای خوبی بشنود .
کاش می شد . . . !
با باز شدنِ درِ بخش ، به سرعت چرخید و برابرِ پزشک ایستاد . با بیقراری نگاهش کرد و سوالی نپرسید چون او خودش به حرف آمد :
– دیشب هم بهتون گفتم . . ضربه ای که به سرش خورده باعث تشکیل یه لخته ی خون شده . که البته وسعتِ زیادی نداره . ولی قبل از هر چیزی
منتظریم که ایشون به هوش بیان . به صورت قطعی نمیتونم چیزی بهتون بگم تا قبل از به هوش اومدنشون . . .
حافظ زبان روی لب کشید و دستی به ته ریشش ؛ با نگرانی پرسید :
– خب الان سوالِ منم همینه . چرا به هوش نمیاد . . ؟! از دیشب که من اینجام حتی یه لحظه ام چشماش رو باز نکرده .
مرد لبخندی زد و دست در جیب برد :
– جناب ، ضربه ی سختی به سرشون خورده .
و بی آنکه چیز دیگری بگوید از کنارش گذشت . حافظ با حرص به مسیر رفتنش خیره شد .
انگار برایش سخت بود چیزی بگوید و او را از این نگرانی در آورد .
با بیچارگی به سبحان خیره ماند و پیشانی اش را چندین بار آرام به درِ شیشه ای کوبید .
لرزیدنِ تلفن همراه در جیبش باعث شد چشم از برادرش بردارد و آن را بیرون بکشد .
با دیدنِ نامِ کاظم وایی گفت و نالید :
– اینو چی کارش کنم ؟!
گوشی همچنان می لرزید و انگار او دست بردار نبود .
پس به ناچار پاسخ داد :
– الو ؟!
– سبا کجاست حافظ ؟!
لب گزید و پلک روی هم فشرد . وقتی جواب نداد او دوباره و این بار خشمگین تر پرسید :
– ازت پرسیدم زنم کجاست ؟!
چه کسی به او خبر داده بود ؟! :
– تو کجایی کاظم ؟!
صدای نفس های عمیق و خشمگینش را می شنید :
– همین الان از فرودگاه اومدم بیرون . . سوارتاکسی ام . کدوم بیمارستانید ؟!
حافظ باز هم لب زیر دندان فرستاد و سر تکان داد . نمی توانست با او مواجه شود . شرمنده بود !
به او قول داد تا مراقب همسر و فرزندانش باشد و حالا . . . :
– بیا بیمارستانِ – – – . وقتی رسیدی زنگ بزن میام پائین .
کاظم باشه ای گفت و بدون خداحافظی تماس را قطع کرد .
حافظ پشت سر به دیوار تکیه زد و چشم بست .
دیگر قدرتِ اینکه در چشمانِ آنها نگاه کند را نداشت . . . .
53#
***
روی نیمکتِ سفید رنگِ میانِ راهرو نشسته بودند بی آنکه حرفی میانشان رد و بدل شود .
کاظم با اخم هایی در هم و دست هایی در سینه قفل شده به روبرو خیره بود و حافظ با شانه هایی افتاده و نگاهی به زمین دوخته شده ، کنارش بی صدا
نشسته و از اتفاقی که پیش آورده ؛ شرمنده بود .
حال سبا و کودکش خوب بود اما محض اطمینان دو روزی تحت نظر می ماند .
چشمان حافظ از بی خوابی می سوختند اما خواب به چشمش ماندگار نمی شد .
لحظه ای چشم می بست و با یادآوری سبحان و حال و روزش ، خواب فراری می شد و پلک می گشود .
سرش را اندکی بالا آورد و به نیم رخِ کاظم نگاهی انداخت .
من و منی کرد و سرانجام پس از چند بار که لب هایش را برای گفتن حرفی باز و بسته کرد و منصرف شد ؛ به سخن آمد :
– من . . . من نمیخواستم اینطوری بشه .
کاظم به آرامی سر به سمتش چرخاند . نگاهش پر بود از یک حسِ دوست نداشتنی . سرزنش نبود اما . . .
به همان اندازه تلخ و مواخذه گر بود . :
– حالا که شده !
حافظ پوفی کرد و دست به گردن کشید :
– سبا خوبه !
کاظم لبخند کمرنگ و تلخی زد . ایستاد و روبروی او قرار گرفت و دست در جیب برد و میان نوری قرار گرفت که از پنجره ی پشت سرش می تابید :
– آقا حافظ من بهت مدیونم . خیلی هم مدیونم . آدم بی چشم و رویی هم نیستم که منکر تمام زحماتت واسه زندگی مون بشم ولی من . . . من به پشت
گرمیِ بودنِ تو ، زن و زندگی و بچه هام رو ول کردم و این همه راه رفتم واسه کار . بهم گفتی برو و خیالت راحت باشه که بچه هات رو روی تخم چشمم
نگه میدارم . خیالم راحت بود که هستی . که پشتوانه شونی ولی الان . . . از امروز ، از همون وقتی که حنا بهم زنگ زد دیگه وقتی میرم اونجا فکر و خیالم
ناراحته . که نکنه یه بار دیگه سر یه چیز دیگه عصبانی بشی و بد کنی با زن و زندگیم ! من کوچیکتر از اونی ام که بخوام نصیحتت کنم ولی حداقل اینو
میتونم بهت بگم که یه زنیکه ی دوزاری ارزش اینو نداره که الان خواهر و برادرت رو تخت بیمارستان باشن . خواهر و برادری که خیرخواهتن . آره ! سبا
خوبه . . . دخترمم خوبه . ولی به اینم فکر کن که خان داداشت الان هفتاد و دو ساعته که چشم باز نکرده و معلوم نیست وقتی دکترش بیاد و معاینه اش
کنه چی بهمون بگه . من ناراحت این نیستم که زنمو هل دادی ، ناراحتِ اینم که واسه خاطرِ یکی دیگه داری شخصیتت رو خراب میکنی . آدمی که ما
میشناختیم ، اینی نبود که تو الان بهمون نشون میدی !
بعد از پایان حرفش لحظاتی ایستاد و تماشایش کرد و سپس به آرامی از کنارش گذشت و در پیچ راهرو گم شد .
حافظ ماند و دندان هایی بر هم فشرده و دستی که پشتِ گردنش را چنگ زد .
مانده بود بین دو راهی !
اینکه خودش را مقصر بگیرد یا آنها را .
درست که او باعث این وضع شد ولی مگر آنها پا رویِ خطِ قرمزش نگذاشتند ؟!
آنها که حال و روزش را نمی دانستند .
درست که رابطه اش با زیبا کوتاه بود و زود به اتمام رسید ولی او دلش را صادقانه و خالصانه تقدیمش کرده بود و اینگونه بازی خوردن برایِ او مثلِ خیانتِ
ژنرالِ عالیرتبه ی یک ارتش در بهبهه ی جنگ است که عمری بر سر وفاداری اش قسم خورده اند. . .
زمانی که می فهمی کسی که سال ها در میان نبرد و سختی و جنگ وخونریزی ، به او و حضورش پشت گرمی داشته ای ، در تمام این ایام به تو
خیانت می کرده و اسناد و شماره ی تجهیزات و گرایِ سربازانت را به دشمن می داده است . . آن هم به قیمتِ مفت !
رفتارِ زیبا با او دقیقا به همین اندازه تلخ ، دردناک و غیرقابل پذیرش بود . . .
به گونه ای او را از دوست داشتن و زندگی بیزار کرده بود که حتی نمی توانست به حضورِ دوباره ی یک زن ، آدمی از جنسِ زیبا در کنارش فکر کند .
و اصرارهای آنان . . اصرارهایشان برای پذیرفتن دختری به همسری و درگیرِ رابطه ی جدید شدن و اعتماد کردنی دوباره ؛ مثلِ کشیدنِ میخ روی سطحی
صاف و صیقلی بود . . به همان اندازه زجرآور و آزار دهنده . .
آنها باعث شدند که او از کوره در برود و دستش به خطا به شانه ی خواهرش بنشیند و او را به عقب هل بدهد . .
از حرص و عصبانیت پایی به زمین کوبید و پشتِ سرش را به دیوار . .
هر دو دستش را روی سرش گذاشت و پلک هایش را به هم دوخت .
با همه ی این تفاسیر ، آن صدای شکنجه گرِ درونش مثل یک سوهان اعصاب و وجدانش را می سائید . . .
او حق نداشت ناراحتی اش را بر سر عزیزانش خالی کند .
هوفی کرد و ایستاد . .
باید به سبحان سر می زد . . به برادرش !
***
با دهانی باز به دکتر خیره بود .
در تمام عضلات و اجزای تنش احساس ضعف می کرد .
دهانش را چند بار باز و بسته کرد و آبِ دهانش را فرو برد .
زبان روی لب کشید :
– اما شما که گفتی تا زمانی که به هوش نیاد که نمیتونید تصمیم قطعی بگیرید !
مرد سر تکان داد و خودکارش را در جیبِ جلویِ روپوشش گذاشت :
– درسته . ولی اون لخته به سرعت در حالِ بزرگ شدنِ و به احتمال خیلی زیاد همون مانعِ به هوش اومدنِ برادرتون میشه . پس ما یه جراجی انجام
میدیم و لخته رو تخلیه میکنیم و ان شاءالله خیلی زود برادرتون بهبود پیدا میکنه .
و با لبخندی به او خیره شد .
حافظ نمی فهمید !
چطور انقدر راحت از جراحی سخن میگفت ؟!
یعنی از حالت چهره ی اشش نمی فهمید که چه قدر حرف زدن در این باره برای او ترسناک است ؟!
دستش را روی پا مشت کرد و کاظم که کنارش ایستاده بود ، پرسید :
– خطرش چه قدره دکتر ؟! یعنی ممکنِ اصلا . . .
و جمله اش را تمام نکرد .
جراتِ تمام کردنش را نداشت !
پزشک باز سرش را جنباند :
– بله . هر عملی یه درصد خطری داره . چه برسه این عمل که مربوط به سر و مغز و اعصابه !
حافظ پلک روی هم فشرد و نمی دانست چرا این فکرِ مسخره درونِ سرش هی بزرگ و بزرگتر می شد که برای جراحی مجبور می شوند موهای سبحان را
بتراشند !
لب جوید و با پایش روی زمین ضرب گرفت :
– حالا . . حالا باید چی کار کنیم ؟!
مرد به راه افتاد و آنها هم شانه به شانه اش :
– باید هزینه ی عمل رو هر چه زودتر به حساب بیمارستان بریزد . . حسابداری و پذیرش و یه سری آزمایشات و خلاصه . . . یه سری کارها هست که باید
انجام بشه ولی قبل از هر چیزی باید هزینه اش رو زودتر فراهم کنید . به محض اینکه پول رو ریختید ، ما به سرعت شرایطِ عمل رو فراهم میکنیم .
به نشانه ی خداحافظی هم سری تکان داد و رفت !
کاظم عصبی دستی به صورت کشید :
– چه قدر راحت هم حرف میزنه !
نگاهی به کاغذ درون دستش انداخت :
– میرم حسابداری ببینم چه . . .
که حافظ آن را از دستش قاپید :
– خودم میرم !
و مدام ذهنش برای او تصویرِ سبحانی بدون مو و با سری باندپیچی شده را مخابره می کرد !
و او میانِ این همه تشویش و پریشانی و ذهنِ به هم ریخته اش ، سعی می کرد محاسبه کند که چه قدر پول و پس انداز دارد که بتواند خرجِ عمل را تقبل
نماید . . .
54#
***
هر چه که داشت و نداشت را از حساب و پستویِ خانه بیرون کشید .
حتی همان مبلغی که برای مواقع ضروری در خانه پنهان کرده بود .
دل و معده اش از استرس و اضطراب به هم ریخته بود . سبا نیم خیز شد و با صدایی لرزان گفت :
– خب چرا نمیارنش !
کاظم دست روی شانه ی او گذاشت و او را وادار کرد که دوباره روی صندلی بنشیند :
– تو سرجات بشین !
حافظ دندان قروچه ای کرد و دست به پیشانی کشید .لحظه ای قرار نمی گرفت و حافظ می ترسید که مشکلی برای خواهرزاده اش پیش بیاید . . نمی
خواست بیش از این به آنها ضربه بزند !
سرش را به دیوار پشت سرش تکیه زد و گفت :
– نگران نباش سبا . . . چیزی نیست . یه عمل ساده اس !
سبا پوزخند زد و لبه ی مانتویش را مشت کرد :
– ساده ! میخوان سرش رو باز کنن اونوقت میگه ساده !
حنا دست روی دست خواهرش گذاشت و زمزمه کرد :
– سبا !
او هم از دست حافظ ناراحت و عصبانی بود ولی یک طرفه به قاضی نمی رفت که راضی برگردد !
حافظ هم برادرشان بود . . ناراحتی و تنهایی اش را می دید و شاید به خاطر دلخوری نمی توانست دلداری اش دهد اما زخم هم نمی زد . می دانست
خودش حالِ خوشی ندارد !
حافظ هم از این همه کنایه های او خسته شده بود . او که خودش قاضی شده و خودش را محکوم کرده بود . پس چرا کوتاه نمی آمد و او را به حال خود
وا نمی گذاشت ؟!
پیش رفت و جلوی پای او زانو زد . دستش را گرفت :
– میخوای چی رو ثابت کنی سبا ؟! که من مقصرم ! میخوای تلافی کنی ؟! مگه سبحان فقط برادر شماس ؟! فک کردی خوشحالم که حال و روزش اینه
؟!
پوفی کرد و سر به زیر انداخت که با باز شدنِ درِ اتاق و صدای حرکتِ چرخ های تخت ، نگاه بالا آورد .
دست عقب کشید که بایستد اما . . .
سبا دو دستی ، دستش را نگه داشت .
نگاه به نگاهش دوخت . لب هایش می لرزید و چشمانش پر از آب بودند . . .
زمزمه کرد :
– عزیزِدلم . . . .
دست زیر بازویش انداخت و او را محکم میانِ آغوشش فشرد . روی سرش را بوسه زد و نگاهش پیِ تختی بود که پیش می آمد .
سبا به پیراهنش چنگ زد و کسِ دیگری گوشه ی آن را کشید . چشم به آن سمت چرخاند . حنا با لب هایی روی هم فشرده به او خیره بود .
دستِ دیگرش را پشتِ سر او فرستاد و گونه اش را به پهلویِ خود چسباند . شانه ی او را میان پنجه هایش فشرد و تخت که از کنارشان گذشت ، صدای
ناله ی سبا برخاست .
گونه به سرش فشرد :
– اینم میگذره ! زود میگذره !
آنها از یک خون بودند . . .
از یک پدر و مادر .
هر چه می کردند ، استخوان هایشان را برای همدیگر نگه می داشتند !
***
برای سرِ سفید پیچ شده اش ، لبخندی پر بغض زد و دستی روی گونه ی سیاه شده و زبرش کشید .
آهی از سینه بیرون فرستاد و به حنایِ گریان گفت :
– خوبه دختر . . . .حالش خوبه ! الان دارم نگاهش میکنم . . مگه تو دو سه ساعت چه تغییری میکنه ؟!
دل دل زدن های خواهرش ، چون ضربه های پیاپی خنجر بود .
پشت هم بر قلبش می نشست و باعث می شد از دردِ آن پلک ببندد .
بعد از او نوبت سبا بود که با وجود اینکه غرغرهایِ کاظم را می شنید ، پر از نگرانی و ناراحتی او را سوال پیچ کند .
تماس را که خاتمه داد ، دنبال کسی می گشت که خودش را دلداری دهد . .
چطور شد که طی چند روز از گوشه ی آرام اتاقش او را بیرون کشیده و روی تختی گوشه ی بخش مراقبت های ویژه ی بیمارستان انداخته بود ؟!
نفس عمیقی گرفت و روی صندلی نشست . می دانست تا چند لحظه ی دیگر یکی از پرستاران او را به زور از آنجا بیرون خواهد کرد ولی تا لحظه ی آخر
نمی خواست برود .
چشم هایش را بست ، خسته بود !
از جنگیدن با همه چیز و همه کس خسته بود . .
از اینکه حتی برای زندگی خودش و تنهایی اش مجبور باشد با عزیزترین کسانش بجنگد ، خسته و درمانده بود . .
و ترکشِ این جنگ به کسی گرفته ، که شاید از همه بیگناه تر بود . . .
یک بارِ دیگر هم همین بلا را به سرش آورده بود . . .
هوفی گفت و ایستاد . نمی توانست قرار بگیرد !
دوباره خودش را به شیشه چسباند و کفِ دستش را به آن فشرد .
فک و لب هایش می لرزیدند . . . صدای به هم خوردنِ دندان هایش را می شنید . . .
بینی اش را بالا کشید و زمزمه کرد :
– تو فقط خوب شو . . هر چی تو بگی ! هر چی که تو بخوای ! فقط خوب شو !
پیشانی اش را به شیشه کوبید و پچ پچ نمود :
– فقط خوب شو . . . تو خوب شو . . . .
***
از لای در آنها را نظاره می کرد .
سبحان بی رمق و به زحمت لب هایش را تکان می داد و رو به سبایی که او را به رگبار سوال گرفته بود ، سعی می کرد بفهماند که حالش خوب است !
کاظم با خنده شانه ی همسرش را گرفت و او را عقب کشید :
– اگه جای این همه ورجه وورجه کردن ، دقت کنی ، میگه که خوبم !
صورتِ رنگ پریده ی سبحان ، کمی لرزید . انگار داشت می خندید !
حافظ لبخند تلخی زد و عقب کشید .
به دیوارِ کنارِ در تکیه زد و سر به زیر انداخت . . .
همین که حالش مساعد بود ، برایِ برادرِ شرمنده اش کافی به نظر می رسید .
هر چند . . . .
سبحان بود و دلِ بزرگش !
55#
***
احساس ناراحتی ای در کمرش داشت اما آنقدر خسته بود که چشم هایش راضی نبودند لحظه ای باز شوند تا به دنبال منبع عدم آرامشش بگردد !
سکوتِ راهرو را صدای قدم های گاه و بیگاه پرستاران می شکست و گاهی هم ناله های بیماران .
خرناسی کشید و اندکی تنش را در صندلی تختخواب شویِ بیمارستان جابه جا کرد که صدای ضعیفی که او را می خواند باعث شد تمام هوش و حواسش
جمع شود .
درست که چشمانش بسته و تنش در رخوت و حالتِ خواب بود ، اما مغزش هوشیار و بیدار !
دوباره اسمش برده شد و ناگهان از جا پرید . دست روی چشم هایش کشید و اطرافش را نگریست . سبحان دستش را که روی تخت بود ، اندکی بالا برد :
– نترس . . . نترس . . هیچی نیست .
وقتی خواب بود پست را از کاظم تحویل گرفت و به این فکر نکرد که چطور می خواهد دوباره با او روبرو شود .
آب دهانش را فرو برد و نگاهش را از او دزدید :
– چیه ؟! چیزی میخوای ؟!
سبحان زبان روی لب کشید و پوسته هایش را لمس کرد و باعث سوزشش شد :
– زهرِ مارِ چیه . . . . چرا . . . چرا نیومدی ملاقاتم . . . با بچه ها ؟!
حافظ زیر زیرکی او را نگریست و سبحان را به یاد روزی انداخت که با شیطنت هایش گلدانِ محبوب مادر را شکسته بود و مظلومانه ، از ترس دعوا و توبیخ
شدن ، گوشه ای ساکت نشسته و آنها را زیرچشمی می پائید .
لبخندی زد و بی رمق پلک هایش را باز و بسته کرد . حافظ شانه بالا انداخت و با صدایی گرفته گفت :
– گفتم . . . شاید . . . شاید دوست نداشته باشی منو ببینی .
نگاهش را بالا آورد و به صورتِ بی رنگِ برادرش که در تاریک و روشنِ اتاق پدیدار بود خیره شد .
سبحان دستش را به سمتِ او دراز کرد و حافظ بی درنگ آن را گرفت .
با همان ضعفش دستِ برادر را فشرد و زمزمه کرد :
– دعوای خواهر و برادری همیشه هست . تو مقصر حالِ من نیستی که ازم رومیگیری .
حافظ هیچ نگفت و تنها سر به زیر انداخت که سبحان دستش را کشید :
– بیا اینجا ببینم . . . .
سر که بالا گرفت ، سبحان با نگاهش به روی سینه ی خودش اشاره زد و او را به آغوش طلبید .
حافظ هم بی معطلی خیز برداشت و سر به روی قلب او چسباند .
برادرِ عزیزش !
لب هایش را روی هم فشرد تا اشک نریزد و ضعف نشان ندهد .
تمام مدتی که در بیمارستان گذراندند ، او خودخوری کرد و حرف شنید .
نه فقط از سبا یا حنا !
از خودش . . از وجدانِ تندزبانش که او را از دم تیغ می گذراند .
فکرِ اینکه نکند حال و روزِ سبحان بدتر شود یا اینکه اصلا بیدار نشود ؛ ذره ذره گوشتِ تنش را آب می کرد .
سبحان موهایِ او را چنگ زد و سرش را به خود فشرد و پلک روی هم آورد . . .
یادش هست از لحظه ای که بیدار شد ، بینِ عزیزانش به دنبال او بود . .
چشم هایش مدام گوشه و کنار را می کاویدند و می پائیدند شاید نشانی از او بیابند ولی . . .
هیــچ !
ترس داشت . . از چه ؟! خودش هم نمی دانست !
مجموعه ای از تشویش ها ، به جانش افتاده بودند .
از هر که که می پرسید ، می گفتند الان می آید !
ولی آنقدر منتظر ماند که چشم هایش از خستگی بسته شدند .
حافظ آب دهانش را به زحمت از گلویِ متورمش پائین فرستاد و زمزمه کرد :
– از این به بعد دیگه هر چی شما بگین . . . هر چی که تو بگی داداش . . . .
سراز سینه ی او بلند کرد و پیشانی اش را بوسید .
عقب که کشید ، سبحان با لبخند نگاهش می کرد .
مگر چیزی در این دنیا جز آنها برایش باقی مانده بود ؟!
خوشحالی شان را بر هر چیزی ارجح می دانست !
لبخندِ بی رنگ و رویی زد و کنارش نشست .
این بار دستش را گرفت و آرام به خواب رفت .
***
بوی اسپند و سر و صدایِ بچه ها حاکی از جریانِ دوباره ی شور و شادی در خانه شان داشت .
بازگشتِ سبحان بعد از دوره ای سخت به خانه ، لبخند را بر لب همه جاری ساخته بود .
سبا و حنا بسته های گوشتِ قربانی را کنار می گذاشتند تا کاظم و حافظ آنها را به دست صاحبانشان برسانند .
سبا بسته ای بزرگتر از بقیه را گوشه ای گذاشت :
– این واسه یکی از همسایه هامونه . بنده خدا شوهرش درآمدش کفاف نمیده . پنج تا هم بچه دارن !
حنا سرتکان داد و روی کاغذ نوشت :
– کاظم خودش میدونه دیگه کجا باید ببره ؟!
سبا هومی گفت و پایش را روی زمین راز کرد :
– یه دستِ کاملم بذاریم برای پرورشگاه . هوم ؟!
حنا با لبخند به خواهرش نگریست و چشمانش از رضایت برق می زد .
حافظ سینیِ چای به دست به آشپزخانه آمد و نچی کرد :
– حالا همین الان باید همه رو جا به جا میکردین ؟!
سبا بی آنکه به او نگاه کند ، پلاستیک فریزری دیگر برداشت :
– بمونه خراب میشه . گوشتِ تازه اس . زودتر به دست صاحباش برسه ، بهتره !
حافظ با ابروهای بالا رفته به او خیره ماند که شکمش جلوتر از خودش بود !
می خواست توصیه های دکتر را به او متذکر شود ولی رویِ آن را نداشت !
پس به ناچار پوفی گفت و از سربیچارگی به حنا نگاه کرد که با خنده سرتکان داد .
انگار حرفش را می دانست که گفت :
– ولی شما باید الان استراحت کنی سرکارخانم . ما که گفتیم خودمون درست میکنیم . یادت که نرفته دکترت چی گفت !
سبا چیشی گفت و پشت چشمی برای او نازک کرد :
– دکتر گفت کار سنگین نکن . من که دارم آپولو هوا نمیکنم ! وای حافظ چاییت رو بریز و برو و کمتر با این خواهرت نظر بازی کن ! وای !
حافظ هم به خنده افتاد و تقه ای به سرش زد .
که غرغرهای همراه با خنده اش را بیشتر کرد .
میهمان داشتند .
کسانی که از اتفاق پیش آمده آگاه بودند ، برای عیادت از سبحان به خانه شان سرازیر شدند .
کابینت را گشود و یک سری فنجان تمیز برداشت :
– همکاراش اومدن . وقت نیست اینا رو بشوریم .
سبا شاکی و با صورتی در هم ، به سمت او چرخید :
– اینا نمیفهمن مریض باید استراحت کنه ؟! استراحت ! از وقتی اومده خونه یه دقیقه فکش استراحت نکرده !
حنا چشمکی به حافظ زد که در حال دستمال کشیِ فنجان ها بود :
– البته بیشترش هم با تحفه های تو درگیر بود !
سبا برای او چشم درشت کرد و بسته ی پلاستیک را به سمتش پرت کرد که روی پاهایش افتاد .
حافظ انگشت روی بینی گذاشت و با خنده گفت :
– بسه ! آبرومون رفت ! الان میگن دو تا مهمون براشون اومده از ترسِ پذیرایی به گیس و گیس کشی افتادن !
سبا لب و بینی اش را برای او جمع کرد و نق زد :
– شما بفرما به کارت برس ننه صغری ! چاییات رو ببر پخش کن !
حنا دست جلویِ لب هایش فشرد تا صدای خنده اش بلند نشود . . .
و وقتی حافظ آشپزخانه را ترک کرد و برابر میهمانان خم شد تا چای به آنها تعارف بزند ، لبخند لحظه ای از لبش نمی رفت .
با اینکه از چشم ها می خواند هزاران حرف و گلایه ی ناگفته دارند اما کسی به روی خودش نمی آورد !
می خندیدند و سر به سر هم می گذاشتند . . .
آنها مثل چهار عضوِ حیاتیِ بدن بودند . . . هر کدام که درگیرِ بیماری و مشکل می شد ، باقی شان هم از کار می افتادند . . .
کنارِ سبحان نشست که روی تختی که کاظم برایش درونِ سالن تدارک دیده بود ، دراز کِش شده و در جوابِ همکارش سری تکان می داد . . .
نگاه میان جمعیت چرخاند و شاگردِ خاصِ سبحان را زیر نظر گرفت .
همان کسی که باعث شده بود او اعتماد به نفس بیشتری پیدا کند .
عصایش کنارِ مبل بود و با لبخندی به لب به صحبت های جمع گوش می کرد .
لب هایش بیشتر کِش آمدند و با خیالی آسوده به مبل تکیه زد و وظیفه ی پذیرایی را به کاظم سپرد . . .
حاضر بود تن به هر کاری بدهد که این جوِ آرام پابرجا بماند.
56#
***
سکوت خانه را صدای جیرجیرک هایی می شکست که با نزدیک شدن به تابستان فعال شده بودند .
دوقلوها پای تخت سبحان به خواب رفته بودند و حنا و سبا هم در اتاق .
روی پله نشسته بود و دودِ سیگار را به ریه هایش می فرستاد .
نگران بود .
از روزهای آینده ، از آنچه که در پیش داشتند .
هر چه که به زمان زایمان سبا نزدیک تر می شدند ، او بیشتر می ترسید !
حالا شرایط کمی پیچیده تر شده بود .
انگار بهتر از گذشته اوضاع را درک می کرد .
شاید قبل از زیبا و تمام آن اتفاقات ، فکر و ذکرش به این بود که در خانه چیزی کم نداشته باشند و از نظر مالی و عاطفی کمبودی حس نکنند اما حال ..
.
انگار چشم و گوشش باز شده بود !
خانواده شان تنهاتر و ساکت تر از همیشه بود .
حتی وجود فرزندان سبا هم نمی توانست این سکون را بشکند .
موهایش را به چنگ کشید . از او هم سنی گذشته بود . سی و دو سه سال سن و هیچ نداشت !
مگر می شد حسی نداشته باشد ؟! نیاز و خواسته ای نداشته باشد ؟!
اما تمام عمرش را وقف خانواده کرد .
برای اینکه سرپا بماند . برای اینکه سر خم نکنند و حالا . .
حس می کرد شاید وقت آن رسیده به گونه ای دیگر فداکاری کند .
شاید باید باز خودش را به دست سرنوشت می سپرد .
سرنوشتی که تمام آرزوهایش را از او گرفت . .
اویی که بر خلافِ سایرهمکلاسی هایش عاشق درس و مدرسه بود را از پشت نیمکت بیرون کشید و پشتِ میزِ اره فرستاد و چکش و میخ به دستش داد !
اویی که سربازی را معاف شد و نتوانست طعمِ کچل شدن و پوتین و لباس های خاکی رنگ را بچشد . . .
همه از سربازی فراری بودند و او مشتاقِ آن !
پوزخندی زد و کامِ عمیقی از سیگار گرفت و چشم بست . .
شیطنت های هم سن و سالانش برابر چشمانش می آمد .
آنان که از حد گذرانده بودند در کوچه ای بن بست با دوست مونث شان خلوت می کردند و باقی به تماس های یواشکی و خریدِ کادو و غرورِ مسخره شان
بابتِ دوست دختر داشتن رضایت می دادند و او . . .
هیچ کاری نمی توانست بکند !
اصلا به فکرش این خواسته را راه نمی داد !
هر وقت دلش قیلی ویلی رفت برای داشتن همدمی ، آن حس را سر برید و خودش را درونِ اتاق یا گوشه ی حیاط به کشیدنِ سیگاری یا حمام و دوشِ
آبِ سردی محکوم می کرد !
چه قدر حسرت خورد وقتی پسرعمه شان با نیشِ تا بناگوش بازش به نزدِ آنها آمد و کارتِ عروسی اش را پخش کرد .
احساسِ حماقت میکرد برای کسی بازگو کند ولی خودش را هزاران بار جایِ دامادِ جوانی جا زده بود که با شور و شوقی بی نهایت شهر را زیر پا می گذارد
تا کارتِ دعوتِ جشنِ عروسی اش را پخش کند .
هوفی کرد و ایستاد . . .
سیگار را زیر پایش له کرد . . .
– باز که تو داری منو دید میزنی !
سر چرخاند و سبا با شکمِ برآمده اش و دستی رویِ آن او را نظاره می کرد .
از پله ها بالا رفت و روبرویش ایستاد . برای خیره شدن در چشمانش مجبور بود سر خم کند .
خنده ی کوتاهی کرد :
– کوتوله ی من !
دست دورِ شانه اش انداخت و سرش را به سینه چسباند .
به خدا قول داده بود !
اگر سبحان صحیح و سالم به خانه باز می گشت ، افسارِ زندگی اش را به دست آنها می سپرد . همه چیز را فدایِ این می کرد که مشکلی برای برادرش
پیش نیاید . . . این بار هم دلِ دردمندش را در سینی گذاشت و پیشکش کرد .
سبا پهلوهایش را نوازش کرد :
– انقدر که بیخوابی می کشی برات بدِ ! خیلی اگه اذیت میشی ، قرص بخور !
روی موهایش را بوسید و حالا با تمامِ وجود بودنِ نفرِ سوم میان خلوت خواهر و برادرانه شان را حس می کرد .
چشم بست و آرام روی شکمش دست کشید :
– این فسقلی هم داره میاد ! هیچی نشده بابابزرگ هم شدیم !
سرِ سبا را از روی سینه عقب کشید و چشمانِ خواهرش برق می زدند .
آبِ دهانش را بلعید و به آرامی پلک زد و زمزمه کرد :
– خودم و خودت میدونیم برات پدری کردم . منتی نمیذارم که جونم به جونت بسته اس . جونِ منی . تلخی ای اگر کردم ، بذار به حسابِ حالِ بَدَم !
تمام عمرم رو گذاشتم پایِ اینکه بابایِ خوبی برات باشم . . . اینکه یه داداشِ نمونه باشم ! ولی این دفعه . . .
زبان روی لب کشید و مژه هایش را در هم فشرد :
– این برادرِ پدرِ نما ، میخواد قلاده شو بده دستِ تو ! تو هر آخوری میخوای بندش کن !
سبا ناله ای زد :
– حافظ !
نگاهش کرد . سبا کفِ دستش را روی گونه ی او نهاد و زمزمه کرد :
– نگو اینطوری . . . اینجوری درباره ی خودت نگو !
و جوابش لبخندِ تلخِ حافظ بود !
سرش را تکان داد و این بار با آهی عمیق گفت :
– قبوله خواهرِ من . . هر چی و هر کی رو برام در نظر بگیرین نه نمیگم !
بوسه ای روی پیشانی او گذاشت و به آهستگی از کنارش رد شد . .
سبا با بغض مسیرِ رفتنش را نگاه می کرد و به خودش قول داد ؛ بهترین یار را برایش انتخاب کند . . .
نمی گذاشت دیگر کسی دلِ ساده و زخم دیده و حسرت کشیده ی برادرِ تنهایش را به بازی بگیرد !
***
در خانه نه خبری از سر و صدای دوقلوها بود و نه از سکوتِ سنگینِ حافظ !
خواهرزاده هایش را برای آخرین روزِ مهد برده و خودش هم به سر کارش رفته بود .
سبا سینی چای را روی میز گذاشت که دستِ سبحان و حنا هم به راحتی به آن برسد و روبروی شان نشست .
پادراز کرد و مچِ ورم کرده اش را مالید .
حنا خندید :
– خوشم میاد با اون شیکمت هنوز انعطاف پذیری !
سبا چشم غره ای برایش رفت . این روزها خواهرش زیاد از حد سرخوش شده بود ! :
– منم خوشم میاد این روزا زبونت مثه موتورِ بنز کار میکنه !
خنده ی حنا شدت گرفت :
– کم نیاری یه وقت ها !
سبحان با لبخند کل کل آنها را نظاره می کرد . همه ی این ها را مدیون حافظ بود .
شاید خودش هم نمی دانست چه جوانمردی ای در حق شان کرده است .
بعد از آن حادثه ، بعد از چشیدنِ طعمِ یتیمی و تنهایی ، بعد از لمسِ ترسِ بی کسی ؛ حافظ بود که شانه زیرِ عمودِ خانه شان انداخت و دوباره آن را
استوار کرد . . .
فنجان چایش را در دست گرفت و شاید برای چند میلیونی ام بار در زندگی اش ، در حقِ برادرِ جوانش دعایِ خیر کرد .
سبا شکلاتی برداشت و در حالی که مزه مزه می کرد گفت :
– دیشب حافظ باهام حرف زد . .. .
توجه هر دو به او جلب شد . دست از خوردن کشید و آرام گفت :
– رضایت داده به ازدواج . همه چی رو سپرده دستِ ما . یه جوری . . . بی خیالِ خودش و دلش و زندگی اش شده .
حنا اخم کرد :
– یعنی چی ؟!
سبحان بازدمش را هوف کنان بیرون فرستاد و نگاهش را میان آنها چرخاند :
– یعنی فقط به خاطرِ ما داره تن میده به ازدواج و براش مهم نیست کی زنش بشه !
سبا سر تکان داد و زمزمه کرد :
– ولی من بهترین رو براش انتخاب میکنم . . نمیذارم اینطوری از یه عمر محبت دیدن و محبت کردن محروم بشه .
لحظه ای میان شان سکوت شد که حنا چشمانش را بینِ آن دو نوسان داد :
– یعنی . . . یعنی با عمه حرف بزنیم ؟!
که سبا قبل از اینکه سبحان چیزی بگوید ، با چشمانی براق و لبخندی حاکی از رضایت ، جوابِ او را داد :
– نه ! پری نه ! پری زیادی برای حافظ جوونه ! تازه کی میتونه با عمه بگه و تحملش کنه ؟! یکی بهترش رو سراغ دارم !
هر دو چشم تنگ کردند و سبا با رضایت جرعه ای از چایش نوشید و زمزمه کرد :
– یکی که دلش بدجور گیرِ آقا داداشمونه !
57#
***
حافظ کتش را از تن درآورد و روی مبل پرت کرد و راهی آشپزخانه شد .
سبا قصد کرد که به دنبالش برود اما سبحان ، با دست مانعش شد :
– بذار یه کم آروم شه .
با ناراحتی روی مبل نشست و زمزمه کرد :
– چرا همچین میکنه ؟!
حنا روسری از سر باز کرد و کش از انتهای موهایش گشود :
– با خودش مشکل داره ، نه با تو .
سبا به پشتی مبل تکیه زد و با لب و لوچه ای آویزون گفت :
– فک کردم باید باهاش کنار اومده باشه !
سبحان نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و با آمدن حافظ ، چشمانش را به او داد :
– خوبی داداش ؟!
حافظ پوزخندی زد و کتش را برداشت :
– چرا نباشم ؟!
سبا نچی کرد و خواست چیزی بگوید که رفتن حافظ به اتاقش ، باعث شد ساکت بنشیند .
به سبحان نگاه کرد که او شانه بالا انداخت .
باید با او کنار می آمدند تا با خودش بسازد !
و این ساختن معلوم نبود چه وقت خواهد بود . . .
***
شادی و خوشحالیِ آنها را باورش نمی شد .
به خاطر یک مجلسِ خواستگاری که سرانجامش مشخص نبود ، چنین می گفتند و می خندیدند ؟!
به پیراهن سفیدش پوزخندی زد .
چهره ی دخترک پشت پلک هایش نقش بسته بود . چه قدر سرخ و سفید می شد !
و چه جالب که خواهرها و برادرش برای او گزینه ی ازدواج در نظر داشتند !
انگار تمام مدتی که او به خودش می پیچید ، آنها دنبالِ سر و همسر برایش بودند .
پیراهن از تن درآورد و دست به سمت کمربندش برد که در گشوده شد .
سبا با لبخند وارد شد و دست هایش را پشتِ کمرش کشید . مثل یک دختربچه ی شیطان ! :
– میگم که . . . امممم . . .
همانطور ایستاد و نگاهش کرد که نیشخندی زد . شانه بالا انداخت :
– ازش خوشت اومد ؟!
اخم هایش را در هم برد :
– از کی ؟!
سبا چشمی گشاد کرد و پوف کنان گفت :
– از عمه مون ! خب از مهری .
حافظ زبانش را میان دندان هایش گرفت و با چشم هایی که گوشه هایشان از خنده جمع شده بود ، به حرف آمد . نمی توانست به این چهره ی فضول و
کنجکاوش نخندد :
– نه . اصلا حواسم نبود .
سبا سمتش خیز برداشت و صدایش بالا رفت :
– اِ ! خب من برده بودمت با باباش حرف بزنی و قربون صدقه ی سیبیل چخماقیش بری ؟! بردمت دختره رو ببینی !
با اینکه حال خوشی نداشت اما سرش را خاراند و لبش را گزید :
– خب من که بهت گفتم برام مهم نیس کی رو برام انتخاب کنین !
سبا چشم تنگ کرد و مشتی به بازویش زد :
– یعنی کور و کچلم بود مساله ای نیست دیگه ؟!
خندید :
– نه . خیالت راحت . تازه میشه مثه تو !
سبا از حرص جیغی کشید و مشت هایِ کوچکش را حواله ی سینه ی او نمود .
با خنده مشت هایش را گرفت و روی آنها را بوسید .
سبا لب برچید و او را به عقب هل داد و در آینه ی اتاقش ، با موهای ریخته روی پیشانی اش ور رفت :
– میگم که . . . اگه جوابشون مثبت بود ، جشن و اینا رو میذاریم برای بعد اینکه یه کم حالِ سبحان بهتر شه . هوم ؟!
فقط با گردنی کج شده نگاهش کرد اما او بدون توجه به نگاهش و به حال و روزش ادامه داد :
– سر جهاز و اینام زیاد سخت نگیریم بهشون . وضعیت خونواده اش زیاد خوب نیست . . من قبلا با مامانش حرف زدم ها ! تازه . . .
دور خودش چرخید و به در و دیوار اتاق نگریست . دست به کمر شد :
– باید فکرِ یه خونه ی نقلی هم باشیم !
اسم خانه که آمد ، حافظ چهره در هم کشید :
– خونه برای چی ؟! خونه که داریم !
سبا ابرو بالا فرستاد :
– وا ! یعنی چی ؟! تو و زنت باید برا خودت . .
که حافظ نگذاشت کلامش خاتمه یابد ، انگشت اشاره اش را برابر او تکان داد :
– منو ببین ! بچه ها خطِ قرمزِ منن ! سبحان و حنا تا من زنده ام با من میمونن ! دارم بهت میگم . . دیگه در این مورد حرفی نشنوم که میزنم زیر همه
چی !
سبا با تعجب گفت :
– اما . .
که باز نگذاشت حرف بزند ، صدایش را بالا برد :
– فهمیدی ؟!
سبا لب برچید و اخم کرد . حافظ با سر به در اشاره زد و غرید :
– حالام برو بیرون میخوام لباس عوض کنم !
سبا پاکوبان از اتاق بیرون رفت و در جوابِ نگاهِ پرسشگرِ آنها با صدای بلند گفت :
– دوباره جنی شده !
مشتِ حافظ که روی در نشست از جا پرید و برگشت و برای او هر چند که نمی دید ، زبان درازی کرد !
سبحان به خنده افتاد و سری به تاسف تکان داد .
سبا هیچ وقت بزرگ نمی شد !
58#
***
قرار بود با یکدیگر صحبت کنند و با هم آشنا شوند اما . . .
حافظ غرق شده در فکر و خیال و دست به سینه به اطراف می نگریست و مهری هم با ریشه های شالش ور می رفت .
سبا هم که صدمتر پائین تر روی یک نیمکت نشسته و آنها را زیر نظر داشت ، بی صدا حرص می خورد و لب می جوید .
خودش خوب می دانست احتمالا کارشان اصلا عقلانی نخواهد بود .
اینکه مردی را که ضربه ی عاطفیِ سنگینی را تحمل کرده ، وادار به ازدواج کنند ؛ شاید به گونه ای حتی دور از مروت و عطوفت به نظر می رسید اما . . .
نمی توانستند بگذارند او بیش از این در زیبا و خاطراتش غرق شود .
حافظ بیش از حد به زیبا نزدیک شده و علاقه ی بی بنیادش را پرورش داده بود و حال دل بستن به زندگی با کس دیگری ، آن هم بعد از آن زخمِ
بزرگی که بر غرورش نشست ؛ برایش سخت و دشوار بود . .
سبا پوفی کرد و به پشتی نیمکت تکیه داد و غر زد :
– پسره اصلا بی حسه ! یه اهنی . . اوهونی . . . انگار نه انگار یه دختر کنارش نشسته !
و از مهری هم مسلما انتظار نداشت که سر صحبت را باز کند .
دهان که می گشود احتمالا از خجالت آب می شد !
بیچاره دخترک . . . .
پنهانی دل در گرویِ برادرِ او داده بود !
چندین بار سرخ و سفید شدنش را به محض شنیدنِ اسمِ حافظ یا دیدارش ، مشاهده کرده بود .
و وقتی هم از خواستگاری و یافتن همسری برای او سخن گفت ، دمغ و غمگین شدنش را دید .
این چه می توانست باشد جز یک علاقه ی ریشه دار ؟!
نچی کرد و سر به سمت آنها چرخاند و با دیدن حافظ که دست هایش را به هم می مالید و کمی به سمت مهری متمایل شده بود ، با ذوق نیشخندی زد
!
حافظ زبان روی لب کشید و به کف دست هایش خیره شد :
– خب اممم . . . راستش . . . نمیدونم اصلا چی باید بگم !
مهری سر در یقه برد . بی زبان و خجالتی نبود اما . . .
امان از دل ! امــان !
حافظ تک خنده ای کرد و بی آنکه به او نگاه کند دستی به پشت گردنش کشید .
ابروهایش را بالا و پائین کرد و بالاخره بعد از کلنجار رفتن با خودش ، موضوعی را انتخاب نمود :
– اممم . . . . شما . . . شما تحصیلاتتون تا چه حدِ ؟!
مهری آبِ دهان فرو برد و سعی کرد توصیه های مادرش را به یادآورد .
که از همان روزِ اول خودش را ساکت و توسری خور نشان ندهد !
دیدارهای پیشین و گاه به گاهشان در منزلِ سبا را به یاد داشت و در خاطرش نبود که هیچ وقت زبانش از بیانِ کلامی عاجز مانده باشد !
لبه ی شالش را رها ساخت و پنجه هایش را به سمتِ کفِ دستش خم نمود :
– راستش . . . راستش من تا . . . تا دیپلم بیشتر نخوندم . . . یعنی نشد که بخونم ! ولی خب . . . خیلی دوست . . دوست داشتم بخونم !
در دل ای جانت در آیدی نثار خودش کرد !
حافظ سر جنباند و لبخند تلخی زد .
می دانست چرا نتوانسته که بخواند !
شرایطِ مالیِ پدرش مناسب نبوده است .
شاید چیزی شبیه او . . . .
او هم آرزو داشت درس بخواند ، به مقام و جایگاهی دست یابد و خودکار در جیبِ جلویِ لباسش بگذارد و پول در بیاورد !
با یک شغلِ آبرومند و با یک مرتبه ی بالا !
سرش را به زیر انداخت :
– منم دوست داشتم بخونم ! عاشق تاریخ و ادبیات و علوم بودم . . . زیاد با ریاضی میونه ی خوبی نداشتم . ولی خب . . . نشد ! من تحصیلاتم پائین تر از
شماس .
مهری زیرچشمی او را پائید .
چه اهمیت داشت !
برای او که مهم نبود !
برایش آن طره مویِ افتاده روی پیشانی اش و اخمی میانِ ابروانش از همه چیز مهم تر و ارجح تر بود !
آبِ دهانش را بلعید و بی حیایی نثار خودش کرد .
حافظ تکیه به نیمکت داد و گفت :
– نمیدونم سبا بهتون گفته یا نه . ولی من حتی بعد از ازدواج هم دست از خواهر و برادرم نمیکشم . اونا برای من از جونمم مهم ترن چه برسه به . . . .
و حرفش را نیمه کاره رها کرد .
حاضر بود هر کاری بکند تا دخترک منصرف شود !
مهری دوباره ریشه های شالِ ساده و ارزان قیمتش را به بازی گرفت . از بس این شال های ساده را دوست داشت ، تقریبا همه ی رنگ های آن را می شد
در کمدش پیدا کرد ! :
– من . . من میدونم . . . خب . . . خب اگه بگم که مشکلی نیست که . . که دروغ گفتم ! هست . . یه مشکلاتی هست ! ولی نه با خواهر و برادرتون ! هم . .
. هم حنا خانم و هم آقا . . آقا سبحان . . هر دوشون خوب و عزیزن ! اما وقتی آدم . . . آدم ازدواج میکنه یه کم . . یه کم شرایط فرق میکنه !
و بلافاصله بعد از اتمامِ جمله اش ، پلک هایش را محکم روی هم فشرد . کاش حافظ آن طور خیره نگاهش نمی کرد !
حافظ لبخند پیروزمندانه اش را خورد و تایِ ابرویش را بالا داد :
– هیچ مشکلی باعث نمیشه من از اونا دست بکشم . از همه چیزم زدم تا اونا شاد باشن و کنارم بمونن حالا که نمیتونم . . .
مهری تند میان حرفش پرید :
– من مشکلی ندارم ! من اصلا با بودنشون کنار خودمون و زندگی شون با ما مشکلی ندارم !
آنقدر کلمات را رگباری ادا کرد که دهان حافظ باز ماند !
بلافاصله هم بعد از گفتن این حرف ها سر به زیر انداخت و لب روی هم فشرد .
آی دل . . . آی دل . . .
59#
***
جنجال های سبا تمامی نداشت .
اصرارش بر اینکه برای حافظ و مهری خانه ای جدا بگیرند ، به ثمر ننشسته و او تهدید کرده بود که اگر بار دیگر از این قضیه سخن بگویند قید ازدواج و
تاهل را تا آخر عمر خواهد زد .
سبا با اینکه از علاقه ی مهری خبر داشت اما چیزی به حافظ نگفته بود و او هنوز امید داشت که جواب نه بشنود !
اما سبا کم کمَک تدارک امر می دید برای مراسم عقد و ازدواج .
حافظ هم آرام و بی صدا خوشحالی و ذوق آنها را زیر نظر می گرفت .
اینکه حنای آرام ، جنب و جوش داشت برای انتخاب لباس یا سبحان با علاقه از پوشیدن کت و شلوار طوسی رنگش سخن می گفت یعنی اینکه او باید
سکوت می کرد !
مگر می توانست مخالفت کند و این خوشحالی و شوق را از آنها بگیرد ؟!
چطور می توانست باعث اخم کردنِ حنایی شود که در این مدتِ کم به اندازه ی تمام شانزده هفده سال گذشته سخن گفته بود ؟!
آهی کشید و پاکت خالی سیگار را درون سطل آشغال انداخت .
چرخید و برای مهری پیامکی زد :
– به هر حال هر کسی ، یه روزی یه شخصی به چشمش اومده . این چیز عجیبی نیست !
دخترک در پیامک زدن و سوال و جوابِ متنی خیلی بیشتر و راحت تر سخن می گفت !
حرف از عشق و علاقه ای زده بود و حافظ حتی نمی خواست به زیبا اشاره کند !
از به یادآوردنِ حماقتش ، تمام تنش می لرزید !
تا چه حد سادگی و خامی ؟!
برای لباس پف پفیِ یاسمین که به تن کرده بود و از سویی به سوی دیگر می دوید ، لبخندی زد .
انگار آنها زودتر از بله ی عروس ، آماده ی عروسی شده بودند !
***
نمی دانست برای چه چیزی باید خوشحال باشد !
سیخونک زدن های سبا هم تاثیری در حالِ او نداشت .
فقط به خاطر لبخندِ مادر و خواهرِ مهری و ذوقِ خودِ او و شادیِ حنا چیزی نمی گفت !
پشت ویلچرِ خواهرش ایستاده بود و او را راه می برد و در عین حال هر گاه که نگاهش به نگاهِ برّاقِ مادرِ مهری می افتاد ، لبخندِ کمرنگی می زد .
به ردیف حلقه های نگین دار نگاهی انداخت و یادِ کاظم افتاد .
پسرک آنقدر بزرگ شده بود که حسابِ برادرزنش را پر می کرد ؟!
می دانست که به خاطر سبحان و سبا و بستری شدن شان ، تمام حساب هایش را خالی و پول هایش را خرج کرده است و آنچه که مانده کفافِ عروسی
را نمی دهد ؛ پس برای اینکه دستش تنگ نباشد ، مبلغ هنگفتی را برایش واریز نموده بود .
یادش هست وقتی که با عصبانیت زنگ زد و بر سرش فریاد کشید او می خندید و می گفت که برای برادرم خرج میکنم !
داشت حساب و کتاب می کرد که هرماه چه قدر به حسابش بریزد تا بتواند این مبلغ را به او بازپس دهد؟!
آخر او چرا تمام پس اندازش را به او حواله کرد ؟! احمق !
بدبختی هایش که یکی دو تا نبود !
مهری آرام صدایش زد :
– اینو ببین !
به نیم رخش خیره شد . گونه هایش گل انداخته و انگار تمام اجزای صورتش می خندیدند .
از روزی که به خواستگاری اش رفت تا آن زمان که برای خرید رفته بودند دو ماهی می گذشت و چه قدر همه چیز تند و سریع اتفاق افتاده بود .
صدای نفس نفس های سبا که روزهای آخر بارداری اش را می گذراند در گوشش می پیچید و چشمانِ او بر صورتِ مهری می چرخید . . .
به سمت او سر گرداند که با دیدن نگاه خیره اش ، سرخ تر شد :
– خوشت نیومد ؟!
از مات بودن درآمد و ابروهایش را بالا و پائین کرد :
– چی ؟! هان ؟! نه . . چرا . . چرا خوشم اومد ! البته خب باید تو دست قشنگ باشن دیگه !
و به ستِ حلقه نگاهی انداخت . انگار دو تکه ی طلا از دو سو به سمت هم آمده بودند و با یکدیگر پیوند خورده و یک ردیف نگینِ ریز زینت بخشِ آن ها
شده بود .
مهری با خجالت حلقه را به انگشت انداخت و حافظ نمی توانست منکر این شود که در میان انگشتانِ نسبتا تپلش که با ناخن های نیمه بلندشان حالتِ
کشیده داشتند ، زیبا و خیره کننده بود !
بی اختیار لبخند زد :
– خیلی قشنگه !
و نفهمید با این جمله با دلِ دخترک چه کرد !
دستانش به لرزه افتادند و حلقه را درآورد و روی میز گذشت و سپس آنها را مشت کرد .
مرد به حافظ هم گفت که حلقه به دست بیندازد .
لحظه ای دستش رویِ آن ماند . . . در خاطراتش اینگونه برای خود رقم زده بود که مثلا کنارِ زیبا با آن همه جذابیت قدم خواهد زد و ویترین ها را از دید
خواهد گذراند . . .
پوفی کرد و آن را به انگشت انداخت .
به نظرش عجیب می رسید !
برای اویی که هیچ وقت حتی انگشترِ ساده ای به دست نکرده ؛ حالا بودنِ یک حلقه ی طلا سفید ، واقعا عجیب بود !
مهری صدا صاف کرد و رو به طلافروش گفت :
– شما . . شما اگه بخوایم از جنس پلاتین هم میسازید ؟!
ابروهایش را به هم نزدیک کرد و چشم به او دوخت . او هم نگاه به نگاهش داد :
– فک . . . فک کنم نماز بخونی . هی دربیاری و دوباره تو دست کنی ممکنه گم شه . اینطوری . . . اینطوری راحت تری که !
گوشه ی لبانش بالا رفت و سرش را تکان داد .
و اینگونه شد که آن حلقه ها به نامشان شد .
چرخید و بازوی سبا را گرفت و مهری ویچلر حنا را هل داد .
سبا با دستمال عرق از صورت گرفت :
– بچه نیست که ، هیولاس !
و همه را به خنده انداخت . . . .
***
در خواب غلتی زد و دست یاسین زیر بینی اش بود .
چشمانش را نیمه باز کرد و آن را گرفت وروی سینه گذاشت اما انگار دستش فنر داشت که دوباره بالا پرید و روی لب هایش نشست .
خنده ی بی رمقی کرد و دوباره می رفت که خوابش عمیق شود اما صدای فریادِ سبحان باعث شد از جا بپرد .
کمرش ترق صدا داد که دست روی آن گرفت . سبحان دوباره صدایش زد :
– حافظ !
یاسین چشم باز کرد و به گریه افتاد . او را به بغل زد و از اتاق بیرون دوید .
صدا از اتاق سبا بود .
یاسمین مدام از این سمت به سمت دیگر می دوید و گفته های سبا را که دست رویِ شکم گرفته بود و نفس نفس زنان سخن می گفت ، انجام می داد !
وروجک !
یاسین را روی پایِ حنا گذاشت که با نگرانی بازویش را چنگ زد :
– داره میزاد !
به خنده افتاد . . .
سبحان مدام شماره می گرفت :
– آژانسیه مُرد !
حافظ دستِ سبا را فشرد و علی رغمِ نگرانی اش ، با لبخند دست روی سرش کشید :
– چیه اینطوری ترسیدین ؟! مگه بارِ اوله ! این دو تا وروجکم این زاییده دیگه !
از یکی دو روز قبل آماده بود . برای همین دچار استرس نشد فقط کمی هنوز سرش از خواب سنگین بود .
سبا با بغض لبه ی پیراهن او را گرفت :
– به کاظم زنگ بزن ! بهش زنگ بزن !
پلک روی هم گذاشت و زیر بازویِ او را چسبید :
– بیا ببینم . . بنده خدا تو راهه . تا صبح خودش میرسه !
کارِ خدا را باش !
همین شبِ قبل کاظم به آنها خبر داده بود که هم برای مراسم عقد و هم برای زایمان سبا ، زودتر از موعد می آید .
اما سبا لب گزید و از بازوی او آویزان شد :
– نمیـــتونم ! وای !
حنا روی سرِ یاسین را بوسید که از میانِ آغوشش زیر زیرکی آنها را می پائید .
حافظ نچی کرد و نمی دانست می تواند یا نه ، اما خم شد و دست زیرِ زانویش محکم کرد و با زحمت او را روی دست گرفت .
علی رغمِ فشاری که تحمل می کرد و حس می نمود که رگِ گردنش بیرون زده است ، خندید :
– ماشاءالله قدِ خرسه وزنت !
سبحان به دنبالشان آمد :
– نیم ساعته درد داره ! حنا پیشش خوابیده بود !
تند تند سرتکان می داد . برادرش از ترس نمی دانست چرا بی ربط و با ربط می گوید !
در را گشود و یاسمین به دنبالش دوید :
– دایی این ساکه مامان می گفت !
صدای بوقی آمد و سبحان از روی پله ها با صدای بلند گفت :
– آژانسه !
یاسمین درِ خانه را گشود و سپس درِ ماشین را ، سبا با کمکِ حافظ به آرامی روی صندلی عقب خزید و لبش را زیر دندان می گرفت تا فریاد نزند !
حافظ ساک را گرفت و نگاهی به شلوار ورزشی خودش انداخت . چه اوضاعی بود !
قبل از اینکه سوار شود ، یاسین بیرون دوید و کیفِ مدارکش را سمتِ او گرفت :
– دایی سبحان داد !
دستی رویِ سرِ دوقلوهایِ نگران کشید و سوار شد .
سرِ سبا را به سینه چسباند و بازویش را فشرد و خواهرکش از درد پایِ او را چنگ زد .
زیر گوشش زمزمه کرد :
– اینم زودی تموم میشه ! تموم میشه !
60#
***
از آنچه که فکر می کرد کوچکتر بود !
سبا به جان کاظم غر می زد و او هم تمام و کمال نازش را می خرید !
اما حافظ و حنا و سبحان ماتِ دخترکی بودند که روی دست های حافظ بود و لب های کوچکش به خمیازه کج و کوله می شدند !
سبحان خندید :
– ای جانِ دلم ! زشتِ من !
حنا چشم غره ای برای او رفت :
– کجاش زشته ؟! خاله قربونش برم !
اما حافظ بی حرف و تنها با لبخندی از ته دل ، صورتِ سرخ و موهایِ سیاه و ابروهای بی رنگش را دید میزد !
سبحان هم انگار به آنچه که او در ذهن داشت ، فکر می کرد :
– این چرا انقدر مو داره ؟!
و همه را به خنده انداخت .
حافظ آرام با نوکِ انگشت روی تیغه ی بینیِ کوچکش را نوازش کرد که اندازه ی یک بندِ انگشت او هم نبود !
انگار قلقلکش آمد یا شاید تنفسش را دچار مشکل کرد که دهانش را باز نمود و در آغوشش جا به جا شد.
یاسمین با دهانی باز و یاسین با انگشتی زیر دندان فرستاده خواهرشان را نظاره می کردند .
نگاهی به یکدیگر انداختند و یاسمین به حرف آمد :
– شبیه من که نیست!
یاسین نچی کرد :
– شبیه منم نیست ! پس شبیه توئه !
یاسمین لب برچید و عقب کشید :
– من انقدر زشت نیستم ! تو زشتی !
و همانطور که آنها می خندید ، خواهر و برادر یا یکدیگر سر و کله می زدند !
سبا دست به سمت او دراز کرد :
– بده ببینم شازده خانمم رو ! اصن همه تون زشتین غیر از من و دخملم ! ای جــ.ونم ! بخورم خمیازه ات رو !
حافظ دست به سینه شد و به ناز و نوازش هایی که سبا بر سر و صورت و دست و پاهای فرزندش می نمود ، خیره ماند .
دو قلوها هم به کمک کاظم خودشان را از تخت بالا کشیدند و عضوِ جدیدِ خانواده شان را برانداز کردند .
حنا فین فین کرد :
– کاش مامان و بابا بودن !
سبحان دستِ خواهرش را گرفت و آن را فشرد . . بی حرف ! بی کلام !
کاظم با لبخندی بی انتها و شیرین ، پایِ جوراب پوشِ دخترش را بوسه زد و آرام گفت :
– اسمشو میخوایم بذاریم حریر . . . .
چشمانِ دخترها لبریز از اشک شدند و حافظ بغض کرد . تنها سبحان بود که لبخند زد .
انگار حتی سبا هم خبر نداشت از تصمیم همسرش که لب به پیشانی دخترش چسباند و صورتش خیس شد .
حافظ انگشت زیر بینی کشید و ابرو بالا انداخت و سر تکان داد :
– مامان حریر !
حنا هق هق کنان صورت به پهلوی او چسباند و سبحان نگاهش کرد . . . .
مادرشان همیشه زنده بود !