رمان شوکا پارت ۱۳۱

4.2
(122)

 

 

لبخندی زدم و سرم را کمی عقب بردم تا بتوانم گردنش را ببوسم.

کودکی، شیرین‌ترین دوران زندگی بود.

دقیقاً آن قسمتی که شیرینش می‌کرد، از دو عالم فارغ بودی و غم هیچ‌چیز را نداشتی.

 

امشب حس و حال خاطره‌بازی گرفته بودیم.

لیف توری تمیزی را از بسته‌اش باز کرد و آرام مشغول کشیدنش روی بدنم شد.

اولین تجربه‌ بود و برایم پر از حسِ عجیب.

 

سرم را باز هم همان حوالی شانه و سینه‌اش تکیه دادم و چشم بستم‌.

– بچگی من جزو بهترین دوران زندگیم بود. نوجوونی خیلی خوب بود. یاسین الانم رو نبین، اگه بدونی چه شیطونی بودم. یه محل سرشون رو از دستم گاز می‌گرفتن.

 

– یه بار فکر کنم ۷ یا ۸ سالم بود، پسرا داشتن توپ‌بازی می‌کردن منم داشتم رد می‌شدم که توپ خورد پسِ کله‌م‌!

من رو می‌گی، انگار باروت زیرم روشن کنن. گرفتم با یه تیکه سنگ تیز توپش رو سوراخ کردم. بعدش هم با یکیشون دعوام شد، زدم سر پسره رو با سنگ شکوندم.

 

 

قهقهه‌ی بلندش میان صدای متعجش در حمام منعکس شد.

– پس بگو من یه زن قالتاق داشتم و خبر نداشتم.

 

شانه‌ای بالا انداختم و لبم را داخل کشیدم.

قالتاق کمی زیاده‌روی بود.

– آدم هرچی سنش بالاتر بره، صبرش هم بیشتر می‌شه.

خیلی ساله دیگه حوصله بحث‌وجدل ندارم. سعی می‌کنم بگذرم، ولی پاش بی‌افته بلدم یکی رو سر جاش بنشونم.

 

 

خاصیت آدم‌های بی‌حاشیه همین بود.

صبر می‌کردند، لطافت به خرج می‌دادند و با مهربانی برخورد می‌کردند ولی امان از روزی که شیشه‌ی صبرشان ترک برمی‌داشت…

 

با گذاشتن دست‌هایش روی شانه‌هایم، مجبور شدم از سینه‌اش کمی فاصله بگیرم.

– نمی‌ذاری بخوابم چرا؟ بابا دو روز یه وان گیرمون اومده، نمی‌ذاری یکم ریلکس کنیم.

 

 

بی‌توجه مشتی پر شامپو را روی سرم خالی کرد و مشغول چنگ زدن شد.

– ۵ روز اینجاییم، به اندازه‌ی کافی می‌تونی ریلکس کنی. ساعت داره ده می‌شه، هنوز هیچی نخوردیم.

 

کلافه وسط وان نشسته بودم و او خیلی جدی در حال گره زدن موهایم به هم بود.

– یاسین به خدا اینا رخت چرک نیست. آخ بابا یواش… چهاربار اینجوری بشوریشون ابریشم‌های تعریفت تبدیل به سنگ پا می‌شن!

 

 

 

دست‌های کفی‌اش را کمی بالا گرفت و با مکث نگاهم کرد.

فهمید حق با من است.

نازک بود و حالا به لطف یاسین به کلاف کاموا تبدیل شده بودند.

– خب زودتر می‌گفتی، مگه من چندبار موی بلند شستم؟ بار اولمه، مال خودم رو این‌طوری می‌شورم.

 

خودم را به زمین و زمان می‌کوبیدم هم نمی‌توانستم جلوی لبخندی که از شیرینی حرفش در رگ‌هایم تزریق شده بود را بگیرم.

– عیب نداره حالا، نرم‌کننده می‌زنم آخرش باز شن گره‌ها… یاد می‌گیری کم‌کم. ببین این‌طوری آروم باید بشوری تا هم گره نخوره، هم پوست سر داغون نشه.

 

 

حس تجربه کردن خیلی چیزها برای اولین‌بار با هم، زیادی گوشت بر تن آدم می‌شد.

او اولین مرد من بود و من هم در خیلی موارد برای او اولین‌بارها بودم.

ساده بود، ولی دوست‌داشتنی.

کمی هم سخت، مثل الانی که موهایم را به هم گره داد و بعد از بیرون رفتن از حمام، خودش بیشتر از نیم ساعت مشغول شانه زدنشان شد.

 

آخرش هم بوسه‌‌اش روی شانه‌ام را مهر کرد و زمزمه‌ای رویایی روانه‌ی قلبم شد.

 

– برسه اون روزی که یه دختر داشته باشم مثل خودت، بشینم موهاتون رو شونه کنم و بعدشم ببافم. باید اینم یادم بدی ولی…

 

قلبم؟! گمان نمی‌کنم سرجایش باشد.

بال درآورده بود، پرواز کرده بود.

 

مردی که میان رویا و واقعیتش فقط یک تار مو فاصله داشت.

تمام آنچه که من از زندگی‌ می‌خواستم.

اگر چند قلم اخلاق نیمچه بدش را فاکتور می‌گرفتم، باید گفت الحق که خاتون چه شیرمردی تربیت کرده.

کاش به انداز‌ه‌ای که من ۹۹ درصد اوقات از یاسین راضی بودم، او هم ته دلش همین حس را داشته باشد.

گاهی احساس کم بودن از درون آزارم می‌داد.

تفاوت‌های فرهنگی و مخصوصاً وضع مالی شاید از دور شکل بدی نداشت ولی از درون هم خیلی خوشایند نبود.

 

***

 

 

– آهو کیف پولم رو بده.

 

متعجب نگاهش کردم.

– کیفت دست من نیست که.

 

سر جایش ایستاد و کلافه نگاهم کرد.

مگه نگفتم تا من کفش می‌پوشم کیف منم با خودت ببر؟

 

گفته بود؟ شاید من نشنیدم. جلوتر از او، از اتاق خارج شده بودم. قرار بود برای خرید شهر را دور بزنیم. سه روزی می‌شد که از آمدنمان به اینجا می‌گذشت.

 

– نشنیدم من، حواسم نبوده حتماً. حالا که چیزی نشده خلق خودت رو تنگ می‌کنی، من همین‌جا وای‌‌می‌سم تو برو بالا کیفت رو بیار.

 

سر تکان داد.

– از دست حواس‌پرتی‌های تو. خواستی برو بشین رو مبل تا من بیام.

 

آخرش هم باید همه‌ی تقصیرها را گردن من می‌انداخت. خوب شد باز درونِ لابی هتل یادش افتاد کیفش نیست.

از هتل خارج می‌شدیم بدون هیچ پول و کارتی که واویلا می‌کرد.

مردها غرغرو می‌شدند در این مواقع.

– تنبلی خودت رو گردن من ننداز. همین‌جا جام خوبه.

 

 

به یکی از نزدیک‌ترین ستون‌های قطورِ سالن تکیه دادم.

هتلن پر رفت‌وآمدی بودی.

یکی تازه از راه می‌رسید و عجله داشت هرچه زودتر اتاقش را تحویل بگیرد.

خانواده‌‌های متعددی هم روی مبل‌هایی که هر قسمت از سالن دردنشت را دربرگرفته بودند به هر دلیلی نشسته بودند.

زندگی همیشه در جریان بود.

 

 

کمی طولش داد. بهتر بود بنشینم.

اولین مبل خالی انتخابم برای نشستن بود.

بی‌توجه به مرد دشداشه‌پوشی که روبرویم نشسته بود.

خودم را مشغول گوشی کردم.

یاسین چند وقت پیش برایم خریده بود.

صد پله از آن گوشی نوکیای ساده بهتر بود.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 122

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 روز قبل

اوه اوه مرد عرب دردسر درست نکنه براش

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x