شوم زاد:
نفس هایش به زور رد و بدل میشود و عرق شرم بر روی کمرش میشیند!…
از درون در حال فروپاشی و احساس میکرد هیچ لباسی در تن ندارد ولی از بیرون همان نگاه مغرور و اخم را بر چهره داشت و سرش همچنان بالا بود…
.
.
هیرمان با اخمی غلیظ تماشایش میکرد چون میتوانست ببیند که با کارش چقدر بعضی ها را تحت تأثیر قرار داده بود که سرشان را پایین انداخته بودند!…
جنگ میانشان بود ولی ناموس از هر چیزی برایش با ارزش تر بود و حالا معلوم شده بود دخترک شیر زنی است که ناموس هم برایش ارزش بالایی دارد!…
سکوت را میشکند و به افرادش فرمان میدهد:
– همه برگردید به چادر هاتون؛خودم میارمش!…
نگاه ها برای چند ثانیه بر رویشان ثابت میشود و بعد یکی یکی راه چادر ها را در پیش میگیرند تا جایی که هیچ کس و هیچ چیز اطرافشان نیست به جز مشعل و درختان سر به فلک کشیده!…
هیرمان چوب مشعل درون دستش را به سنگی تکیه میدهد و قدم به قدم نزدیکش میشود!…
— خوبه…خیلی خوبه!
تحت تأثیر قرار گرفتم!…
.
دست پشت کمر میگذارد و آرام آرام دورش میچرخد:
– میخواستم بدون خون و خونریزی وارد سرزمینتون بشم و با سر افرازی به کوهستان برگردم ولی تو چیکار کردی؟!
رو به رویش با فاصله ی کمی ایستاد و با نفرت به چشمان زیبای دخترک خیره شد:
— شدی گردآفرید برای سپید دژ و تمام تقشه هامو نقش بر آب کردی!…
حالا باید با سرافکندگی برگردم و بگم از یه دختر شکست خوردم؟
باید بگم چون یه دختر رو دستِ کم گرفتم در رفت و قلعه و مرز جنوبی رو از چنگم در اورد؟
.
نگاهش بر روی گردن باریک و ظریفش سر میخورد!…
انگشت اشاره اش ارام از دکمه ی اول پیراهنش بالا می آید و گردنش را نوازش میکند :
– چیزی نمونده بود که اینبار صحرا رو بگیریم ولی تو…
.
ناگهان گردنش را چنگ میزند و بالا میکشدش و مجبورش میکند که روی نوک پایش بالا بیاید تا فشار روی گردنش کمتر شود…
صورتش را طوری نزدیک می آورد که نوک بینی اش به گونه های دخترک میخورد و در صورتش میغرد:
– خرابش کردی دختر کدخدا!…
نابود کردی تمام نقشه هامو و الان منم که نابودت میکنم!…
آرزوی دوباره دیدن صحرا رو به دلت میزارم!…
کاری میکنم که تا آخر عمرت تا اسم هیرمان خان رو بشنوی راتو گم کنی!…
قلب دخترک جوری میکوبد که بدون شک صدایش به گوش هیرمان هم میرسد!…
تا به حال به هیچ کسی اینگونه نزدیک نبود و نفس های هیچ مذکری را روی صورتش حس نکرده بود!…
ناخودآگاه در تمام مدتی که حرف میزد دستانش روی پیراهن و سینهی مرد مشت شده بود!…
چهره اش وحشتناک شده بود و همین باعث شده بود علاوه بر دستانش ، فکش هم لرزش ریزی بگیرد ولی با همان حال سعی در پوشاندن ترسش میکند و با جسارت به چشمانش خیره میشود:
— نباید منو دست کم میگرفتی و وضعیت الانت هم به خاطر همینه!…
پس حواست رو جمع کن که اشتباهت رو دوباره تکرار نکنی و…
پوزخندی میزند و چشم هایش را بین چشم و لب های مرد بالا و پایین میکند:
— منو دست کم نگیری چون من دختر کسیم که دقیقا ۱۵ سال پیش توی نصف روز کل صحرا رو از وجودتون پاک کرد!…
وقتی پدرم یکبار تونسته چطور فکر کردی که من نمیتونم؟!…
[اگه من اونجا بودم: اوه چه شجاع😂🤣]
( یه کامنتی بزارید بابا دل نویسنده پوسید😪)
سلام گلم من گزینه کامنتام باز نمیشد نشد که کامنت بذارم به نظر من هیرمان از سوتیام خوشش میاد ولی به روی خودش نمیاره موفق باشی
🤷♀️