بچهتر از آنی بود که زورش به من بچربد. تنها قدرتش پول بود، آن هم ثروتی که برای ریالی از آن زحمت نکشیده بود.
– کاری نکن برم شکایت کنم بفرستمت هولفدونی! انگار یادت رفته من کی هستم.
– نه یادم نرفته. یه بچه ریقو که اگه پول باباش رو ازش بگیری، تو گوهِ خودش غلت میزنه!
از پشت کت گرفتمش و بهسمت در هدایتش کردم.
– بیا برو از جلو چشمم. حواست باشه دست از پا خطا کنی، فیلمهای دوربین مداربسته رو درمیارم چهارتا شهودی میذارم روش و بعدشم پرونده تجاوز نکرده برات میسازم!
تو پول داری خرت میره، منم بدتر از تو. پاش بیافته فرش زیرپامم میفروشم تا آدم ناحق رو زمین بنشونم. تا زمانیکه پولت رو میدم دیگه نبینمت این دور و برا.
انقدر سریع عمل کردم که به خودش نیامده با یک هُل از اتاق بیرون انداختمش و در را پشت سرش به هم کوبیدم.
انتظار برگشتن و سروصدا کردن داشتم ولی در کمال تعجب هیچ خبری نشد.
کف دستهایم را روی میز گذاشتم و نفسم را صدادار بیرون دادم.
احساس ناراحتی و پیروزی همزمان سراغم آمده بود.
ناراحتی بهخاطر اتفاقی که هیچوقت سابقه نداشت در جایی که من صاحبش بودم بیافتد و پیروزی به خاطر آتوی سفت و سختی که مجتبی دستم داده بود.
یک زهرهچشم کوچک هم در این بلبلشو خودش کلی از مشکلاتم را حل میکرد.
خودم را روی صندلی انداختم. چشمهایم را در همان حالت بستم تا از سکوت زیاد اتاق آرامش بگیرم.
ای کاش آهو هم اینجا بود.
روی پایم مینشست و من فارغ از دنیا، سر در گریبانش فرو میبردم.
انگار فرشتهی آمین روی شانهام نشسته بود که کسی در اتاق را خیلی ناغافل و بدون اجازه باز کرد، همان کسی بود که انتظارش را میکشیدم.
– سلام عرض شد، آقا یاسین.
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و با ابروهای بالارفته نگاهش کردم.
– علیکسلام خانومِ خونهم. چرا در رو قفل میکنی؟
برای بار آخر کلید را در قفل چرخاند و با شیطنت چرخید که چادرش روی شانههایش افتاد.
– هیچی همینجوری. گفتم بیام بهت یه سر بزنم.
امروز از صبح ندیدمت. خوبی؟
– خوب که چه عرض کنم. خودمم بخوام، بقیه نمیذارن. ولی گمون کنم اگه یه خانوم خوشگل که با اون سرمهی غلیظ چشمش ما رو کشته، بیاد بشینه بغلم، غم عالم و آدم از یادم بره.
به قول شاعر
“مبتلای چشم تو درمان نمیخواهد عزیز
زل بزن در چشم من بهبود مییابم خودم”
خندید و با جمع کردن چادرش، روی پاهایم نشست.
با یک دست صورتم را نوازش کرد و معترض گفت:
– یاسین، خوبه من زیاد اهل سرخاب سفیداب نیستم انقدر این سرمه رو زدی تو سر من امروز.
با لذت نگاهی به صورتش کردم و گیرهی کنار روسریاش را باز کردم.
– چون میدونم این مژههای تابخورده و چشمهای درشت وقتی دورشون حصار سیاه کشیده میشه، تاب و توان نگاه گرفتن ازشون رو از هر بنی بشری میگیره. دلیل از این محکمتر؟
بوسهای روی جفت پلکهایش نشاندم و ادامه دادم.
– نکن خانومم، انقدر این سیاهچالههای قلب من رو چشمگیر نکن. قلبم قراره تا آخر عمر توشون زندانی باشه. نمیذارم کسی جز خودم از قشنگیشون کیف کنه.
از معجزات عشق قانع کردن طرف مقابل بدون جنگوجدل بود.
– شاعر شدی، حرفهای قشنگقشنگ میزنی.
بیتعارف دستم را از زیر مانتویش رد کردم و پهلوی برهنهاش را در مشت گرفتم.
شاعر؟! اغراق میکرد.
– بلد که نیستم مثل شاملو برای آیدام اونچه که دل میگه رو به قلم بیارم، دوستت دارم عزیزمهای ساده که از دستم برمیاد.
در آغوشم سست شده بود. مانند یک بستنی خوشمزه در یک روز گرمِ تابستانی.
– منی که عاشق همین سادگی کلامتم چی بگم که حق مطلب ادا شه؟! بیانصافی میکنی.
بیانصاف زندگیمان بود که گاهی زیادی سخت میگرفت.
حوصلهی فکر کردن به این حرفها را نداشتم.
لالهی گوشش را به دندان کشیدم و خمار از عطر تنش لب زدم.
– چقدر دلم هوات رو کرده.
حتی در همین حالت هم چشمهای گرد شدهاش را میتوانستم تصور کنم.
– شوخی میکنی؟ الان؟!
سرم را عقب بردم تا دقیق صورتم را ببیند.
– به قیافهی من میخوره شوخی داشته باشم؟ هلاکتم به مولا. در هم که خودت قفل کردی، همهچیز حاضره.
خودش هم به هیجان آمده بود ولی کمی ناز کردن عادت همیشهاش بود.
خندید و هیجانزده از تجربهی جدید با خنده گفت:
– من در رو قفل کردم تهش واسه چهارتا ماچ و بوسه. آخه اینجا؟!
دست زیر رانهایش انداختم و با یک حرکت روی میز گذاشتمش.
– اینجا چشه مگه؟ تجربه جدیده. شدیم مثل پیرزن پیرمردای دههی ۵۰، تکراری و بیشور و حال. خاطره میشه، باور کن.
دست به سمت دکمههای مانتویش بردم و کلافه نگاهی به میز شلوغ انداختم.
حتی طاقت پهن کردن قالیچهی گوشهی اتاق را نداشتم.
در یک حرکت، تمام وسایل را روی زمین ریختم و تمام.
صدای برخورد منگه و شکستن پایه چسب و ترق و تروق بقیهی وسایل درآمد.
میخواست جدی باشد ولی خندهاش گرفته بود.
– خدا خفت نکنه یاسین. چرا خسارت به بار میاری؟ هرکی ندونه انگار اولینبارته.
گذاشتن لبهایم روی لبهایش از هزار جواب بهتر بود.
او که جای من نبود بداند این همه عشق و علاقه من را هر روز تشنهتر میکرد.
البته گمان کنم لفظ “جای من نبود” را اشتباه آمدم.
او همین دقیقاً مثل من بود.
همانقدر تشنه و پرکشش. فقط کمی نازِ زنانه میانِ کلامش بود و عشوه و غمزه…
ممنون قاصدک جان