همین را کم داشتم که به لطف آقا جنس امروزم کامل جور شد!
نیمنگاهی به آهو که گوشهی ناخنش را میجوید کردم، بعدش هم کیوان.
ساکت نگاهم میکرد.
ناامید و شرمنده. از همان نگاههایی که بگوید “ببخشید ولی کاری از دست من ساخته نیست”
حق هم داشت. این توله گربهی شیرنما زیادی قد علم کرده بود.
– اینجا رو با کجا اشتباه گرفتید؟! میخواید دعوا کنید هری بیرون! مگه اینجا چالهمیدونه؟!
صدای دادم تعداد کثیری را به خود آورد که سر کارشان برگردند. بقیه هم از پرروییشان بود که هنوز نظارهگر بودند.
– این دو تا آشغال رو بگو بندازن بیرون یاسین. همین حالا!
درحالیکه دماغ پر دردش را پاک میکرد این را گفت و من ناخودآگاه پوزخندی زدم.
یاسین! انگار با گماشتهی پدرش صحبت میکرد بیسروپا.
رنگ از رخ دو مرد به وضوح پرید و سریع از جا بلند شدند.
– آقا توروخدا، ما زن و بچه داریم. از نون خوردن میافتیم.
– اگه میخواید اخراج نشید، مثل آدم سرتون تو کار خودتون باشه، جای الواتبازی و لاابالیگری تو کارگاه من نیست.
اینبار نوبت آن یکی بود تا از خودشان دفاع کند.
پایش لنگ میزد.
– آقا الوات کجا بود؟ ما غلط کنیم بخوایم واسه کسی شاخ و شونه بکشیدم. یه نیسان بارِ نخ داشتیم، خالی که کردیم داشتیم میرفتیم دفتر آقا کیوان خبر بدیم تموم شده که دیدیم یه صدایی از یکی از راهروها میاد. حاجی به خدا ما بیغیرت نیستیم. نفهمیدیم این آقا چیکارهی اینجا شده، ولی نمیتونیم چشم ببندیم رو ناموس مردم…
تازه نگاهم به دختر ریزنقشی که زیر چادر سیاه شانههایش تکان میخورد افتاد.
با خشم به مجتبی که بدون خجالت سعی داشت یقهاش را مرتب کند نگاه کردم.
– همه برید اتاق من، همین حالا.
چرخیدم و جلوتر از همه به راه افتادم.
– من کار دارم، باید برم.
صدای موذی آن مردک قدمهایم را متوقف کرد.
کاش یک ذره شرم داشت، کاش.
دست مشت شدهام را کنار پایم نگه داشتم تا مبادا جلوی این همه آدم آن روی سگم را نشان دهم.
بدون اینکه برگردم به راهم ادامه دادم.
– کیوان، همه رو راهنمایی کن اتاق من. بقیه هم برگردید سرکارتون، سریع.
ای کاش دریای وسیع بیچشموروییاش از یک جایی به بعد به ساحل میرسید.
نه که راحت پا رو پا بیاندازد و بِروبِر من را نگاه کند.
– منتظر توضیحم، کدومتون شروع میکنید؟
– من که گفتم بهتون آقا، به پیر به پیغمبر ما اهل جنگ و دعوا نیستیم. داشتیم رد میشدیم از یکی از راهروها که صدای این آبجیمون اومد.
– یعنی تو میخوای بگی من انقدر بدبختم که این دخترهی بیسروپا رو خفت کنم و بمالم؟!
کلامش برای دخترکی که تنها کنار چهار مرد غریبه نشسته، زیادی سنگین بود.
هقهق ریزش خشمم را دوچندان کرد.
– یعنی میخوای بگی گریههای این دختر و حرف دوتا مردِ عاقل و بالغ دروغه؟
خیرهخیره نگاهم کرد. بدون اینکه به سوالم اهمیت دهد.
حتی برای انکار کردن هم تلاش زیادی نکرد.
– برید سرکارتون، شما هم همینطور همشیره.
خودم همهچی رو بررسی میکنم.
همه چشمگویان سریع اتاق را ترک کردند.
من ماندم و اوی طلبکار.
فقط کافی بود فرشها پیدا شود و طلبش را پس بدهم.
به خودم قول شرف داده بودم آن موقع حتماً از خجالتش دربیایم.
– قبل از اینکه برم دوربینها رو چک کنم، خودت همهچی رو بگو وگرنه…
– وگرنه چی؟ میخوای چیکارم کنی؟ اصلاً آره، راست میگن. اومدم یه دوری بزنم، اینجا دیدمش خوشم اومد ازش. کشیدمش یه کناری، مثل خر جفتک انداخت!
از پشت میز بلند شدم و با یک گام بلند روبرویش خم شدم و با کف دست ضربهای محکم به قفسهی سینهاش زدم.
– آخه بیشرف، تو مگه خودت ناموس نداری؟ مگه اینجا جای این گوهکاریهاس که خواستی به زنِ مردم دستدرازی کنی؟
رگهای کنار شقیقهام نبض میزد از شدت خشم.
– زن مردم کجا بود؟ یه بیوهی بیننهبابا. اومدم پرونده مروندهها رو گشتم، جیکوپوکش رو دراوردم.
یکی دیگه قبلاً تقهش رو زده. جون تو میخواستم یه “زوجتک نفسی” قبلش بخونم.
مگه حلال نیست؟!
این مرد برای وقاحتش هم حدمرزی قائل نبود.
– اونجای کار خراب شد که کلام خدا شد بازیچهی تو و امثال تو.
خیلی بیجا کردی که نگاهت به یکی از زنهای اینجا که زحمت میکشن و نون حلال درمیارن هرز رفته.
کاری که نکردی؟!
چشمهایش را بیحوصله تاب داد و دندان روی هم سایید.
– نه! سگهای هارت نذاشتن. طرف بیوهست بابا. خدا میدونه روزی چند نفر میمالنش بعد به ما که رسید اَخ شد؟ دخترها آرزو دارن من یه نیمنگاه بهشون بندازم.
خواستم ثواب کنم یه پول خوبی هم گیر اون بیاد، جای این همه حمالی.
– میخوام صد سال سیاه ثواب نکنی. کمک کردنتم به آدم نبرده مجتبی. ثواب بیچشم داشته نه به طمع تنِ اون زنِ بیچاره. فقط خدا به راه راست هدایتت کنه، از دست بنده که کاری ساخته نیست.
– درسهای اخلاقت رو نگهدار واسه بقیه. بعد چهل سال زن گرفتی، خدا میدونه چندتا از این زنهای به قول خودت بیسرپرستِ زحمتکش رو صیغه کردی. حالا واسه من شدی معلم دین و زندگی؟!
زدن دماغم رو ترکدوندن اون مرتیکهها. حیف اگه شکایت کنم پای خودمم گیره. بندازشون بیرون، خوش ندارم دیگه اینجا بیان.
نیمخیز شد تا برود که با شدت یقهاش را گرفتم و سرجایش هُل دادم.
با یک دست فکش را فشار دادم و غریدم.
– ببین بچه پررو، اینجا کسی رو تو استخدام نکردی که حالا به دستورت اخراج شه.
از شانس گوه من به واسطهی یه کاغذپاره شدی شریک اینجا. پس مثل بچهی آدم صبر کن تا پولت رو بندازم جلوت و بعدش هری!